༻﷽༺
#درمسیرعشق
#بهقلمازتبارزینب۵۹
#پارتـ_پانزدهم
علیرضا : اما دوست نداشتم کوثر خانم که شما حرفهای من رو بشنوی ؛ اما حالا کاری که شده ولی فقط ازت خواهش میکنم به بقیه خصوصا مامانم اصلا حرفی نزنی ، قول بده به عنوان یه خواهر مهربون و راز نگهدار عمل کنی ، میخوام تا موقع عمل و وقتی که قلب برام پیدا بشه هیچ کسی هیچی نفهمه ؛ باشه ؟؟
حاضر بودم بمیرم و قلبم رو به علیرضا اهداء کنم من امیدی برای زندگی نداشتم اما علیرضا هنوز خیلی جوون بود و کلی آرزو داشت اما من چی ؛ هیچی ....
+قول میدم علیرضا ، فقط یه سوال میتونم بپرسم اگه دوست داشتی جواب بده ؟
_بگو آبجی؟
+من اون قسمت دختر ... دختر مورد علاقه ات هم شنیدم ؛ میتونم بپرسم اون دختر کیه ؟اون از این قضیه خبرداره ؛ کاری از دست من برمیاد ؟؟؟
علیرضا سرش رو انداخت پایین ، با دستاش بازی میکرد قیافه اش خیلی درهم بود ، عرق سردی رو صورتش نشسته بود ؛ عرقش رو با دستش پاک کرد ، با کمی مکث گفت :
_ این یکی رو باید معافم کنی کوثر خانم .
از فضولی داشتم می مردم ، خداکنه بگه ...
_ کوثر باید یه قول دیگه هم بدی که کسی چیزی نفهمه .
هردو بهم نگاه کردیم ، علیرضا خندید و گفت :
خیلی قول شد میدونم اما مجبورم ؛ قول میدم بعدا جبران کنم برات !!!
سرگرم صحبت بودیم که علیرضا دستش رو روی قلبش گذاشت و چهره اش درهم شد ...
_کوثر ... قلبم ، قرصام ...وای خدا کمکم کن
دستپاچه شده بودم اما باید کمکش میکردم ...
_کوثر ، برام آب بیار ؛ باید قرص بخورم ...
+قرصات کجاست ؟
_تو جیبمه ، درمیارم تو فقط آب ...
+باشه ، باشه حرف نزن برات خوب نیست ، الان برات آب میارم ...
نفهمیدم چطوری خودم رو به سرکوچه رسوندم و برای علیرضا آب معدنی گرفتم تا بهش بدم ...خیلی ترسیدم .
تحمل دیدن درد علیرضا رو نداشتم اون هم تو این وضعیت !
حالا که علیرضا باهام خوب بود و برام مثل سجاد شده بود برام سخت بود باید هرطوری شده براش قلب پیدا بشه ....
علیرضا دوتا قرص رو باهم خورد و شیشه آب هم تا آخر سر کشید .
دستش رو روی قلبش قرار داد و کمی ماساژ داد ....
_خداروشکر کمی آروم شدم ،ممنونم کوثر خانم !
از اینکه حالش بهتره خیلی خوشحال شدم .
نفس عمیقی کشیدیم و به سمت خونه به راه افتادیم تا کسی بیدار نشه وما دوتا رو باهم ببینه .
من تند تر از علیرضا حرکت کردم . هنوز تو شوک حرفهاش بودم ،
برام سنگین بود ...
باورش برام سخت بود .
اول من وارد شدم وقتی دیدم هنوز همه خوابیدن به علیرضا علامت دادم سریع بیاد بالا ...
زودی خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت کنار سجاد دراز کشیدم .
کابوس های ماریا که به شکل یه انسان با صورت و صدای گرگ بود و سجاد رو کتک میزد ، طاقتم رو طاق کرد
با ترس از خواب پریدم ...
عرق سردی روی تنم نشست و قلبم به شدت به قفسه سینه ام میکوبید .
به عسلی کنار میز نگاه کردم ، لیوان آبی که قرار داشت رو یک نفس سر کشیدم .
فاطمه و سجاد با خوشحالی در اتاق رو باز کردند .
نگاهم که به سجاد افتاد با دیدن چهره ی معصوم و پاکش که درحال خندیدن بود ، کابوسم رو فراموش کردم و بهش لبخندی از روی مهربونی زدم .
سجاد با لحن بچه گونه اش گفت :
آجی ، من و فاطمه و علیرضا میخوایم بریم بستنی بخوریم ، اجازه میدی ؛ خواهش میکنم ؟
+برو عزیزم بهت خوش بگذره ، ابجی فاطمه و داداش علیرضا رو اذیت نکنیا بعدشم حواست باشه دستت رو از دستاشون جدا نکن ، باشه داداشی؟
_مرسی ابجی ، قول میدم بچه خوبی باشم
جیغی کشید و سریع از اتاق خارج شد ؛ من هم از اتاق اومدم بیرون تا کمک خاله مریم کنم .
سجاد خیلی زود خودشو به علیرضا رسوند و پرید بغلش
علیرضا کمی اخم کرد و چهره اش درهم شد
ناخودآگاه جیغی کشیدم :
+سجاد از بغل علیرضا بیا پایین ، خیلی سریع ، زود باش
علیرضا چشم غره ای بهم رفت و از دور اشاره کرد که ساکت باشم و سوتی ندم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بیقرار
༻﷽༺ #درمسیرعشق #بهقلمازتبارزینب۵۹ #پارتـ_پانزدهم علیرضا : اما دوست نداشتم کوثر خانم که شما حرفها
༻﷽༺
#درمسیرعشق
#بهقلمازتبارزینب۵۹
#پارتـ_شانزدهم
فاطمه مشکوک نگاهم کرد اما با یه مسئله ای پیچوندمش .
علیرضا هم برای اینکه قضیه رو جمع کنه فوری گفت :
_کوثر خانم لطفا آروم باشید چیزی نشد که ، آقا سجاد هوس کرده بیاد بغل داداش جونش ... مگه نه سجاد ؟
سجاد که تو این چندوقته حسابی عاشق علیرضا شده بود با خوشحالی گفت :
_آره ابجی ... علیرضا واقعا مهربونه تازه چون برام خر هم میشه ، دوسش دارم .
از حرف سجاد تعجب کردم ...
تا خواستم حرفی بزنم که علیرضا با شیطنت سجاد رو گذاشت زمینو دوید دنبالش .
علیرضا : مگه اینکه دستم بهت نرسه سجاد ، یعنی خر نشم برات دوستم نداری ، نه ؟؟ وایسا ببینم شیطون .
سجاد : به جون خودت دوست دارم ....نمیخوام وایسم ، وای ابجی ها کمکم کنید این الان منو میگیره .
فاطمه : به داداش من میگی دوسش نداری ، من که کمکت نمیکنم تازشم بگیرمت کلی قلقلکت میدم .
سجاد میخندید و شاد بود
خنده های از ته دل سجاد ، آرزوی من بود که حالا باوجود خانواده فاطمه و شیطونی های علیرضا ، برام به واقعیت تبدیل شده بود .
بالاخره سجاد خسته شد و ایستاد .
علیرضا هم از پشت غافلگیرش کرد و روی یه دست بلندش کرد ...
سجاد دست و پا میزد که علیرضا ولش کنه و بزارتش زمین ....
اما علیرضا محل نمیزاشت .
علیرضا ، سجاد رو انداخت رو مبل بعد شروع کرد به قلقلک دادنش ...
سجاد دلش رو گرفته بود و میخندید .
اونقدر خنده های سجاد از ته دل بود که همه ناخودآگاه خندمون گرفت .
سجاد میون خنده هاش از عمو مهدی خواست کمکش کنه .
عمو مهدی از پشت دستای علیرضا رو گرفت بعد با سجاد دوتایی شروع کردن به قلقلک دادن علیرضا .
علیرضا هی داد میزد غلط کردم ببخشید ، ولم کنید آبروم رفت .
اما سجاد بیشتر ذوق میکرد .
تا حالا خنده های از ته دل علیرضا رو نشنیده بودم
چقدر خنده هاش قشنگ و دلنواز بود .
خنده هاش با بقیه فرق داشت ، از یه جنس خاصی بود که باعث میشد تمام دغدغه هام رو فراموش کنم .
مات و مبهوت به علیرضا و عمو مهدی نگاه میکردم که یک دفعه حس کردم کسی پشتمه .
به خودم اومدم و دیدم بله
از دست شیطونی های فاطمه و سجاد منو پرت کردن زمین که قلقلکم بدن اما در رفتم .
با تمام توانم میدویدم ، یک دفعه پام به پایه ی میز گیر کرد و محکم پخش زمین شدم .
همون لحظه صدای جیغ فاطمه
و یا ابالفضل خاله مریم رو شنیدم .
از شدت درد چشمام بسته شد .
انگار کتک خورده بودم تمام تنم درد میکرد .
چند دقیقه که گذشت و تونستم چشمام رو باز کنم دیدم همه دورم جمع شدند .
پای راستم رو از شدت درد نمیتونستم تکون بدم .
خاله مریم تا خواست دست بهم بزنه از درد جیغ کشیدم و فریاد زدم : پام ، پام رو نمیتونم تکون بدم .
بله ، پای راستم شکسته بود و مچ دست راستم هم خراش عمیقی برداشته بود ...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
༻﷽༺
#درمسیرعشق
#بهقلمازتبارزینب۵۹
#پارتـ_هفدهم
خاله مریم و فاطمه زیر بغلم رو گرفتن که منو ببرن برسونن بیمارستان .
نگاهم به سجاد افتاد ، به پهنای صورت اشک میریخت که علیرضا رفت اشکاش رو پاک کرد ، بغلش کرد و باهاش صحبت میکرد .
عمو مهدی :علیرضا،تو و سجاد خونه باشید من و مامانت و فاطمه میریم بیمارستان پای کوثر خانم رو گچ بگیریم ... مراقب سجاد باش ،تا ما برگردیم ؛ سر راه شام هم میگیرم .
علیرضا با ناراحتی:چشم بابا
سجاد:عمو،آبجیم خوب میشه ؟
عمو مهدی : آره پسرم خوب خوب ، نگران نباش ، زود میایم .
بالاخره به یه بیمارستان رسیدیم ، عمو مهدی کارهای منو انجام داد بعد از اینکه از دست و پام عکس گرفتند .
منو فرستادن تو یه اتاق ، خاله مریم و فاطمه رو از اتاق فرستادن بیرون
بعد هم آقای دکتر به کمک عمو مهدی که پام رو نگه داشت و دکتر پام رو جا انداخت ، جیغی زدم که گلوم سوخت .
بعد هم پام رو کامل تا بالای زانو گچ گرفتند ، دستم رو هم بخیه زدن و بستند ...
بعد هم پرستار گفت سه هفته ی دیگه بیایید بخیه رو بکشیم .
بالاخره اجازه دادن که فاطمه و خاله مریم بیان تو اتاق که باهم بریم خونه .
از خاله مریم و عمو مهدی خیلی خجالت میکشیدم .
از شدت شرم و خجالت روم نمیشد سرم رو بالا بیارم .
عمو مهدی رو کرد بهم و گفت :
_دخترم ببینمت چرا سرتو انداختی پایین ؟؟؟
همونطوری که سرم پایین بود گفتم :
+عمو ، رو ندارم تو صورت شما و خاله مریم نگاه کنم ، سرباریمون کم بود این هم بهش اضافه شد . شرمنده ام ....
هنوز حرفم تموم نشده بود که خاله مریم پرید وسط حرفم و گفت ؛
_نبینم یه بار دیگه ازاین حرفها بزنیا خصوصا جلوی سجاد که اونم یاد میگیره ؛ تو و سجاد برای من و مهدی ،مثل فاطمه و علیرضایید ؛ برامون هیچ فرقی ندارید
انگار ۴تا بچه داریم ، پس دیگه از این حرف ها نزن .
عمو مهدی : مریم درست میگه ، عمو منم مثل بابای خودت بدون تا وقتی پیش مایی ، قدمتون رو چشم و هرکاری داشته باشید با کمال میل انجام میدیم ؛ هیچ منتی هم نیست چون برامون عزیزید ... حالا هم ناراحت نباش ؛ بریم سر راه شام بگیریم بریم خونه که الان این دوتا شیطون ، خونه رو میزارن روی سرشون ...
بعد از خریدن عصا و کفش مخصوص پای شکسته ام ، راهی خونه شدیم .
تو راه همش فاطمه برام حرف میزد که من فکر چیزی رو نکنم اما من هیچکدوم از حرفهای فاطمه رو نمی فهمیدم و فقط الکی با سر تایید میکردم .
از خجالت داشتم آب میشدم ، میخواستم دست سجاد رو بگیرم و از پیششون برم اما مگه جایی رو داشتم ، من و سجاد تو این کشور و این شهر غریب بودیم ....
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee