✳️ حوضِ خون!
🔻 بیمارستان خیلی شلوغ بود. کسی جواب درستوحسابی نمیداد. دیدم پتو و ملافههای خونی را ریختهاند گوشهای. گفتم: «اینها رو بدید بشورم.» گفتند: «خودت اونها رو ببر.»
🔸 دو تا از بچههای بسیج را گفتم آنها را تا خانه باهام آوردند. به چند تا از خانمهای همسایه خبر دادم بیایند کمکم. پتوها را توی حوض حیاط خیس کردیم. آب سرخ شد. از داغ زهرا و بچههایش جگرم میسوخت. با گریه پتوها را از حوض کشیدم بیرون. خانمها هم مثل من گریه میکردند. با چشمهای خیس و دل پرخون تندتند تاید زدیم به پتوها و آنها را شستیم. دیدن لباسهای سوراخ شده و خونی خیلی دردناک بود، ولی کشورمان در خطر بود. نمیتوانستیم بیاعتنا باشیم. باید هر کاری از دستمان بر میآمد انجام میدادیم...
📚 از کتاب #حوض_خون | روایت زنان اندیمشک از رختشویی در دفاع مقدس
📖 ص ۳۵
✍ فاطمهسادات میرعالی
#⃣ #دفاع_مقدس
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ حوضِ خون! 🔻 بیمارستان خیلی شلوغ بود. کسی جواب درستوحسابی نمیداد. دیدم پتو و ملافههای خونی را
✳️ بچهها را خیلی دوست داشتم، ولی امام را بیشتر
🔻 یک روز با برگهای آمد خانه. رضایتنامه بود. از پدرش خواست آن را امضا کند تا برود جبهه. برادرش حمید در سپاه کار میکرد. زیاد میرفت جبهه. پدرش راضی نشد بهمن هم برود. جنگ بود و امام اعلام کرد جبههها را خالی نگذارید. بچهها را خیلی دوست داشتم، ولی امام را بیشتر. از طرفی هنوز داغ کبری روی دلم بود. از طرفی هم نمیخواستم حرف امام روی زمین بماند. نمیدانستم چه کار کنم. وقتی حالوروز ناراحت و بیقرار بهمن را دیدم، راضی شدم. هر چند محال است مادری برای جگرگوشهاش دلشوره نداشته باشد. همیشه ناراحت بودم، اما به روی خودم نمیآوردم. بهمن هجده سالش که شد، رفت برای سربازی اسم نوشت. افتاد طرفهای کردستان...
📚 از کتاب #حوض_خون | روایت زنان اندیمشک از رختشویی در دفاع مقدس
📖 ص ۲۱۸
✍ فاطمهسادات میرعالی
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f