✳ پاکی من با شهادتم است!
🔻 خداوندا! من چه بگویم از این همه دردها و از این همه ظلمهایی که بر خود روا داشتیم؟ ای معبودم! من بندهی ذلیلت، من بندهی حقیرت، من بندهی ظالم بر نفسم چه بگویم؟ این هستی مرا خداوندا چه سرنوشتی است؟
🔸 تو خود میدانی که از آن لحظهای که در #راهت قرار گرفتم، امیدم، حرکتم، راهم، زندگیام و هر آن چه در توانم بود، در راهت گذاردم و در این راه چه حرکتهای ضد خدایی که صورت نگرفت. خداوندا! خودت مرا در آخرین نَفَسهایم در راهت قرار ده و این را میدانم که تنها #پاکی من با #خونم و #شهادتم میباشد.
🔺 تو را به جان سمبل زنان عالم، #فاطمهی_زهرا سوگند میدهم که این نعمت را به من ارزانی دار که دیگر تاب تحمل این #دنیا را ندارم، خودت میدانی. پس تو را به وحدانیتت سوگند، #شهادت را از من پذیرا باش و این نیت را به عملم مبدل گردان. معبودم!
📝 «یادداشتی از #شهید_سیدمحمدعلی_جهانآرا »
📚 برگرفته از کتاب #جهانآرا
📖 ص ۲۷۶
👤 نویسنده: علی اکبری مزدآبادی
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ با اینکه فرمانده بود...
1⃣ با اینکه فرمانده بود، اما همیشه با بچهها محشور و با آنها سر یک سفره مینشست. بارها دیدم که به پاسبخش میگفت برای من هم پست بگذار. نوبتش که میشد، یک اسلحه برمیداشت و میرفت پست میداد. این که من فرمانده هستم و باید فرماندهیام را بکنم، از این خبرها نبود.
2⃣ پابهپای بچهها کار میکرد. زمانی که در قسمت غربی خرمشهر در کوی آریا مستقر بودیم، یک کامیون سیمان برای سنگرسازی آمد. آن روز اکثر بچهها روزه بودند. محمد بچهها را برای کمک صدا زد. هفت، هشت نفر از بچهها جمع شدند. خودش هم با بچهها تمام گونیهای سیمان پنجاه کیلویی را از کامیون خالی کرد.
📚 از کتاب #جهان_آرا | جستارهایی از زندگی و خاطرات #شهید_سیدمحمدعلی_جهانآرا
📖 ص ۱۳۳
🎙 راوی: یکی از همرزمان شهید
✍ نویسنده: علی اکبری مزدآبادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f