¤
تا کارتملیا رو درآوردیم، دخترک گیر داد که کارت منم بدید میخوام به قالیباف رای بدم!
کارت بانکی باباشو گرفت و گذاشت روی میز کنار کارت ملی ما.
مسئول پشت میز، موبهمو، همه مراحل اخذ رأی رو برای #کچولّای چهارونیمساله ما اجرا کرد، کاملا جدی و بیشوخی.
فقط آخرش چون من خبط کرده بودم و برگه رأیمو خودم انداخته بودم توی صندوق، مجبور شدیم یواشکی یه کاغذ الکی از روی زمین برداریم بدیم دستش تا بندازه توی صندوق.
این شد که خانوادگی حماسه آفریدیم.✌️🏻🥳
عکس انگشت جوهری هم نداریم متأسفانه!☝️🏻
¤https://eitaa.com/harfikhteh
هدایت شده از مجلهٔ مدام
آخرین گزارش تصویری از رونمایی
یکشنبه دهم تیرماه، اولین دورهمی و رونمایی از مدام یک (کتاب) در شهرکتاب مرکزی برگزار شد.
روزی که همهٔ ما منتظرش بودیم.
احسان عبدیپور، روایتِ «دیگر چاپ نمیشود» که برای شمارهٔ اول نوشته بود را خواند.
فاطمه ذجاجی داستانی از میثاق رحمانی را که دیگر بینمان نیست خواند.
بهنام ادیب با نوازندگی استادانهاش، دورهمی را لذتبخشتر کرد.
مرتضی کاردر از مجله و مطبوعات برایمان گفت.
آزاده رباطجزی با داستانش ما را به جایگاه وصال خیابان انقلاب برد.
مصطفا جواهری هم از مدام برایمان صحبت کرد.
برایمان یکشنبه یک روز خاطرهانگیز شد.
جای همهٔ دوستان مدام که پیشمان نبودند خالی بود.
👇👇👇👇👇👇
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
¤
داشتم برای عارفه میگفتم حاصلِ ۸ سال (که البته بعدش درست حساب کردم، شد حدود ۷ سال)، حاصلِ ۷ سال، #مدام کلاس رفتن و نوشتن و خواندن و یاد گرفتن و یاد دادن و نقد کردن و دویدن و زمین خوردن و بلند شدن، برای من، همان چند جمله آخر استادم، ته مراسم رونمایی بود. همان وقتی که چراغها کم شده بود و خستگی از سر و کول همهمان بالا میرفت. همان چند جمله آخر، همه خستگیهای ۷ سال دویدن را شست و برد. گفتم: "استاد کاش این دو سه جمله رو برام بنویسید قاب بگیرم بذارم جلوی چشمم، انگیزه بشه بتونم یه عمر باهاش بدوم."
برای عارفه میگفتم شنیدن همین چند جمله، انگار ارزش ۷ سال دویدن و زمین خوردن را داشت. و حالا میتوانم با انرژیاش ۷ سال دیگر هم #مدام بدوم.
عارفه گفت: "برات خوشحالم که مسیرتو پیدا کردی و این همه ازش لذت میبری." راست گفت. چی میتوانست لذتبخشتر از این باشد که برگردم به ۷ سال گذشتهام و ببینم که جای درستی، بعد از درس و دانشگاه دوربرگردان زدهام و به آغوش ادبیات پناه بردهام؟ حالا که مقصد، مسیر است، کرور کرور شکر که اوستا کریم، سر پیچ درست، تابلوی مسیر را برایم کاشت.
درخواست: مدام که به دستتان رسید، اگر گذرتان به صفحه ۱۷۱ افتاد، منت بر من میگذارید اگر از طریق کیوآرکد آخر داستان، نظرتان را درباره داستانم، بهم هدیه کنید.
پ.ن: و ما انا یا رب و ما خطری؟
#راهرو_گر_صد_هنر_دارد...
#مدام
¤https://eitaa.com/harfikhteh
¤
پسرک گفت: "وای اگه پزشکیان رأی بیاره بدبخت میشیم."
برق از سرم پرید. ما خانواده سیاستزده و اهل بحثی نیستیم. هرازگاهی گزارههایی را با همسر ردوبدل میکنیم و نهایتا در سکوت خبری، هر کدام کاندیدای خودمان را انتخاب میکنیم.
نمیدانم این گزاره را که "اگر پزشکیان رأی بیاره بدبخت میشیم"، پسر کلاس دومیمان از کجا شنیده یا با کدام دیتا، تحلیل کرده.
ولی
باید اعتراف کنم که با وجود لایک کردن همه پستهای مخالف با تفرقه و دوقطبی، با وجود کف زدن برای کسانی که میگویند طرف مقابل را تخریب نکنید، با وجود قبول داشتن حرف آنهایی که میگفتند جوری در مقابل رقیب موضع بگیرید که شنبه اگر اسمش از توی صندوق درآمد، زندگی را تمامشده نبینید، با وجود همه اینها، باید اعتراف کنم که ته دلم، عمق جانم، یک پیرزن غرغروی ازخودراضی نشسته بود که در تمام این روزها، زیر گوشم میخواند: "اگر پزشکیان رأی بیاره، بدبخت میشیم." و هرچقدر ژست
"توکل به خدا هرچی بشه خیره"
و
"بالأخره ایشونم مسلمونه و هموطن ماست و خدا خودش کمک میکنه"
و
"مملکتی که رهبر داره، با این بادها نمیلرزه"
میگرفتم، زور آن پیرزن ناامید بوگندوی درونم میچربید و تهش فکر میکردم که "اگر پزشکیان رأی بیاره، بدبخت میشیم." این، واقعیِ فکر من بود که ریخته بود روی همین فرشی که پسرک نشسته بود.
این روزها میآیند و میروند و باید بیشتر حواسم به ته و توی خودم و عزیزانم باشد. پسفردا اگر اویی که من قبولش ندارم، رفت و نشست روی آن صندلی، چطور باید از ته و توی دلم، برای بچههایم امید و توکل بیرون بکشم و بگذارم روی میز؟ پسرکی که اینطور فکر میکند، چطور باید یاد بگیرد که رقابت خوب است و تفرقه نه؟ از کجا باید بفهمد یکی بودن در عین مختلف بودن را؟ چه شکلی رواداری و تابآوری را تمرین کند؟
پناه بر خدا از من...
#انتخابات
#رأی_ما؟
#اولش_س_داره
#آخرش_ی
#بچه_این_حرفا_به_تو_نیومده_تو_پاشو_برو_برای_خواهرت_جفتپا_بگیر
¤https://eitaa.com/harfikhteh
بیا امسال یه نذر متفاوت بکنیم...
🌱بچه شیعه باید تو هیئت امام حسین قد بکشه🌱
🤩ما امسال تصمیم گرفتیم یه نذری کنیم که با یک تیر چندتا نشون بزنیم🤩
😍هم برای بچهها خاطرهای قشنگ از هیئت درست کنیم
🥺هم مامان ها با یه آرامشی برای امام حسین اشک بریزن
🌱و انشاءالله وجود بچههامون به نور امامحسین متبرک بشه.
میخوایم بستههای هدیهای تهیه کنیم تا بچهها رو سرگرم کنیم.🐣
هزینهی هر بسته حدود ۶۵ تومن براورد شده که شامل:
مداد رنگی🖍
کاربرگ رنگآمیزی و نقاشی و بازی🗒
خوراکی😋
پرچم🏴
و یک کاردستی🖌✂️
میتونی از طریق این شمارهکارت توی این کار خیر سهیم بشی🌹🌱
🌿
6219861988144159🌿
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ماجرای دنبالهدار
تیزر تصویری روز رونمایی اولین شمارهٔ مدام
مجلهٔ مدام را از وبگاه مدام تهیه کنید.👇
www.modaammag.ir
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
🏴یکم
یا رب الحسین،
به حق آن چشمهای متحیر، وقت خالی دیدن مسجد،
به حق اولین دهانی که از دور به حسین (ع) سلام داد،
به حق اولین اشکی که از فکر تنهایی حسین (ع) روی گونه ریخت،
به حق اولین سری که پیشکش حسین (ع) شد،
به حق مسلم بن عقیل،
و بحق الحسین (ع)،
اشف صدر الحسین بظهور الحجه...
-دورت بگردم! بادهای شام آوردند
انگار با خود قحطیِ پروانه در این شهر
این نامه از مسلم به دستت میرسد، اما
کشتند او را ناجوانمردانه در این شهر
#مسلم_بن_عقیل
¤https://eitaa.com/harfikhteh
🏴دوم
یا رب الحسین،
به حق آن زمین تفتیده و هاله داغِ خاکش که هوا را غلیظ میکند،
به حق خاک خشک بیحاصلی که با خون تو آبیاری شد و ثمرش، نور و شفا شد،
به حق دشتی که دست باز کرده بود برای میزبانی فرزند محمد(ص)،
به حق تربتی که بالشِ سرهای بیبدن شد و عزیز شد،
به حق زمین مقدس کربلا،
و بحق الحسین (ع)،
اشف صدر الحسین بظهور الحجه...
-فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بندۀ تو نخواهد گذاشت هرجا سر
قسم به معنیِ «لا یمکن الفرار از عشق»
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
#کربلا
¤https://eitaa.com/harfikhteh
🏴سوم
یا رب الحسین،
به حق ردّ کبودِ ریسمان دور پوست، پوست ظریف دخترانهای که رگهای آبی از زیرش پیداست،
به حق پاهایی که تند تند از روی خارهای داغ کنده میشود و ناچار دوباره زمین میآید،
به حق موهایی که بوی آتش گرفتنش، توی گرما، راه نفس را میبندد،
به حق شانههایی که عرضش از عرض تازیانه، فقط کمی بزرگتر است،
به حق چشمهایی که وقت تحیر و ترس، دودو میزند، مردمکش درشت میشود و اشک تویش فقط میغلتد و نمیریزد،
به حق رقیه بنت الحسین،
و بحق الحسین (ع)،
اشف صدر الحسین بظهور الحجه...
-سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم سری باشد
ای کاش میشد بر تنش پیراهنی زیبا
یا لااقل پیراهن سالمتری باشد
شلاق را گاهی تحمل میکند شانه
اما نه وقتی شانههای لاغری باشد
#رقیه_خاتون
¤https://eitaa.com/harfikhteh
ولی کاش میشد امشب دخترک رو با خودم نمیآوردم روضه،
یا کاش مثل هر شب میرفت بدو بدو میکرد،
یا کاش خوابش میبرد،
یا کاش هی روسری منو نمیزد کنار و اشکامو نمیدید،
یا کاش هی نمیگفت: "دورت بگردم گریه نکن. بمیرم برات، چی شده؟"
یا کاش هرکس بهش میرسید، عروسک و جاسوئیچی و بيسکوئيت و آبنبات و گل سر نمیداد بهش...
کاش امشب با خودم نمیآوردمش روضه...
آه...
بابا
چه خوشسعادت بودید شما.
دیگه چی میخواستید از این دنیا؟ چی بهتر از این میشد با خودتون ببرید؟ همه میگن این جور مرگها سرقفلی داره. سرقفلی هم به ارث میرسه دیگه. مگه نه؟
شب هفتم محرم بود، فردای تولد من، دم اذان مغرب. وقتی هنوز داشتم پیام تبریک جواب میدادم، شما آماده میشدید برای هیئت. دستتون تا نصفه موند توی آستین پیراهن مشکی و در همون حالت ایستاده...
دوباره داره اون روزا میاد و من نفسم تنگ شده بابا. فقط دلم گرم میشه با همین حرفها. این که شما رو به حسین (ع) میشناسن.
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا
اگر دلتان سخت به تنگ آمد، با ذکر حسین(ع) نفس بکشید.🖤
یا حسین...
🏴چهارم
یا رب الحسین،
به حق آن سینه پر از پشیمانی،
به حق امید و یقینِ قلبهای تیره برای بخشیده شدن،
به حق گرمای دست حسین (ع) روی شانه حر و عطر گلاب لبهایش وقتی میگفت: "ارفع راسک"،
به حق همه گُردههای سنگینِ خسته از گناه،
به حق حر ریاحی،
و بحق الحسین (ع)،
اشف صدر الحسین بظهور الحجه...
-سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
شبیه کشتی نوحی، نه! مهربان تر از اویی
که حرِّ بدشده را هم تو در پناه گرفتی
چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! میگفتم اشتباه گرفتی
#حر
¤@harfikhteh
🏴پنجم
یا رب الحسین،
به حق آن دست و بازوی نحیفی که سپر حسین (ع) شد،
به حق پاهایی که روی پنجه میایستاد تا یازده سالگیاش به چشم نیاید،
به حق رد شمشیری که روی زمین کشیده میشد و بوی خاک میپراکند،
به حق امام حسن مجتبی (ع)،
به حق عبدالله بن حسن،
و بحق الحسین (ع)،
اشف صدر الحسین بظهور الحجه...
-با وجودي كه ندارم زره و تيغ، مگر
مُرده باشم بگذارم كه سرش را ببَری
همه ي عمر به چَشمِ پسرش ديده مرا
سعي كن از سرِ راهت پسرش را ببَری
در خورش نيست اگر بازوي آويز به پوست
جانِ ناقابل ِ من هديه ي ناچيزِ عموست
#عبدالله_بن_حسن
¤@harfikhteh
¤
برای بچهها که دوست داشتن بعد از هیئت یه کمی بیشتر با هم باشن، سیبزمینی خریدیم. تشنهشون که شد، همسر رفت دم پیشخون، کارتشو درآورد که آب بخره. با چند تا آب برگشت و گفت: "آباشون تو محرم نذر امام حسینه."
چند تا مغازه جلوتر، شیرینیفروشی بود. بچهها پیله کردن که: "لواشک میخوام، موچی هم داره، لپلپ بخر." ما بیرون ایستادیم و خودشون رفتن از بیرونِ در، پرسیدن: "موچی چنده؟ لواشک چی؟" دو تا آقای مشکیپوش داخل قنادی، بهشون اشاره کردن که برن تو. بعد گفتن بگید مامان و باباهاتونم بیان. ما رفتیم و همسر ایستاد بیرون. یکی از آقاها به من گفت: "بگو اون آقا هم بیاد تو. برو دخترت رو هم بیار. من رو دخترا خیلی حساسم."
بعد یه سینی شیرینی خامهای شکلاتی گرفت جلوی تکتکمون و اصرار کرد همهمون برداریم. بعدش خندید: "تو کربلا آب نبود، اون وخ ما داریم شیرینی خامهای نذر میکنیم!"
آقای امام حسین(ع)
این روزا عشقت توی خاک و هوای شهرمون،
کشورمون،
دنیامون
پخشه. اسمت رو نفس میکشیم، رسمت رو میشنویم و نون و نمکت رو میخوریم.
کاری کن همیشه اسمت همین حوالی باشه و از داغت بسوزیم. همیشه ما رو همین جوری دم دست خودت نگه دار.
¤ @harfikhteh
🏴ششم
یا رب الحسین،
به حق آن حنجرهای که صدای آشنایی از آن بلند شد:
"ان تنکرونی فانا بن الحسن
سبط النبی المصطفی الموتمن"،
به حق زبانی که در دهان خشک میچرخید، ولی انگار عسل مزهمزه میکرد،
به حق پاهایی که ماندن بلد نبود،
به حق اصرارهایِ نوجوانانه برای فدا شدن،
به حق امام حسن مجتبی (ع)،
به حق قاسم بن حسن،
و بحق الحسین (ع)،
اشف صدر الحسین بظهور الحجه...
-اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گامهاش، مقدسترین ذوات
میرفت و رفتنش متشابه به محکمات
#قاسم_بن_الحسن
¤ @harfikhteh
🏴هفتم
یا رب الحسین،
به حق استیصال قدمهای حسین (ع)،
به حق استیصال قدمهای حسین (ع)،
به حق استیصال قدمهای حسین (ع)،
به حق بابالحوائج ششماهه حسین (ع)،
و بحق الحسین (ع)،
اشف صدر الحسین بظهور الحجه...
-نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا می دهد بیتابیِ گهواره پیغامی
"الا یا قوم ان لم ترحمونی فارحموا هذا..."
برید این جمله را ناگاه تیرِ نابههنگامی
چنان سرگشته شد آرامش عالم که برمیداشت
به سوی خیمهها گامی، به سوی دشمنان گامی
برایت با غلاف از خاکها گهواره می سازد
ندارد دفنت ای ششماهه غیر از بوسه احکامی
#علی_اصغر
¤ @harfikhteh
¤
هشدار:
متن زیر حاوی مقادیر زیادی تلخی است. پیشنهاد میکنم نخوانید و رد شود. اما قبلش لطفا لطفا لطفا بابای من را مهمان کنید به صلواتی، دعایی، قرآنی، خیری... بعد رد شوید. سرتان سلامت.
بابا میبینی؟
یک سال است شما رفتهای.
موهایم سفیدتر و کمتر شده.
همه گلدانهایی که سالها مراقبتشان کرده بودم، خشک شدند و مردند و دیگر سبز نشدند.
محمدحسین (به قول خودتان، پسربابا) که یک قطره هم اشک نریخت و غم نبودنت را فقط قورت داد، احوال نگفتنی را تجربه میکند.
من تنها نشستهام توی یک حباب و همه دنیا را از دور میبینم. از خیلی دور.
عارفه هنوز رفتنت را انکار میکند.
مامان تنهاییهایش را پشت گلدانهای تراس قایم میکند،
و من،
یک غمدار همیشگی شدهام که گاهی میخندد و لباس شاد میپوشد و سرخوش به نظر میرسد؛ اما غمش را میسپرد دست چروکهای زیر پلک.
بابا میبینی؟
توی این یک سال،
هر وقت به هر کسی بابت هر سوگی تسلیت گفتهام، از اول برای شما هم عزادار شدهام. هر بار پسرک، با اضطراب سرانگشتهایش را ناخن زده، هر زمان که مامان قسم جدیدش را برایمان رو کرده و گفته "به ارواح خاک بابا"، هر شب جمعه که آقا ابوالفضل، لیست بلندبالای اموات را توی گروه فامیل فرستاده و از روی اسم شما که نوشته "آزاده و جانباز سرافراز حاج علیاصغر رباطجزی" رد شدهام، ته قلبم چیزی لرزیده و رسیده به گوشه پلکم.
بابا
هر بار تسبیح مشکی شما را از توی سجادهام درآوردهام، دست کشیدهام به رد انگشتهایت روی مهرههای تسبیح، و به جای دستت، اثر انگشتت را بوسیدهام.
بابا
در این یک سال به هرکس رسیدهام، خواهش کردهام دست پدر و مادرش را ببوسد و لذتش را مثل من، برای این روزهای مبادا ذخیره کند.
بابا
یک سال است رفتهای...
و من توی این یک سال، هر شب از نو یتیم شدهام، از نو عزادار شدهام، فروریختهام و هر شب از نو، نبودنت را با ناباوری اشک کردهام روی گونههایم.
بابا
وقتی بودی، کم گفتم که دوستت دارم. حالا ولی...
حتما دیگر میدانی که چقدر دوستت داشتم و چقدر حالا بیشتر.
بابا
دیدی که. با عارفه قرار گذاشتیم غم بزرگ را تبدیل کنیم به کار بزرگ. و حتما میدانی که دعایت بزرگمان کرده و بزرگمان میکند. میدانیم که دعایمان میکنی و حتما حالا تندتر بزرگ خواهیم شد.
پ.ن: و شمایی که ماندی، چشم رنجه کردی و درد کهنه دل من را خواندی، یقین دارم لابهلای این خطوط، یک ذکر خیری هم برای بابا فرستادهای. قَدرت را میدانم که همراهی. و عمیقا دعا میکنم جای امشب من نباشی.
پ.ن: چون ایام سوگواری بود به خودم جرئت دادم کام دلتان را با دردهای دلم تلخ کنم. حلال کنید.
پ.ن: تندیس که هدیه امروزم بود و تابلو که هدیه بچههای حرفهای ۳ بود، هر دو برایم بخش پررنگی از بابا را زنده میکند و آن ایستادگیست تا دم مرگ.
از آسمانم ماتم ببارد
هراس بیتو ماندنم ادامه دارد...
¤ @harfikhteh
🏴هشتم
یا رب الحسین،
به حق رفت و برگشت مردمک چشم حسین (ع) وقتی قدوبالای جوانش را ورانداز میکرد،
به حق دستهایش وقت چیدن قطعههای بدن پسرش روی عبا، که نلرزید و سست نشد،
به حق قلب وسیع حسین(ع) که "علی الدنیا بعدک العفا" را گفت ولی تا نفس آخر برای هدایت همین دنیازدهها حریص ماند،
به حق علی اکبر،
و بحق الحسین (ع)،
اشف صدر الحسین بظهور الحجه...
-ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم
#علی_اکبر
¤ @harfikhteh
من این کلیپ رو بارها دیده و شنیدهم.
ولی هر بار برام زنده و تازهست.
دلم میخواد بارها و بارها از بقیه هم بخوام که ببیننش، بعد موقع دیدنش، تو چشماشون زل بزنم و آخرش بگم: "دیدی چه خوب بود؟ تو هم اندازه من دوسش داشتی؟"
حالا شما هم لطفا تا تهش ببینید!
-اندازه من دوسش داشتید؟!
🏴نهم
یا رب الحسین،
به حق زانویی که پله میشد برای خواهر تا سوار مرکب شود،
به حق ترکیب سیال اشک چشم با عرق شرم و خون،
به حق یقین آن قلبی که وقت رد کردن اماننامه، ثانیهای نلرزید،
به حق آن دلاوری که میل به رزمآوری را گذاشت توی خیمه و مشک را برداشت،
به حق آن نام مقدسی که هر جا برده شود، صاحب ما آنجاست،
به حق عباس بن علی (ع)
و بحق الحسین (ع)،
اشف صدر الحسین بظهور الحجه...
-به خوبی تو حتی معترف بودند بدخواهان
یزید آنجا که میگوید الا یا ایها الساقی
چنان رفتی که حتی سایهات از رفتنت جا ماند
رکاب از هم گسست از بس برای مرگ مشتاقی
به سوی خیمهها یا «عدتی فی شدتی» برگرد
که تو بی مشک سقایی که تو بی دست رزاقی
شنیدم بغض بیگریه به آتش میکشد جان را
بماند باقی روضه درون سینهام باقی
#ابوالفضل_العباس
¤ @harfikhteh