eitaa logo
حرفیخته
317 دنبال‌کننده
134 عکس
16 ویدیو
2 فایل
یک آزاده اینجا حرف می‌زند که آرزویش آزاده شدن است. باهام حرف بزنید: @azadr0 آزاده رباط‌جزی
مشاهده در ایتا
دانلود
به بهانه ، آن جا که راننده به حامد خان می گوید: "سن و سالی نداری." من از آن آدم‌هایی‌ام که بزرگ شدنم را نمی‌فهمم. معمولا نمی‌دانم چند سالم است. این ادا نیست، واقعیت است. اگر کسی ازم بپرسد متولد چه سالی‌ام، زود جواب می‌دهم؛ ولی اگر بپرسد چند سالم است، باید بنشینم حساب کنم! وقتی فهمیدم مامان هم، دقیقا همین حس من را دارد، کلی کیف کردم و کاملا حس کردم که اصلا هم شوخی و جوک نیست این که خانم‌ها، روحشان، یک جایی حوالی هجده سالگی گیر می‌کند و تا همیشه همان جا می‌ماند! من هنوز هم به نظرم سی ساله‌ها خیلی بزرگند و بعد از هفت سال و نیم مادر بودن، خیلی وقت‌ها که توی خانه، کسی صدا می‌زند: "مامان"، چشم‌هایم می‌پرد هوا و انگار می‌خواهم برگردم ببینم چه کسی را صدا زده! خلاصه، امسال که صدیقه و فائضه و سمیرا و چند دوست دیگر، با پیام‌های لبیک و استوری لباس احرام، حلالیت گرفتند و رفتند حج، جا خوردم! همیشه پیش‌فرض ذهنم این بود که حج، مال مامان باباهاست، نه بچه‌ها؛ نه من و دوستانم. مثلا وقتی فهمیدم مامانِ الهام رفته حج، برایم عادی بود؛ ولی دوروبری‌های تقریبا هم‌سن‌و‌سالم را باورم نمی‌شد. هر بار به این فکر کردم که: "فلانی و فلانی رفته‌ن حج! چه جالب. قدیما حج، فقط مال مامان باباها بود!" به خودم یادآوری کردم که: "خب ببین. آره. باشه. حج مال مامان‌باباهاس. اینا هم مامانن. مثل تو که مامانی! دیگه مامانی." و واقعیت، هی بهم سیلی آبدار زد! حالا نشسته‌ام هی با خودم فکر می‌کنم که چند سالم شده و اگر بخواهم سال بعد بروم حج، چقدر باید پول جمع کنم و از کجا بیاورم و بچه‌ها را چه کنم و چه دعاهایی را بخوانم و... بله. همین‌قدر بچگانه فکر می‌کنم هنوز و انگشت‌هایم را می‌گیرم جلوی چشمم به دودوتا چهارتا کردن! از خدا که پنهان نیست. من که گفته بودم هنوز بچه‌ام. فقط همه امیدم به خدایی است که صاحبِ خانه است. خدایی که احتمالا وقتی "مامان" صدا زدن‌ها را توی خانه ما می‌شنود، دلش به حالم بسوزد و بگوید: "آره. حج مال مامان باباهاست. تو هم بازی. پاشو بیا ببینم کی می‌خوای بزرگ شی."
بعد از شانزده‌هفده سال، دوباره خمره را دست گرفته‌ام. برای منی که شب و روزم شده چپ‌چپ نگاه کردن به تک‌تک‌ کلمات داستان‌ها، تا واژه‌ای از زیر چشمم در نرود، برای منی که گرفتار نقد شده‌ام، جرعه جرعه نوشیدن از "خمره"، خاموش کردن مغز حرّاف است و استراحت روان. ذهنم کل قسمت اول را با پس‌زمینه صدای همهمه بچه‌ها توی راهروی مدرسه خواند. و صدای شیرین مجید، که با بالا بردن انگشت کشیده‌اش می‌گفت: "آقا اجازه!" من کتاب‌های مرادی کرمانی بزرگ را جوری می‌خوانم که انگار خودش نشسته روبه‌رویم و با آن چهره خندان تودل‌برویش، برایم داستان نه، قصه می‌گوید. و من روی یک کاسه انار دانه‌شده، گلپر می‌پاشم و برایش می‌گذارم روی کرسیِ لحاف‌قرمزی. بوی نفت بخاری می‌زند زیر دماغم، می‌خزم زیر لحاف و چشم‌هایم گرم می‌شود.