بعد از شانزدههفده سال، دوباره خمره را دست گرفتهام. برای منی که شب و روزم شده چپچپ نگاه کردن به تکتک کلمات داستانها، تا واژهای از زیر چشمم در نرود، برای منی که گرفتار نقد شدهام، جرعه جرعه نوشیدن از "خمره"، خاموش کردن مغز حرّاف است و استراحت روان.
ذهنم کل قسمت اول را با پسزمینه صدای همهمه بچهها توی راهروی مدرسه خواند. و صدای شیرین مجید، که با بالا بردن انگشت کشیدهاش میگفت: "آقا اجازه!"
من کتابهای مرادی کرمانی بزرگ را جوری میخوانم که انگار خودش نشسته روبهرویم و با آن چهره خندان تودلبرویش، برایم داستان نه، قصه میگوید. و من روی یک کاسه انار دانهشده، گلپر میپاشم و برایش میگذارم روی کرسیِ لحافقرمزی. بوی نفت بخاری میزند زیر دماغم، میخزم زیر لحاف و چشمهایم گرم میشود.
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#خمره_بخش_اول
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش