حرفیخته
عکس گوشهای از دفتر اسناد رسمی مربوط به متن زیر 👇🏻
هشدار: این پست، کمی شور است، کمی تلخ.
مینویسم: "نپرس اصن." یک شکلک خنده دنداننما میگذارم تنگش و وسط آستین را میکشم روی پلک خیسم. از یک روز سخت برگشتهام خانه و گوشیبهدست پهن شدهام روی تخت. پیامش میرسد: "پس بدو بگوووو." برایش مینویسم که با عارفه رفته بودم دفتر اسناد، دنبال کارهای انحصار وراثت و... اشکم میرود توی دهانم. تلخ است و گرم. از ناله کردن بیزارم. وقتهایی که مینشینم پیش کسی و درد دل میکنم، بعدش انگار چیز گرانقیمتی را دودستی تقدیمش کرده باشم، سنگین میشوم. از قبلِ گفتنش هم سنگینتر. زخمهایم انگار که شیء ارزشمندی باشند، از آن خودم. به کسی که میدهمشان، حس فقدان و حسرت مینشیند جایشان. ولی گاهی انگار دیگر خود دردها، سرشان میزند بیرون. گاهی فکر میکنم توی خیابان که راه میروم، آدمها با دست نشانم میدهند و نالههای تلنبارشدهام را که بر دوش میبرم به هم نشان میدهند. نالههایی را که هرچه با دست فشارشان میدهم تا بتمرگند توی مغز و قلبم، باز میزنند بیرون. جا نمیشوند. این طوری میشود که وقتی رفیقی میپرسد کجایی که نیستی، فقط و فقط از همین که جواب میدهم کار اداری داشتم، میفهمد که باید بپرسد "خوبی؟"
عارفه، یکی یکی کارت ملیها را داد دستم و برگ سبز ماشین بابا و پوشهای که با خط مامان رویش نوشته شده بود: "مدارک فوت و..."
دفتر اسناد تاریک بود و بوی مرگ میداد. رنگ و روی دیوارها رفته بود و کف اتاق، چرکمرد. زیرابروهای خانم ماسکزدهای که بهم گفت دیگر مدارک از کسی نمیگیرد و کار میرود برای فردا، نوکنوک درآمده بود. آقای کارمندی که اول فامیلش "میر" داشت، صدایش مثل صدای موتورگازیهای اتوبان باقری بود. نور کم اتاق داشت من را میخورد. چه زود افتادیم توی بازی ارث و میراث. قرار بود بابا، سهشنبه برود خانهای را که به آقای فلانی فروخته بود، به نامش بزند؛ ولی خودش دوشنبه شب از دنیا رفته بود. آقای فلانی برای جور کردن جهاز دخترش نیاز به فروش خانه داشت و نبودن امیر و مشغولیتهای من و عارفه، کار را طولانی و سخت کرده بود. تا این که امروز شاید آخرین کارهای اداریاش را هم انجام دادیم و تمام. سر کوچه دفتر اسناد که منتظر اسنپ بودم، دوباره دستها و پاهایم، مثل دوشنبه شب و سهشنبه صبح، بیحس شده بود.
پیامش را باز میکنم: "بنویس سبک شی" من میگویم لعنت به نوشتن. لعنت به جور دیگر دیدن دنیا. من توی رنگ آبی دیوارها، روی پوشه زرد مدارک، انگشتر عقیق سرخ کارمند دفتر، کتی که تن مرد قدکوتاه بود، موهای جوگندمی و کمپشت مراجع دفتر، بیپناهی و غم خودم را میدیدم. استیصال و بغضی که میخوردمش. هی پلک میزدم تا مثل همه آدمهای دیگرِ آن جا به نظر برسم.
میروم توی گالری گوشی. عکسی را که از قسمتی از دفتر اسناد گرفته بودم، باز میکنم. توی عکس، دیوارها چرک نیست، دفتر تاریک نیست و انگشتر عقیق مرد کارمند، فقط یک انگشتر عقیق است.
پ.ن: وقتی میگویم برای نوشتن جان میکنم، شاهدش همین که بعد از نوشتن همین چند خط ناقابل، جوری تمام شدم که ساعت ۷:۳۰ شب، خزیدم توی تخت پسرک و ۴۵ دقیقه خوابیدم.
#خون_متن
۱۹ آذر ۱۴۰۲
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
«زبانمان بند آمده است و نمیدانیم چه باید بگوییم؛
فقط اینکه قلب ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است.
و شریک داغ فرشته کوچکتان هستیم. 😞»
برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤
همین.
| @mabnaschoole |
۲۱ آذر ۱۴۰۲
هدایت شده از /زعتر/
به نام خالق علی اصغر (علیه السلام)
هم. این دو حرف ربطدهنده همه چیز به هم. مبنا، استادیار، خلاق، پیشرفته، باشگاه. همه چیز مبنا، بوی همین دو حرف را میدهد. ما که همین چند سال پیش از هم بیخبر بودیم، حالا از شوق هم، شوقیم و از داغ هم، داغ.
میخواهیم برای دل استادیارمان مرهم شویم و تسلای دل داغدیدهاش باشیم.
خواستیم بچههای شیرخوارگاه شبیر هم چند دقیقهای طعم مادریِ خانم طاهری را بچشند.
شیر و پوشک و لباس بخریم یا هزینهاش را بدهیم.
نه فقط به نیت آرامش دل خانم طاهری. خیر را آسمان بردیم پیش مادری که پشت در افتاد و گریه بچهاش را نشنید.
همراه شویم با روزهای غم حضرت فاطمه (سلام الله علیها) که مرهم دل خانم طاهری شوند.
این شماره کارت مخصوص همین کار است و نیازی به اطلاع نیست. روی کارت بزنید کپی میشود
🔰 شماره کارت
6037997257791609حسام محمودی 🔰 مبلغ تا ۱۲ شب روز سهشنبه ۲۸ آذر جمعآوری میشود. لطفا بعد از آن چیزی واریز نکنید 🔰 گزارشش را تقدیم حضور میکنیم. همه مبلغ به حساب شیرخوارگاه شبیر واریز میشود
۲۵ آذر ۱۴۰۲
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ با نویسندگی، زندگی کن!
🔻 آغاز ثبتنام نویسندگی خلاق
🆔 http://B2n.ir/f49884
#بانویسندگی_زندگی_کن
#نویسندگی_خلاق
| @mabnaachoole |
۱ دی ۱۴۰۲
#دوره_آموزشی
.
.
*🎶 این ادامهای بر رویداد «گهواره» با موضوع #لالایی است* که هنرمندان زیادی رو از سراسر کشور گرد هم آورده تا پای درس استادان بزرگ شعر و لالایی بنشینن.
🥁این دوره آموزشی که از 19دیماه شروع میشه ۴ روز ادامه خواهد داشت. شرکت تو این دوره برای برگزیدگان فراخوان ملی لالایی رایگانه.
ادامه مطلب رو در [اینجا](https://artteen.ir/اولین-دوره-آموزشی-سرایش-لالایی-برگزا/) بخونید.
📌آوین در شبکههای اجتماعی:
🌐 [بله](ble.ir/avvin_ir) * | * [شاد](shad.ir/avin_ir) * | * [سایت](artteen.ir) | [آپارات](aparat.com/avvin_ir) | [اینستاگرام](instagram.com/avvin_ir)
*آوین، رسانه کودک، هنر، زندگی*
@avvin_ir
۱۰ دی ۱۴۰۲
حرفیخته
#دوره_آموزشی . . *🎶 این ادامهای بر رویداد «گهواره» با موضوع #لالایی است* که هنرمندان زیادی رو از س
اگر به شعر و لالایی علاقمندید...👆🏻
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیشب نشستیم با هم "بچههای آسمان" تماشا کردیم.
پسرک تمام طول فیلم، میگفت: "ولی من حدس میزنم این پسره تو مسابقه، نفر اول میشه. من مطمئنم سوم نمیشه، اول میشه. حالا ببینید."
شب، موقع مسواک زدن، آمد کنار من و گفت: "ولی داستان فیلم، داستان خوبی نبود." چشم درشت کردم: "چرا؟" و فکر کردم یکی از دوستداشتنیترین فیلمهای قدیمی برای من، همین "بچهها آسمان" است.
نگاهش را شبیه آقا مسعود فراستی خمار کرد و گفت: "آخه توی داستاننویسی میگن خوب نیست داستان یه جوری باشه که بشه تهشو حدس زد. این، داستان خوبی نبود. من از همون اول تهشو فهمیدم."
#با_نویسندگی_مادری_کن😁
#استادیارک
#پسرک_کلاس_دومی
۱۱ دی ۱۴۰۲
حتم دارم نه پای کارگاه والدگری نشسته بودی، نه اینترنتی دم دستت بوده که سرچ کنی: "با بچه بدغذا چه کنیم" یا "دستور تهیه سرلاک خانگی برای محکم شدن استخوان کودک"
تو ولع بالا رفتن از نردبان فِیک و کاغذی پیشرفت را نداشتی و هیچ جا چشمت دودو نمیزده تا اسمت را روی تابلویی، صفحهای، چیزی ببینی و باد به غبغب بیندازی.
تو نشسته بودی پای درس طبیعت و مدام غریزه مادریات را با نبض فرزندانت بهروز میکردی.
تو استخوان فرزندانت را با شیرِ آغشته به حب فاطمه(س) و اقتدار اسدالله(ع) محکم کردی. تو رفتی عقب و نشستی به تماشای جلو رفتن فرزندت.
مرد ساختی برای یک دنیا. دست مریزاد.
یقین دارم خستگی روزهایت را وقتی درمیکردی که میدیدی پسرت با موهای خاکی و پای آبلهبسته، درِ خانهات را میزند تا یک استکان چای ساده مهمانش کنی.
آن انگشت و آن انگشتر عقیق، حتما همه دارایی دو دنیای تو شده و نردبان محکمِ بالا رفتنت.
ما، مادرهای حیرانِ این زمان، همین که خاک پای تو را به چشممان بکشیم، بُردهایم. تویی که نه معلمی، نه پزشک، نه تسهیلگر. فقط و فقط مادری و پلههای نردبان مادری را تا ملکوت رفتهای.
روزت مبارک مادرترین مادر معاصر ما.
۱۳ دی ۱۴۰۲
حال کسی را دارم که سالها خودش را با شیرینی و شکر و عسل، خفه کرده و حالا فهمیده که اگر میخواهد زنده بماند، اگر میخواهد پای چپش هنوز راه برود، باید پای راستش را قطع کند. هنوز مزه کیک شکلاتی زیر زبانش مانده، هنوز از خوردن نانخامهای و کوکی پستهای پشیمان نیست. میداند وقتی پای راستش را بدهد زیر تیغ، چقدر قرار است ناله بزند و از درد بپیچد. اما دلش هم به حال پای چپش میسوزد که قرار است بماند و راه ببردش هنوز. میداند که باید زنده بماند و ادامه بدهد.
روزی که آقای دولتآبادی برایم پیام فرستاد و پیشنهاد پذیرش مسئولیت جدید را در کنار استادیاری داد، دست و دلم لرزید. اما فایل شرح شغل را که تمام و کمال خواندم، دلم رفت برای تکتک بندهایش. به هر خط که میرسیدم فکر میکردم چقدر دوستش دارم. چقدر این کار، من است. حتی عنوان شغلی را، هر بار که با خودم میگفتم، دهانم شیرین میشد. هنوز هم... منابع انسانی، برای من بخشی از شغلم نبود. زندگی کردنِ درونیاتم بود. نشستن روی صندلی علاقههایم بود. بعدتر که بزرگتر شدم و شدیم، ترسهایم هم البته بزرگتر شد. از طرفی، همزمان، پای دیگرم، پای چپم هم داشت توی اتاق بغلی، داستان نقد میکرد و سؤال تکنیکی جواب میداد و برنامه هفتگی دوره را میفرستاد. هر روز بیشتر و سختتر. یک جایی، شیرینیبهدست، دیگر نِشستم. دیدم نمیشود. باید تصمیم میگرفتم. هر دو کار سختتر و تخصصیتر شده بود و منِ بیشتری را از من طلب میکرد. هر دو کار، من را کامل میخواست و من یکی بودم. تصمیم را گرفتم. سخت بود. برایم یک بغل حس فقدان و حتی سوگ به همراه آورد. به هر جانکندنی بود باید تصمیم میگرفتم. کاری را که با کرامت، بهم تعارف کرده بودند، بهم اعتماد کرده و عزت داده بودند، حالا کادوپیچشده، توی یک جعبه شیشهای گرانقیمت، خودم با دست خودم، بهشان برگرداندم.
من حالا، مثل کسیام که مدتها لذت شیرینی خوردن را برده و حالا تصمیم گرفته که برای زنده ماندن و سالم ماندن، باید یک پای دوستداشتنیاش را، هویتِ راه رفتنش را، پای راستش را بکَند و بچسبد به پای چپش. حالا پای راستم را کندهام و جایش درد میکند و میسوزد؛ اما پای چپ را مثل جان، دوست میدارم. گمانم پای چپ هم حالا بیشتر دوستم دارد.
#خداحافظی_با_منابع_انسانی
#سلام_محکمتر_به_نقد_و_آموزش
#دیدم_که_جانم_میرود
۲۰ دی ۱۴۰۲
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
چه تقارن مبارکی 😊👌
تو روز مبارک انتقام از صهیونیستها، قراره درباره مادران فلسطینی صحبت کنیم. 🌱
گفتگوی امشب رو از دست ندید:
🔻 نشست سوم رویداد روایت مادری
📆 سهشنبه (امشب) - ساعت 20
🆔 پخش در همین مکان مقدس :))
#جنگ_روایتها
#روایت_مادری
| @mabnaschoole |
۲۶ دی ۱۴۰۲
حالا که رفتهای
تو را مرور میکنم
با همان کت خاکستری
موهای خاکستری
و خاکستر خندههایی
که باد به سراغشان آمده است
حالا که رفتهای
ریشههایت را
به رودخانه سپردهاند
بگو
این بار بگو
از دریا و اقیانوس
به کجا میروی؟
حالا که رفتهای
باز هم برایت نامه میآید
به بیابان میروم
نشانی تازهات را نمیدانم...
حالا که رفتهای
این روزها دلتنگم
دلتنگم که رفتهاند
آن روزها...
#محمدرضا_عبدالملکیان
۲ بهمن ۱۴۰۲
سلام دوستان
رفیق کاردرستی دارم از تبار سادات،
که همیشه به رسم پدرش (علیهالسلام) میرود دم خانههای چشمبهراه و مهر و برکت تقسیم میکند.
امسال تصمیم گرفته به مناسبت میلاد حضرت امیر (علیهالسلام) برای خانوادههای شهدا، آنهایی که زندگیشان سخت میگذرد، چلوکبابِ شب عید ببرد.
نیتش بزرگ است و کیسهاش محدود!
یاعلی بگوییم، نیت کنیم و کیسه را بزرگ کنیم. کم یا زیاد فرقی ندارد. کمش زیاد است و زیادش هم کم است.
بسم الله
5022291060670856به نام زهرا سادات مرتضوی روی شماره کارت بزنید تا کپی شود. پ.ن: هر پرس چلوکباب به قیمت ۸۰،۰۰۰ تومان تهیه میشود. بعد از واریز نیازی به اطلاع دادن نیست. مهلت واریز: تا چهارشنبه شب پ.ن: اگر تمایل دارید، برای دیگران هم بفرستید و در این خیر سهیم باشید.
۳ بهمن ۱۴۰۲