eitaa logo
حرفیخته
372 دنبال‌کننده
168 عکس
20 ویدیو
2 فایل
یک آزاده اینجا حرف می‌زند که آرزویش آزاده شدن است. باهام حرف بزنید: @azadr0 آزاده رُباط‌جَزی
مشاهده در ایتا
دانلود
یک کلمه، حاصل عمر من باشد، برایم کافی‌ست آقا محمود بهجت، شاعرِ دودمه‌ی "مکن ای صبح طلوع"، لابد یک جایی، دستی را گرفته، سنگی از جلوی پایی برداشته، خلاصه‌ یک کاری کرده که آخر سر، یکی از کارهایش، مثل مرواریدی که از بقیه صاف‌تر و صیقلی‌تر باشد، از لابلای بقیه سر خورده و از قیف وجود خودش بیرون افتاده و به دل مردم نشسته و بعد به دریا رسیده‌. این شده که حالا بعد از این همه سال، آخرهای مراسم، تقریبا همه جا، شب‌های عاشورا، آدم‌های یک طرف مجلس، می‌گویند: "امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع" و بعدی‌ها جواب می‌دهند: "صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع" و همه ناله می‌زنند و روی پا می‌کوبند. حتما آقا محمود بهجت، به این جای شعر که رسیده، کاغذش خیس شده، خودش با این بیت سینه زده و سینه‌اش سوخته. لابد این جای شعر را بلند شده و چرخی در خانه زده تا دلش کمی آرام بگیرد. شاید رفته باشد به طرف پارچ آب سفالیِ لب طاقچه؛ ولی دست نبرده باشد سمتش. ولی یک جمله‌ها و یک کلمه‌هایی هم هست که توی قلب هر کس، برای خودش، مروارید می‌شود و می‌ماند. من از چند سال پیش ‌که استرالیا را گوش کردم، توی هیئت، وقت‌هایی که خیلی کم می‌آورم، وقت‌هایی که قلبم تنگی می‌کند و خون پمپاژ می‌کند درست پشت چشم‌هایم، یا وقت‌هایی که چشم‌هایم خسیس و بددل می‌شوند،‌ فقط یک کلمه می‌گویم. از بین تمام روضه‌ها و نوحه‌هایی که شنیده‌ام، فقط یک کلمه می‌گویم: "حسین" این را که با همان استیصالِ احسان عبدی‌پور، در "پادکست استرالیا" می‌گویم، راه چشم و قلبم انگار باز می‌شود و اشک، گرم و نرم می‌شود روی گونه‌هایم. حتما احسان عبدی‌پور هم وقت نوشتن این‌ها، صفحه کلیدش، نم برداشته. اگر دل خودش ترک نخورده باشد، قطعا نمی‌تواند راهی به دل من پیدا کرده باشد. وقت‌هایی که وسط روضه، یک جمله‌ای، بیتی، قلبم را بگیرد، گره روسری را باز می‌کنم و می‌کشمش روی صورتم، دست‌هایم را می‌برم زیرش و صورتم را می‌گیرم و هق‌هق می‌زنم. و هی با خودم می‌گویم: "من زشت گریه می‌کنم." انگار همان لحظه کسی در گوشم می‌گوید که صاحب مجلس، دلش به حال زشت‌ها بیشتر می‌سوزد. و فکر می‌کنم به کاغذهای خیس و کی‌بوردهای نم‌زده. فکر می‌کنم از تمام سال‌های خواندن و نوشتنم، همین من را بس باشد که سالیان بعد، کسی کلمه‌ای، حرفی را با خودش زمزمه کند و توی دلش، مرواریدی بغلتد و بگوید: "خدا بیامرزه پدر و مادر این آزاده رباط‌جزی رو. این یه جمله‌ش چه کرده با من. لابد صفحه نمایش گوشی‌ش وقت نوشتن این جمله توی برنامه نوت، خیس خیس شده."
امروز، وسط کلاس با هم‌نویسا، حسنا اومد، یک صفحه از این کتاب رو نشونم داد و گفت: "با این برات دعا کردم." با چشم و ابرو ازش تشکر کردم و رفت. الان اومده می‌گه: "مامان این خداست؟" - نه! امام زمانه. - آهان. یعنی خواهرشه؟ - خواهرِ کی؟ - خواهرِ خدا دیگه!
🔴ثبت‌نام رایگان مینی دوره‌ی «روایت بنی‌اسرائیل» 🔶روایتی از آوارگی قوم بنی‌اسرائیل! 🔹۵ جلسه به صورت آفلاین در ایتا یا تلگرام(به انتخاب کاربر) 🔹شروع از شنبه ۱۵ مهرماه (همین امروز) 🔴مبلغ دوره: رایگان! ✅برای ثبت نام روی لینک پایین بزنید. 🟢https://formafzar.com/form/8xccf | @mabnaschoole |
شربت سرماخوردگی کوریزان را می‌ریزم توی پیمانه مدرج کوچکِ روی بطری. رویش سیتریزین و به حسنا قول می‌دهم که بعدش آب بدهم و آن یکی داروی خوشمزه را. بطری رسیده به ته. مثل همیشه ته دلم می‌گویم کاش این بطری که تمام شد، نیازی به بعدی نشود و این چند سی‌سی آخر دارو، سرماخوردگی‌اش را تمام کند. در را می‌بندم و می‌اندازمش توی سطل. از خودم شرم می‌کنم. فرش آشپزخانه می‌شود سوزن توی پایم. مچاله می‌شوم در خودم. لیوان آب را می‌دهم دست حسنا. آن یکی داروی خوشمزه را می‌آورم بیرون‌. از دستم می‌افتد روی زمین. نمی‌شکند. خم می‌کنم توی در مدرج و می‌گذارم روی میز تا بردارد. ته دلم می‌گویم کاش هنوز این بطری تمام نشده، از آسمان، نجات برسد برای بچه‌هایی که دارویشان خون است و کسی قول نمی‌دهد بعد از دارو، بهشان آب بدهد. واگویه‌های زنی ناتوان که کاری از دستش برنمی‌آید‌ به جز نگاه نکردن و گوش ندادن‌ خبرها. نگاه نمی‌کند، نه به‌خاطر این که اگر نگاه کند، دق می‌کند، نه. برعکس. نگاه نمی‌کند چون اگر نگاه هم بکند، دق نمی‌کند. داد نمی‌زند. گیس پریشان نمی‌کند. چنگ به صورت نمی‌زند. قلوه‌سنگ برنمی‌دارد. فقط نگاه می‌کند و اشک و بغض می‌خورد و باز دارو برای دخترش توی در مدرج می‌ریزد. فریادهای خسته سر بر اوج می زد وادی به وادی خون پاکان موج می زد بی درد مردم ما خدا، بی درد مردم! نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
بعد از شانزده‌هفده سال، دوباره خمره را دست گرفته‌ام. برای منی که شب و روزم شده چپ‌چپ نگاه کردن به تک‌تک‌ کلمات داستان‌ها، تا واژه‌ای از زیر چشمم در نرود، برای منی که گرفتار نقد شده‌ام، جرعه جرعه نوشیدن از "خمره"، خاموش کردن مغز حرّاف است و استراحت روان. ذهنم کل قسمت اول را با پس‌زمینه صدای همهمه بچه‌ها توی راهروی مدرسه خواند. و صدای شیرین مجید، که با بالا بردن انگشت کشیده‌اش می‌گفت: "آقا اجازه!" من کتاب‌های مرادی کرمانی بزرگ را جوری می‌خوانم که انگار خودش نشسته روبه‌رویم و با آن چهره خندان تودل‌برویش، برایم داستان نه، قصه می‌گوید. و من روی یک کاسه انار دانه‌شده، گلپر می‌پاشم و برایش می‌گذارم روی کرسیِ لحاف‌قرمزی. بوی نفت بخاری می‌زند زیر دماغم، می‌خزم زیر لحاف و چشم‌هایم گرم می‌شود.
پسرک دفتر و مدادش را می‌دهد دست من و می‌گوید: "امشب باید من به شما املا بگم." -اِ! چه خوب! پس بعدش باید خودت تصحیح کنی. -تصحیح کردن نمی‌خواد. شما که غلط نمی‌نویسی. آخه شما کلاس‌های مبنا رو هم گذروندی! شرمنده مبنا جان! آبرو و حیثیت برایت نگذاشتم! احتمالا در ذهن پسرک، به قبل و بعد از این املا، تقسیم خواهی شد! پ.ن: خدا شاهده کلا یه بار، همین چند روز پیش، بزرگوار رو با خودمون بردیم طلافروشی! الان معلمش املا رو بخونه، فکر می‌کنه من تا آرنج النگو دستمه!🤦🏻‍♀️ (مادر من عاشق طلا و انگشترهای طلایی است)
11.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فکر کردم اگر این آقای چوپان، یک روز نویسنده نشود، حتما از این دنیا طلبکار خواهد ماند. اتصال عمیقش با نشانه‌های دنیایی، ارتباط آنی‌اش با خالق، و کِیف آشکارش حین تکراری‌ترین روتین زندگی‌اش، مصالح دست اول دنیای نوشتن را دودستی تقدیمش کرده. خوش به دنیایش... راه می‌رفت و با صدای بلند به گوسفندهایش می‌گفت: "بخورید. نوش جونتون. بخورید و برای من دعا کنید. بخورید که ایشالا خدا روزی‌تونو زیاد کنه." سر بلند کرد. خانم‌ها را دید و داد زد: "سلام حاج خانوما. زنده باشید." و مگر می‌شود یاد شبانِ قصه موسی نیفتاد؟ چه دنیایی دارند چوپان‌ها و پیامبرها... دید موسی یک شبانی را به راه کو همی گفت ای خدا و ای اله تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم، کنم شانه سرت دستَکت بوسم، بمالم پایَکت وقت خواب آید، بروبم جایکت آدم دلش تنگ می‌شود برای این خدای نزدیک...
تا گوشی را با همسر قطع کردم، زنگ زدم و دوباره همان چیزها را از اول برای مامان تعریف کردم. انگار حجم مهری که به قلبم سرازیر شده بود، خارج از ظرفیت این تکه ماهیچه کوچکِ توی سینه‌ام بود. بال‌بال می‌زدم. حس می‌کردم باید تمام شهر را خبر کنم‌. برای مامان، از دیروز گفتم و کتابچه جذابی که بچه‌های هم‌نویس برای من و زهرا نوشته و تصویرگری کرده بودند و توی دورهمیِ خانه شعر و ادبیات، غافلگیرمان کردند. از قاب‌فرش متبرک و عطر رضوی گفتم و ظرف سفالی سبز. مامان مثل همیشه ذوقِ موقرانه‌اش را با سکوت و تایید نشانم داد و خدا را شکر کرد. گفتم: "تازه این یه بخشش بود. مهم‌ترش، هدیه معنوی بود که گفته بودن امروز می‌دن." کانال هم‌نویس را که باز کردم، مریم آرایش دو تا تصویر دست‌نوشته فرستاده بود و زیرش نوشته بود که چون برایش حرمت داشته تایپ نکرده. بازش کردم. دیگر دلم دست خودم نبود. یک عالم کلمه محترم، بغلم کردند. در خواب هم نمی‌دیدم روزی لایق این همه نور و روشنی باشم. قلبم درخشید. برایشان با چشم‌های خیس، صوت فرستادم. از بس بغض خورده بودم تا بتوانم جملاتم را تمام کنم، تمام استخوان‌های گلویم درد گرفته بود. یک درد شور و شیرین بابت یک دنیا شرمندگی و مباهات... خدا هر جا که هستید بغلتان کند هم‌نویس‌های هم‌رویای هم‌مبنای هم‌معنای من❤️ @harfikhteh
حرفیخته را باز می‌کنم. توی باکس، متن را paste می‌کنم. بعد select all و بعد delete. به ارواح خودم چند تا آب‌نکشیده می‌فرستم و تهش دهن کج می‌کنم: "تو که جیگرِ خودافشایی نداشتی، بی‌جا کردی خودتو قاتی نویسنده‌ها جا کردی."
پسرک چشم درشت می‌کند سمت پدرش: "شما واقعا چه‌جوری برای همه مشکلا یه راه حل داری؟" - آدم هر کار درستی رو که بخواد و اراده کنه انجام بده، اگر کاری نباشه که خدا رو ناراحت کنه، خدا هم کمکش می‌کنه که بتونه." دخترک، با دهان پر و چرب‌وچیلی می‌گوید: "خدا که نیست." همسر، گردنش را می‌خاراند و سر کج می‌کند سمت من. اشاره می‌کنم که بپرس خدا کجا نیست. دخترک می‌گوید: "خدا تو خونه ما نیست که." -چرا بابا جان. خدا همه جا هست. تو خونه ما هم هست. دخترک سر حرفش ایستاده: "نه. خدا فقط تو مشهده." کمی فکر می‌کند. با انگشت اشاره سینه‌اش را نشان می‌دهد: "این جا هم هست." فکر می‌کنم قلبش را می‌گوید. دلم برق می‌زند. می‌گوید: "نه. این جا رو می‌گم. تو این." کیف چرمی حرز را از توی یقه‌اش بیرون می‌کشد و خدا را نشانم می‌دهد.
عکس گوشه‌ای از دفتر اسناد رسمی مربوط به متن زیر 👇🏻