حرفیخته
تهمانده مریضی چند روز پیش که محلش نداده بودم، درست توی همین یکی دو روز به گلویم چنگ زد. صبح که دختر
ادامه:
یک ربع مانده بود به ۴. انیمیشن بچهها را آماده گذاشتم با بستنی و تنقلات. از این اتاق به آن اتاق که میرفتم، حسنا گفت: "من میدونم. الان اون لیوانی که توش آبجوش ریختی، میذاری روی میز. روسریتو اتو میکنی، میدوی میشینی رو صندلی."
خندیدم و قربانش رفتم.
پشت میز که نشستم و درخواستها به صفحه گوگل میت هجوم آوردند، من سرحالترین و بیخطوخشترین آزاده شدم. هر کلمهای که میگفتم به اندازه بار اولی که خودم یاد گرفته بودمش، پوستم نازک و مورمور میشد و حدس میزنم که حتی برق چشمهایم از لنز کوچک گوشی راه میگرفت تا روی مانیتورهای بچهها. حدود ۲ ساعت حرف زدیم و اولین باری که ساعت را نگاه کردم، باورم نشد که یک ساعت و نیم از کلاس گذشته. غرق بودم توی کلمه و مثال و سؤال و جواب و خنده و شیطنت.
تمام که شد، از پشت میز آمدم بیرون. دستها را به هم زدم و دخترک و پسرک را خبر کردم. کلهام داغ شده بود. با بچهها مسخرهبازی شعر خواندیم و رفتند توی اتاق. روی تخت که لم دادم، تازه کمر و گردنم صدایشان درآمد و پشت ساق پایم منقبض شد. عطسه و آبریزش برگشت سراغم و سرم سنگینی کرد. آن یکی دو ساعت قبراق بودم چون کاری را میکردم که از بچگی بازیاش کرده و عاشقش بودم. چیزی یاد دادن به کسی، من را یک قدم به معلم شدن نزدیکتر میکند. و انگار بهم جرئت میدهد هرچه از بچگی توی گوشم میگفتند که معلمی که نشد شغل، که نه نان دارد نه آب، نه پرستیژ دارد نه ذوق، همه را بریزم دور. مثل بابا که همه پیشنهادهای وسوسهانگیز را رها کرده و شده بود معلم. من سرم درد میکند برای یاد دادن، سؤال و جواب، دست توی هوا تکان دادن و بیرون کشیدن مفاهیم از ته و توی مغز و هدیه کردنش به کسی دیگر. تعامل و گفتگو خوبم کرده بود. آن تکجملهای هم که آخر کلاس، کسی برای بابا طلب صلوات کرد، مثل یک شیرعسل زعفرانی قلبم را گرم کرد. من برای دو ساعت، کامل درمان شده بودم. حتی اگر یک قطره هم از دمنوش آویشن و پونه کوهی و لیمو-عسل کنار دستم نمیخوردم.
#ولی_من_عطارزاده_نیستم
#کاش_بودم_البته
#سلامتی_همه_عطارزاده_ها_صلوات
#پونه_و_آویشن_بهانه_است_وراجی_حالم_را_جا_میآورد
زهرا عطارزاده↙️
https://eitaa.com/zaatar
حرفیخته
بانوچه، آلوچه، چیندارچه، گلدارچه، نازدارچه، #حُسنِ_کوچک هیچ نیازی نیست که هی پایین تیشرتت رو بدی
دوست داشتم قلم بردارم و برای روز دختر، یه چیز جدید براش بنویسم.
ولی کارهای عقبمونده و رسیدگی به خانوادهی حالندار و بدقلقیهای دیشب و سر صبح خودش، رمق برای قلمم نذاشته!
فعلا این پست قدیمی رو دوباره بخونید و پ.ن آخرش رو جدیتر بخونید. خدا خیرتون بده😍
عیدتون مبارک.
حرفیخته
دستهایم برای تو، بکار سبز خواهد شد
بالهایم برای تو، بگیر، پرواز خواهد کرد
***
نیمی از ما با طوفان میرفت
نیمی از ما در شب جا میماند
نیمی از ما با باران میریخت
نیمی از ما از باران میخواند
پ.ن: همه تصاویر مجسمههایی که تا الان در قالب پیوند مدیومهای هنری، این جا پست کردهام، از Isabel Miramontes است.
هدایت شده از [ هُرنو ]
نمایشنامهخوانیِ #چند_مسافر
❤️ در دههٔ کرامت، همراه پنج سرنشین یک تاکسی خواهیم بود...
نویسنده:
استاد #محمد_رحمانیان
نقشخوانان:
#محمد_اسدی
#پرستو_مقدمی
#امیررضا_باقریان
#نفیسه_شیرینبیگی
#سیدمرتضی_امیری
بریز روی شانهام
کمی ستاره از سرت،
کمی پرنده از دلت...
مگر به یُمن این ضریح
شفا بگیرد این مریض
دوباره در مقابلت...
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر یکم.mp3
50.77M
🎭 نمایشنامه خوانی #چند_مسافر
🎧 اپیزود اول
مسافر یکُم: راننده
نقشخوان: #محمد_اسدی
{ولی بذار ما هم به قصهٔ خودمون دلخوش باشیم...}
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
حرفیخته
🎭 نمایشنامه خوانی #چند_مسافر 🎧 اپیزود اول مسافر یکُم: راننده نقشخوان: #محمد_اسدی {ولی بذار ما
من که کیف کردم...
به شدت توصیه میشه.
آمد دم در و پرسید: "میشه با بچهها بریم پیتزا بخوریم؟"
در بدو بدوی کارها و رسیدن دکتر و آماده شدن چای بودم. جدی نگرفتمش.
-پیتزایی کجا بوده این وسط؟
-بچهها بلدن جاشو. میشه بریم؟
کل منطقه را مثل کف دست میشناختم. آن قدر مطمئن بودم که حتی یک لحظه از ذهنم گذشت که شوخی میکند و مثلا منظورش پاستیل پیتزایی است که از سوپریِ چند قدم آن طرفتر میخرد.
پاپیچم شد.
-آخه پول و کارت داری مگه؟
-بچهها دارن. برم باهاشون؟
نه پرسیدم کدام بچهها، نه پرسیدم واقعا کجا را میگوید. فقط خودم را از سؤالهایش خلاص کردم: "نمیدونم مامان جان. از بابا بپرس."
حدود یک ساعت بعدش، دیدم از بین خانمها چشم گرداند و آمد سراغم. لپهایش گل انداخته بود. یک لکه غلیظ قرمز روی پیراهن سفیدش افتاده بود. داشتم نان میگذاشتم وسط سفرهها. روبهرویم ایستاد. بیاختیار دست بردم و ناخن انداختم زیر لک قرمز لباسش. بی که بپرسم چی ریخته، لکه را تمیز کردم. توی چشمهایم نگاه کرد. موهایش خیس عرق بود. چشمهایش برق افتاده بود.
-با بچهها رفتیم پیتزا خوردیم. این یه رازه به کسی نباید بگید. لیموناد هم خوردیم.
ادامه👇🏻
👆🏻ادامه:
-با بچهها رفتیم پیتزا خوردیم. این یه رازه به کسی نباید بگید. لیموناد هم خوردیم.
فرصت نبود برای این که احساسات متناقض نگرانی، ذوق، ابهام و خاطرجمعی را پردازش کنم. فقط پرسیدم: "پول داشتید؟"
-دوست محمدصالح کارت همراهش بود.
شوقِ توی چشمهایش نشست به دلم. لپش را کشیدم.
-نوش جونت مامان.
به "ف" که گفتم، چشمهایش درشت شد. گفت: "آخ! از این جا پاشدن رفتن تا ایثار. ای .....ها!"
حالا همه بدوبدوها تمام شده و نشستهام توی تاریکروشن زیر اپن آشپزخانه. فکر میکنم به دوری لذتبخشی که پسرکم تجربه کرده. به دورهمی مردانه کوچکشان. به غروری که گونههایش را سرخ کرده بود. به لیموناد و کِیفِ پنیر پیتزایی که انگار حالا حالاها کش خواهد آمد. قلبم هری ریخت. مثل وقتهایی که حواسم به سرازیری خیابان نیست و یکهو توی دلم خالی میشود. یک ترس خواستنی، یک دلهره مبهم ریخت به جانم. کمکم پسرکم بزرگ میشود و لذتهای بدون من را میچشد. دور میشود. آن قدر دور که من حتی نمیدانم کجا. دیوانگی میکند. خطر میکند. به شکل خودش، برای خودش زندگی میسازد. من باید بنشینم و از دور تماشایش کنم. با خندهاش، دلم قلقل بزند و ذوقش، ترس خیابان سرازیری را یکهو بریزد به جانم. دورتر و خوشحال خواهد بود. دیر یا زود، از من فاصله خواهد گرفت. فقط ای کاش وقتی که میرود و دوباره با لپ گلانداخته برمیگردد، من سرم گرم بدوبدوهای رسیدن فلان دکتر و آماده کردن چای و گذاشتن نان در سفره نباشد.
#پسرکم
#در_ستایش_و_نکوهش_بزرگ_شدن
#فاصلههای_دلچسب_آهانگیز
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر دوم.mp3
40.38M
🎭 نمایشنامه خوانی #چند_مسافر
🎧 اپیزود دوم
مسافر دوم: پرستو رضوی
نقشخوان: #پرستو_مقدمی
{اونوقت... دیگه از هیچی نمیترسم...}
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر چهارم.mp3
20.27M
نمایشنامه خوانی #چند_مسافر
اپیزود چهارم
مسافر چهارم: گلین استادجعفر
نقشخوان: #نفیسه_شیرینبیگی
آواز: مرحوم #عاشیق_مسیحالله_رضایی
{امشب جبلالنور، نوربارون میشه...}
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
.
اللهم صلّ على سيدنا محمّد و آل محمّد و ادفع عنّا البلاء المبرم من السماء و الارض انّك على كلّ شيء قدير
.
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
تو در جنگلهای ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار میکنی مرد؟
صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟
میخواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟
خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله میشدی و چند نفر آدم را پیدا میکردی و از بینشان ردی میشدی و صدای شاتر دوربینها و تمام.
به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده.
به جهنم که روستای کهنهلو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد.
به جهنم که روستای کیغول یه درمانگاه ندارد و همین ماه پیش یک زن جوان، قبل از اینکه به زایشگاه شهرستان برسد، بچهاش سقط شد.
اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار میرفتی سید!
عدل رفتی سراغ نقطهای که کل مملکت بسیج شدهاند برای پیدا کردنت؟
انصافت را شکر.
میگویند آنجا باران گرفته.
زیر باران دعا مستجاب است.
دعا کن برای خودت
دعا کن برای ما؛
پیرمرد روستای کهنهلو را که یادت نرفته؟
همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟
دعا کن سید!
شب عید است...
| @mabnaschoole |
پدران ما، برسرزنان، رجایی را تشییع کردند.
بعد اشکهای داغشان را پاک کردند و برگشتند پشت میزشان/
سر زمینشان/
روی اسکلههاشان/
کنار گچ و تخته کلاسشان/
سر ساختمان نیمهکارهشان/
توی کارگاه و کارخانه و اداره و معدن و مغازه و مزرعه و...
حالا نوبت ماست.
اشکهایمان را که ریختیم، دستهای خیس و گرممان را مشت میکنیم و برمیگردیم پای کاغذ و قلممان.
چون ما برای خداییم و به او بازمیگردیم.
#این_راه_راه_امیده
https://eitaa.com/harfikhteh
جعبه شیرینی را که دیشب برای سالگرد ازدواجمان خریده بود، توی یخچال جابهجا میکنم.
قابلمه بزرگ قورمهسبزی را که پخته بودم امروز صبح ببرم خانه زهرا میگذارم طبقه بالایش. توی گروه گفته بودم: "بچهها فردا تولد بابامه، خیرات بابام به مناسبت میلاد امام رضا، من غذا رو میآرم." ته دلم برای بابا تنگتر شده بود.
حالا نشستهام به زهرا پیام میدهم که از ریحانه چه خبر. علی را فرستاده مدرسه یا نه. توی گروه مینویسم که محمدحسین میپرسیده باید به علی تسلیت بگوید یا نه. میپرسم برنامه تشییع و خاکسپاری و...
گوشی به دست، از این ور به آن ور میروم و ورد زبانم شده:
إِنَّ اللَّهَ عِندَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْأَرْحَامِ
وَ مَا تَدْرِي نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدًا وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ
إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ
ﺯﻣﺎﻥ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﻑ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲﻓﺮﺳﺘﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﻗﻴﻖ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺷﻜﻢ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻭﻳﮋﮔﻲﻫﺎﻳﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﻛﺴﻲ ﭼﻪ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﭼﻪ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﻛﺴﻲ ﭼﻪ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ ﻛﺠﺎی ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻲﻣﻴﺮﺩ!
ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﻧﺎی ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ.
https://eitaa.com/harfikhteh
دارم فکر میکنم که من اگر مرد سیاست بودم،
در چنین شرایطی،
آیا اونقدر تروتمیز و پاکیزه بودم که سودای جانشینی به جونم نیفته؟
به جوابهای خطرناکی دارم میرسم...
برای رفیقی که نه دیدهامش،
نه صدایش را شنیدهام؛
ولی قلب شفافش را از نزدیک، از خیلی نزدیک، در دست گرفتهام،
دعا کنید.
"سطح هوشیاری پایین" میترسانَدم...
یا من تحل به عقد المکاره...
حرفیخته
برای رفیقی که نه دیدهامش، نه صدایش را شنیدهام؛ ولی قلب شفافش را از نزدیک، از خیلی نزدیک، در دست گر
قرار بود عکس انگشتری که میخواستی بخری، برام بفرستی،
قرار بود استارت رمانتو بزنی،
گفتی میخوای بری سراغ کارای نکردهت،
گفتی "من خیلی سرسختم آزاده"...
پس چی شد؟
کجا رفتی فاطمه؟
کجا رفتی؟
کجا؟
قلبم آتیشه فاطمه، تو ولی آروم بخواب...
میشد یکی از همان روزهایی که حالت، مثلا عادی بود، بروی.
یکی از همان روزهای روتین معمولیات با آن ماسک اکسیژن لعنتی و احتمالا هزار درد ریز و درشت گوشههای جانت. مثل همیشه و هر روزت.
میشد یکی از همان روزهای صبوری و خنده و شوخی، یکهو دیگر نباشی.
اما نه...
حساب و کتاب خدا با تو خیلی فرق داشت. آنقدر پیش خدا سپرده داشتی که قبل رفتن بهت برشان گرداند.
خدا دوستت داشت. همان وقتها هم بهت میگفتم. وقتهایی که میسپردم دعایم کنی.
آنقدر دوستت داشت که همه آنهایی را که برایشان عزیز بودی، برایت بهخط کرد.
حدیث کساء پشت در آیسییو،
قربانی
یس و صلوات و قرآن
دعای جمعی همزمانمان از کربلا، قم، مشهد و حتی مدینه
جمع شدیم و به آسمان صدا بلند کردیم برای برگشتنت. قرآن و صلوات و دعا ریخت روی زبان و فکرمان.
چرا؟
چون تو نباید میمردی. باید میماندی.
روح تو باید روی بال و پر فرشتههای حافظِ این همه کلمه نورانی، پرواز میکرد.
تنهایی که نمیشد بروی.
باید روی فرشی از دعا و نور، اسکورت میشدی تا آغوش خدا.
تو باید توی این روزها، این همه کلام شفاف و تروتمیز با خودت همراه میکردی. باید مسیر سختت با نورانیترین کلمهها هموار میشد.
تو نباید میمردی.
باید میماندی و حالا ماندهای.
لابهلای صفحه چتمان
توی آن قطره اشک خشکشده روی ورق قرآن و مفاتیحمان
توی گروه استادیاری
توی قلب تکتکمان...
عکس: صفحه چتمان، یکی از دفعاتی که بهش التماس دعا گفتم و گفتم که چقدر به دعاهایش اعتقاد دارم.
پ.ن: جمله دومش کاملا شوخیاست. اصلا اهلش نبود.
پ.ت: هرطور بلدید، دعا کنید.
سالهاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. میرود نفس به نفس ضعفا مینشیند و وقتی از نان خشک سفرهشان برایمان میگوید، تا یقه لباسش از اشک تر میشود و تب میکند. از کل محل و فامیل صدقه جمع میکند (با اجازه از مرجع) و نان خودش را هم میگذارد توی سفره فقرا.
حالا او که خودش مرجع و پناه ماست، به منِ ناتوان رو انداخته که: "توروخدا تو این همه آدم میشناسی، تو گروه دوستا و همکارات، اعلام کن. امسال این بندهخداها مثل هر سال چشمشون به یه فال گوشتیه که عید قربون بیان ببرن؛ ولی پول قربونی نداریم. ببینم میتونی یه پولی جمع کنی شرمندهشون نشم."
حالا من بیآبرو واسطهام تا خیر و برکت از شما بگیرم و بدهم دست او تا یک فال گوشتش کند و وقتی زنگ خانهاش را زدند، با شوق در را به رویشان باز کند.
- رفقا ببینیم میتونیم یه پولی جمع کنیم شرمندهشون نشیم!
حتما هر کدوممون شده ۵۰ تومن، حتی ۱۰ تومن میتونیم شریک شیم.
خیر ببینید. هزاران برابر خدا براتون جبران کنه.
6037991493446565روی شماره بزنید کپی میشه. بانک ملی/ آزاده رباطجزی
حرفیخته
سالهاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. میرود نفس به نفس ضعفا مینشیند و وقتی از نان خش
این کارت، خالیه برای همین مصرف.
تا ۸ صبح دوشنبه، هر مبلغی به این کارت واریز بشه، انشاءالله خرج قربانی عید قربان میشه.
❌اگر احیانا قصد مشارکت دارید ولی این دو سه روز شرایط پرداخت ندارید، بهم تو خصوصی (آیدی من: @azadr0) مبلغ رو بگید و تا آخر هفته پرداخت کنید.
چون قصاب، باهاشون آشناست، میتونن دیرتر حساب و کتاب کنن.
خیر ببینید.