🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش_26
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم .. 😑دل توی دلم نبود .. 😰
توی این مدت، #تلفنی احوالش رو میپرسیدم .. ☎️اما تماسها به سختی برقرار میشد کیفیت صدای بد و #کوتاه ..📞
برگشتم از بیمارستان مستقیم به بیمارستان علی حالش خیلی بهتر شده بود .. 😇اما #خشم نگاه زینب رو نمیشد کنترل کرد به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...😖
- فقط وقتی میخوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش #تمرین کنی، میای ..😠اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ..😤
خودش شده بود #پرستار علی نمیذاشت حتی به علی نزدیک بشم ..☹️چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه تازه اونم از این مدل جملات همونم با #وساطت علی بود ... 😣
خیلی #لجم گرفت آخر به روی علی آوردم ..😓
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم .. 😕تنهایی بزرگش کردم نالههای بابا، باباش رو تحمل کردم .. 😢باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه!!😭
و علی باز هم #خندید ..😁 اعتراض احمقانهای بود وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم...😅
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش28
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم .. دل توی دلم نبود 😞..
توی این مدت، #تلفنی احوالش رو میپرسیدم .. اما تماسها به سختی برقرار میشد ... کیفیت صدای بد .. و #کوتاه ..😢
برگشتم .. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود .. اما #خشم نگاه زینب رو نمیشد کنترل کرد .. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود 😔...
- فقط وقتی میخوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش #تمرین کنی، میای .. اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ..😡
خودش شده بود #پرستار علی .. نمیذاشت حتی به علی نزدیک بشم .. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه .. تازه اونم از این مدل جملات .. همونم با #وساطت علی بود ...
خیلی #لجم گرفت .. آخر به روی علی آوردم ..
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ 😳.. من نگهش داشتم .. تنهایی بزرگش کردم .. نالههای بابا، باباش رو تحمل کردم .. باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه!!😢
و علی باز هم #خندید .😉. اعتراض احمقانهای بود .. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم...
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کیش و مات
دستهاش شل و من رو #ول کرد ..😰 چرخیدم سمتش .. صورتش بهم ریخته بود ..😔
- چرا اینطوری شدی؟😨 ...
سریع به خودش اومد .. #خندید☺️ و با همون شیطنت، پارچ و لیوان🍺 رو از دستم گرفت ...
- ای بابا .. از کی تا حالا بزرگتر واسه کوچیکتر #شربت میاره ..😕 شما بشین بانوی من، که من برات شربت🍺 بیارم خستگیت در بره .. از صبح تا حالا زحمت🙏 کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم .. برنامه #نهار🍵 چیه؟... بقیهاش با من ...🙂
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه #خبری 🤔هست .. هنوز نمیتونست مثل پدرش 🥀با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه .. شایدم من خیلی #پیر👴 و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه😫؟ ...
- کجا🤔؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه😃 داده ..
- نه .. شایدم .. نمیدونم ...
دستش ✋رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ..
- توی چشمهای من #نگاه👀 کن و درست جوابم رو بده .. این جوابهای بریده بریده جواب من #نیست ...
چشمهاش👁 دو دو زد .. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش😭 سرازیر بشه .. اصلا نمیفهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری 😲شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم🗣 .. دونههای درشت اشک از چشمش سرازیر شد :
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی🗣 که بار اول گفتم .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ..😐
اینو گفت و دستش ✋رو از توی دستم کشید بیرون .. اون #رفت توی اتاق🚪 .. من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
#ادامه_دارد ...#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌸
@harime_hawra✨
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣