❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کیش و مات
دستهاش شل و من رو #ول کرد ..😰 چرخیدم سمتش .. صورتش بهم ریخته بود ..😔
- چرا اینطوری شدی؟😨 ...
سریع به خودش اومد .. #خندید☺️ و با همون شیطنت، پارچ و لیوان🍺 رو از دستم گرفت ...
- ای بابا .. از کی تا حالا بزرگتر واسه کوچیکتر #شربت میاره ..😕 شما بشین بانوی من، که من برات شربت🍺 بیارم خستگیت در بره .. از صبح تا حالا زحمت🙏 کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم .. برنامه #نهار🍵 چیه؟... بقیهاش با من ...🙂
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه #خبری 🤔هست .. هنوز نمیتونست مثل پدرش 🥀با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه .. شایدم من خیلی #پیر👴 و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه😫؟ ...
- کجا🤔؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه😃 داده ..
- نه .. شایدم .. نمیدونم ...
دستش ✋رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ..
- توی چشمهای من #نگاه👀 کن و درست جوابم رو بده .. این جوابهای بریده بریده جواب من #نیست ...
چشمهاش👁 دو دو زد .. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش😭 سرازیر بشه .. اصلا نمیفهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری 😲شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم🗣 .. دونههای درشت اشک از چشمش سرازیر شد :
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی🗣 که بار اول گفتم .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ..😐
اینو گفت و دستش ✋رو از توی دستم کشید بیرون .. اون #رفت توی اتاق🚪 .. من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
#ادامه_دارد ...#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌸
@harime_hawra✨
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣