eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
24.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
352 ویدیو
20 فایل
اگه دنبال حال خوبی، اینجا برای توعه 🌱🐚 . 💌 تعرفه تبلیغات : https://eitaa.com/joinchat/1467547841C310d874767 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻چند راه ساده برای کنترل کورتیزول (هورمون استرس)🌱 ۱. خواب کافی و با کیفیت ۲. هیدراته نگه داشتن بدن ۳. داشتن رژیم غذایی مناسب 🥬 مواد غذایی حاوی منیزیم مثل سبزسجات برگدار، حبوبات و سویا مواد غذایی حاوی امگا3 مثل ماهی سالمون مواد غذایی حاوی ویتامینB12 مثل گوشت گاو گوسفند، تخم مرغ مواد غذایی شامل آنتی اکسیدان مثل شاتوت، توت فرنگی ۴. پرهیز از مصرف کافئین در شب ۵. کنترل مصرف شکر ۶. روزانه حدقل صرف ۲۰ دقیقه خارج از خانه ۷. موسیقی ۸. طبیعت گردی ۹. وقت گذروندن با افراد انرژی مثبت و سالم و قطع ارتباط با آدمهای سمی ۱۰. مدیتیشن ۱۱. ماساژ ۱۲. دوری از اخبار منفی ۱۳. محدود کردن شبکه های مجازی 💕@harimeheshgh
مامانم گفت بهتره یکماه دیگه زنگ بزنیم قرار خواستگاری بذاریم تا خانواده زیبا فکر نکنن خیلی عجله داریم.. توی اون یک‌ماه منو زیبا خیلی خوشحال بودیم، همش باهم میرفتیم لباس عروس و خنچه عقدو اینجور چیزا نگاه میکردیم.. همش تصور میکردم زیبا توی لباس عروس چطوری میشه. مطمئن بودم خیلی قشنگ میشه، اون چشمو ابرو و موهای مشکی، مطمئنا توى لباس سفید عروس خیلی خودشونو نشون میدادن. توی خونه ما هرروز بحث ازدواج من بود. من تازه رفته بودم سرکارو پول چندانی نداشتم. یه شب به مامانم گفتم مامان میخوای برای عروسی چندتا مهمون دعوت کنی؟ گفت حالا که نه به باره نه به داره، تو فکر مهمون دعوت کردنی؟ گفتم توروخدا حالا بگو دلم میخواد بدونم.. خیلی ذوق عروسيمونو داشتم بخاطر همین دوست داشتم به همه مسائل کوچیک عروسیمون مثل مهمونو غذا و غیره فکر کنم. مامانم گفت بستگی داره تو چقدر پول داشته باشی. از حرفش تعجب کردم گفتم منظورت چیه؟ گفت یعنی باید ببینم چقدر میتونی هزینه کنی؟ گفتم خب من‌که پولی ندارم مگه تو و بابا كمكم نمیکنید؟ صورتشو برگردوند گفت معلومه که ما کمک نمیکنیم، چرا باید هزینه عروسی گرفتن یه دختر دیگه رو من بدم؟ از حرفش نزدیک بود شاخ در بیارم گفتم عروسی یه دختر دیگه یعنی چی؟ عروسیه منه؟ مگه من پسرتون نیستم؟ یهو عصبانی شد گفت اگر قراره این انتظاراتو از ما داشته باشید بهتره دور عروسی کردنو خط بکشی، بابای زیبا پولداره چرا اون خرج عروسیو نده؟ از شدت عصبانیت و ناراحتی کل خون بدنم جمع شد توی سرم، دلم میخواست داد و بیداد راه بندازم ولی میدونستم اگر کوچکترین حرفی بزنم مامانم همونو بهونه میکنه و همه چیزو خراب میکنه. بلند شدمو رفتم توی اتاقم. یادم افتاد که چقدر با زیبا رفته بودیم لباس عروس دیده بودیمو چقدر برای خودمون برنامه ها چیده بودیم. از شدت ناراحتی حس کردم دارم سکته میکنم. فردای اون روز تصمیم گرفتم جریانو به زیبا بگم، با خودم گفتم زیبا حق داره بدونه که من نمیتونم براش عروسی بگیرم اگر منو بخاطر این موضوع کنار میذاشت حق داشت.. هر دختری از بچگی آرزو داره که یه روز لباس عروس تنش کنه و من نمیتونستم زیبارو به این آرزوش برسونم. با زیبا قرار گذاشتم رفتم پیشش مثل همیشه خندون و پرانرژی بود. نمیدونستم چطوری بهش جریانو بگم با خودم میگفتم این سری حتما زیبا کوتاه نمیادو ولم میکنه... دودل بودم ولی بالاخره عزممو جزم کردمو شروع به گفتن کردم. گفتم زیبا میخوام یه حرفی بزنم که ممکنه ناراحت بشی. نگام کرد و هیچی نگفت. سرمو انداختم پایینو گفتم زیبا من نمیتونم مراسم عروسی برات بگیرم... خجالت زده به زمین چشم دوختم........ 💕@harimeheshgh
🌱•••• اگه کسی بخواد باهاتون حرف بزنه می‌زنه اگه دلش براتون تنگ شه به دیدنتون میاد اگه شمارو بخواد بدستتون میاره، اگه بخواد، اینها چیزهایی نیستن که شرایط مانعشون بشه، بلکه بحث اراده و نخواستنه :))) 💕@harimeheshgh
واقعا خانواده خوب تمام ماجراست😢 💕@harimeheshgh
🌵•••• به کاکتوس اگه زیاد آب بدی بی‌حال می‌شه و کم‌کم می‌پوسه ؛ اما این موضوع برای خیلی از گل‌های دیگه صدق نمی‌کنه. کاکتوس اگه نور نداشته باشه می‌میره؛ اما گل‌های زیادی هستن که بدون نور هم دووم میارن. ماهی اگه بیاد رو ساحل انقدر بالا و پایین می‌پره تا نفسش بند میاد و خفه می‌شه؛ اما همون دریا می‌تونه خیلی از حیوونای دیگه رو غرق کنه! آبی که سیب زمینی رو نرم می‌کنه، تخم مرغ رو سفت می‌کنه؛ می‌بینی؟ تو زندگی نمی‌شه برای همه نسخه‌ی یکسان پیچید. تحمل آدما شبیه به هم نیست؛ یکی با غمی که از نظر بقیه کوچیکه داغون می‌شه...❤️‍🩹 💕@harimeheshgh
گاهی ضعیف و رنگ پریده، گاهی قوی و پر نور... ماه معنای انسان بودن را خوب‌ میفهمد :)🌙 🌖 💕@harimeheshgh
‏«آن‌هایی که به جزئیات کوچکی درموردِ من که خودم متوجّه آن‌ها نیستم توجه دارند، قلبم را لمس می‌کنند.»🤍🫂 💕@harimeheshgh
حال و احوال جمعه ۸ تیر 🍿 💕@harimeheshgh
🌱••••• اگر یه جایی از زندگی هستین که با خودتون فکر میکنین: من واقعا نمیدونم تو زندگی چی میخوام چون همه عمرم رو صرف انجام کارهایی کردم که دیگران میخواستن، شاید این سه تا تمرین بهتون کمک کنه: -اول باید بدونین که خیلیها این حس رو دارن و قدرت خواستن چیزها در شما از بین نرفته فقط مثل ماهیچه‌ایه که مدتیه استفاده نشده و این سه تمرین اون قدرت خواستن رو براتون تقویت میکنه: ۱-به طور برعکس از احساسی که می‌خواین بهش برسین شروع کنین. دلتون میخواد چه حسی داشته باشین؟ ریلکس باشین؟ شاد باشین؟ پر انگیزه باشین؟ اول فعالیت‌هایی که اون حس خاص رو بهتون میدن رو شناسایی کنین و قدم اول رو با انجام اونها بردارین. ۲-به حس حسادتون گوش کنین. حسادت مثل یک در مخفی به ارزوهاییه که ما خودمون هم شاید تایید نکنیم که داریم. کسی رو شناسایی کنین که برای وقت گذروندنش بهش حسودی میکنین و چند تا از کارهایی که اون میکنه رو انجام بدین. ۳- پذیرفته شدن رو تصور کنین. یک دنیای موازی رو تصور کنین که فردا که از خواب بیدار شدن هر کاری که بخواین بکنین با ساپورت و حمایت کامل همه اطرافیانتون مواجه میشین. در یه دنیای این شکلی، چه کاری انجام میدین؟ این سوال اخر باعث میشه الگوهای people pleasing درونی شما بشکنه چون شما تو یه دنیایی هستین که همه ازتون راضی هستن. 💕@harimeheshgh
این 6 تا عادت رو توی روتین تابستونت داشته باش: 1 - داشتن me time : حالا که فرصت بیشتری داری حتما برای خودت تایم شخصی بزار با کارای موردعلاقت : مثل ماسک گذاشتن + یوتیوب گردی یا فیلم دیدن 2-انجام دادن حداقل 10 دقیقه یوگا در روز 3-انجام دادن حداقل 3 دقیقه مدیتیشن قبل خواب 4-برنامه ریزی روزانه و هفتگی انجام بده 5-هفته ای حداقل 2 بار پیاده روی کن 6-میوه و آب میوه طبیعی رو جایگزین خوراکی های ناسالم کن 💕@harimeheshgh
خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم. دستمو گرفت توی دستش و با لبخند گفت اینکه اشکال نداره من خودمم زیاد از عروسی گرفتن خوشم نمیاد. میدونستم داره دروغ میگه، میدونستم خیلی دوست داره لباس عروس تنش کنه ولی بخاطر اینکه من ناراحت نشم اینو میگه. گفتم زیبا تو نیاز نیست بخاطر من از آرزوهات دست بکشی، اگر منو ول کنی و بری ناراحت نمیشم.. تو انقدر خوبی که باهرکسی ازدواج کنی خوشبختش میکنی.. از تصور ازدواج زیبا با کسی دیگه ناخودآگاه بغضم ترکید. با اینکه دوست نداشتم جلوی زیبا گریه کنم ولی بی اختیار شروع کردم به گریه کردن. سریع یه دستمال برداشت اشکامو پاک کرد گفت احسان این چه حرفیه که میزنی؟ آرزوی من رسیدن به توئه، حالا چه با عروسی چه بدون عروسى، من فقط تورو میخوام.. لباس عروسو جشن عروسی برام اصلا مهم نیست. بهش نگاه کردم. تو چشماش میشد فهمید که داره راست میگه. اشکامو پاک کردمو گفتم زیبا درسته که نمیتونم برات عروسی بگیرم ولی قول میدم تو زندگیمون همه تلاشمو بکنم تا نپوشیدن لباس عروس آخرین حسرت زندگیت باشه.... بالاخره بعد از یکماه مامانم زنگ زدو قرار خواستگاریو گذاشت. روز قبل از رفتن به خواستگاری منو صدا کرد گفت احسان من به شرطی میام خواستگاری که اونجا تو لام تا کام صحبت نکنی، اگر بخوای راجع به مهریه و مراسم عروسی و اینا نظر بدی همون موقع بلند میشم میام خونه. گفتم مامان تو الان بهم بگو چقدر میخوای مهریه ببندی تا من بدونم اونجا حرفی نزنم. گفت اون به خودم مربوطه من بزرگتر توام و من تصمیم میگیرم چقدر مهریه دختره باشه... میدونستم اگر بحث کنم مراسم بهم میخوره، مامان من اصلا دلرحم نبود. اگر خودکشی هم میکردم حاضر نبود از حرف خودش کوتاه بیاد، بخاطر همین قبول کردم که توی مراسم هیچ نظری ندم. یه کت و شلوار داشتم که همونو روز خواستگاری پوشیدم. با بابا و مامانم رفتیم خونه زیبا. اون شب گل و شیرینی هم خریدیم. میدونستم زیبا گل رز آبی دوست داره، بخاطر همین یه دسته گل رز آبی سفارش دادم. وقتی رسیدیم هم استرس داشتم و هم خوشحال بودم، اصلا فکرشو نمیکردم که بتونم با خانوادم برم خواستگاری زیبا. فکر میکردم بخاطر مادرم مجبور بشم تنهایی برم خواستگاری. وقتی رفتیم گلو دادم دست زیبا، انقدر از دیدن گل خوشحال شد که اگر کسی نمیدونست فکر میکرد طلایی جواهری چیزی بهش دادم. اون شب یه کت و دامن مشکی پوشیده بود، فکر نمیکردم مشکی انقدر بهش بیاد. بزرگترا شروع کردن به حرف زدن، هرچی پدر زیبا میپرسید مامانم جواب میداد. پدر زیبا در مورد کارمو درسمو این چیزا سوال پرسید. همش خداخدا میکردم همه چیز به خوبی تموم بشه.......... 💕@harimeheshgh
بهترین توصیه برای یه رابطه پایدار همینه: 👌🏻✨ 💕@harimeheshgh
قانون ۱۵ دقیقه : •این قانون به قدرت تغییرات کوچک اشاره دارد. - اگر روزی ۱۵ دقیقه را صرف خودسازی کنید در پایان یک سال، تغییر ایجاد شده در خویش را به خوبی احساس خواهید کرد. - اگر روزی ۱۵ دقیقه از کارهای بی‌اهمیت خویش بکاهید، ظرف چند سال موفقیتی چشمگیر نصیب‌تان خواهد شد. - اگر روزی ۱۵ دقیقه را به فراگیری زبان اختصاص دهید از هفته‌ای یک بار کلاس زبان رفتن بهتر است. - اگر روزی ۱۵ دقیقه را به پیاده‌روی سریع اختصاص دهید از گهگاه به باشگاه ورزشی رفتن، نتیجه بهتری خواهید گرفت. - اگر روزی ۱۵ دقیقه مطالعه کرده و سلول‌های خاکستری خویش را درگیر کنید؛ به پیشرفت‌های خوبی در یادگیری دست خواهید یافت. زیبایی روش یا قانون ۱۵ دقیقه در این است که آن‌قدر کوتاه است که هرگز به بهانه‌ی کمبود وقت، نمی‌توانید آن را به تاخیر بیاندازید. 💕@harimeheshgh
✨•••• ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﺯﺭﺷﮏ ﻭ ﭘﻠﻮ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﺧﯿﺎﺭ ﻣﺜﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﮔﺮدو ﺍﻣﺎ ... ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺸﻮﻥ ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻧﻮﻥ ﺧﺎﻣﻪ ﺍﯾﯽ ﻭ ﺗﺮﺷﯽ ﻣﺜﻞ ﻟﻮﺍﺷﮏ ﻭ ﮐﺎﭘﻮﭼﯿﻨﻮ ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺮ ﻭ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﻩ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯿﻢ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺍﺻﻼ ﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﯾﻢ ﭘﺲ ﺗﻮﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﻮﻥ ﺩﻗﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻧﯿﻢ اگه یه نفر حس تورو نمی فهمه بذارش کنار. مهم نیس. شاید اون وصله ی تو نبوده. آرامش تو مهمترین اصل توی زندگیت باید باشه...! 💕@harimeheshgh
🌱چند روز پیش داشتم کتابی میخوندم، یه پاراگرافش خیلی برام جذاب بود : "اعتماد به نفس جذاب ترین ویژگی یک فرد است، اما چطور یک نفر میتواند عظمت را در وجود شما ببیند اگر قبلا خودتان آن را ندیده باشید ...!؟" 💕@harimeheshgh
🌱•••• روزی برایت خواهم گفت که داشتم چه روزهای عجیب و سختی را پشت سر می‌گذاشتم و چطور می‌دیدم که آدم‌ها، یکی یکی از جهانم حذف می‌شدند، آنان که پیش از این عزیزترین کسان من بودند. روزی برایت خواهم‌گفت که نباید به شلوغی اطرافت نگاه کنی، روزهای سخت به تو ثابت خواهد کرد که چقدر تنها و بدون پشتوانه‌ای. روزی برایت خواهم‌گفت که جز خودت نباید روی هیچ‌کس حساب باز کنی تا به روزگار من که رسیدی، با دستانی خالی و قلبی لبریز، مقابل مشت‌های روزگار نایستاده‌ باشی.. 💕@harimeheshgh
نسخه‌ فوق‌العاده یک پزشک مغز و اعصاب برای بیمارش! خدا میدونه که مشکل همه‌ی ما با همین نسخه حل میشه!👌🏻 💕@harimeheshgh
🌿یه راهکار ساده برای تغییر سبک زندگی: •اول از همه یه لیست از چیزایی که خوشحالت میکنن، بساز. •دو اینکه یه لیست از کارهایی که در روز انجام میدی تهیه کن. •تو مرحله‌ی سوم بیا این دو تا لیست رو باهم دیگه مقایسه کن! ببین چقدر از کارهایی که دوست داری رو انجام میدی. •تو مرحله‌ی آخر و چهارم یه لیست معقول از ادقام اون دو لیست قبلی بنویس. لازم نیست حتما کل لیست رو تغییر بدی، کم‌کم چیزایی که لازمه رو اضافه کن. میتونی هر ماه یه لیست جدید برای خودت بنویسی. 💕@harimeheshgh
🌱•••• ✍🏻گفت: سال‌های زیادی فکر میکردم حالم خوب نیست چون؛ زندگی اونطوری که میخواستم پیش نرفته و به اهداف و آرزوهام نرسیدم اما در جلسات تراپی با جنبه های جدیدی از خودم آشنا شدم🤌🏻 متوجه شدم یک آدم سرزنشگر و پرتوقع در من وجود داره که نمیذاره بدون شرط به خودم عشق بورزم! یعنی انقدر «بایدها» و «نبایدها» رو به من گوشزد میکنه که باعث میشه هیجان‌های مثبت کمی رو تجربه کنم.. از طرف دیگه یک فرد بازنده در من وجود داره که فکر میکنه هیچوقت زندگی خوب جلوه نمیره🫠 اما کم‌کم تونستم من «سالم» رو در درونم تقویت کنم🤍 این من دیگه نمیخواد زندگی آرمانی داشته باشه فقط داره یاد میگیره جنبه های مثبت و منفی خودش رو کشف کنه 📍پس؛ گاهی مشکل این نیست که زندگی ناکامی و شکست داره مشکل اینه که نتونستیم قطب‌های متضاد خودمون رو بشناسیم. اگر ترس هست شجاعت هم هست اگر حماقت هست خرد هم هست اگر ناامیدی هست امید هم هست فقط کافیه مدیریت اون‌ها رو یاد بگیریم. 💕@harimeheshgh
بعد از سوالای بابای زیبا مامانم بهش گفت بهتره بریم سراصل مطلب، بهتره راجع به مهریه و این مسائل صحبت کنیم. پدر زیبا گفت بحث مهریه مربوط به روز بله برون میشه که بزرگترا هم هستن امروز زوده. مامانم با جدیت گفت زود نیست که، به نظرم امروز در موردش حرف بزنیم تا تکلیف روشن بشه. بابای زیبا گفت بالاخره هر چیزی یه قانونی داره من امروز تازه پسر شمارو دیدم باید تحقیق کنم بعد قرار بله برون بذاریم. اینو که گفت مامانم یکم خودشو روی مبل جابه جا کرد و گفت شما امروز پسر منو دیدید ولی زیبا جان مدتهاست با پسر من برو و بیا داره و حسابی میشناستش. با شنیدن این حرف عرق سرد نشست روی پیشونیم، بالاخره باباش بودو روش غیرت داشت. میترسیدم از اینکه بفهمه زیبا با من دوست بوده عصبانی بشه. علاوه بر اینکه حس میکردم این بحث به جاهای خوبی نمیرسه و ترسیده بودم. بلافاصله به زیبا نگاه کردم، زیبا همچنان آروم و متین نشسته بود و ترسی توی چهرش دیده نمیشد. پدر زیبا که معلوم بود مرد منطقی هستش گفت بله من نمیگم دخترم پسر شمارو نمیشناسه من میگم خودم امروز باهاش آشنا شدم و باید در رابطه با پسرتون تحقیق کنم. چهره مامانم از عصبانیت قرمز شده بود با خودم گفتم الانه که دعوا راه بندازه. کل استخونای بدنم از ترس میلرزید. خیره شده بودم به صورت مامانم که یهو زیبا گفت بابا جان حالا اجازه بدید راجع به مهریه صحبت کنیم تا خیال مادر احسان هم راحت بشه. پدر زیبا وقتی این حرفو شنید یکم مکث کرد بعد لبخند زدو گفت: باشه من حرفی ندارم.. مامانم رنگ صورتش برگشت یه لبخند پیروزمندانه زدو شروع کرد به حرف زدن. گفت حقیقتش ما رسم نداریم مهریه رو سنگین بگیریم، به نظر من چهارده تا سکه مناسب باشه. از شنیدن عدد چهارده دهنم باز مونده بود. بابای زیبا یه نگاه به زیبا کرد. زیبا همچنان لبخند روی لبش بود. بابای زیبا به من نگاه کرد و گفت بهتر نیست خود آقا احسان راجع به مهریه نظر بدن؟ بالاخره ایشون قراره این دینو به گردن بگیرن؟ مامانم سریع گفت برای احسان من تصمیم میگیرم، من رئیس و مادر احسان به حساب میام... بابای زیبا اخماشو کرد توی هم، میخواست حرفی بزنه که دوباره زیبا گفت بابا من با مهریه چهارده تا سکه موافقم.. بابای زیبا با ناراحتی سرشو انداخت پایین و دیگه حرفی نزد. مامانم که حس قدرت طلبیش ارضا شده بود نفس عمیقی کشیدو یه میوه برداشت شروع کرد به پوست کندن. حس میکردم نفسم بالا نمیاد. استرسی که توی اون لحظه بهم وارد شده بود کل سیستم تنفسی منو دچار مشکل کرده بود. زیبا متوجه حال من شد بلند شد برام آب آورد........ 💕@harimeheshgh