eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
24.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
504 ویدیو
20 فایل
اگه دنبال رشد کردنی، اینجا برای توعه رفیق🌱🐚 . منتظر حرف‌ها، نظرات و پیشنهاداتتون هستیم: 🫶🏼👇🏻 (اسم کانال رو حتما توی پیامتون بگید❤️) 💌https://daigo.ir/s/5310761401 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاه‌وچهارم صبح، بردیا با عجله از جاش بلند شد... به سمت آشپزخونه رفت تا میز صبحانه
توی حیاط به خونه ثریا نگاهی انداخت... چیزی دیده نمیشد.... خیلی زود سعی کرد خونه رو ترک کنه مبادا لیانا از خونه بیرون بیاد! - گلرخ خانوم ممنون زحمت کشیده بودید اتاق و مرتب کرده بودید! - خواهش میکنم... این چه حرفیه؟؟ تا شرکت سکوت برقرار شد، غیر از چند تا جمله ای که تاجیک از اینور و اونور گفت. توی شرکت همه تو سالن اجتماعات جمع بودن. مسئولین تدارکات مشغول تدارک میوه و شیرینی و نسکافه و.... بودن. با ورود تاجیک و سعادت سکوت برقرار شد و بلافاصله صدای دست زدن بلند شد! تاجیک در حالی که دخترش رو پیش انداخت تا پشت بردیا حرکت کنه، خیلی سنگین و با وقار به سمت ۳ تا صندلی رفت که براشون خالی گذاشته بودن. بعد از اینکه نشستن، مجری که یکی از کارمندهای شرکت بود شروع کرد به صحبت کردن. - انگار خیلی استرس دارید! اما بردیا زودتر از صدای گلرخ که تازه متوجه شده بود کنارش نشسته، گرمی دست‌هاش رو روی دستش حس کرد! نگاهی به دستش انداخت... خواست دستشو بکشه... اما بی بهانه نمیشد! سینه اش و صاف کرد. دستش رو کشید و کتش رو مثلا مرتب کرد و در حالی که دستهاش رو توی هم قفل میکرد گفت: - این اولین پروژه‌ی عظیمیه که شرکت گرفته. - من مطمئنم شما از پسش بر میاید. - ممنون از اعتماد به نفسی که بهم میدید!! - من حقیقت رو گفتم! حالا بردیا فقط میخواست بدونه لیانا کجا نشسته... چون گلرخ به صورت محسوسی سرش رو به گوش بردیا نزدیک کرده بود تا مثلا صداش رو به گوش بردیا برسونه و این زمزمه با این صدای ظریف و زیبای دخترانه چیزی بود که دل هر مردی رو میلرزوند... و بردیا میخواست با دیدن لیانا از این لرزش جلوگیری کنه!! پیش خودش فکر کرد. کاش یه کم حیا داشت؛ اما نمیتونست برگرده و دنبال لیانا بگرده... مسلما تو این جمعیت با یه نگاه پیداش نمیکرد و نمیشد زیادی کنکاش کنه... اما لیانا خوب اونو میدید.... درسته دستش رو ندید که توی دست‌های گلرخ قرار گرفت. اما سرشونو دید که چقدر به هم نزدیک شده! از همون بدو ورود..نه تنها لیانا، که همه‌ی دخترهای شرکت به گلرخ حس بدی داشتن و این شاید طبیعی بود که دخترها حسادت کنن!!! در نهایت سخنرانی تاجیک و بردیا و پذیرایی و تبریکات کارمندها و در آخر دعوت اونها به مهمونی فردا شب توسط تاجیک، بزم این موفقیت رو خاتمه داد، و هر سه به سمت اتاق بردیا حرکت کردن...... 💕@harimeheshgh
‌ تحصیلات که هیچی؛ جایگاه شغلی هم شعور نمیاره! همه چی برمیگرده به دو چیز: ذات... و سفره‌ ای که توش بزرگ شدیم! 💕@harimeheshgh
‌ اگه سوار قطار اشتباهی شدی، سعی کن ایستگاه بعدی پیاده شی، چون هرچی بیشتر بمونی، بلیط برگشت گرون‌تر میشه. 💕@harimeheshgh
بی تعلق به جهان باش که آزاد روی. 💕@harimeheshgh
‌ ‏وقتی کسی از غذا ایراد الکی میگیره مامانم میگه: ‏این بازی سرِ سیر بودنه! ‏حکایت بهونه های آدما هم همینه، ‏همش بازی سرِ سیریه، نمیخوانمون! 💕@harimeheshgh
‌ دلم تجربه اون حسی رو میخواد که جمال ثریا میگه: "دستم را بگیر و آن‌گونه دوستم داشته باش که انگار نفس توام. که اگر در سینه‌ات نباشم خواهی مُرد."🫀 💕@harimeheshgh
‌ یه جا خوندم که نوشته بود: اون موقع که به دنیا میایم، چیزی که هستیم هدیه ی خداوند به ماست؛ چیزی که در روند زندگی بهش تبدیل میشیم، هدیه ی ماست به خدا. این جمله رو همیشه مد نظر داشته باشین... 💕@harimeheshgh
‌ دعا می‌کنم با آدم‌های خوب مواجه شوی و با آدم‌های خوب تعامل کنی و با آدم‌های خوب هم‌مسیر شوی. هرکجا رفتی و هرکجا گذارت افتاد و هرکجا که کارت گیر افتاد عزیزم، دعا می‌کنم گیرِ آدمِ نانجیب نیفتی! 💕@harimeheshgh
‌ میگن شیشه حافظه داره، یعنی هر ضربه‌ای بهش بزنی تو خودش جمع میکنه. برای همینه که بعضی وقتا بی دلیل با یه تقه کوچیک میشکنه. حکایت دل ما آدماست..❤️‍🩹 💕@harimeheshgh
‌ هيچوقت جلوتر از سنتون زندگی نكنين، يهو به خودتون مياين می‌بينين هم‌سِن‌هاتون از كارايی لذت میبرن که شما از انجام دادنش، حالتون بهم ميخوره. 💕@harimeheshgh