eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
ما دعوت حوادث را نمی‌فهمیم! دعوت مصائب را نمی‌بینیم! انبیائش آمدند؛ یکی یکی صدا زدند، فریاد زدند، شمشیر زدند، زمین‌گیر شدند، زندانی شدند، فرق‌هایشان شکافته که بیا بابا قانع نشو. این دنیا کم است! بیشتر بخواه! تو برای هفتاد سال نیستی که بگویی من همین چند تکّه زمین اینجا بَسم است، چقدر قانع ایم! چقدر کم می‌خواهیم! بیخود نیست رسول عزیز وقتی که آن بابا، ساربان آن جمّال آمد به ایشان گفت: من کسی هستم که به تو کمک کردم در سفری که از مکّه بیرون آمده بودی و خائفاً یَتَرَقَّب بودی... حضرت گفتند: خب چه می‌خواهی ؟ فکر کرده بود آماده شده بود، گفت: صد شتر با ساربانش. حضرت سرشان را پایین انداختند، گفتند: به او بدهید. بعد فرمودند: چه شد این از یک پیرزن بنی‌اسرائیلی کمتر شد! صد تا شتر می‌خواهد؟! بسوزد ریشه‌ی کسی که می‌گوید مذهب آمده تا به انسان قناعت بدهد. خدا شاهد است همه‌ی انبیاء آمدند بگویند: به دنیا که هیچ، به هستی، به بهشت قانع نشو! می‌گویند کم است! صدتا شتر؟! قانع شدیم ما به چی؟ تُف بر ما! از یک زندگی به چهار میلیون امکان بانکی و دوتا خانه و یک ماشین و دوتا بچه و یک زندگی و چندتا زنی هم که سودا کنیم با ایشان، قانع شدیم و بعد یک عمری را می‌دهیم به همین‌ها. بعد هم از ایشان جدا می‌شویم. همه‌ی دعوت انبیاء این است که «أرَضیتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ ۚ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ» به خدا قسم این بهره‌های زندگی کم است! خیلی کم است! ➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
خوشه‌های خشمِ سرعتی خوشه‌های خشم را سرعتی خواندم. سریع و تندخوان و به کمک حضرت گوگل. بعضی کتاب‌ها را این‌طور می‌خوانم. خیلی‌ها را هم دیگر نمی‌خوانم. پنجاه صفحه. صد صفحه بس است. لقای بقیه‌اش را می‌بخشم به عطایش. توی این زمانه کم کتابی پیدا می‌کنم که بتواند جذبم کند و بنشاندم پای مطالعه. شاید تأثیر شبکه‌ها مجازی و شاید تأثیر کبر سن. دیگر آن جوانِ کرم کتاب نیستم. خوشه‌ها خشم مال یک مسجدی بود که توی کتاب‌خانه‌اش افتاده بود. یک نهادی شبیه سازمان تجهیز مساجد هدیه‌اش داده بود به مسجد و مثل بقیه کتاب‌ها داشت خاک می‌خورد. وسوسه شدم برش دارم برای خودم اما حالا که خواندم دیدم وسوسۀ درستی نبوده. چیزی نبوده که بخواهم خودم را برایش بیندازم توی حق‌المسجد (یک چیزی شبیه حق‌الناس). در زمان خودش کتاب خوبی بوده و شخصیت‌پردازیش خوب است اما حالا دیگر نه. عمر برف است و آفتاب تموز. بعضی کتاب‌ها را باید سرعتی خواند. بعضی را با تأمل.
دیشب می‌خواستم شبیه این مطلب را بنویسم، در خانه کاری پیش آمد و کمی حرص خوردم. با خودم گفتم واقعاً انجام آن کار سعادت بیش‌تری نصیبم می‌کند یا نوشتن. اشتباه بعضی از ماها درست همین جاست که نوشتن را اند سعادت و خوش‌بختی می‌دانیم البت درست که شراب طهوری است از بهشت اما شراب هم همواره نتوان نوشید. گاهی نوشتن را هدف نهایی فرض می‌گیریم. درست است که برای نوشتن و نویسنده بودن باید سبک زندگی خاصی داشت. به قول استادان نویسندگی معشوقی همه‌چیزطلب است که می‌خواهد همه‌چیز را از آن خود کند. اما آیا تنها با نوشتن می‌توانیم سرمان را جلوی باری‌تعالی بلند کنیم؟
حرکت در مه
این جلسهٔ خوبی بود. نصفش را توانستم گوش دهم، ذخیره کرده است توی خود پیج‌شان.
کاوش نویسنده: مهران موسوی لامپی بود در حمام خانه‌ی قديمی‌مان، نوری داشت كه اگر آينه‌ای را در امتدادش می‌گرفتی و به آينه خيره می‌شدی، خوشگل نشانت می‌داد؛ آن نور چندی است گم شده است. قطره‌ای عرق بود، در ده‌سالگی‌ام، بعد از سه ساعت بازی گل‌كوچک، از پيشانی‌ام چكيد، لُپم را پيمود، و بر لبم نشست و دهانم را شور كرد؛ آن قطره‌ی عرق چندی است گم شده است. رشته‌ای كوتاه از گوشت قورمه در كودكی‌ام لای دندانی گير كرده بود، تمام بعدازظهر يک روز ملال‌آور تابستان، بزرگ‌ترين سرگرمی‌ام تقلا برای بيرون‌ كشيدن آن رشته‌ی كوتاه گوشت بود؛ آن رشته‌ی كوتاه چندی است گم شده است. آتاری‌ای بود، دسته‌ای داشت، دسته‌اش دگمه‌ی قرمزی داشت، هميشه خراب بود، در بزنگاه لنگت می‌گذاشت، خشم عالم را سر آن دگمه‌ی قرمز خالی می‌كردی؛ آن دگمه‌ی قرمز چندی است گم شده است. خانه‌ی قديمی زيرزمينی داشت، گچ ديوارش طبله كرده بود، چكش برمی‌داشتيم، تكه‌های گچ را با لذت می‌كنديم، مثل وررفتن با زخم خشک‌شده بود؛ آن ديوار چندی است گم شده است. صبحی بود، در حياط بوی ياس پيچيده بود، هنوز شيشه‌ی مربای توت‌فرنگی خالی نشده بود، همه‌چيز نمناک بود، صدای استارت ‌خوردن بيوک آبی‌ آمد، قاشقیْ چای را هم زد و شيرينش كرد، صورتی خواب‌آلود بالش را كاويد تا تكه‌ی خنكش را بيابد، كسی شمدش را كنار زد، مگسی راه يافته بود به پشه‌بند، تابستان آغاز شد؛ اين رؤيا چندی است گم شده است.ــ http://telegram.me/kholalforaj
حرکت در مه
خواب دید که بت فهمیده او تویِ یک کانالِ ضدِبت عضو شده و آن‌قدر حرف‌هایِ آن کانال توی گوشش فرورفته که با هیچ چنگکی درنمی‌آید و او هم کم‌کم حرف‌های ضدِبت می‌زند و عقل و فکرش دیگر اجازه نمی‌دهد برای خودش هر کاری خواست بکند. توی خواب دید که کارش آن‌قدر بالا گرفته که کارِ بت‌ها را، یکی‌یکی با رفقایش ساخته و با تبر همۀ آن‌ها را خردوخاکشیر کرده و او هم ره‌بری گروهی را برعهده گرفته و کار از دستِ بتان بشده است... شترقی از خواب پرید. کجا بود؟ محترمانه به بُت خود نگاه کرد. بت می‌خواست چیزی بگوید. خمیازه‌ای کشید: _ بلندشو مردک... کتاب بت بزرگ را هنوز نخوانده‌ای؟ نتوانسته بود مراسم شبانه‌اش را به جا بیاورد. خواندن کتاب مقدس و سر خم کردن به مدت یک ربع. شاید ازبس توی کانال‌ها و گروه‌های تلگرامی چرخیده بود. اراده‌اش توی برخاستن قوی بود اما جسمش نمی‌کشید. بت دربارۀ حضور در فضای مجازی به او چیزی نگفته بود. او هم نخواسته بود، بیش‌تر بپرسد. می‌خواست به بتِ خود بگوید امروز توی کانالی عضو شدم که علیه تو مطالبی می‌نوشت اما نگفت. گفت «خوب نیست.» می‌خواست بگوید آن کانال گفته بود همیشه هم نباید حواس‌تان به حرف‌های بت‌تان باشد و کمی دوراندیشی و کمی فکر، آخر خدا برای چه عقل را به شما داده است؟ بت به او نگاه کرد و گفت «انگار چیزهایی توی ذهنت دارد چرخ می‌خورد؟» - نه قربانت شوم، نه فدایت شوم! امان از دست این فضای مجازی که فکر آدم را به هزار راه می‌برد. نگاهی به بت انداخت: - من‌بعد هروقت خواستی توی این فضایِ پر از کثیفی حاضر شوی من باید بگویم. - بله جانم به فدای شما! بت لب‌خند رضایتی زد و پرسید: - خب چه خبر؟ چه چیزها نوشته بود آن تو؟ کتابِ بت بزرگ را که برمی‌داشت گفت: - هیچ. برای همایش بزرگ‌مان که همهٔ بت‌پرستان در آن شرکت می‌کنند، پست می‌فرستند. خبرهایش مدام توی گوشی‌ام می‌آید و هی من باید این مموری را پاک کنم. - آره، همایش بزرگی می‌‌شود، شاید من هم در آن‌جا سخن‌رانی کردم. - خیلی دلم می‌خواست الان من هم آن‌جا بودم، کاش زودتر موقعش می‌رسید. کتاب را خواند و خوابید؛ پاهاش را جوری که به بت بی‌احترامی نشود، دراز کرد... اما خوابش نمی‌برد. بت خوابش برده بود و حواسش به او نبود. با محبت نگاهی به او انداخت. کمی تویِ تشکِ خود جا‌به‌جا شد و با سرانگشت‌ها موبایلش را به‌طرف خودش سراند. رفت روی کانالِ ضدبت. 12 پیام ناخوانده داشت. اما او تصمیمش را گرفته بود. گزینه leave channel را لمس کرد. نفس راحتی کشید. خواب داشت چشمانش را سنگین‌تر می‌کرد. بی‌تشویش خواب ربودش.
ناکجاآباد رحیم قمیشی بعضی وقت‌ها دل پرواز می‌کند به ناکجاآباد! نمی‌دانم آنجا کجاست، فقط می‌دانم این دنیا نیست! می‌رود نزد شهدا، می‌رود نزد آرامش یافتگان، نزد آنها که به ما می‌خندند، به دست و پا زدن‌مان در دنیا، به دلهره‌های بی‌خودمان، به آرزوهای دور و درازمان برای استیلا بر دنیا، بر این، بر آن، به ما که فراموش می‌کنیم چقدر زود دیر می‌شود، چه زود وقت خواب‌مان می‌رسد. "امیر علم" از بچه‌های خوب اهواز بود. نوجوان بود که جنگ شد. همان روزهای اول جنگ دوست خیلی صمیمی‌اش منصور معمار زاده که شهید شد، همه می‌گفتند امیر دیگر هوایی شده. دیگر همه‌اش جبهه بود، و بچه‌ها چقدر دوستش داشتند، از بس خنده‌رو و شوخ طبع بود. همه می‌دانستند آخرش شهید می‌شود، می‌دانستند او عاشق است! و شهید هم شد. یک روز امیر در همان جبهه مسابقه‌ای گذاشته بود برای هدف گیری با سنگریزه، لب هور. چقدر هم خودش دقیق به هدف می‌زد و چه پرتاب دستی داشت. یک آن حواسش نبود، نمی‌دانم چه شد که هوس کرد یک مرغابی را هدف بگیرد، همین‌که سنگ را پرت کرد، رفت و رفت و دقیقا خورد به مرغابی نگون‌بخت! مرغابی بلافاصله افتاد توی آب هور، امیر صورتش قرمز شد، با لباس پرید داخل هور و خودش را به مرغابی رساند... می‌خواست نجاتش بدهد، ولی مرغابی دیگر نفس نمی‌کشید، همان وسط آب امیر علم گریه‌اش گرفت. سرِ مرغابی داد می‌زد بلند شود، اما نمی‌شد. قلب پرنده را ماساژ می‌داد، اما دیگر نمی‌زد. اشک می‌ریخت، انگار مادرش مرده باشد. از هور آمد بیرون. نمی‌دانست از چه کسی باید حلالیت بطلبد. از که باید معذرت بخواهد. چه کار باید بکند. داشت دیوانه می‌شد. رفت گاوی که آن حوالی برای خودش می‌چرید را در بغل گرفت و بر پیشانی‌اش بوسه زد. - تو ببخشم... من اشتباه کردم، من نمی‌خواستم مرغابی را بزنم. و یک هفته تمام با هیچکس شوخی نکرد، می‌نشست و به آب هور خیره می‌شد، پرنده‌ها را تماشا می‌کرد، نکند آن مرغابی مادر بوده، نکند عاشق بوده... من هر چه فکر می‌کنم معجزه جبهه چه بود که آن‌همه، همه با هم مهربان بودیم، از محبت کردن خسته نمی‌شدیم، یک دروغ هم برایمان خیلی بود، یک دل شکستن هم برایمان خیلی بود. نگاه به پرواز یک پرنده برایمان آرزو بود... خدا را خیلی راحت صدا می‌کردیم خدا را خیلی راحت در بغل می‌گرفتیم! می‌دانم آن بچه‌ها، مثل نوجوان‌های همین امروز بودند، می‌دانم آنها هم زمینه‌های عشق به دنیا و ظواهرش را داشتند، آنها مثل ما دل‌شان می‌خواست روزی کاره‌ای شوند، روزی مهندسی شوند مهم، استادی شوند نام‌آور، اما چه معجزه‌ای بود که ناگهان مردانی می‌شدند بزرگ، بی‌ریا، صادق، دلدار، پر عشق، بی‌میل به دنیا. نمی‌دانم چه بود! تنها چیزی که مرا قانع می‌کند این بود که آنها مرگ را باور داشتند. می‌دانستند همین فردا ممکن است دیگر نباشند. می‌دانستند شاید یک دقیقه بعد خمپاره‌ای بیاید و بروند به سفری که هیچ از مسیرش نمی‌دانند. و هر چه بدبختی داریم این روزها، آن است که یادمان رفته "ما فرصت‌مان خیلی کم است"! و شاید همین فردا نباشیم. شاید سال‌های دیگر چشم به هم زدنی بگذرند، مثل سال‌های پیش! ما باور نداریم برای مدتی کم آمده‌ایم تا اندکی بهتر زمین را تحویل نسل بعد دهیم. ما تنها نسل مهم نیستیم. و خوش به حال آن‌ها که بلدند بمیرند، قبل از مردن بلدند به حساب‌هایشان برسند قبل از حسابرسی بلدند بگویند به من بگویید اشتباهاتم را... من انسان کاملی نیستم. من نباید تا ابد مدیر باشم. نباید بگذارم مردم آرزوی مرگم را بکشند! مردن قبل از مردن شجاعت می‌خواهد شجاعتی که هر کسی ندارد و شهدا داشتند... همان‌ها که جایشان خالیست این روزها خیلی زیاد و در این لحظه‌های دلگیرمان... شاید بودند باز شوخی‌ای می‌کردند و باز خنده‌مان می‌گرفت از ته دل‌مان و باز فراموش می‌کردیم دلهره‌هایمان را باز خدا را می‌دیدیم که چه نزدیک‌مان است و چه حواسش به ما هست... @ghomeishi3
دو دنیا مادر و پسر کوچک که بادکنک صورتی یا نارنجی رنگی در دست داشتند راه خود را می‌رفتند. مادر جدی بود و تنها دست کودکش را گرفته بود اما کودک بادکنک را در دست گرفته بود و برای خودش می‌خواند: لی لی حوضک ... نمی‌دانم چی چی چیک یک چیزهایی در همین وزن و گاه صدایش را بالا می‌برد و گاه صدایش پایین می‌آمد و می‌رفت برای خودش. و مادر هم برای خودش می‌رفت. مادر فقط دست کودک را گرفته بود و کودک در دنیای خود سیر می‌کرد و مادر هم.