▫️▫️گاهی به آسمان نگاه کردن
محمود مقدسی
این روزها که تصاویر رسیده از تلسکوپ جیمز وب، نگاه بسیاری از ما را دوباره به عظمت کیهان دوخته است، پرسشی قدیمی ذهن من را درگیر میکند: آگاهی از بیکرانگی هستی با ما چه میکند؟ چه چیزی را بیمعنی میکند و چه چیزی را باقی میگذارد؟
روزهای نوجوانی، وقتی برای اولین بار با ابعاد کیهان آشنا شده بودم (همانطور که با مرگ)، تصور میکردم بعد از این، زندگی یا باید از حرکت بایستد یا باید چیز یکسره متفاوتی بشود. تصور نمیکردم بعد از پی بردن به این دو حقیقت بتوانم مثل قبل زندگی کنم. از خودم میپرسیدم که دیگر چه چیزی در این زندگی کوتاه روی این ذرهی گرد و غبار برای من (یکی از ۶ میلیارد نفر آدم زنده آن موقع) ارزش خواستن و دنبال کردن دارد؟
حالا بیست و چند سال از آن روزها میگذرد. حقیقتِ بی کرانگی هستی و واقعیت مرگ روز به روز برایم آشکارتر شده است. امّا نه مردهام و نه از پا افتادهام. این را هم نفهمیدهام که چه چیزی میتواند آنقدر ارزشمند باشد که در برابر حقیقتِ هیچ بودن و میرایی ما آدمها ارزشش را از دست ندهد. راستش حتی فکر میکنم با همین عینک اگر نگاه کنیم، هیچ چیزی هیچگاه ارزشمند باقی نمیماند. اما تصور میکنم یک چیز را آموختهام: "گاهی به آسمان نگاه کردن را".
فهمیدهام که آدم نمیتواند همیشه با این حقایق همنشین باشد. روانش پس میزند، حواسش پرت میشود، سائق زندگی این امکان را از او میگیرد، چشمهایش توانِ خیره شدنِ طولانی به خورشید را ندارد و گردنش درد میگیرد از نگاه طولانی به آسمان. برای همین رویش را بر می گرداند و خودش را غرق میکند؛ غرق میکند تا کوچکی و میرا بودنش را فراموش کند. اما این فراموشی هم کارش را راه نمیاندازد. آن سوی قصه، درگیر شدن با بیهودگی و تکرار و روزمرّگی است. آن سوی قصه جدی گرفتنِ زیادِ چیزهایی است که خواستن یا نخواستنشان فرق چندانی با هم ندارد.
من این را فهمیدهام که اگر جهان چنین جایی است (بزرگ و بیتفاوت به بودن یا نبودن من) و میل ما آدمها چنین گره خورده با اضطراب و ملال، چاره شاید این باشد که عامدانه "گاهی" به آسمان نگاه کنم؛ آنقدر که نه در بینهایتِ هستی غرق شوم و نه در دریای خواستنهای فراموشیآورِ خفهکننده. فهمیدهام چیزها میتوانند در عین بیاهمیت بودن، مهم باشند و در عین مهم بودن، بیاهمیت. فهمیدهام تنها چاره این است که در این رفت و برگشت، جایی در درونم باز کنم برای معمّایی که حل نمیشود اما من میتوانم همه عمر به آن مشغول باشم.
#محمود_مقدسی
سلام بر امیر
💐اوست خدایی که پاکیش روزگار را پر کرده. اوست که نورش ابدیت را فراگرفته. اوست که دستورش را بی مشورتِ مشورتکنندهای اجرا میکند... پادشاهِ پادشاهان و گرداننده افلاک و مسخّرکننده آفتاب و ماه، که همه با زمانِ تعیینشده در حرکتاند.
🌱میمیراند و زنده میکند، فقیر میکند و غنی مینماید، میخنداند و میگریاند، نزدیک میکند و دور مینماید، منع میکند و عطا مینماید.
🌺خداوند را بسیار سپاس میگویم و مدام شکر میکنم؛ چه در آسایش، چه در گرفتاری، چه در حال تنگنا و چه در حال آرامش...
🌿جبرئیل سه مرتبه بر من نازل شد و از طرف خدا مأمورم کرد که در این جمع برخیزم و بر هر سفید و سیاهی اعلام کنم که «علی بن ابیطالب برادرِ من و وصی من و جانشین من بر امتم است...
من از جبرئیل خواستم از خدا بخواهد تا مرا از این کار معاف کند، آخر به کمی متقین و زیادی منافقین و فساد ملامتکنندگان و حیلههای مسخرهکنندگانِ اسلام آگاهم.
🌻منافقها بارها مرا اذیت کردهاند تا جایی که مرا «اُذُن» نامیدند، و گمان کردند که من چنین هستم به خاطر ملازمت بسیار علی با من و توجه من به او و تمایل او و قبولش از من. اگر من بخواهم گویندگان این نسبت را نام ببرم میتوانم، و اگر بخواهم به شخصشان اشاره کنم مینمایم، و اگر بخواهم با علائم آنها را معرفی کنم میتوانم، ولی به خدا قسم من در کار آنان با بزرگواری رفتار کردهام.
💧این آخرین باری است که در چنین اجتماعی بپا میایستم. پس بشنوید و اطاعت کنید.
علی را فضیلت دهید که خدا او را فضیلت داده است، و او را قبول کنید که خداوند او را منصوب نموده است.
🌴بدانید که من شنوانیدم، بدانید که من روشن نمودم، بدانید که خداوند فرموده است و من از جانب خداوند عزوجل میگویم، بدانید که امیرالمؤمنینی جز این برادرم نیست. بدانید که امیرالمؤمنین بودن بعد از من برای احدی جز او حلال نیست.
🌿ای مردم، شیطان آدم را با حسد از بهشت بیرون کرد. مبادا به علی حسد کنید که اعمالتان نابود شود و قدمهایتان بلغزد.
ای مردم، من برایتان روشن کردم و به شما فهمانیدم، و این علی است که بعد از من به شما میفهماند.
🌺به علی به عنوان «امیرالمؤمنین» سلام کنید و بگویید: «شنیدیم و اطاعت کردیم، پروردگارا مغفرت تو را میخواهیم و بازگشت به سوی توست». و بگویید: «اَلْحَمْدُ للّهِِ الَّذی هَدانا لِهذا وَ ما کُنّا لِنَهْتَدِی لَوْ لا اَنْ هَدانَا اللّهُ...»
🌿خدایا، به خاطر آنچه ادا کردم و امر نمودم مؤمنین را بیامرز، و بر منکرین که کافرند غضب نما، و حمد و سپاس مخصوص خداوند عالم است.
#غدیر
#خطبه_غدیر
روزنوشت: 25 تیرماه 1401
ساعت ده و نیم. مکان: حسینیه اصفهانیها: بازار سرشور مشهد. یک عده و اغلب مرد جمع شدهاند پشت دخلِ حسینیه. یک مرد بلند اسم کسانی را که نوبتشان شده میخوانند. آنها برگِ ثبتنام را میگیرند و میتوانند بروند توی یکی از اتاقها. یک عده که تازه آمدهاند، نمیدانند چه باید بکنند. گیجوویجاند. چشمانتظار کسی هستند که بگوید شما هم پذیرفتهاید. اما نه. جایی نیست. ناچار باید توی رزروها اسم بنویسند و دو روز بعد نوبتشان بشود. خستۀ راه هستند و این خبر خستگی را توی تنشان ماندگار میکند. آنها که نوبتشان شده خوشحالاند. لبخند میزنند و خوشحالی عجیبی توی چشمهاشان است. اما اگر خوب دقت کنید دستۀ دیگری هم هستند. آنها که دیگر کاری به این جمعیت ندارند. کارشان تمام شده در حسینیه. وسایل به دست دارند میروند دنبال کاروبارشان. مدتشان تمام شده و حالشان فرق دارد با آن خوشحالها و خستهها.
شبنوشت: 25 تیر 1401
در بالکن را که باز میکنم هیاهویی میریزد توی اتاق. یک هیاهوی ممتد و کشدارِ بازار. مردها و زنها و اغلب زنها پچپچکنان و حرفزنان میایستند کنار مغازهای تکهلباسی یا جنسی را برانداز میکنند، قیمت و شاید خرید. تبِ خواستنها و خواستهها و رویاها و تخیلها بازار را گرم کرده است. پیرزنی برای نوهاش چندین کیسه سوغاتی خریده. زن و شوهری جوان مستانه و بیالتفات به اطراف قیمت میکنند، پیش میروند. رودِ زندگی توی بازار جاری است حتی تا نیمههای شب و گاه صدای جیغ بچهای که بهانه گرفته است برای اسباببازی و حرکت و حرکت و تنهایی از این بالا... گاه لازم است تنهایی و سکوت برای دیدن و لمس هیاهوها.
چه حس غریبی دارد این شعر. چه با آن آمیخته که رنگوبوی غدیر را دارد، رنگوبوی کربلا، کوفه... (الان یکسال از آن واقعه گذشته) نمیدانم:
به گزارش باشگاه خبرنگاران پویا، مرتضی امیری اسفندقه با تقدیم قصیدهای به یوسفعلی میرشکاک، درگذشت فرزند وی را تسلیت گفت.
متن قصیده مرتضی امیری اسفندقه را میخوانید:
قصیدهواره قلندر
قلندر از شب شعر غدیر برمیگشت
دلیر آمده بود و دلیر برمیگشت
شکوهِ شادی و غم بر جبین او حک بود
خراب خطبه روز غدیر برمیگشت
نگاه، آه و عطش، گونه غرق آب و عرق
تو گویی از دل داغ کویر برمیگشت
خم غدیر، یقین، سرکشیده بود تمام
سیاهمست ولی سربهزیر برمیگشت
*
گرفته بود دلش مثل اینکه از چیزی
بهرغم غصه ولی دلپذیر برمیگشت
نه سرسپرده تاج و نه کشتهمرده تخت
فقیر آمده بود و فقیر برمیگشت
نداشت میل به دنیا چنان که طینت اوست
به پشتگرمی چشمان سیر برمیگشت
*
سلام کردم و با من صفا به صِفوّت کرد
شبیه آینه روشنضمیر برمیگشت
به رویِ شانه رها یال گیسوان سپید
به بیشه نیمهی شب عینِ شیر برمیگشت
کدام حادثهی تلخ در کمینش بود؟
به خانه آه! کمی باز دیر برمیگشت
*
به خانه کاش نمیرفت، رفت امّا آه!
به عمق واقعه، شب ناگزیر برمیگشت
به خاطرات شهادت به خاطرات خطر
به متن حادثههای خطیر برمیگشت
به خانه؟ یا نه! به خط مقدّم آتش
به موج ترکش و رگبارِ تیر برمیگشت
به آشیانه سیمرغ، کومه ققنوس
به آن صدایِ صدا آن صفیر برمیگشت
به کوچههای حلبچه به مسلخ غزه
به قتلگاه امیرِ کبیر برمیگشت
چقدر مانده به شبهای مسلمیّه؟ چقدر؟
به خون و خاطرهی آن سفیر برمیگشت
*
رسیده بود به خانه به انفجار فجیع
همه کنار کشیدند میر برمیگشت
به خانه، میر شبانه، به خانه نه، به هلاک...
به ایستگاه شبِ مرگ و میر برمیگشت
*
حریقِ حادثه حیرت، لهیبِ آتش و در
قلندر از وسط روضه پیر برمیگشت
*
کدام صاعقه آیا به او شبیخون زد؟
قلندر از شب شعر غدیر برمیگشت
آتش زد و سوخت نرده در خانه تو
تنهایی فرش و پرده در خانه تو
شد منفجر و بوی شهادت پیچید
یک مین عمل نکرده در خانه تو
این تازهشهید کیست بیسربند است؟
مانند شهیدان شب اروند است
در خانه تو چه انفجاری رخ داد؟
این واقعه آه، کربلای چند است؟
سوگند به سرخی زبانت یوسف
به روح معانی و بیانت یوسف
ماتم مَحوم مِهَم نبودم دودم
از داغ محمّد جوانت، یوسف
من عین تو کی، کجا دلیرم یوسف؟
از گریه ببخش ناگزیرم یوسف
گفتند غم آخر تو باشد آه
این آخرِ غم بود بمیرم یوسف
میسوزم در هوای تو یوسف جان
در شعلهور صدای تو یوسف جان
بگذار دم دربِکشم در این داغ
باقی همگی بقای تو یوسف جان
❇️این آنها
رامبد خانلری
راوی داستان «شرم» از خودش میپرسد؟ تاالان چند مرتبه جوری در حال لذتبردن از موقعیتی بهظاهر سطحی بودهام که زمان و مکان را فراموش کردهام؟ و سه موقعیت را در جواب برای خودش مثال میآورد: یکی وقتی کمی بعد از طلوع آفتاب به قلهٔ کوهی رسیده است. دیگری وقتی برای شرکت در یک سمینار به شهر دیگری سفر کرده و توی هتل مانده و لازانیا خورده و آخری وقتی در حال رانندگی دولا شده روی رادیو ماشین و پیچ تغییر طول موج را چرخانده و دنبال فرکانس رادیو جاز گشته است.
این موقعیت را من وقتی تجربه کردم که ساعت پنج صبح در سبزهمیدان رشت دنبال فندک میگشتم و باران نمنم شروع به باریدن کرد. یک مرتبه وقتی کارخانه اشتباهی پودر دمنوشی را که باید مزهٔ زعفران میداد با مزهٔ زنجبیل پر کرده بود و من فهمیدم که عاشق مزهٔ زنجبیلم و دیگری وقتی که برای پرکردن گزارشی دنبال منابع توی اینترنت میگشتم و نشستم به تماشای یک قسمت از کارتون گربهسگ.
در جای دیگری از داستان راوی از ساندویچ و آب گازداری میگوید که بعد از بهدنیا آوردن بچهاش در بوفهٔ بیمارستان خورده است و خودش هم نمیداند چرا از آن روز به این مهمی چنین خاطرهٔ کماهمیتی در خاطرش مانده است؟
یادم هست یکی از شبهای آخری که بابا در بیمارستان بستری بود من و رایحه در بوفهٔ بیمارستان با هم یک پیتزای پپرونی گرفتیم و خوردیم. من میدانم چرا آن پیتزا در خاطرم مانده است چون پیش از فاجعه از معدود لحظاتی بود که من و رایحه مثل قدیم کنار همدیگر در حال تجربهٔ آن بودیم و بعد از فاجعه (ازدستدادن بابا) من دوست داشتم برگردم به قبل از آن تا لحظهٔ فاجعه اینمرتبه جور دیگری رقم بخورد و آن پیتزای پپرونی در بوفهٔ بیمارستان آتیه آخرین ایستگاه سرراست در خاطرهٔ من از آن فاجعه بود.
من داستانها را اینطور میخوانم. داستان برای من شبیه طب سوزنی است؛ در هر داستانی لحظههایی هست که سوزنش مستقیماً حسم را درگیر میکند و بعد از این میخواهم از این لحظات با شما بگویم چون تنها کاری که بلدم خواندن داستان است و در این شرایط تنها کاری که از دستم برمیآید به اشتراک گذاشتن این آنها برای لذتبردن از زندگی است که اینروزها در لذتبخشی کمی کنس شده است. فعلا از کتاب شرم نوشتهٔ «مکنا گودمن» میگویم که پر از این آنهاست.
#معجزه_داستان
#شرم
#مکنا_گودمن
#نشر_بیدگل
.
شنبه ۱ مرداد ۱۴۰۱
سیتیاسکن داشتم. فاطمه از کار مرخصی گرفت و با هم رفتیم. از دوازده شب ناشتا بودم. آنجا هم شلوغ بود و گرم و احتمالاً آلوده. اطرافیان بیشتر از گذشته نگرانم بودند. به خاطر ضعف ایمنی بدن که سرطانیها به آن دچار میشدند. بیشتر وقتم را در خیابان میگذراندم. تا از هم نفسی با دیگران دور باشم. پیامکهای برداشت که میآمد متعجبم میکرد و نمیکرد. آرام آرام مستی اولیهی سرطان از سرم میپرید و گرانی سرطان را میفهمیدم. بیمهها سقفهای کوتاهی داشتند و قوانینی مسخره. قد سرطان همان هفتهی اول از سقف آنها بالا زده بود. دو میلیون تومان برای سیتیاسکن کارت کشیدند. گرفتن داروی تزریق سیتیاسکن عجیبتر بود. یک ساعتی معطلمان کردند. بیمه تایید نمیکرد. آخر امر خبر آمد که چون زیر شش ماه دوبار سیتیاسکن میکنیم مشمول بیمه نیستیم. هشتصد هزار تومان هم آنجا تیغ خوردیم. انگار نوبت قبل خوش گذشته بود. هوا برمان داشته بود برویم عشقی آزمایش بدهیم.
سرطان کشنده بود. اوایل گمان میکردم این کشندگی فقط برای فقرا مضاعف است. آرام آرام میفهمیدم برای طبقهی متوسط هم کشنده است. سرطان گران بود و فرسایشی. به آدمهایی فکر میکردم که با سرطان کارشان را از دست میدادند. آنها که کارمند جایی نبودند. شاید در تلاقی بیماری و بیکاری مرگ بالاترین نعمت محسوب میشد. این چیزی بود که در روایتهای سرطان پنهان و انکار میشد. چون غالبا آنها را از ما بهتران نوشته بودند. و مینوشتند. فارغ از غم فقر و گرانی. که دهها رنج دیگر به دنبال داشتند.
حوالی یک زیر دستگاه رفتم. نیمی از دارو را نوشیده بودم. در محلولی از آب. به مدت دو ساعت و نیم. نیم دیگر را داخل رگ تزریق کردند. اپراتور سیتیاسکن همان پرسشهای رایج را داشت. بیربط به پزشکی و باربط به تجسس و کنجکاوی: در زندگی غم و ناراحتی بزرگی داشتی؟ خیر. شغلت استرس و نگرانی داشت؟ خیر. خودت آدم جوشی و عصبی بودی؟ خیر. باورش شده بود که غم و غصه روی هم جمع میشود و عقده میشود و توده. معدهات را برداشتهاند؟ خیر. هنوز خیر. ناامید نیستی؟ نگاهش کردم: از چی؟ نمیدانست.
بعد از سیتیاسکن من یک جمله از او پرسیدم: اوضاع خوب بود؟ جوابش و وجودش پر از انرژی منفی بود. حالم که چند روزی بود خوش بود را بد کرد و تلخ. گفت بهتر است دکتر خودتان نظر بدهد. یک کلمه میتوانست بگوید توکل به خدا. یا بگوید بله. یا هرجملهی دیگری که بوی انسانیت بدهد. کادر درمان اما از جایی به بعد بیمار را انسان نمیدیدند. که بخواهند با او انسانی رفتار کنند. بیمار هم آنها را انسان نمیدید. همین.
#غزل_تازه
اینجهان، آنقدْرها هم ارزشِ دیدن ندارد!
چیستانِ مبهمی که جایِ پُرسیدن ندارد!
بیجهت، زیر درختانِ نظرکرده نشستیم
میوهی اِغوای باغِ خوابها، چیدن ندارد!
ناامیدیم از خدایانِ زمین و آسمان هم
کهنهبُتها را، کسی رویِ پرستیدن ندارد!
این نقابِ کهنه را از چهرهاش بردارد ای کاش
دلقکِ غمگین که شغلی غیرِ خندیدن ندارد!
ریشههای شاخسارِ رنج، در خـاکِ تمنّاست
ورنه این دنیا که ما دیدیم، رنجیدن ندارد!
رستگاری، خانه دارد بر پُلی سست و مُعلّق
اضطرابِ جاودانماندن که جنگیدن ندارد
هیچ فرقی گوئیا بین عروسی با عزا نیست
چارهای گل یا گلایُل، غیرِ پوسیدن ندارد
★★
بادها لال و بِلاتکلیف و دلگیرند از صبح
آسمانِ ابریِ شب، قصـدِ باریدن ندارد....
#عبدالحمید_ضیایی
@abdolhamidziaei
▫️▫️آیا مرگ چیزی برای خواستن باقی میگذارد؟
مرگآگاهی به ما چه میآموزد؟ میگوید نخواه، رها کن و کناره بگیر چون وقتی مرگ هست، هیچ چیزی نمیارزد؟
میگوید بخواه، رها نکن، کناره نگیر اما حواست باشد که تا وقتی مرگ هست، هرچیزی به هر بهایی نمیارزد؟ (چیزها را بخواه اما به بهایی معقول و نه با هر رنج و محنتی).
یا میگوید بخواه، رها نکن، کناره نگیر، هر بهایی هم که داشت؟ (اصلاً وقتی مرگ هست عقلانیتِ هزینه و فایده دیگر چه معنایی دارد، همهاش تمام میشود).
راستش نمیتوانم دفاع قاطعی از موضعم بکنم، اما من مسئله را به صورت دوم میفهمم: تا زندهای بخواه ولی وزنِ چیزها را با حقیقت میراییات بسنج. اگر چیزی صرفاً در مقیاسِ جاودانگی خواستنی بود و بهای زیادی داشت، برای من که هر لحظه ممکن است بمیرم، نمیارزد. در این حالت، داشتنِ چیزها با هر بهایی نمیارزد، بودن با آدمها هم و حتی خودِ زنده بودن هم.
در این نگاه، آگاهی به مرگ به تنهایی قدرت بیاعتبار کردن خواستهای ما را ندارد؛ تنها ترازویمان را تغییر میدهد و خواستهای دور و دراز و وهمهای ناشی از روزمرّگی و فریبِ فرهنگ را از میان میبرد.
#محمود_مقدسی
جنگبس!
رحیم قمیشی
در طوایف جنوب رسمی است برای جلوگیری از نزاع و خونریزی، به آن میگویند؛ خونبس.
به خوب و بد بودن آن رسم نمیخواهم بپردازم و از ظلمی که به دختران میشود، اما اساس آن رسم اینست که خون نباید حتما با خون پاک شود.
دختری میدهند، دختری میگیرند و خونریزی را خاتمه میدهند.
میدانند جنگها اگر مهار نشوند نسلی از بشر باقی نخواهد ماند.
و ما چیزی به نام جنگِ خوب نداریم!
گفتند در جنگ هشت ساله دویست هزار شهید دادیم، نیم میلیون جانباز و پنجاه هزار اسیر، و جنگ تمام شد.
اما دروغ گفتند!
گفتند سی و پنج سال است دیگر شرایط جنگی نداریم.
اما دروغ گفتند.
دوستی شمالی داشتم نوجوان بود که اسیر شده بود، چقدر خوشرو، چقدر زیبا، چقدر دوست داشتنی، پانزده سال پس از آزادی برای دیدن دوستان آزاده عازم دیارشان شدم. پیرمردی خمیده را نشانم دادند؛ "این علیرضا است!"
با دندانهایی افتاده، با صورتی چروکیده، با چشمهایی بی رمق.
نمیتوانستم باور کنم که خودش است.
او معتاد شده و رسیده بود به مواد کشنده صنعتی.
به همسر خستهاش گفتم علیرضا از زیباروترین و خوشاخلاقترین بچههای اردوگاه بود.
صورتش را برگرداند و آهی کشید.
و علیرضا که شارژ شده بود با صدای کشدارش:
- خانوم ببین آغا رحیم چی میگه!
و قطره اشکی که از چشمش افتاد.
دلم آتش گرفته بود، چه کار میتوانستم برایش بکنم؟
شماره تلفنم را گرفت.
تلفنم فقط یک بار چند ماه بعد با اسم او زنگ خورد، همسرش بود که میگفت؛
"علی مُرد. تنهایی"
علیرضا جزو آمار تلفات جنگ نبود، او معتاد بوده، او وقتی برگشته بود کسی نگفته بود چطور باید کمکش کرد.
دروغ گفتند دویست هزار تلفات جنگ بوده.
دوستم ش. م. که شهید شد پدرش هیچوقت با شهید شدن او کنار نیامد، از بس او نازنین بود، از بس برای پدرش یک دانه بود، از بس دلسوز خانواده بود. راستش من هم تا ماهها شهادتش را نمیتوانستم باور کنم. از بس دوستش داشتم.
پدرش پس از شهادت او، دیگر خودش نبود، زمزمههایی میکرد، نمیشنید اطرافیانش چه میگویند.
یک روز که از پل سفید اهواز رد میشد، ناگهان رفت روی نردهها و خودش را پرت کرد وسط آب.
هیچکس نفهمید تصویر پسرش را در اب دیده بوده، هیچکس نفهمید دیشب خواب پسرش را دیده دست در گردنش؟
فقط دو روز بعد پیکر بیجانش را در کناره کارون یافتند.
او هم جزو تلفات جنگ نبود!
"مهندس" که از اسارت برگشت همسرش ازدواج کرده بود، ۴ سال مفقود بود و قرار نبوده برگردد!
سخت نگرفت، اما قلبش نکشید. چند سال بیشتر نماند و رفت.
او هم جزو تلفات جنگ نبود!
محمدعلی که برگشت چند ماه نگذشته بود پیامی داد برای مراسم ختم همسرش برویم، همسرش خودکشی کرده بود. هیچوقت دلم نیامد از او بپرسم چرا او خودش را کشت.
او دیگر مُرده بود و جنگ هم تمام شده بود.
چند سال بعد هم که خبر فوت محمدعلی آمد تعجب نکردم.
محمدعلی اهل هنر بود ومگر قلب یک هنرمند چقدر جا دارد!
به دروغ گفته بودند جنگ هشت ساله تمام شد.
ولی مگر جنگ تمام میشود؟
با سوختن تنها یک نسل؟
نسل قبل را هم میسوزاند. نسل بعد را هم، و بیشتر!
عدهای که جنگیدن را افتخار خود میدانند چه میدانند جنگ چطور نابود میکند زندگیها را.
چه میدانند جنگ با اعلامیه تمام نمیشود همانطور که با اطلاعیه شروع نمیشود.
به نام خدا
راز
مداح هر چه خواند کسی گریه نکرد. از گودال و خیمه ها و خار مغیلان و هرچه بلد بود. پیرمردی که کنار مداح بود گفت:
- پسرم تا گلو تر کنی من چند بیت بخوانم؟
مداح گفت:
- بله پدر جان، بفرمایید.
پیرمرد شروع کرد:
- علی اکبر من شبه پیمبر من...
جمعیت زیرورو شد. مثل ابر بهار گریه میکردند. مداح از دهیار پرسید:
- کربلایی این پیرمرد را میشناسید؟
دهیار گفت:
- پدر چهار شهید است.
حیدر جهان کهن #پیاده
زندگینامه
- قربونتون بشم که اینهمه نذری روضه را دوست داشتی
ظرف یکبار مصرف غذا را که باز کرد طاقت نیاورد. دو قطره اشک ریخت روی اسم پدری دلسوز و مهربان.
داستانک اشک و عطش
پسرک همان طور که داشت زنجیر می زد توی صف در هیئت عزاداری پیش می رفت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد پس از چند لحظه با لحن کودکانه رو به آسمان کرد و با خود گفت : «خدایا گریه نکن بچه ها دیگه تشنه نیستن»
***
نوشتهی حمزه ولی پور ؛ از داستانک های سوگواره روضه های صدکلمه ای در رجانیوز
بیتعادلی
هوهوی چهارچرخها مثل سوت موشکی گوشش را آزار میداد. موتور را کناری گذاشت و بازگشت و به جاده نگاه کرد. آلوها زیرِ چرخها له میشدند و سرخیشان شتک میزد روی آسفالتها. بد آورده بود. خیلی بد. اصلاً فکرش را نمیکرد. فکرش را نمیکرد چالهای او را اسیر کند، تعادلش به هم بخورد و بعد کشِ صندوق آلو شل شود و بعد پخش شود کفِ زمینِ اتوبان و بعد هم ماشینها که بی امان میتاختند رویشان و له میشدند و سرخیشان شتک میزد روی جاده... موتور را آورد کناری. با ناامیدی نگاهی به جعبۀ پلاستیکی انداخت که خرد شده بود، ریزریز توی جاده سرگردان بودند... باید بازمیگشت. کاری نمیشد کرد. چرخها چرخها و آلوها... جواب بچهها که منتظر بودند را چه بدهد؟ با چه رویی برگردد؟
شرایط نماز
نماز جماعت برپا شد.
این بار چند نفر ماموم جلوی امام ایستادند تا نماز آغاز شد...
نویسنده: پابسته
🔰 آدمى سر حسين (ع) را بر روى نى ببيند كه با او حرف مى زند ولى حركتى نكند. پس كجاست حركت او؟
❞ عینصاد:
﮺ ▪️اين وجل و خوفى كه در دل آدمى مى آيد يا به خاطر اين است كه عظمت حق را مى بيند يا حكومت و سطوت او را يا جمال او را و يا جلال و هيبت او را، در نتيجه اشفاق و انكسار مى آيد، كه در دعا مى خوانيم:
▪️«أَلْحِقْنا بِعِبادِكَ الَّذينَ هُمْ بِالْبِدارِ الَيْكَ يُسارِعُونَ وَ بابَكَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ وَ ايّاكَ فِى اللَّيْلِ وَ النَّهارِ يَعْبُدُونَ وَ هُمْ مِنْ هَيْبَتِكَ مُشْفِقُونَ»؛ خدايا! ما را به عبادى ملحق كن كه با سر رفتند. با شتاب رفتند؛ آنهايى كه درِ خانه تو مستمرّاً ايستاده بودند و درِ ديگرى را نمى شناختند و به جاى اينكه عبد نفسشان باشند، عبد خلق باشند، عبد دنيا باشند، عبد شيطان باشند، عبد تو شده بودند. عبداللَّه بودند.
▪️و با اين حركت و شتاب، با اين عبوديت، هيبت تو آنها را به اشفاق انداخته بود. خدايا! ما را به آنها ملحق كن؛ مايى كه نشسته ايم، مايى كه خزيده ايم.
▪️آدمى سر حسين (ع) را بر روى نى ببيند كه با او حرف مى زند، فرق شكافته على (ع) را ببيند، ولى حركتى نكند. پس كجاست حركت او؟ راهى كه اولياء حق با سر رفتند، ما مى خواهيم خزيده خزيده طى كنيم و اجر هم بگيريم؟!﮺
📚 اخبات | ص ۹۹
📝📝📝حکایتِ آن عاشقانِ شَرزه که با شب نزیستند
✅ بازخوانیِ فرازهایی از سخنرانیِ حضرت حسین(ع) در سرزمینِ "منا". این خطبه در سال ۵۸ ه. ق. و یک سال پیش از مرگِ معاویه، در جمع علمایِ امّت و برخی صحابهیِ بازمانده از دوران حضرت رسول(ص) ایراد شده است.
✍🏻بازترجمه، ویرایش و روانسازیِ متن: سعید رضادوست
✅شما ای گروهِ نیرومند! دستهای هستید که به دانش و نیکی و خیرخواهی نامبُردارید و به واسطهیِ خدا و دینِ او در دل مردم، قدر و مرتبهای دارید که توانگر، از آن حساب میبرَد و ناتوان، شما را گرامی میدارد و آنانی که همرتبهی شمایند و بر آنها ولایتی ندارید نیز شما را بر خود مقدّم میدارند. شما واسطهی برآوردنِ حوائجی هستید که از خواستارانشان دریغ میدارند. امّا و متاسّفانه به هیبتِ پادشاهان و ارجمندیِ بزرگان، در راه گام برمیدارید. آیا امیدِ همهی ایشان که نام بردم از آن رو نیست که به شما چشم دارند تا برایِ " حقّ خدا" قیام کنید؟ اگر چه از بیشتر حقوق خداوندی روگردان شدهاید، حقوقِ ضعیفان را تباه ساختهاید و البتّه به پندار خود، حقّتان را گرفتهاید! شما در این راه الهی، نه مالی خرج کردید و نه جانی را برای خدا که آن را آفریده به مخاطره انداختید و نه برای رضای خدا با طبقهای فاسد درافتادید. آیا با این وضع از درگاه خدا، بهشت و همنشینیِ پیامبران و امان از عذاب او را آرزو دارید؟
✅شما میبینید که پیمانهای خدا شکسته شده و نگران نمیشوید، با وجودِ اینکه برای یک نقضِ پیمانِ پدرانِ خود، به هراس میافتید! میبینید که پیمان دین و آیینِ رسول خدا(ص) خوار و ناچیز شده و کورها و لالها و از کار افتادهها در شهرها رها شدهاند و رحم بر ایشان نمیکنید و در خورِ مسئولیتتان کاری نکردهاید و قدمی برنمیدارید و به کسانی که با وجودِ کوتاهیهایِ شما در آن راه تلاش میکنند وقعی نمینهید و در عین حال خودتان به چاپلوسی و سازش با ظالمان آسودهاید .
✅همهی این رفتارهایِ شما مصداقِ نقضِ همان امر به معروف و نهی از منکری است که خداوند همگان را به آن فرمان داده و شما از آن غافل ماندهاید. مصیبت بر شما با توجّه به جایگاه و مسئولیّتتان از همهی مردم بزرگتر است، زیرا در حفظ منزلتِ دانایان و شایستگان مغلوب شدید و ای کاش در حفظ آن تلاش میکردید.
✅شما ظالمان را بر مناصبشان نشاندید و در آن جایگاهها استوارشان کردید و زعامتِ امورِ الهی را به آنان سپردید تا بی هیچ هراس و نگرانی به شُبهه، کار کنند و در مسیرِ شهوت و دلخواهِ خویش پیش روند. فرارِ شما از مرگ و خوش بودنِ شما به زندگیِ موقّتِ دنیا که بیگمان از شما ستانده خواهد شد، موجبِ جسور گردیدنِ ناشایستگانِ حاکم شده و در نتیجه عملاً ضعیفان را به دست آنان سپردهاید که برخی را بَرده و گوش به فرمانِ خود ساخته و برخی را ناتوان و غرق در مشکلاتِ زیستِ روزمرّه کرده و در امور مملکت مطابق با رأی دلخواهِ خود تصرّف میکنند و با هوسرانیِ خویش و پیروی از اشرار و گستاخی در برابرِ پروردگار، شومی و پلیدی به بار میآورند.
✅در هر شهری، خطیبی سخنور از یارانِ معاویه و دستگاهِ جور بر منبر دارند که به سودِ ایشان و به دروغ سخن میگوید. در وضعیّتی که سرتاسر کشورِ اسلامی بیپناه مانده ، دستِ این ناشایستگان در جایجایِ آن باز و دراز است و مردم، بردگانِ آنها به شمار میآیند و در این وضع و حال، مردمِ عادی قادر نخواهند بود هیچ درازدستیِ گستاخانهای را از خود رانده و دفع کنند.
✅شگفتا! و چرا در شگفت نباشم که سرزمینِ اسلامی، در اختیار فریبکاری خائن و مالیات ستانندهای ستمگر و فرمانروایی بیرحم بر مردمان است . پس خدا در آنچه ما بر سرِ آن نزاع داریم، حاکم و گواه است و در موضوعِ اختلاف، داوری خواهد کرد.
✅خدایا! تو میدانی که آنچه از ما سر زده است برای رقابت در فرمانروایی و نیز دسترسی به مالِ بیارزش دنیا نبوده، بلکه از آن روست که میخواهیم نشانههایِ آیین تو را آشکار نموده و شیوهی اصلاحِ کژیها را در سرزمینهایت نمایان سازیم تا بندگانِ ستمدیدهیِ تو، آسودهخاطر بتوانند به فرایض و سنن و احکام تو عمل کنند.
✅ای مردم! اگر نکوشید و ما را در این راه یاری نرسانید، ستمگران بیش از پیش بر شما مسلّط خواهند شد و در خاموش کردن نورِ راهنماییهایِ پیامبرِ شما، بیشتر گستاخی و درازدستی خواهند کرد. پاداش و مطلوب برایِ ما خداست و همو برایِ ما بس است. بر او توکّل داریم و به سوی او بازمیگردیم و سرانجامِ همه چیز و همه کس به سوی اوست.
آب زیاد
- دکتر چی بهش بدم؟
- آب، آب زیاد بهِش بده.
- بچه شیش ماهه با چقدر آب سیراب می شه؟
- سه قاشق غذاخوری.
نوشته ی: محمدحسن ابوحمزه، صبح هنر