سفارش میکردند این بار محمد خواست برود🚶🏻♂️ جلودارش باشم❌ یک کلام گفتم : اینهمه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم 🙂 بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین🤨؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، محمد هم خودش میدونه☝🏻بخواد بره، من سر راهش نمیایستم ! من کنار محمدم💞
#_تنها_گریه_کن
بسمحق... :)🍂
#پارت5
اینقسمت #پسرکفلافلفروش
_._._._._
كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر 7 بسيار گسترده شده بود. سيد
علی مصطفوی برنامههای ورزشی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد.
هميشه برای جلسات هيئت يا برنامههای اردويی فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان.
يك فلافلفروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از
آنجا
خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافلفروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد
اين پسر زمينهی معنوی خوبی دارد.
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافلفروشی و با اين
جوان حرف ميزديم. سيد علیميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را
جذب مسجد كنيم.
برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين
برنامهی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامهها
شركت كن.
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامهی فوتبال بچههای
مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم اگر
فرصت شد، ميام.
رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم
يادوارهی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادوارهی شهدا بعد از پايان
دوران دفاع مقدس بود.
از زبان یکی از جوانان مسجد
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
روزی برانکاردی را در گوشه ای از سالن بیمارستان 🏥دیدم ...
جنازه ای روی آن دراز کرده و پتویی رویش کشیده بودند .
نزدیک تر رفتم تا دستش را جمع کنم کنار بدنش🚶🏻♂️
اقای دمیرچی،مسئول تعاون ارتش تهران متوجه شد و صدایم زد🗣️
سرم را به سمتش برگرداندم.گفت:((این کار را من می کنم))
از جنازه دور شدم و برگشتم سرِ کارم🩺
فردای ان روز چهار نفر سپاهی آمدند ... یکی شان چفیه ای در دست داشت .
به نظر می امد چیزی لای چفیه باشد🤨سه نفر از بچه های اتاق ترمیم آمدند کنارشان ...
تیم ترمیم،پیکرهایی را که آسیب دیده بودند ترمیم می کرد تا خانواده ها هنگام تشییع و تدفین متوجه نقص عضو یا زخم های سختِ شهدا نشوند🥺
به دوستم مریم گفتم :((فکرکنم یک خبرهایی هست😰))
رفتیم یه سمت انها . بالای سرهمان جنازه ای که من دیده بودم جمع شدند🤔
ملحفه را کنار زدند.جا خوردم. یک جنازه بدون سر💀 و درشت هیکل با با لباس سپاه روی برانکارد بود💔
لای چفیه هم سر همین پیکر بود ...
آورده بودند برای پیوند به پیکرش.همان جا از حال رفتم و بیهوش افتادم زمین.
بعد از چند دقیقه که به مدد اب قند و سیلی های دوستان به هوش آمدم،تازه فهمیدم جریان چه بوده😭
ان شهید از فرماندهان لشکر امام حسین اصفهان بود.
دوستانش تعریف میکردند:((داشت روی خاک،نقشه عملیات را برای نیروها توجیه می کرد☝🏻
خمپاره ای در دومتری اش فرود آمد و به محض انفجار،سرش را از بدن جدا کرد😓
چون قلبش هنوز سالم بود و می زد،پیکر بی سرش تا یک کیلومتری دوید! دو روز گشتیم تا سرش را پیدا کنیم.))
با شنیدن این اوصاف،حادثه کربلا را در ذهنم مجسم می کردم. تاریخ 🗓️داشت تکرار می شد ...
از ان سال ۶۱ در کربلا تا این سالِ ۶۱ در ایران،
حسین ع و پیروانش همیشه در حال جهاد برای خدا بوده اند.
این ماجرا را که برای بچه های کرمان تعریف کردم،خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند💔
بعضی ها دیگر روسری بلند سر می کردند و تعدادی هم مقنعه هایشان را کیپ کردند تا موهایشان بیرون نزند ...
#_کتاب_دختر_تبریز✨
•|🕊🚶♂|•
#حرف_حساب
از شخصـے پرسیدند :
تا بهشت چقدر راه است ؟ 🧐
گفت : یڪ قدم
گفتند : چطور ؟!🤨
گفت : مثل #شهیدان یڪ پایتان را ڪہ
روے نفس شیطانـے بگذارید
پاے دیگرتان در بهشت است .🙂
#فقط_یڪ_قـدم 👣
•●
-ارھمشتۍ🤞🏿🗞'!