چند هفته بعد از شهادتش💔 یکی از هم سنگرهایش جمله ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد📲 که اولش نوشته بود :«این سخنی از محمود رضاست✨».جمله این بود:«إذا کانَ المُنادِی زینب ع فأهلا بِالشَادهٔ.»یعنی اگر دعوت کننده زینب ع است، پس سلام بر شهادت❤🔥چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت ... از او پرسیدم:«این حرف را محمود رضا کجا زده🤔»گفت:«آخرین باری که تهران بود و باهم کلاس برگزار کردیم،این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت📜 من هم آن را توی دفترم یادداشت کردم💫 »
#_کتاب_تو_شهید_نمیشوی
سفارش میکردند این بار محمد خواست برود🚶🏻♂️ جلودارش باشم❌ یک کلام گفتم : اینهمه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم 🙂 بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین🤨؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، محمد هم خودش میدونه☝🏻بخواد بره، من سر راهش نمیایستم ! من کنار محمدم💞
#_تنها_گریه_کن
بسمحق... :)🍂
#پارت5
اینقسمت #پسرکفلافلفروش
_._._._._
كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر 7 بسيار گسترده شده بود. سيد
علی مصطفوی برنامههای ورزشی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد.
هميشه برای جلسات هيئت يا برنامههای اردويی فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان.
يك فلافلفروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از
آنجا
خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافلفروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد
اين پسر زمينهی معنوی خوبی دارد.
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافلفروشی و با اين
جوان حرف ميزديم. سيد علیميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را
جذب مسجد كنيم.
برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين
برنامهی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامهها
شركت كن.
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامهی فوتبال بچههای
مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم اگر
فرصت شد، ميام.
رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم
يادوارهی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادوارهی شهدا بعد از پايان
دوران دفاع مقدس بود.
از زبان یکی از جوانان مسجد
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
روزی برانکاردی را در گوشه ای از سالن بیمارستان 🏥دیدم ...
جنازه ای روی آن دراز کرده و پتویی رویش کشیده بودند .
نزدیک تر رفتم تا دستش را جمع کنم کنار بدنش🚶🏻♂️
اقای دمیرچی،مسئول تعاون ارتش تهران متوجه شد و صدایم زد🗣️
سرم را به سمتش برگرداندم.گفت:((این کار را من می کنم))
از جنازه دور شدم و برگشتم سرِ کارم🩺
فردای ان روز چهار نفر سپاهی آمدند ... یکی شان چفیه ای در دست داشت .
به نظر می امد چیزی لای چفیه باشد🤨سه نفر از بچه های اتاق ترمیم آمدند کنارشان ...
تیم ترمیم،پیکرهایی را که آسیب دیده بودند ترمیم می کرد تا خانواده ها هنگام تشییع و تدفین متوجه نقص عضو یا زخم های سختِ شهدا نشوند🥺
به دوستم مریم گفتم :((فکرکنم یک خبرهایی هست😰))
رفتیم یه سمت انها . بالای سرهمان جنازه ای که من دیده بودم جمع شدند🤔
ملحفه را کنار زدند.جا خوردم. یک جنازه بدون سر💀 و درشت هیکل با با لباس سپاه روی برانکارد بود💔
لای چفیه هم سر همین پیکر بود ...
آورده بودند برای پیوند به پیکرش.همان جا از حال رفتم و بیهوش افتادم زمین.
بعد از چند دقیقه که به مدد اب قند و سیلی های دوستان به هوش آمدم،تازه فهمیدم جریان چه بوده😭
ان شهید از فرماندهان لشکر امام حسین اصفهان بود.
دوستانش تعریف میکردند:((داشت روی خاک،نقشه عملیات را برای نیروها توجیه می کرد☝🏻
خمپاره ای در دومتری اش فرود آمد و به محض انفجار،سرش را از بدن جدا کرد😓
چون قلبش هنوز سالم بود و می زد،پیکر بی سرش تا یک کیلومتری دوید! دو روز گشتیم تا سرش را پیدا کنیم.))
با شنیدن این اوصاف،حادثه کربلا را در ذهنم مجسم می کردم. تاریخ 🗓️داشت تکرار می شد ...
از ان سال ۶۱ در کربلا تا این سالِ ۶۱ در ایران،
حسین ع و پیروانش همیشه در حال جهاد برای خدا بوده اند.
این ماجرا را که برای بچه های کرمان تعریف کردم،خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند💔
بعضی ها دیگر روسری بلند سر می کردند و تعدادی هم مقنعه هایشان را کیپ کردند تا موهایشان بیرون نزند ...
#_کتاب_دختر_تبریز✨
•|🕊🚶♂|•
#حرف_حساب
از شخصـے پرسیدند :
تا بهشت چقدر راه است ؟ 🧐
گفت : یڪ قدم
گفتند : چطور ؟!🤨
گفت : مثل #شهیدان یڪ پایتان را ڪہ
روے نفس شیطانـے بگذارید
پاے دیگرتان در بهشت است .🙂
#فقط_یڪ_قـدم 👣
•●
-ارھمشتۍ🤞🏿🗞'!
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه کار می کردی؟ ....
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!
این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت...
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
من یاغی نیستم
خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!...
فقط اومدیم بگیم که:
خدایا ما یاغی نیستیم....
بنده ایم....
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.....
لطفا همین جمله را از ما قبول کن.🤲🏼🕊
★تکه هایی از کتاب های معروف★
حتماً برای شما هم پیش آمده است که هنگام خواندن یک کتاب، با جمله یا جملاتی مواجه شوید که گویی از عمق جان شما برآمده و آنچه را در پسِ ذهنتان میگذرد، به بهترین نحو بیان میکند؛
در این لحظه چه میکنید ...؟
آن را به حافظه میسپارید؟ زیرش خط میکشید یا گوشهای یادداشتش میکنید؟
اگر به خواندن تکه هایی از کتاب های معروف علاقهمندید و یا برای انتخاب یک کتاب، بیش از هر چیز دیگری، به متن آن اعتماد میکنید، این یادداشت را از دست ندهید❗️
کتابها چنان قدرتی دارند ....
که به یک آن، ما را از جایمان، در یک پروژهی سخت کاری یا روابط اجتماعی فرسایشی، جدا میکنند و به سرزمینی میبرند که نوید آرامش یا هیجان میدهد . . .
✒️ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
[کتاب عارفانه]
💬خلاصه:
🌿زندگی نامه و خاطرات شهید عارف، احمدعلی نیری می باشد. کسی که در سن ۱۲ سالگی با ترک یک گناه و حسن رفتار، تسبیح درختان را شنید و معراج به دیدن پیامبران و صاحب الزمان رفت و میان زمین و آسمان نماز خواند و در ۱۹ سالگی به دیدار معبودش رفت.
✒️ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•