eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
681 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه فکر میکردن مصطفی فوت کرده است😥از ترس خشکم زده بود😰 رو به پرچم حضرت ابوالفضل علیه السلام گفتم :« پسرم نذر شما! قول میدم سرباز خوبی تحویل بدهم🥺 این اتفاق دقیقا قبل از ظهر روز نهم محرم رخ داد ..📆 هدیه کتاب✌️🏻 : 120هزار تومان🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در ایام دانشجویی🤓 بارها از شهید شهریاری شنیدم که می گفت : همه ما مدیون امام هستیم☝️🏻می گفت که من نمی دانم اگر امام این حرکت را شروع نمی‌کرد و انقلاب پیروز نمی‌شد وضع فعلی من چگونه بود ..🤨😯؟ هدیه کتاب✌️🏻 : 20هزار تومان🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نور 💫و عطر روضه و اشک هایی😭 که سر می‌خوردند روی صورت ماهش ، می‌پیچید توی اشپز خانه کوچکمان🍲 ... می‌رفت لابه‌لای طعم خورشت ها🥘 و همراه برنج ها قد میکشید🍚 و مثل پیچک ، همه‌ی خانه را میگرفت 🍀. مادر خوشبختی بودم که خورشتم همراه آهنگ روضه های پسرم جا می‌افتاد✨ ... نه؟! هدیه کتاب✌️🏻: 65هزار تومان 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 مبارکتون باشه❤️ نگاه شهدا بدرقه ي زندگیتون🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@hasebabu چند روزی به اربعین مانده بود که رسیدم کربلا و برای زیارت راهی حرم شدم. زیر قبه که ایستادم برای همه دعا کردم. تک‌تک بچه‌هایم را اسم بردم و برای هرکدام هرچه صلاحشان بود از امام‌حسین(ع) خواستم. تا به اسم محمود رسیدم، ناخودآگاه یاد آخرین حرف‌هایش افتادم. خودم به زبان خودم، آن هم زیر قبۀ امام‌حسین(ع)، برای شهادتش دعا کردم. آن لحظه‌ای که داشتم به امام می‌گفتم «شهادت رو براش امضا کن»، از رفتنش به سوریه چیزی نمی‌دانستم. او در سوریه بود و من در کربلا داشتم برای شهادتش دعا می‌کردم.... با آن رعشه‌ای که صبح اربعین به جانم افتاده بود، خدا داشت به من می‌گفت حاجتت روا شد. پسرت را به سربازی امام زمانش قبول کردیم... هم‌رزمش تعریف می‌کرد: شب اربعین، فارغ از هیاهوی عملیات، کنجی دنج پیدا کرده و مشغول نوشتن و پرکردن دفتر خاطراتش شده بود. به او گفتم: «من الان زنگ زدم خونه و حلالیت گرفتم. تو هم برو گوشی من رو بردار به خونواده‌ت زنگ بزن.» سری تکان داد و به کارش ادامه داد... بار سوم که در همان حال دیدمش، دل‌خور شدم و گفتم: «خب پا شو زنگ بزن دیگه. معلوم نیست فردا برامون چه اتفاقی بیفته. پا شو تا دیر نشده. شاید واقعاً فرصت آخر باشه.» دفترش را بست. با آرامش به چشم‌هایم نگاهی انداخت و گفت: «من دیگه دل کندم حاجی. می‌ترسم دوباره صداشون رو بشنوم، دست‌ودلم بلرزه. لطفاً اصرار نکن. من دل برید‌م.» وقتی این دفتر بعد از شهادت به دستمان رسید، دیدیم دقیقاً در تاریخ همان شب، گوشه‌ای از دفترش نوشته: «این آخرین دست‌نوشته‌های من است. من فردا، در روز اربعین حسینی شهید می‌شوم.»