🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟!
🥺 میدونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاجخانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم نالههات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.»
ـــــــــــــــــــــــــ
#بریده_کتاب
#قصه_ننه_علی📚
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد.
پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند....
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_کتــــــاب
#قصه_ی_ننه_علی📚
ــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#اربعین_طوبی داستان کتاب رمان اربعین طوبی درباره طوبی دختری نوجوان است که در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ پ
ــــــــــــ #بریده_کتاب ــــــــ
هر چهلروز، یک گره باید بیفتد توی زندگی ما؛ که اگر نیفتد شک میکنم به ایمانم و میترسم از اینکه نکند به حال خودمان رهایمان کرده باشد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اربعین_طوبی
#اربعین
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــ #بریده_کتاب ـــــــــــــــ
📌جلوی پدرت میگویم. فقط تا اربعین وقت داری که برگردی و الّا عاقت میکنم... عزیزم!... عاقت میکنم.... نور چشمم! شیرم را حلالت نمیکنم... پارۀ تنم! عبدالله! شاهد باش با این پادرد و کمردرد و تنگینفس، نیت کرده ام پیاده از بصره بروم تا کربلا؛ حاجتم را گرفتم و حسن برگشت، که برگشت؛ و الّا دیگر نه من، نه حسن... پیر شدم از دست تو پسر!... خار شدم... انگشتنمای هر کس و ناکس شدم ...تو رسوایی مادرت را می خواهی؟...باید برگردی ...این خط اینهم نشان!
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#اربعین_طوبی
#اربعین
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به یاد گونه های سرخ عبدالواحد محمدی که قاری قرآن بود و مداح اهل بیت و در آن سرما چهرهاش رنگ دیگری داشت، به یاد صفای حسن و دل شکسته منصور مینوشتم و میگریستم و با هر سطر، آتشفشان درونم دیوانهوار بیرون میریخت تا آن روز خیلی کم اتفاق افتاده بود که قلم به دست بگیرم و بنویسم ،سنگر ،سوله، محوطه، در و دشت و کوه و هر جا که زمانی قدمگاه شهدا بود بعد از آنها بیروح و تحمل ناپذیر میشد. آن شب تا صبح در عمق تنهایی و درد به سر کردیم. صبح که شد، دیگر کسی طاقت ماندن در مقر را نداشت. به همه نیروها مرخصی داده شد. بچه ها در راه رفتن کمکم میکردند چون تاولی که کف هر دو پایم را پوشانده بود دردناکتر از آن بود که بتوانم روی پای خودم بایستم.
ـــــــــــــــــــــ
#بریده_کتاب
#لشکرخوبان
#اربعین
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟!
🥺 میدونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاجخانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم نالههات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.»
ـــــــــــــــــــــــــ
#بریده_کتاب
#قصه_ننه_علی📚
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد.
پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند....
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_کتــــــاب
#قصه_ی_ننه_علی📚
ــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_کتاب
#قصه_ننه_علی
همه را به فحش کشید و برگشت خانه😣.
تازه دست و پای کبودم داشت خوب میشد که دوباره بساط دعواهای شبانه پهن شد.😞
شب و روزم را به هم دوخته بود. تا مدتها از ترس اذیتهایش جرئت نداشتم وضو بگیرم و نماز صبح بخوانم😭.
وقت و بیوقت با کمربند و چوب به جانم میافتاد. بچهها در خواب زهرهشان میترکید😔.
😭صدای اذان که از بلندگوی مسجد پخش میشد، بغض میکردم و پتو را روی سرم میکشیدم. بدون وضو ذکرهای نماز را زیر لب میگفتم و با خدا حرف میزدم:
🥺😭 «این نماز کم و ناقص رو خودت از زهرا قبول کن.» چارهای نداشتم جز اینکه دندان روی جگر بگذارم.
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
♡ــــــــــــــــــــــ #بریده_کتــــــاب ــــــــــــــــــــــــــــ♡
...تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تک تک دوستانم افتادم.
به این فکر کردم که همه آنها بیش از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن، گریه کردند، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم.
نزدیکهای سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگی ام دست میکشیدم خیلی از تنهاییها غصهها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گرهای بود که د دلم میخواست برای همیشه باز نشود.
رفیق مثل رسول🌱
#ارسالی_اعضا ♡✓
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#شُنام📘 ماجرای کتاب "شنام" مربوط به سالهای ۶۱-۶۰ از عملیات شنام است که در مریوان به فرماندهی شهید ا
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
شرایط جسمی و روحی من رو به وخامت می رفت. در بیغوله تنهایی خود گم شده بودم. دیگر میلی به خوردن همان اندک غذای موجود هم نداشتم. بدنم به شدت ضعیف شده بود. اغلب گوشه ای کز می کردم و از بقیه دور بودم. دیگران هم شرایط مساعدی نداشتند. با ریزش برف و باران های ممتد همه فهمیده بودیم تا بهار هیچ کس آزاد نخواهد شد و باید تلاش کنیم از مهلکه اندوه در فصل سرما جان به در ببریم تا شاید بار دیگر به پابوس بهار برسیم.
ـــــــــــــــــــ
#بریده_کتاب
#شنام
#اربعین
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_کتاب
🔹محسن خیلی به #شهیدکاظمی علاقه داشت عشق و جانش حاج احمد کاظمی بود. محسن هر شب میرفت سر قبر حاج احمد مناجات می کرد با خدا گریه می کرد. به او می گفت: «حاجی». دلم میخواد جا پای تو بذارم دلم میخواد سرنوشتم مثل تو بشه اول جهاد بعد هم شهادت کمکم کن با همه وجود از شهید کاظمی میخواست کمکش کند هنوز چهل شب تمام نشده بود که مسئولان سپاه به محسن اجازه رفتن به سوریه دادند محسن می گفت:
🦋می دونستم شهید کاظمی دستم رو میگیره و حاجتم رو روا میکنه
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_کتاب
_____
چهرهاش در هم بود و از اینکه در شرایطی قرار گرفته بود که نمیتوانست نماز بخواند، ناراححت بود. همهجا بسته بود و مکانی برای نماز پیدا نکردیم. سرانجام بعد از چند ساعت جایی را در ایستگاه راهآهن برای نماز پیدا کردیم. ابراهیم بیدرنگ وضو گرفت و نمازش را خواند. بعد از نماز گفت: «آقا، من دیگه باهاتون هیچ سفری نمیآم، هیچ کاری ارزششش بالاتر از نماز نیست، شغل شما طوریه که گاهی ناخواسته نماز به تاخیر می افته.»
📍کتاب «شمع بیصدا آب میشود» با ۲۴۸ صفحه
ــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــ #بریده_کتاب ــــــــــــــــــــــــ
بعضی شب ها در حیاطِ روبه روی #حرم می نشستیم و با هم درس های کلاس اخلاق را مباحثه می کردیم. به من می گفت: «از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده»!
آن قدر دوستش داشتم که هر چه می گفت، برایم حجت بود❤️.
چشمانم را بستم و همین ها را تکرار کردم. یک دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم:
«راستی محمد! همه از این جا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف»!😍
طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش».☺️
اصرار کردم که این کاررا بکنیم🥺.
غمی روی صورتش نشست😔. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش یه بی کفن؟!»😭
ــــــــــــــــــــــــــ
#برای_زین_أب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
♡ــــــــــــــــــــــ #بریده_کتــــــاب ــــــــــــــــــــــــــــ♡
...تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تک تک دوستانم افتادم.
به این فکر کردم که همه آنها بیش از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن، گریه کردند، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم.
نزدیکهای سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگی ام دست میکشیدم خیلی از تنهاییها غصهها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گرهای بود که د دلم میخواست برای همیشه باز نشود.
رفیق مثل رسول🌱
#ارسالی_اعضا ♡✓
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد.
پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند....
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_کتــــــاب
ــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_کتاب
#قصه_ننه_علی
همه را به فحش کشید و برگشت خانه😣.
تازه دست و پای کبودم داشت خوب میشد که دوباره بساط دعواهای شبانه پهن شد.😞
شب و روزم را به هم دوخته بود. تا مدتها از ترس اذیتهایش جرئت نداشتم وضو بگیرم و نماز صبح بخوانم😭.
وقت و بیوقت با کمربند و چوب به جانم میافتاد. بچهها در خواب زهرهشان میترکید😔.
😭صدای اذان که از بلندگوی مسجد پخش میشد، بغض میکردم و پتو را روی سرم میکشیدم. بدون وضو ذکرهای نماز را زیر لب میگفتم و با خدا حرف میزدم:
🥺😭 «این نماز کم و ناقص رو خودت از زهرا قبول کن.» چارهای نداشتم جز اینکه دندان روی جگر بگذارم.
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سجاد، دخترش ثنا، را خیلی دوست داشت. همین مردم و بچههای امروز چند سال دیگر وقتی ثنا دختر بزرگی میشود چه قضاوتی درباره پدرش خواهند کرد. که میداند؟ شاید سعیده را هم همین زخم زبانها که مسعود میگفت، به ستوه آورده بود. پرونده این چند به قول مسعود متهم، دارد خاک میگیرد و در شلوغی روزمرگیهای این شهرِ غافل گم میشود. سجادها هر جای دنیا بودند روی سر حلوا حلوا میشدند و نامشان قهرمان ملی بود و در تاریخ میدرخشیدند. اما هنوز بعد از چند سال که از غلتیدن در خون خودشان گذشته، مردم چیزی از نام و رسمشان نشنیدهاند.
#بریده_کتاب
#نخسایی_ها
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عاشق که انقدر پفکی نمیشه! پسر یه دلدرد معمولی گرفتی داری زمین و زمانو فحش میدی. غربت و آوارگی اول راه عشقه. عشق غصه داره، درد داره، بدنامی داره، تنهایی داره، دل گنده میخواد، جیگر شیر میخواد، وگرنه که ایناهاش! راه برگشت، برگرد برو خونهتون.ولی اگه میخوای بری این راهو، جونتو بگیر تو دست و برو، دختر شاه پریون عطر سیب سرخو از دهفرسخی میفهمه. مثل رعنا؛ رعنا هم از دهفرسخی فهمید کی راستراستکی عاشقه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#گرامافون
#بریده_کتاب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
#هفته_وحدت
#تخفیفات_ویژه
ــــــــــــــــــــــــ
فقط برای اینکه من هم حرفی زده باشم گفتم: «حتماً در جریان هستید که من تازه چادری شدهم. زمان میبره تا جا بیفتم و نیاز دارم باهام همکاری بشه.» مرتضی گفت: «خوش به سعادتتون با این انتخاب خوب، اما یادتون باشه وقتی این حجاب رو انتخاب میکنید، منتظر خاکیشدنش، طعنهشنیدن و کنایهخوردن هم باشید. این راه سختی و بالاپایینی زیاد داره و آدم زیاد آزمایش میشه.»
ـــــــــــــــــــــــ
#بریده_کتاب
#هواتو_دارم 💞
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مادر سرش را پایین انداخت و گفت: «اینا رو نمیگم که ته دلتو خالی کنم؛ میگم که بفهمی وقتی میگی هنوزم دوسش داری یعنی چی؟ تو خیلی جوونی طوبی. حالا که میخوای با رجب زندگی کنی، باید خودتو برای حرف و نگاه مردم آماده کنی. مطمئن باش یه عده تشویقت میکنن، یه عده هم سرکوفتت میزنن. نه از حرف اینا خوشحال باش، نه از نگاه اونا ناراحت.
ــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_کتاب
#بابا_رجب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد.
پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند....
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_کتــــــاب
#قصه_ی_ننه_علی📚
ــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تاکید داشت روی صداقت بین زن و شوهر. اینکه در هر شرایطی با هم صادق باشیم. گفتم: «مامان سیمین یه اصطلاح خوبی داره. میگه وقتی توی استکان چایی مگس بیفته، حتی اگر اون مگس رو در بیاری، با اینکه مگسی در کار نیست دیگه میلت نمیکشه اون چایی رو بخوری. دروغ هم همین مدلی توی زندگی رابطه بین زن و شوهر رو تیره میکنه. اگه یه بار به هم دروغ بگن، دیگه تا آخر تردید دارند که الان راسته یا دروغه؛ چون اون زلالی و شفافیت قبل با دروغ از بین رفته.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_کتاب
#هواتو_دارم
#صفحه۳۰و۳۱
♡ــــــــــــــــــــــ #بریده_کتــــــاب ــــــــــــــــــــــــــــ♡
...تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تک تک دوستانم افتادم.
به این فکر کردم که همه آنها بیش از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن، گریه کردند، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم.
نزدیکهای سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگی ام دست میکشیدم خیلی از تنهاییها غصهها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گرهای بود که د دلم میخواست برای همیشه باز نشود.
رفیق مثل رسول🌱
#ارسالی_اعضا ♡✓
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_کتاب
#قصه_ننه_علی
همه را به فحش کشید و برگشت خانه😣.
تازه دست و پای کبودم داشت خوب میشد که دوباره بساط دعواهای شبانه پهن شد.😞
شب و روزم را به هم دوخته بود. تا مدتها از ترس اذیتهایش جرئت نداشتم وضو بگیرم و نماز صبح بخوانم😭.
وقت و بیوقت با کمربند و چوب به جانم میافتاد. بچهها در خواب زهرهشان میترکید😔.
😭صدای اذان که از بلندگوی مسجد پخش میشد، بغض میکردم و پتو را روی سرم میکشیدم. بدون وضو ذکرهای نماز را زیر لب میگفتم و با خدا حرف میزدم:
🥺😭 «این نماز کم و ناقص رو خودت از زهرا قبول کن.» چارهای نداشتم جز اینکه دندان روی جگر بگذارم.
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#تنها_گریه_کن 📚
مچ دستهایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب میرفتم، به زحمت میکشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان میخورد و ردّ خون میماند روی زمین.
🦋نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!»
💐ولی بی جانتر از این حرفها بود. محکمتر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#تنها_گریه_کن
#قهرمانان_وطن
#بریده_کتاب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#ایام_فاطمیه
#بریده_کتاب
#خورشید_در_خاک_نشسته
ــــــــــــــــــــــــــــ
خیال نکنیم اگر یک شب و یا دو شب نماز شبی خواندیم و توجّهی پیدا کردیم و اشکی ریختیم، دیگر با ملائکه هم پیاله شدهایم و به جایی رسیدهایم. خیر، به خودمان نزدیک شدهایم و از او جدا شدهایم. در این هنگام یک شب، دو شب خوابمان میکند و نماز صبح هم بیدار نمیشویم و از خودمان میرنجیم و ناراحت میشویم؛ که در روایت آمده: ماقِتٌ لِنَفْسِهِ زارئ عَلَیها» و اینجاست که به او نزدیک شدهایم. مغفرت و رحمت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#تنها_گریه_کن 📚
مچ دستهایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب میرفتم، به زحمت میکشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان میخورد و ردّ خون میماند روی زمین.
🦋نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!»
💐ولی بی جانتر از این حرفها بود. محکمتر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#تنها_گریه_کن
#قهرمانان_وطن
#بریده_کتاب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
♡ــــــــــــــــــــــ #بریده_کتــــــاب ــــــــــــــــــــــــــــ♡
...تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تک تک دوستانم افتادم.
به این فکر کردم که همه آنها بیش از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن، گریه کردند، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم.
نزدیکهای سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگی ام دست میکشیدم خیلی از تنهاییها غصهها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گرهای بود که د دلم میخواست برای همیشه باز نشود.
رفیق مثل رسول🌱
#ارسالی_اعضا ♡✓
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــ #بریده_کتاب ـــــــــــ
برای ترسیم چهره ملکوتی دُخت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و تبیین ابعاد شخصیت بی نظیر زهرای اطهر سلام الله علیها کسی بهتر از امیرالمومنین علیه السلام نمی تواند لب به سخن بگشاید. امیرالمومنین علیه السلام از عمق ایمان و صفای دل فاطمه سلام الله علیها خبر داشت و اوج گرفتن وی را در آسمان معرفت شاهد بود و از تلاطم امواج محبت در سینه دریایی زهرا حکایت ها داشت. امیرالمومنین علیه السلام عظمت روح زهرا را می شناخت و تعظیم ملائکه بزرگ الهی را در برابر استواری و صلابت وی مشاهده کرده بود و بر خود می بالید که همسری همچون زهرا دارد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•