eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
759 ویدیو
5 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم یه مدل 😅🦋 📘 📕 📗 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ عمرتون پربرکت قبول باشه♡✓
📚 مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 🦋نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 🦋نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
✔ همیشگی مون از ♡ ـــــــــــــــــــــ 📘 📗 ــــــــــــــــــ عمرتون پربرکت
« » نگاهی کوتاه بر روزها و ساعات و لحظه‌های بانویی است که عمر پر‌فراز و نشیب او، چه در مبارزات شب‌شکن دوران انقلاب و چه در روزهای دفاع مقدس سرشار از ولایتمداری است؛و فرجام شیوه زندگانی او فرزندی است که با شهادت خود اندوهی لبریز از افتخار را برای مادرانه‌های قصه رقم می زند.🌱 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰 قیمت 225/000 🔥قیمت با 175/000ت 💥موجودی 3 جلـــــــــــــــــد ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈♡◈•✾••┈┈•
📚 مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 🦋نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
----------- 🎥گزیده ای از کتاب زیبای با هم ببینیم ✓ 🌟کتاب تنها گریه کن ، خاطرات زندگی اشرف سادات منتظری ، مادر شهید محمد معماریان است🌟 ----------- ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️‍🩹 سرش را آورد بالا واین بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم‌هایم و گفت: «مامان جان! می‌دونید شهادت داریم تا شهادت. دلم می‌خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا می‌کنی برام؟» نمی‌فهمیدم این بچه کجاها را می‌دید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا می‌کردم پسرم با شهادت عاقبت‌به‌خیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمی‌خواست؛ آرزو داشت تا آنجا که می‌شود، شبیه امامش باشد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️‍🩹 توی رختخوابم نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ چیز دورش نبود، به جز همان پارچهٔ سبزی که محمد با دست‌های خودش بسته بود. نفس کشیدم و سرم پُر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود. ترسی عجیب دلم را گرفت. دلهره‌ای همراه هیجان قلبم را پُر کرد. با تردید با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم. لابد محمد رو واسطه فرستادن. بذار ببینم می‌تونم بایستم. بااحتیاط بلند شدم و تکیه‌ام را به دیوار دادم. پایم را روی زمین گذاشتم و کم‌کم از دیوار فاصله گرفتم. هیچ دردی نداشتم. کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم؛ خودم، به تنهایی، بی‌کمک، بدون عصا! گریه کردم و بلند گفتم: «خدایا شکرت! آقاجان از شما هم ممنونم. حسین جان ممنونم... من کنیز شما بودم. ممنونم به من نگاهی کردید... محمد مادر دستت درد نکنه...» هر قدمی که برمی‌داشتم و هرکجا می‌رفتم، بوی عطر می‌پیچید و باقی می‌ماند. ــــــــــــــــــــــــــ
کتاب قصه ی ننه علی یکی از بهترین و تأثیرگذارترین کتابایی هس که خوندم🥺 😔کتابی که فقط باید بشینی پا تا پای کتاب همراه ننه علی گریه کنی 🥀 ❌ کتاب رو کوزت چاشنیش کنی میشه کتاب 🥺 ❌بهتون پیشنهاد میکنم حتمااااا این کتاب رو تهیه کنید و بخونید اگه از خریدش پشیمون شدین هزینه برگشت داده میشه❤️