eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
642 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🕊•⊱ سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسم‌حق..:)🍂 #پارت‌1 پسرک‌فلافل‌فروش این قسمت #گمنامی _._._._._ اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری
بسم‌حــــق...:)🍂 پسرک‌فلافل‌فروش _._._._._ كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيار غمگين بود. نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادی بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن، راهی حوزه‌ی علميه شد.... تابستان سال 1391 در نجف، گوشه‌ی حرم حضرت علی 7 او را ديدم،يك دشداشه‌ی عربی پوشيده بود و همراه چند طلبه‌ی ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتي؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكنی؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت: اومدم اينجا برا شهادت! خنديدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكی ديگر از دوستان پيامكی برای‌من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود:هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست...! برای شهادت هادی گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا {س} ريخت. اما خيلی درباره‌ی او فكر كردم. هادی چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد؟ اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم. اما در اولين مصاحبه يکی از دوستان روحانی مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند. هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي ذوالفقاری زياد شنيده‌ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد.... ادامه دارد... 📚 ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
🍃 حاج‌حسین‌یکتا🕊 هـرچقـدر به‌ بالای‌ِ قله‌ی‌ِ ظهـور‌ نزدیک می‌شیم،هَـواکـم‌میشه! دیگـه‌به‌شُـــشِ‌هرکسی‌نمی‌‌سـازه!! بـی‌هـوامی‌خرَن‌رفقــا بـی‌هـوا می‌بَرَن بـی‌هـوا‌میـاد... خیلـی‌حواستـون‌روجمـع‌کنید؛ میـزان،میـزانِ‌هوای‌ِنفسـه...
آیت اللّٰھ شاه آبادے : اگر برای نماز شب بیدار شدید وآمادگۍ روحۍ نداشتید؛ بیدار بمانید، بنشینید؛ حتی چاے بخورید! انسان بر اثر همین بیدارے، آمادگی براے عبادت را پیدا می کند...🌱 🙂
📛🔱 تیر سه شعبه 🔱 📛 ✍تیر سه شعبه یعنی چه؟ تیر سه شعبه یعنی همین گناهانی که ما در کوچه و خیابان انجام میدهیم ⭕️یک شعبه اش این است که خودمان گناه کرده ایم ⭕️یک شعبه اش این است که دیگران را به گناه انداختیم ⭕️یک شعبه هم قلب (عج) است که نشانه گرفتیم رفیق بیا مراقب قلب عزیز زهرا س باشیم شبتون بخیــر 💚 التماس دعا🍃
جوان اینگونه قصه خود را شروع می کند ؛ زندگی ام پر از گناه و معصیت و مستی بود،به مردم ظلم می کردم،حق مردم را می خوردم،ربا می خوردم،ضعیفان را کتک می زدم ! هرظلمی را انجام می دادم،گناهی نمانده بود که انجام نداده باشم. مردم مرا به سبب گناهانم حاشا می کردند روز از روزها تمایل به ازدواج پیدا کردم، دوست داشتم دختری داشته باشم ، ازدواج کردم و خداوند به من دختری داد که اسمش را فاطمه گذاشتم. به شدت او را دوست داشتم و احساس می کردم با تولد او زندگی ام از گناه دور شده است،به سبب وجود او بسیاری از گناهان از من دور شده بودند فاطمه در دوسالگی مرا در حال نوشیدن شراب دید.و او نیز می خواست چنین کند در حالیکه دوسال بیشتر نداشت ! روزگارم‌چنین گذشت و ایمانم بیشتر می شد وتا بزرگتر میشد محبت من به او بیشتر و ایمانم زیادتر میشد و احساس می کردم که خداوند را نزدیکتر از گذشته به خود می بینم ، گناهان یکی پس از دیگری از من دور می شدند. تا زمانیکه فاطمه سه سالگی را تمام کرد.و مُرد ! بله فاطمه.مُرد! چه مصیبتی بود ! ازآنچه در ابتدا بودم بدتر شدم. از شدت غم و غصه صبری نزدم نمانده بود، از آن صبری که مؤمنان بر مصیبتها دارند چیزی در من نبود تا مرا بر آن قوی کند ! شیطان بامن بازی می کرد ! ومن بدتر می شدم ! تا روزی که شیطانم به من گفت: امروز آنقدر شراب بنوش آنقدر بنوش که هیچ‌کس به آن اندازه ننوشیده باشد! پس عزمم را جزم نموده و نوشیدم و سیاهی شب همه جا را فراگرفت و من نوشیدم‌ونوشیدم و مرا خواب در بر گرفت. انواع خواب را دیدم تا جاییکه خواب دیدم قیامت فرا رسیده است و خورشید سیاه شد و دریاها تبدیل به آتش شدند. زمین را زلزله ای رخ داد ...ومردم جمع شدند برای روز قیامت دسته دسته می آمدند ومن میانشان بودم که منادی ندا داد که فلان پسر فلان بیاید تا در مقابل جبار بایستد و پاسخ دهد. پس آن نفر را دیدم که صورتش از شدت ترس به سیاهی گرایید. وقتی اسم من آمد هر کسی در اطراف من بود فرار کردند و مخفی شدند انگار که کسی در محشر غیر ازمن آنجا نبود ! سپس ماری قوی هیکل را دیدم که به طرف من می آمد ! پس به سرعت پا به فرار گذاشتم و مار به دنبالم می آمد. پیرمردی ناتوان را در جایی یافتم داد زدم : آااااه..پیرمرد کمک کن ، مرا از دست این مار نجات بده ! به من گفت : پسرم من ضعیفم و نمی توانم تو را نجات دهم ، اما از این طرف برو بلکه نجات یابی. به آن طرف که او گفته بود دویدم و مار همچنان دنبالم بود،و مقابلم آتش جهنم را دیدم . به او گفتم: از مار فرار کنم تا به آتش سقوط کنم ؟ و مار داشت به من نزدیکتر میشد ، پیرمرد را قسم دادم که نجاتم دهد . به حالم گریه کردو گفت :من ضعیفم همچنانکه می بینی کاری برایت از دستم بر نمی آید ، اما به طرف آن کوه برو که کودکانی کم سن و سال آنجا هستند. به آن طرف دویدم و می شنیدم که کودکان همه می گفتند : فاطمه..ای فاطمه پدرت را دریاب ، کمکش کن. فهمیدم که آن دخترم است پس خوشحال شدم که آنجا مرا از آن موقعیت هولناک نجات می دهد. با دست راستش دست مرا گرفت و با دست چپش مار را از من دور کرد و من مانند مرده ای شده بودم از شدت ترس رمقی در من نمانده بود ، سپس در اتاقم که مانند دنیا شده بود نشستم و و فاطمه به من گفت :ای پدرم (این آیه را تلاوت کرد)..الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله..«آیا برای کسانی که ایمان آورده اند وقت آن نرسیده است که دلهایشان برای ذکر خدا وآنچه از حق نازل شده است خاشع گردد»؟ گفتم :دخترم این مار چه بود ؟ گفت : این عمل زشت و بد تو بود ، تو بزرگش کرده ای وپرورشش داده ای تا جاییکه می خواست تو را بخورد،آیا می دانی که اعمالت به شکل مجسمه ای در می آیند در روز قیامت و بسویت باز می گردند؟ گفتم: وآن پیرمرد ضعیف که بود؟ گفت : وآن پیرمرد ضعیف اعمال خوبت بودند که ضعیفش کرده بودی وتوانایی نجات تورا از عذاب نداشت و به حالت گریه می کرد چون نمی توانست برایت کاری انجام دهد. واگر من نمرده بودم در کودکی ، هیچ کس نبود به تو کمک کند ! مردجوان گفت:از خواب بیدار شدم و داد میزدم الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله. پس بلند شدم و غسل کردم،وبرای نماز صبح توبه کنان از خانه خارج شدم و بسوی مسجد رفتم،پس داخل مسجد شدم و از امام جماعت شنیدم که دقیقا این آیه را می خواند الم یأن للذین آمنوا ان تخشت قلوبهم لذکر الله. این سرگذشت مالک بن دینار بود از امام تابعین و او مشهور بود که در طول شب گریه می کرد و می گفت:خدایا تو تنها کسی هستی که می دانی چه کسی اهل جهنم و چه کسی اهل بهشت است ، پس من اهل کدام یک هستم؟ خدایا مرا از ساکنان بهشت قرار بده و از اهل دوزخ مگردان. و مالک بن دینار توبه کرد و مشهور بود که هر روز نزد دروازه مسجد می ایستاد که ای گناهکار توبه کن و به سوی مولایت الله جل جلاله بشتاب ای بنده غافل به سوی پروردگارت باز گرد. 📚 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•__________________________• ✨کتاب [برپا]✨ 👨🏻‍🏫 روایت زندگے اصغربمانـے،معݪم،هنرمنـد و مربـۍ پرورشے دهہ ۶۰👨🏻‍🏫 ﴿کتابی مختص دانش آموزا و معلم ها😉﴾ ---------------------------------- 🚀ارسال نیم بها به سراسر کشور🚀 ☘️هدیه کتاب 55000تومان☘️ ❌🥰با تخفیف 20% فقد44/000تومان🥰❌ ـــــــــــــــــــــــــــــــ دنیاے کتاب حسیبــــــا در واتساپ🍃⤵️ https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87 ــــــــــــــــــــــــــــ کانالمون در ایتا🍃⤵️ https://eitaa.com/hasebabu ـــــــــــــــــــ پیج اینستاگراممون🥰⤵️ https://www.instagram.com/p/CfXIUZDLgo4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
پنجشنبه بود که تلفنی📞 با جواد صحبت کردم🗣️. یکشنبه هم امد😭، همان طور که قول داده بود✨؛ اما نه با پای خودش، روی دست مردم💔. انگار برای جواد سخت بود که بدون محسن در این دنیا بماند🙂 ان قدر که این دو برادر باهم ایاق بودند😢. به هم ردیف هایش🗣️ گفته بود:«هرکس دنبال من می اد🚶🏻‍♂️، غسل شهادت کنه☝🏼. من دیشب خواب داداشم رو دیدم👀. گفت برات لباس اوردم👕،فرداشب می ای پیش خودم🥰. »...... ------------------------------------------ ✨💚کتاب عزیز خانوم طرحی از یک زندگی به روایت کبری حسن زاده حلاج مادر شهیدان:محسن، جواد، علی اصغر و محمد رضا بارفروش💚✨ _________________________ ✌🏻ارسال به سراسر کشور🌱 ❌قیمت کتاب این جذاب فقد:22000تومان🥰❌ ـــــــــــــــــــــــــــــــ دنیاے کتاب حسیبــــــا در واتساپ🍃⤵️ https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87 ــــــــــــــــــــــــــــ کانالمون در ایتا🍃⤵️ https://eitaa.com/hasebabu ـــــــــــــــــــ پیج اینستاگراممون🥰⤵️ https://www.instagram.com/p/CfXIUZDLgo4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
حسین که آمد ... آن‌قدر شاد و سرحال😍 شدم که یادم رفت مرغ روی گاز دارد می‌سوزد . بوی مرغ سوخته خانه را برداشت 😶‍🌫سفره را انداختم اما مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمی‌شد 🥘 برنج هم شفته و خمیر شده بود . خجالت کشیدم 😓 حسین گفت : به به چه غذایی ... و چنان اشتهایی برای خوردن نشان داد🥰 که من هم دستم به قاشق رفت ؛ دیدم اصلا خوردنی نیست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک‌دفعه در خود فرو رفت ... انگار می‌خواست حرفی را به زبان بیاورد🗣نگاه مختصری به من کرد و گفت : مامان، من یه آرزویی دارم 😅... دعا می‌کنین برآورده بشه🙃؟ التماس دعایش، هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود😓خندان پرسیدم : دختر من چه آرزویی داره😄 ؟از پنجرۀ آشپزخانه، بیرون را نگاه کرد👀 «مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجره‌ش رو به کعبه🕋 باز بشه ...
مبارکتون باشه 🥰🍃 🌱
محمد ولی برای اولین بار، حرف مرا رد کرد😕 جواب داد : مامان جان🙄! ببخشیدا، ولی من این حرف شما رو قبول ندارم☝️🏻چرا همیشه می‌گین خوش به حال شماها که مرد هستین و می‌تونین برین جبهه🤔؟ خدا به‌اندازهٔ وظیفهٔ هرکسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال می‌کنه🍃 شما که خانومی اگه وظیفه‌ت به‌اندازهٔ دوختن یه درز از لباس رزمنده‌ها باشه و ندوزی، مسئولی⛔️؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم ... وقتی هرکسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره ... یه قسمتی از کار جنگ لنگ می‌مونه🙂کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه🍱 و خط مقدم⚔ نداره ! قیچی قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمی‌کنه☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسم‌حــــق...:)🍂 #پارت2 پسرک‌فلافل‌فروش _._._._._ كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيا
بسم‌حق... :)🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت ★ _._._._ ._ در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسيار بيشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شديم. يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی ميگذشت. چه روزها و شب‌ها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت. تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم. يكی از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم. تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد. فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگی گذراندم. با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم. خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه‌ی خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله‌ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم. حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود. از زبان پدر شهید ادامه دارد.... 📚 ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
نثار روح مطهـــــــر تمام شهدا بخصوص شهداے مدافع حــــرم صلوات🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع فعالیت😍🌸
بچه که بود برای شنا🏊🏻‍♂️ و آب بازی به موتور آب کنار روستا🏜️ می رفت ... بارها پدر دنبالش کرد و دعواش کرد تا نرود😡 اما گوشش به این حرف ها بدهکار نبود😄 وسط عملیات والفجر 8 یکی از قایق ها 🚣🏻‍♂️کج شد و چند نفر افتادند توی آب😨 پرید توی آب و یکی یکی رساندشان به لبه قایق🚤 آمده بود سبزوار و ماجرا را برای پدر تعریف کرد🗣️ گفت : دیدی بابا،الکی مارو دعوا می کردی😌اگه اون وقت شنا یاد نمی گرفتم، کی می خواست این طفل معصوم هارو نجات بده😉؟ -------------------------------- 🌻کتاب سرت را به خدا بسپار گزیده خاطرات شهید محمدرضا داورزنی🌻 --------------------------------- 💫قیمت‌کتاب30٫000تومان اما با تخفیف فقط:24٫000💫
زنگ در خانه مارا زدند🛎️جواد بود ... آن زمان خانه مان بلوار ادیب بود و جلوی درش یک باغچه شمشاد☘️ پای همین شمشاد ها نشستیم🧎🏻‍♂️گفت:«بابا، به این حیونی ها یکم اب بده😅 این ها دارن تلف میشن.تو خودت اب نمیخوری؟ این ها هم آب می خوان!» شلنگ آوردم و گفتم :«خدا بد نده.چی شده سر ظهر آمده ی🤨؟ »یک کم آب ریخت روی دست و پایش و گفت:«روح الله من دارم میرم🙂 » کجا می ری؟ می رم عراق. چه خبره😨؟ میخوام برم جنگ. به تو چه به من چه🫤! یه کشور غریبه به ما چه ربطی داره؟هشت سال این ها مارا تکه پاره کردن. حالا ما بریم اونجا😡؟ اگه ما نریم اون ها می ان ... __________________________ 🌻کتاب کشکول میرزا جواد اقا روایتی از زندگی شهید جواد کوهساری🌻 __________________________ 💫قیمت کتاب:38٫000 اما با تخفیف فقط:30٫400💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا