مهدی ده سال مفقود بود. 🌿چهار پنج روز قبل از اینکه پیکرش پیدا شود خواب ✨دیدم رفته ام مسجد. نزدیک ورودی مسجد فردی به من گفت 🗣️مهدی هم اینجاست. رفتم 🚶♂️و دیدم خواب✨ است و چیزی رویش انداخته اند. می خواستم رو اندازش را کنار بزنم و بیدارش کنم اما گفتم بگذار بخوابد. چند روز بعد گفتند که شهدای🍃 فاو را آورده اند. بعد از ده سال مقداری استخوان از مهدی تحویلم دادند. ✨🌿
______________________________
کتاب اقای کتاب📚✨
شصت سال کتابفروشی مروری بر زندگی و زمانه حاج علی یزدانخواه🍃
_____________________________
ارسال به سراسر کشور ✨
قیمت کتاب=45٫000تومان✨
اما با #20درصد تخفیف 💣
فقط 36٫000تومان🌿
~🕊
#روایت_عشق^'💜'
●من مُطمئن هسٺم چشمۍکہ بہ
نگاه حرام عآدٺ کُند، خیلۍ چیزها
را ازدسٺمیدهَـد .. ✋🏼🍃
#شھیدهادۍذولفقارۍ🌸
بسمحق... :)🍂
#پارت4
پسرک فلافل فروش
اینقسمت #روزگارجوانی
_._._._._
فرزند اولم مهدي بود؛ پسری بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما
دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد، يعنی اواخر سال 1367
محمدهادی به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهی ما اضافه شد.
روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسهی
شهيد سعيدی در ميدان آيتاهل سعيدی رفت.
هادی دورهی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم وخادمی
مسجد را تحويل دادم.
هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دههی محرم در
محلهی ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامههای هيئت شركت ميكرديم.
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت
ميكشيد.
بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچههای هيئت وقت ميگذاشت.
يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيلهی ورزشی تهيه كرده و صبحها مشغول ميشد.
به ميلهای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه الغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد.
از زبان پدر شهید
ادامه دارد....
#پسرک_فلافل_فروش📚
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
یکی از میت ها لاک زده💅 بود🫠تا آمدیم همه ناخن هایش را پاک کنیم، سروصدای خانواده بلند شد🫤 می گفتند:«چرا این قدر طولش می دین؟ سریع تر😠! »
به این حرف ها کاری نداشتیم. با پنبه و استون🧪، خیلی با حوصله، لاک💅 هارا ذره ذره پاک کردیم. حتی من نیم خیز شدم و لاک💅 های لای خط ناخنش را تمیز🧼 کردم با این حال، نه غر زدیم نه خسته شدیم😊 سرمان توی لاک خودمان بود! ✨
#_کتاب هفت خانِ شستن
آن زمان هنوز داعش ⛓️🔪خیلی مطرح نبود ... آقا سید توی گوشی اش 📲چندتا فیلم و عکس از وحشی گری🧟♂️ های مسلحین داشت : عکس کودکی که سرش را بریده بودند🪚 یا عکس مسلحین که توی سر چند دختر بچه میزدند🥺 یا فیلمی از خانمی🧕🏻 که «یاعلی!یاعلی! »می گفت و آنها سرش را بریدند و چند فیلم دیگر ..💔 آنها را به حسن آقا نشان داد و گفت : لبین همچین آدمایی انجا هستند☝🏻
تو نمیتوانی با اینها در بیوفتی ...
این فیلم هارا که دید، دیگر اتش گرفت و گفت : حالا هرطور شده باید برم😡پیاده یا سواره ... شمارا به خدا هرکاری میتونید بکنید😰
#_کتاب فراری ها
چند هفته بعد از شهادتش💔 یکی از هم سنگرهایش جمله ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد📲 که اولش نوشته بود :«این سخنی از محمود رضاست✨».جمله این بود:«إذا کانَ المُنادِی زینب ع فأهلا بِالشَادهٔ.»یعنی اگر دعوت کننده زینب ع است، پس سلام بر شهادت❤🔥چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت ... از او پرسیدم:«این حرف را محمود رضا کجا زده🤔»گفت:«آخرین باری که تهران بود و باهم کلاس برگزار کردیم،این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت📜 من هم آن را توی دفترم یادداشت کردم💫 »
#_کتاب_تو_شهید_نمیشوی
سفارش میکردند این بار محمد خواست برود🚶🏻♂️ جلودارش باشم❌ یک کلام گفتم : اینهمه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم 🙂 بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین🤨؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، محمد هم خودش میدونه☝🏻بخواد بره، من سر راهش نمیایستم ! من کنار محمدم💞
#_تنها_گریه_کن
بسمحق... :)🍂
#پارت5
اینقسمت #پسرکفلافلفروش
_._._._._
كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر 7 بسيار گسترده شده بود. سيد
علی مصطفوی برنامههای ورزشی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد.
هميشه برای جلسات هيئت يا برنامههای اردويی فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان.
يك فلافلفروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از
آنجا
خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافلفروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد
اين پسر زمينهی معنوی خوبی دارد.
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافلفروشی و با اين
جوان حرف ميزديم. سيد علیميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را
جذب مسجد كنيم.
برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين
برنامهی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامهها
شركت كن.
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامهی فوتبال بچههای
مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم اگر
فرصت شد، ميام.
رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم
يادوارهی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادوارهی شهدا بعد از پايان
دوران دفاع مقدس بود.
از زبان یکی از جوانان مسجد
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
روزی برانکاردی را در گوشه ای از سالن بیمارستان 🏥دیدم ...
جنازه ای روی آن دراز کرده و پتویی رویش کشیده بودند .
نزدیک تر رفتم تا دستش را جمع کنم کنار بدنش🚶🏻♂️
اقای دمیرچی،مسئول تعاون ارتش تهران متوجه شد و صدایم زد🗣️
سرم را به سمتش برگرداندم.گفت:((این کار را من می کنم))
از جنازه دور شدم و برگشتم سرِ کارم🩺
فردای ان روز چهار نفر سپاهی آمدند ... یکی شان چفیه ای در دست داشت .
به نظر می امد چیزی لای چفیه باشد🤨سه نفر از بچه های اتاق ترمیم آمدند کنارشان ...
تیم ترمیم،پیکرهایی را که آسیب دیده بودند ترمیم می کرد تا خانواده ها هنگام تشییع و تدفین متوجه نقص عضو یا زخم های سختِ شهدا نشوند🥺
به دوستم مریم گفتم :((فکرکنم یک خبرهایی هست😰))
رفتیم یه سمت انها . بالای سرهمان جنازه ای که من دیده بودم جمع شدند🤔
ملحفه را کنار زدند.جا خوردم. یک جنازه بدون سر💀 و درشت هیکل با با لباس سپاه روی برانکارد بود💔
لای چفیه هم سر همین پیکر بود ...
آورده بودند برای پیوند به پیکرش.همان جا از حال رفتم و بیهوش افتادم زمین.
بعد از چند دقیقه که به مدد اب قند و سیلی های دوستان به هوش آمدم،تازه فهمیدم جریان چه بوده😭
ان شهید از فرماندهان لشکر امام حسین اصفهان بود.
دوستانش تعریف میکردند:((داشت روی خاک،نقشه عملیات را برای نیروها توجیه می کرد☝🏻
خمپاره ای در دومتری اش فرود آمد و به محض انفجار،سرش را از بدن جدا کرد😓
چون قلبش هنوز سالم بود و می زد،پیکر بی سرش تا یک کیلومتری دوید! دو روز گشتیم تا سرش را پیدا کنیم.))
با شنیدن این اوصاف،حادثه کربلا را در ذهنم مجسم می کردم. تاریخ 🗓️داشت تکرار می شد ...
از ان سال ۶۱ در کربلا تا این سالِ ۶۱ در ایران،
حسین ع و پیروانش همیشه در حال جهاد برای خدا بوده اند.
این ماجرا را که برای بچه های کرمان تعریف کردم،خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند💔
بعضی ها دیگر روسری بلند سر می کردند و تعدادی هم مقنعه هایشان را کیپ کردند تا موهایشان بیرون نزند ...
#_کتاب_دختر_تبریز✨
•|🕊🚶♂|•
#حرف_حساب
از شخصـے پرسیدند :
تا بهشت چقدر راه است ؟ 🧐
گفت : یڪ قدم
گفتند : چطور ؟!🤨
گفت : مثل #شهیدان یڪ پایتان را ڪہ
روے نفس شیطانـے بگذارید
پاے دیگرتان در بهشت است .🙂
#فقط_یڪ_قـدم 👣
•●
-ارھمشتۍ🤞🏿🗞'!