زمین پادگان برائتی پر بود از قمقمه های آب .😲
فکر کردم باید خالی باشند.پایم خورد به یکی شان .
متوجه سنگینی وزنش شدم .🤨بازش کروم.پر بود😯چند تای را به تصادف برداشتم همه پر بودند . آن نزدیکی ها سربازی را دیدم👀
پرسیدم :(این قمقمه ها را مرا اینجا ریخته اند؟)
-دیروز هرکس می رفت خط قمقمه را از کمرش باز می کرد و می انداخت اینجا
-چرا؟😐😧
_خوب خواهر ، بچه ها همه روزه بودند.😣تازه از خیلی ها شنیدم که می گفتند:《دوست دارم لب تشنه شهید شوم☺️😁》
مغزم مثل کوه آتش فشانی می ماند که فوران کرده باشد 🔥💔
توی دلم می گفتم :
《در این گرمای خرماپزان لب تشنه به شهادت رسیدن هم لیاقت می خواهد😓》
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پر فروش ترین کتابمون دختر تبریز🥰
ارسال به سراسر نقاط کشور داریم 🚀 اما برا سه سفارش اولمون با تعرفه ی نیم بها😍
موجودی 2 جلده✌🏻
هدیه این کتاب زیبا و پرفروش ۳۸۰۰۰ تومانه 😍
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@hasebabu
#معرفی_کتاب 🦋ــــــــــــــــــ
@hasebabu
کتاب « #تو_شهید_نمیشوی»، روایتهایی از حیات جاودانه #شهید #مدافع_حرم #محمودرضا_بیضائی به قلم برادرش احمدرضا است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدیه ی این کتاب 30/000تومانه🍃
خرید از مــــــا ...26000 ت🦋
📢 به سراسر نقاط کشور عزیزمون هم ارسال داریم😍..🚀
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃⤵️
https://eitaa.com/hasebabu
ــــــــــــــــ
🌺خیلی دوست داشتم شھید بشوم، اما نشدم. صدّام تانک و توپ و موشک داشت و ما ھم عشق به انقلاب و رھبر. برای ھمین باشوق کار می کردیم و از دشمن نمی ترسیدم. آن موقع سه تابچه داشتم. توی جنگ باردار ھم شدم.
🌺صدّام لعنتی ھم مدام بمب و موشک می زد. ھیچ وقت از شھر بیرون نرفتم. در خانه ام به روی رزمنده و رھگذرها باز بود.
دل خوش بودم به میزبانی بچه ھا و شستن لباس ھای زخمی ھا. بعد از مدتی، پسرم محمد ھم رفت جبهه.
🌺محمد بھ خاطر شستن لباس رزمنده ھا ازم تشکر می کرد و مدام دستم را می بوسید و می گفت:« این دست در خدمت شھداست، بوسیدنش عاقبت به خیرم می کنھ.»
روز آخر سال۶۶
توی منطقه غرب شھید شد. پیکرش ماند توی منطقه.
🌺 وقتی کوله اش را برایم آوردند پیراھنی داخلش بود. دیگر امیدی بھ بازگشت پسرم نبود.
پیراھنش را دفن کردیم تا یادبودی ازش داشته باشم.
دیگر جایمان عوض شد. سنگ مزارش را می بوسیدم. مدیونش بودم، او من را مادر شھید کرده بود.
#بریده_کتاب
#حوض_خون
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
چاپ جدید این کتاب 120/000تومانه🍃
اما به قیمت قبل دو عــدد موجوده 90/000تومان🦋
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@hasebabu
ــــــــــــــــ #معـــــــرفے_کتاب_خوب
ــــــــــــــــــــــــ
#کتاب_فـــــراری_ها 🍃
کتاب فراری ها یه کتاب جالب و تاثیر برانگیزه🥺روایتی از چند تا جوان ایرانی که برای اعزام به #سوریه و دفاع از #حرم بی بی جان #حضرت_زینب س مجبور میشن خودشونو #افغانستانی جا بزنن،،دین و ملیتشون رو تغییر میدن و تو این مسیر چه اتفاقاتی که براشون مشکل ساز میشه و ....🕊️★ #امنیت اتفاقی نیست دوست من★✌🏻🍃
هدیه ے این کتاب زیبا و خواندنی📗 هم 40/000تومانه🍃
خرید از مــــــــــا 32/000تومن🦋
ارسال نیـــــــــم بها 💥
موجودے 2 عدد✌️
@hasebabu
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنیاے کتاب حسیبــــــا 🍃⤵️
https://eitaa.com/hasebabu
ــــــــــــــــــــ
ســـلام و عرض ادب خدمت دوستان #حسیبایی و خیر مقدم ویژه به اعضاے جـــدید کانال🦋
ان شاءالله از امشب تا فـــــــردا شب
ســــه #سفارش_اولمون ارسال #رایگان هس😉
اولویت با #واریزی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویه خبــــــر دیگـــہ اینکــــہ :
دو پـــک #کتاب_پرفروش داریم که #تخفیفات
داااغ دارن 😁💥💥
پس با ما همـــــــــراه باشین 😊🌱
@hasebabu
#معرفی_کتاب_پـــــــر_فروش
#حـــوض_خون
#ماهم_جنگیدیم
#فرارے_ها
#دختـــر_تبریز
قیمت این #پک جذاب و پرفروشمون
213000تومانه +20 تومن هزینه ي ارسال
ـــــــــــــــــــ
امــــــــــــــا #تخفیفات_داغ💥
شما میتونین این پک رو فقط با170/000تومان خریداری کنین☺️
#ارسال_رایگان✈️
ـــــــــــــــــــ
@hasebabu
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#پارت17 پسرکفلافلفروش اینقسمت#اهلکار _._._._._ بعضی از دوستان حتی برخی از بچههای مذهبی را ميشنا
بسمحق...🍂
#پارت18
پسرکفلافلفروش
ادامه #اهلکار
_._._._._
هادی يك ويژگی بسيار مثبت داشت. در هر كاری وارد ميشد كار را به
بهترين نحو به پايان ميرساند.
خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكی از بچهها مشغول گچكاری ديوارهای طبقهی بالای مسجد بود. اما نيروی كمكی نداشت.
هادی يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردی به كمك اين گچكار
آمد.
او خيلی زود كار را ياد گرفت و كار گچكاری ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبی انجام شد.
مدتی بعد بحث حضور بچههای مسجد در اردوی جهادی پيش آمد.
تابستان 1387 بود كه هادی به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علی
مصطفوی راهی منطقهی پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد.
هادی در اردوهای جهادی نيز همين ويژگی را داشت.
بيكار نميماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد.
در كارهای عمرانی خستگی را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتی
كار عمرانی تمام ميشد، به سراغ بچههايی ميرفت كه مشغول كار فرهنگی بودند.
به آنها در زمينهی فرهنگی كمك ميكرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا
ميرفت و...
با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادی هيچ گاه احساس خستگی نميكرد.
تا اينكه بعد از پايان اردوی جهادی به تهران آمديم. فعاليت بچههای مسجد در منطقهی پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت.
قرار شد از بچههای جهادی برتر در مراسمی با حضور رئيسجمهور تقدير
شود.
راهی سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچههای
مسجد هادی به سمت رئيسجمهور رفت.
او توانست خودش را به آقای احمدینژاد برساند و از دوركمی با ايشان صحبت كند.
اطراف رئيسجمهور شلوغ بود. نفهميدم هادی چه گفت و چه شد. اما
هادی دستش را از روی جمعيت دراز كرد تا با رئيسجمهور، يعنی بالاترين مقام اجرايی كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادی به سمت ايشان رفت،
آقای احمدینژاد دست هادی را بوسيد!
رنگ از چهرهی هادی پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا
باشد و برای كسی حرف نميزد، اما يكباره در چنين شرايطی قرار گرفت.
ادامه دارد...
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
#پارت19
پسرکفلافلفروش
اینقسمت #بازار
_._._._._._.
هادی بعد از دورانی كه در فلافلفروشی كار ميكرد، با معرفی يكی از دوستانش راهی بازار شد.
در حجرهی يكی از آهنفروشان پامنار كار را آغاز كرد.
او در مدت كوتاهی توانايی خود را نشان داد. صاحبكار او از هادی خيلیخوشش آمد.
خيلی به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهی نگذشته بود كه مسئول كارهای مالی شد.
چكها و حسابهای مالی صاحبكار خودش را وصول ميكرد.
آنها آنقدر به هادی اعتماد داشتند كه چكهای سنگين و مبالغ بالا را در
اختيار او قرار ميدادند.
كار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت.
هادی عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد.
درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزينهی زيادی نداشت. دستش توی جيب خودش بود و ديگر به كسی وابستگی مالینداشت.
يادم هست روح پاك هادی در همه جا خودش را نشان ميداد. حتی وقتی
با موتور مسافركشی ميكرد.
دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادی شخصی را با موتور به ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طی كرده بود، اما وقتی متوجه شد كه او
وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلكه موجودی داخل جيبش
را به اين شخص داد!
از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكالت بسياری از دوستان و آشنايان باز كرد.
به بسياری از رفقا قرض داده بود. بعضیها پول او را پس ميدادند و بعضیها هم بعد از شهادت هادی...
من از هادی چهار سال بزرگتر بودم. وقتی هادی حسابی در بازار جا باز كرد، من در سربازی بودم.
دوران خدمت من كه تمام شد، هادی مرا به همان مغازهای برد كه خودش
كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم.
به صاحبكار خودش مرا معرفی كرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدی مثل هادی است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازی بروم.
هادی مرا جای خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت برای خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقهی بسيجی فعال كم شد. فكر ميكنم
يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران تنها خاطرهای كه دارم بازداشت هادی بود!
هادی به خاطر درگيری در دوران خدمت با يكی از سربازان يك شب بازداشت شد.
تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادی بوده و آزاد شد
هادی در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بینتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكی داشته باشد.
بعد از پايان خدمت نيز مدتی در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادی در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود.
پيگيری كار برای شهدا و مبارزه با فتنهگران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند!
صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش ميامد.
برای همين اصرار داشت به هر قيمتی هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد.
هادی اما تصميم خودش را به صورت جدی گرفته بود.
قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
#شهید_هادی_ذوالفقاری
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━