eitaa logo
حتی بیشتر
223 دنبال‌کننده
180 عکس
57 ویدیو
1 فایل
می گویند در روز حشر،از همه چیز می پرسند از همه ی داشته ها... و شاید از قلمی که می توانست بنویسد و بر زمین انداخته شد هم ! بی جواب ماندن برایم گران است ,می نویسم! #حتی_بیشتر @hamsayekarimeh پیام ناشناس 📝. https://harfeto.timefriend.net/17355487134513
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت نهم 👶👧🧒👦خانواده های شلوغ ، خوب میدانند که در خانه های ما ، از زمانی که اراده می‌کنی کاری انجام بدهی ، تا وقتی آن کار انجام شود ، ماجراهای بسیار پیشِ روست ... 😌و همین صبر و حوصله ایست که مادر و پدرهای قدیم داشتند و ما ، از ترسِ دغدغه ها و سختی های ریز و درشت ، هم از خیر بچه می گذریم و هم چالش های پیشِ رو! 😶اینها را گفتم تا بدانید از وقتی به بین الحرمین رسیدیم ، تا زیارت ضریح ، چه مراحلی را طی کردیم ! بادکنک خریدن🎈 ، سرویس بهداشتی های نوبتی🚽 ، توی صف موکب ایستادن و سیر کردن بچه ها و...🍵☕️ ✨بالاخره یک گوشه از فرش های بین الحرمین نشستیم.وقت کم بود.شاید ساعت ۱۲ بود و ۱ باید پای اتوبوسها میبودیم.🚎 بچه ها را تقسیم کردیم که به زیارت برسیم. محمدحسین را بغل گرفتم و بدون کفش ، به سمت آقایم رفتم. میخواستم بگویم برایتان غلامحسین آورده ام ! 👦🏻 ادب بارگاه را رعایت نکردم.منتظر اذن دخول و زیارت و اشک نشدم و همینطور سرم را زیر انداختم و یکراست ، رفتم زیر قبه ...💚 نگاه بود و نگاه ... به خودش ... به زائرانش ! چه عاشق هایی داشت آقا ! زنان عرب زبان با چه سوزی روضه خوانی می‌کردند و اشک می‌ریختند ! یک مرتبه همه ی جمعیت زن و مرد یکصدا می‌گفتند لبیک یا حسین !و تا نفس داشتند ، تکرار می‌کردند! 🔥جسم و جانم داغ می‌شد ! من هم دارم با این خیل عشاق ،لبیک می‌گویم ؟ لبیک حسین جانم ....♥️ «لبیکَ داعِىَ اللهِ » گفتم آقا این هم بضاعت من است ! به سربازی می‌پذیری اش ؟ جان و سرش فدای تو ... 😇توی حال خودم بودم که دختر ایرانی که پشت سرم بود ، گفت : این چه دعاییه براش می‌کنی ؟ بگو خدایا میخوام دامادش کنم ... دلت میاد پسر به این خوشگلی رو دعا کنی شهید بشه ؟ 😒😕 و نازش می‌کرد ... گفتم پسرم بمیره خوبه ؟ 🧕🏼_: خب نه... _: شهید نشه ، میمیره .... قبول نمیکرد و به خواهرش میگفت گناه داره برا بچش داره دعا میکنه که شهید بشه ... رفتم جلوتر ...میخواستم سمت ضریح بروم اما خادمها نگذاشتند.گفتند لِه می‌شوی ... همه خیلی مراقبم بودند.فارس و عرب کمکم می‌کردند. علاقه ی وافر عراقی ها به بچه و اجازه برای بوسیدن محمدحسین خیلی برایم جالب بود.🥰 زیارت را طول دادم.دل نمیکندم...آنقدر که دوباره مجبور شدیم تندتر راه برویم که از کاروان جا نمانیم... ✨💫تنها چیزی که دلمان را گرم می‌کرد، امید بازگشت بود...با خودمان می‌گفتیم حالا حالاها هستیم ...می آییم! 💺 سوار اتوبوس که شدیم ، صدای خانمِ صندلی کناری را می‌شنیدم. پیدا بود تازه عروس است . داشت از مضرّات شخصیت مرد عنکبوتی و... بر روح و روان بچه ها ،برای همسرش میگفت. 😎😄 در دلم به خودم و ادعای تربیت کردنم میخندیدم.. که ما هم یک روزی همینطور شجاعانه از تربیت سخن میگفتیم و حالا .‌.. گیر یک بچه سه ساله لجباز افتاده ایم !😄 خدایا ! عاقبتمان مثل تربیتمان نشود... پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دهم 🏘برنامه این بود که صبح تا شب خانه باشیم و بعد از افطار ، همه باهم از خانه خارج شویم. 📚همسرم با استاد و رفقایشان کلاس داشتند. با خودم فکر می‌کردم خواندن کتب شهید سید محمدباقر صدر، این اعجوبه ی تاریخ ، در نجف آن هم در خانه امام خمینی یک مزه ی دیگر می‌دهد.اما هیچ وقت نتوانستم آنجا را ببینم . ما خانمها این ساعت را حرم بودیم. معمولا سر شارع الرسول با دوستم قرار می‌گذاشتم.قدم زنان تا حرم می‌رفتیم.عرب زبان بود و آشنا ...می‌توانست برایم از مغازه ها و دست فروشها قیمت کند. توضیح بدهد و... همین نگاه کردنهای سرِ راه کِیف میداد....می‌خواستم تا آخر سفر ،یک عالمه خرید کنم 🛍🛍 😴😴بچه ها معمولا طی راه کنارهم خوابشان میبُرد و لحظه ای که به حرم می‌رسیدیم ، اولِ گریه ی نرگس بود که کالسکه ام را نمیدهم به آقا.... با هر داستانی بود ، می‌رفتیم داخل. انقدر خسته می‌رسیدم که نای زیارت نداشتم. 😓 صحن فاطمه الزهرا سلام الله علیها جای خوبی برای من بود.بچه ها گرم بازی می‌شدند.ما کمی صحبت می‌کردیم و بعد نوبتی زیارت می‌رفتیم... 🕰ساعت یک ، کنار جایگاه جزء خوانیِ حرم ، روبروی ایوان طلا می‌نشستیم تا آقایان بیایند. از این مدل زیارت رفتنم خجالت می‌کشیدم... قشنگ بود اما نه آنطور که به دلم بچسبد ... زیارت نمی‌کردم...بساطم را توی حرم آقا پهن می‌کردم ! 🍫🎈🥎 به حال زائرانی که غرق عبادت و زیارت بودند ، غبطه می‌خوردم ! خودم را دلداری می‌دادم که همین نفس کشیدنِ بچه ها در این هوا ... برای دنیا و آخرتمان بس است !🤲 اما دلم هر شب چیز دیگری می‌گفت ! و شاید هنوز هم.... زندگی داشت به یک روال عادی می‌رسید تا صبح یکشنبه .....! 😶‍🌫 یکشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
دیشب فرصت نکردم قسمت جدید رو بگذارم فعلا این فیلم رو ببینید و لذت ببرید تا شب ... من هیچ وقت قسمتم نشد برم برای افطار حرم ... فقط یک شب ، یه دوغ از سفره آقا نصیبم شد ♥️
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افطاری صحن حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها نجف اشرف @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت یازدهم پیش از ظهر بود. باصدای تق تقِ سقف خانه مان بیدار شدیم .🤷 🌦باران بود که هر لحظه داشت شدید تر می‌شد.پنجره را باز کردم.چه خبر بود ! عکس گرفتم.فیلم گرفتم.خیلی خوشم آمده بود.شاید تابحال به عمرم چنین بارانی ندیده بودم... باران نبود ، دوش آب بود... خیلی وقتم را پای پنجره سپری کردم.آدمها ، ماشین ها ، ناودان خانه ها، سگ های آبکشیده ی زیر باران را نگاه می‌کردم. کم کم ماجرا مثل فیلم ها شد... 💦از درِ آهنی حیاط خلوت و پنجره ی اتاق عقبی آب می‌ریخت... فرش را جمع کردیم. وسایل کنار در و پنجره را جمع کردیم. 🌧کم کم صدای برخورد قطره های باران به سقف آنقدر زیاد شد که صدا به صدا نمی‌رسید. باید داد می‌زدیم و حرف می‌زدیم. باران تبدیل به تگرگ شده بود... دستمان را که از پنجره بیرون می‌بردیم ، انگار بچه ای باشیم که یک پیرمرد در مشتش نقل و نبات بریزد، همانطور دانه های یخی کف دستمان قِل می‌خورد و بالا و پایین می‌پَرید... فاطمه اول از همه بیدار شد. نگاهش پراز تعجب و هیجان و ترس ، باهم بود.👀👀 دلش می‌خواست به همه ی فامیل اعلام کند که چه صحنه ی شگفت انگیزی اینجا دیده 😃 یک دفعه برق شهری هم رفت و فقط یخچال و چندتا لامپ روشن ماند !💡💡 خانه تاریک شده بود...🔦 🌫با خودم فکر می‌کردم نکند طوفان بشود و دراین مملکت غریب خانه خراب شویم... ⚡️⛈همینطور که در گیر و دار هیجان و خنده و ترس بودیم ، درزهای سقف حلبی خانه آرام آرام شعبه ای از آسمان شد و چکه چکه باران نجف را بارید روی فرش های خانه مان...☔️🐳 🥣🍽کاسه و بشقاب آوردیم و ردیف چیدیم ... نگران وسایل خانه و فرش ها بودم. دلم نمی‌خواست حالا که اینجاییم ، کثیف بشوند.می‌خواستم همانطور که مرتب تحویل گرفته ایم ، همانطور پاکیزه تحویل بدهیم. هوای اتاق سرد شد. بخاری برقی را روشن کردیم.🪔 سه تا المنت را که روشن کردیم ، فیوز پرید‌‌. چراغ ها را کم کردیم و دو تا المنت بخاری را توانستیم روشن نگه داریم. باران بند آمده بود.اما هنوز برق وطنی وصل نشده بود. سرد و تاریک...دلگیر!🌘 همسرم گفت "بااین شدت بارندگی و زمین های نجف ، همه ی مسیر گِل شده ،شب نمیتونید بیاید حرم ..." گفتم " توی این هوا و این بی برقی من تنها خونه نمیمونم." درِ راهرو را باز کردم و دیدم اصلا سقفی در کار نیست 🤦 کفشها و کالسکه خیس شده .👞👟🥾 😞در یک لحظه همه ی امیدم ناامید شد.میدانستم خشک نمیشوند اما آوردمشان کنار بخاری ... بلکه تا شب قابل استفاده شوند! فکر محروم شدن از حرم ، یک جور، فکر تنهاییِ شب در این حال و هوا یک جورِ دیگر حالم را بد می‌کرد...! یکشنبه .۶ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
recording-20230326-145532.mp3
215.2K
شنیده بودم بارون نجف واااقعا عجیبه ولی ندیده بودم....😶 این صدای تو خونس
پس از طوفان کاسه بشقاب کم آوریم برای اینکه فرشا خیس نشه🤦‍♂😄