eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
۲۳ دی ۱۳۹۷
💙❤️رمان روزگار من❤️💙
۲۳ دی ۱۳۹۷
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_هشتم به کوچمون رسیدیم به مامانم گفتم من میرم خونه خست
فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم 🍝🍝🍝🍝 زیر چشمی به مامان نگاه میکردم که چه جوری بهش بگم 👀 👀 👀 چه بهونه ای بیارم که بعدازظهر میخوایم بریم بیرون شروع کردم به مقدمه چینی وااای مامان این روزا خیلی میترسم از چی؟؟.؟ هر چی درسامون جلوتر میره مشکل تر میشه میترسم موفق نشم 😫😫 معلممون گفته که باید تو کلاس اضافه ها شرکت کنیم اجباری هم هست امروز بعدازظهرم اولین جلسشه تو مدرسه مامانـ خب دخترم شرکت کن لابد براتون مفیده که گذاشته و اجبار میکنه اره مامان از ساعت ۳شروع میشه اما من باید ۲/۵اماده بشم راه بیفتم 🚶🚶🚶 باید به سحرم یه زنگ ☎️ بزنم اون گیجه یادش میره بشقاب غذامو که تموم کردم بلند شدم رفتم سمت تلفن گوشی رو برداشتم 📞📞 شماره گرفتم بعد ۳بوق اعظم خانم جواب داد الووو... الوو سلام خاله.. سلام فرزانه جون خوبی مامانت چطوره ؟؟!! شکر ماهم خوبیم سحر خونست اره عزیزم داره ناهار میخوره باشه پس،بهش بگین کلاس اضافه داریم ساعت ۲:۳۰ اماده باشه میام دنبالش... باشه گلم بهش میگم کاری نداری نه خاله خدا حافظ رفتم سفره رو جمع کنم که مامان خودش داشت جمع میکرد گفتم مامان داشتم میومدم جمع کنم... نه دخترم تو زود اماده شو که دیرت نشه دیگه دوتا بشقاب چیه که بذارم تو بیای☺️☺️ دستت درد نکنه پس من برم اماده شم . فرزانه فقط مثل اون روز دیر نکنی مامان جان... نه خیالت راحت اون سری حواسمون به کتاب خوندن پرت شد📖📖📖📚📚 رفتم تو اتاق زود لباسامو پوشیدم صورتمو کرم زدم و یه کوچولو ریمل که اصلا مشخص نبود 💄💄💄رڗ لب و ریملم انداختم تو کیفم 👜👜👜👜👜 چون نمی شد جلوی مامان با ارایش از خونه برم بیرون شک می کرد . چادرمو سر کردمو از اتاق خارج شدم مامان کاری نداری من دارن میرم ... نه ،دخترم پول داری پیشت ؟؟ پول... نه ندارم وایسا بهت بدم یه وقت دلت ضعف کرد چیزی بخری بخوری 😖😖😖 مامان از کیف پولش ۲۰تومن در اوردو داد بهم 💶💶 مرسی مامان 😊😊خداحافظ برو به سلامت... من که از در اومدم بیرون سحرم همزمان با من در اومد سحر تو راه گفت این چادر چیه ؟؟؟😒😒😒😒 خیلی ضایع شدی دقیقا مثل اون دختریه امل شدی خواهشن درش بیار 😠😠😠😠 اخه مانتووم جلوش بازه خجالت میکشم 😥😥😥 خب مانتو تو هم مثل منه دیگه بزارش تو کیفت چادرتو... بیا بریم این کوچه یه خرده ارایش کنیم هول هولکی یه رژ لب زدیمو و ریمل ومدادم کشیدیم سحر که موهاش بیرون بود منم گذاشتم بیرون .رفتیم سر خیابون سوار تاکسی شدیم 🚕🚕🚕🚕🚕🚕 از شانسمون همش میخوردیم به ترافیک بلاخره رسیدیم به همون ادرسی که بهمون داده بودن ... یه خونه اپارتمانی بود واحد سوم 🏨🏨🏨🏨 اسانسورشم خراب بود ناچار از پله ها رفتیم سحرـ فک کنم اینجاست درو زدیمو شاهین اومد جلوی در... به به خوشگل خانماااا... خوش اومدین ...بیاین توو سحرـ سلام مبارکهههه بهنام نیست مگهه چرا هست داره تو اتاق لباساشو عوض میکنه... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
۲۳ دی ۱۳۹۷
رفتیم نشستیم رو مبل . 🛋🛋🛋🛋🛋 یه خونه کوچیک بود بایه اشپزخونه و پذراییه کوچیک که یه دونه هم اتاق داشت یه دست مبل ۶نفره راحتی هم گذاشته بودن دیوارشم پره پوستر از عکسای خودشون و بازیگرا بود 🖼🖼🖼🖼 شاهین داشت تو اشپزخونه برامون میوه 🍒🍌🍇اماده میکرد بهنامم که از اتاق اومد بیرون یه حال و احوال پرسی گرم باهامون کرد یه سرتا پایه منو برنداز کردو گفت ایولاااا چه خوشگل موشگل شدی عروسک من 👰👰👰👰 یعنی واقعا خودتی فرزانه خانم یا دارم خواب میبینم سحر زد زیر خنده😂😂😂 توهم نزن خودشه شاهین میوه رو گذاشت رو میز بهنام گفت داداش جانه من یه نیشکون ازم بگیر ببینم خوابم یا بیدار شاهینم به شوخی انقدر محکم گرفت که بهنام داد کشید😵😵😵 سحرگفت تا تو باشی که هوس نیشکون نکنی 😁😁 بهنام خیلی مزه میریخت همش حرفای خنده دار میزد و ما میخندیدیم شاهینم همش ضایعش میکرد😆😆😆 وااای خدا مردیم از خنده کلا یه ۲۰دقیقه ای می شد که ما اونجا بودیم سحر هر وقت تنها میرفت بیرون گوشی مامانشم همراهش میبرد که در دسترس باشه اگه یه موقعه مامانش کارش داشت پیداش کنه شاهین بلند شدو رفت تو اتاق گوشی سحر به صدا در اومد بچه ها ساکت ،مامانمه !! 😰😰😰😰 پا شدو رفت اونطرف الووو.... سلام مامان...خوبم کلاسم... چی شده ؟؟...چی دایی تصادف کرده!!!!...😱😱😱باشه الان میام خداحافظ.... من پرسیدم سحر چی شده کی تصادف کرده😳😳😳 سحر با نگرانی گفت دایی کوچیکم...مامانم گفت زود برم خونه مامان بزرگم باید برم ... 😔😔😔😔😢 باشه پس من میرم خونمون تو برو اونجا شاهین از اتاق اومد بیرون خیرههه ؟؟چرا همگی بلند شدید؟؟؟ سحرـ شاهین مشکلی پیش اومده باید برم مامانم بود زنگ زده که زود برم خونه مامان بزرگم ... توروخدا ببخشید... بهنام ـ عه اینجوری که نمیشه😞😞😞😞 سحرـ فرزانه تو بمون من شاید زود برگشتم اگه نتونستم که تو خودت برو خونه... اماااا سحررررر😳😳 یه لحظه بیا اینجا ....سحر منو کشید کنارو گفت فرزانه زشته تو یه خرده بشین بعد پاشوو برو ناراحت میشنااا... با یه مکث گفتم باشه...🙁🙁 شاهین گفت سحر پس من با ماشین میرسونمت سحرـ اخه زحمت میشه نه بابا چه زحمتی بریم ... خداحافظی کردن و رفتن ... من موندمو بهنام ... بهنامـ فرزانه میوه بخور ... ممنون خوردم ... فرزانه تاحالا کسی بهت گفته بود خیلی خوشگلی؟؟؟ نویسنده 📝 انارگل🌹📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
۲۳ دی ۱۳۹۷
عاشق چهره تم با اون چشمای سبزت و موهای بورت خیلی جذابی😍😍😍😍 خجالت کشیدمو اروم گفتم نه بابا ، من کجام خوشگله 😅😅😅😅 زیادی داری تعریف میکنی نه عزیزم حقیقته ...بهنام بلند شدو یه اهنگ ملایم رپ گذاشت. 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 فرزانه از رپ خوشت میاد؟؟؟ هی ...بگی نگی .. بهنام ـ ولی من عاشقشم گاهی با شاهین و بچه ها میخونیم بعد شروع کرد به خوندن و ادا در اوردن ... منم با خنده نگاهش میکردم 😂😂😂 خوندنش که تموم شد گفت رقصیدن بلدی فرزانه؟؟؟ اره یه خرده ... بهنام ـ بیا باهم برقصیم 💃💃💃💃 نه ، من خجالت میکشم خجالت نداره که ...پاشووو بیااا فرزانه ـ خواهش میکنم من نمیتونم 😰😰😰 باشه زیاد اصرار نمیکنم عزیزم برم اشپزخونه شربت بیارم گلوم خشک شد انقدر خوندم 😜😜😜😜 اشپزخونه اپن نبود، مثل اتاق در دار بود ، بین اتاق و اشپزخونه یه راهروی کوچیک بود که تهش توالت و حموم بود منم پا شدم برم دستشویی تا یه نگاهی به ارایشم تو اینه بندازم همین جور که داشتم از کنار اشپزخونه رد می شدم🚶🚶🚶🚶 خواستم به بهنام بگم که من دارم میرم توالت دیدم پشتشه داره با تلفن حرف میزنه انگار با شاهین بود کنجکاو شدمو گوش وایسادم تو حرفاش میگفت شاهین داداش کارتون حرف نداشت 👍👍 به سحر بگوو عالی نقش بازی کردی😏😏 شاهین اون شربت خواب اوره کجاست میخوام بریزم تو شربتش؟؟؟ اهااان تو کابینت بالاییه اوکی دمت گرم ، پیداش کردم 🍹🍹🍹🍹🍹 میخواست که خداحافظی کنه من از همون جا برگشتمو سرجام نشستم اون لحظه پاهام سست شده بود نمی دونستم چیکار کنم کاش فرار میکردم اما مثل گیجا نشسته بودم بهنام اومد ... اینم یه شربت خنک و خوشمزه برای زیباترین دختره دنیا تو فکر این بودم که شربت و بردارمو بپاشم تو صورتش اومد رو به روم ... بفرمایید عزیزم شربتو برداشتمو از جام بلند شدم پاشیدم تو صورتش عه دختر چته دیوونه شدی مگه 😡😡😡😡 با عصبانیت گفتم پسریه بی شعور ، همه ی حرفات و شنیدم تو فکر کردی من هرزه هستم حالم از همتون بهم میخوره 😡😡😡😡 بهنام یه نیش خند بهم زد و گفت اگه هرزه نیستی اینجا چیکار میکنی؟؟!! 😏😏😏😏😏 تو فکر کردی من عاشق چشم ابروهاتم....نخیر، تو هم مثله بقیه دخترایه وله خیابونی.... بعد استفاده مثله یه اشغال میندازمت دور 😆😆😆 دهن کثیفت و ببند من از اینجا میرم 😡😡😡 اومد طرفموو دستمو گرفت کجااا هنوز کارت دارم ...😏 نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
۲۳ دی ۱۳۹۷
با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰 دختر حرف گوش کنی بشی ... باهام کنار بیای، میزارم بری توف کردم تو صورتش ... دستشو انداخت به مقنعم همچین کشید که مقنعه افتاد رو گردنم ناخنش پوست صورتمو خراشید گریه ام گرفته بود 😭😭😭😭 ولم کن اشغال دستمو دراز کردم کیفو از روی مبل برداشتم با تمام نیرو کوبیدم تو صورتش 👜👜👜👜👜👜 که سگکه کیف همچین خورد به چشمش که نشست زمین ... دختریه هرزه کووورم کردی اااااخ منم سریع دوییدم طرف در و زدم بیرون پله هارو دوتا سه تا رد میکردم کم مونده بود با مخ بیام زمین 😰😰😰😰 در حالیکه فرار میکردم مقنعه روکشیدم سرم تا نیتونستم فقط میدوییدم بدونه اینکه پشت سرمو نگاه کنم 🏃🏃🏃🏃🏃 انقدر که از اونجا دور شدمو نفسم داشت بند می یومد رسیدم به یه پارک ، نشستم رو نیمکت ساعت ۴:۰۵دقیقه بود مقنعم به خاطره پارگی گشاد شده بود همش از سرم سر میخورد صورتم خراش برداشته بودو قرمز شده بود از گریه ارایشم ریخته بود پای چشممو گونه هام سیاه شده بود اصلا خیلی افتضاح شده بودم هرکس از کنارم رد میشد چپ چپ نگاه میکرد😒😒😒 یاد حرفای زینب افتادم تمام نصیحتاش و تلاشایی که برای اگاهیه من انجام میداد تمامش جلوی چشمام مرور میشد 👁👁👁👁 داشتم میمردم از پشیمونی خدایا حالا چه جوری برم خونه با این سرو وضع بلند شدم تصمیم گرفتم برم خونه زینب تا ازش معذرت خواهی کنم اینجوری شاید اروم تر میشدم زینب اینا سه کوچه اونور تر از محله ی ما بودن یه دربستی گرفتم راننده با تعجب نگاهم میکرد منم همین جور اشک میریختم راننده گفت خانم چیزی شده !!!؟؟😳😳😳 جوابی ندادم ... رسیدم جلو در خونشون ... زنگ و زدم ..صدای پای کسی از حیاط می یومد در که باز شد یه پسر جوون اومد بیرون ... با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین بفرمایید ...خانم با کسی کار داشتین ؟؟!! با صدای لرزان گفتم ببخشید زینب خونست؟؟ من دوستشم 😔😔😔😢 با تعجب گفت بله بفرمایید از حیاط زینب و صدا زد زینب با دیدن من زود اومد طرفم 🏃🏃🏃🏃🏃🏃 سلام فرزانه چی شده !!؟؟ این چه حال و روزیه ؟؟؟ زدم زیر گریه و بغلش کردم میشه بیام تو ... اره اره بیا بریم ...منو برد تویه اتاقش جریان و بهش گفتم برام یه لیوان اب اورد که بخورم اروم بشم صدام گرفته بود صورتمو با یه دستمال مرطوب پاک کرد فرزاااانه مقنعه ات و در بیار بدوزم همین جور با پریشونی به زینب خیره شده بودم که چرا به حرفاش گوش نکردم 😔😔😔😔😔 بیا فرزانه بگیر مثل سابق سرت کن بدون اینکه موهای خوشگلت بیرون باشه ابجی 😊😊😊 حرفشو گوش کردم بهش گفتم خیلی پشیمونم ، شرمنده ام که چرا حرف دشمنمو به دوستم ترجیح دادم😔😔😥😥😥😥😥 ادامه دارد عصر ساعت 18❤️ نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
۲۳ دی ۱۳۹۷
💐💐💐💐
۲۳ دی ۱۳۹۷
💙❤️رمان روزگار من❤️💙
۲۳ دی ۱۳۹۷
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_نهم فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار م
زینب با لبخند زیبایی که روی لباش نشسته بود گفت 😊😊😊 دشمنت شرمنده عزیز دلم مهم اینکه الان پی به اشتباهت بردی انگار که دوباره متولد شدی ازاین ساعت به بعد گذشته رو با تمام خاطرات بدش دفن کن و به اینده نگاه کن وااای چقدر با حرفاش انرژی میگرفتم☀️☀️☀️☀️ زینب جون ازت ممنونم بابت همه ی لطفایی که در حقم کردی 🙏🙏 من دیگه باید برم تا دیر نرسم خونه مامانم ناراحت میشه . باشه عزیزم ... راستی فرزانه اونجوری با اون مانتو میخوای بری .. فکر نمیکنی بد باشه!!! اینجوری مانتوت داره حجابتم خراب میکنه !! ارررره راست میگی اگه میخوای من چادرمو بهت بدم سرکنی ؟؟؟ نه ممنون من خودم چادر دارم گذاشته بودم تو کیفم 😔😔 بخاطر اون قضیه که... خواهش میکنم فرزانه دیگه ادامه نده ذهنتو پاک کن و بهش فکر نکن قول بده!! باشه سعی خودمو میکنم ... تو حیاط از زینب خداحافظی کردم وقتی که درو باز کردم دوباره داداش زینب و دیدم که پشت در بود یه لحظه چشم تو چشم شدیم 👁👁 👁👁 بازم با تعجب نگاهم کرد سرشو انداخت پایین و تو یه جمله کوتاه گفت : خانم چقدر حجاب و چادر بهتون میاد اینو که گفت من اون لحظه گونه هام از خجالت سرخ شد ☺️☺️☺️ سرمو انداختم پایین و زود رفتم پشتمم نگاه نکردم خنده ام گرفته بود اصلا یه حال دیگه ای شده بودم چقدر این جمله ی کوتاهش بهم انرژی داد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم داداش زینبم یه نگاه بهم انداخت و وارد خونه شد اسمش عباس بود چهار سال از ما بزرگتر یعنی ۲۲سالش بود جز بسیجای فعال سپاه بود درس میخوند یه پسر سفید با چشمای درشت و قهوه ای تیره ، ابروهای مشکی و کشیده با موهای پرپشت و کمی حالت دار با ته ریشی که گذاشته بود چقدر جذاب بود یه پیرهن یقه دیپلماتم پوشیده بود تورا همش چهره اش جلو چشمم بود هرکاری میکردم نمی تونستم فراموشش کنم رسیدم خونه در باز بود وارد که شدم خاله اعظم و دیدم که نشسته بود کلیم لباسه اجق وجق با رنگای روشن و جیق روی میزو مبل ریخته بود ... ماتم برده بود بدونه اینکه سلامی بدم فقط نگاه میکردم اعظم خانم گفت : سلام فرزانه جوون چطوری؟؟ تموم شد کلاستون ؟ سحر کجاست رفته خونه؟؟؟ اصلا حواسم به حرفاش نبود مامان از اتاق اومد بیرون یه لباس جلفیم تنش بود منو که دید گفت : دخترم اومدی ؟! رفتم جلو و اروم گفتم مامان این چیه پوشیدی؟؟ دخترم خاله اعظمت چند دست لباس اورده ، که من امتخانشون کنم ، از هر کدوم که خوشم اومد بردارم .... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
۲۳ دی ۱۳۹۷
مامان: دستش درد نکنه همش به فکر ماست داشتم از درون اتیش میگرفتم 🔥🔥🔥🔥🔥🔥 اروم رفتم جلو لباسرو همشونو جمع کردم گفتم بزار منم امتحانشون کنم اعظم خانم زد زیر خنده 😂😂 فرزانه جوون اینا که اندازه تو نمیشه ... محلش نذاشتم رفتم سمت پنجره... لباسارو با حرص می انداختم تو کوچه 😡😡😡 مامانم داد زد عههه دختررر چیکااار میکنی؟؟ اعظم خانمـ فرزانه نکن مگه دیوونه شدی !!؟ منم اصلا توجه نمیکردم لباسارو می نداختم و هی میگفتم اینا به دردت نمیخورهه...اینا بهت نمی یااااد نمی خوام ...نمیخوام....😩😩😩😩 مامان دویید طرفم بستهههه ...بس کن دیگه ... چرا خل بازی در میاری !! این چه کار بدی بود که کردی !! این بنده خدا زندگیشو ول کرده همش به فکره ماست ...😡😡😡 یه پوزخند زدمو گفتم چییییی... کاره بدیییی کردم ...😏😏😏 اشاره کردم به اعظم خانم 👇👇👇 این ...این زن و میگی ؟؟ این زندگیشوو ول کرده؟؟ این به فکر ماست؟؟؟ 😒😒😒😒😂😂 کجایی مامان این بدتر داره زندگیمونو خراب می کنه ... با دخترش مثل یه شیطان افتادن تو زندگیموون گریه😭😭 میکردم و حرف میزدم مامان سحر از جاش بلند شد و گفت من دیگه طاقت توهین ندارم و از خونه زدبیرون مامان ـ صبر کن اعظم جان ... ببین چیکار کردی !!! ابرومونو بردی فرزانه... دیگه چه جوری تو روش نگاه کنم 🙈🙈🙈🙈 رفتمو رو مبل نشستم همین جور گریه میکردم 😭😭 مامانم با دیدن حال پریشونم نگران شد اومد نشست پیشم فرزانه🙁🙁🙁چی شده بهم بگوو این چه حالیه که داری دخترم ؟؟!! با سحر دعوات شده بهم بگوو خب داری میترسونیم 😰😰😰 یه لیوان اب اورد و داد دستم یکی دو جرعه خوردم کمی ارومتر شدم همه ی جریان و از اول برای مامانم تعریف کردم مامان بدون هیچ کلامی فقط نگاهم میکرد از سحر گفتم از نقشه ها و فریباش از اشناییمون با پسرا و اینکه چجوری زینب نصیحتم میکرد حرفم که تموم شد مامان بغلم کردو زد زیر گریه ... همش تقصیر من بود بعد فوت بابات بهت توجه نکردم خداایا چرا از دخترم غافل شدم 😭😭 چرا وقتی که داشت نابود می شد من بی خبر بودم 😭😭😭 با دستام اشکای مامانو پاک کردم گفتم مامان جونم گریه نکن با مرگ بابا هر دومون اذیت شدیم اما دیگه همه چیز تموم شد خدا خیلی دوستمون داشت که این شیطان صفت هارو شناختیم مامان ـ دخترش داشت تورو گول میزد مامانشم منو😔😔 چقدر ساده بودیم ما...😩😩 هییییییی روزگار ... مامان یه درخواستی ازت دارم . نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
۲۳ دی ۱۳۹۷
فقط تورو خدا نه نیار .. چیه دخترم ؟؟ مامان از وقتی وارد این محله شدیم جز غم و غصه چیزی نداشتیم ، مامان بیا از اینجا بریم ... بریم یه محله دیگه انقدر که از اینجا خیلی دور باشه مامان یه نگاه 👁👁 به خونه انداخت و اه عمیقی کشید و گفت: اره، این خونه جز نحسی چیزی برامون نداشت 😔😔 با عموت صحبت میکنم ... بغلش کردم ..قربون مامان خودم بشم من😘😘 یه خمیازه بلند کشیدم وااای خیلییی خوااابم میاد 😴😴😴 انقدر که امروز گریه 😭😭کردم چشمام سنگین شده ...برم بخوابم باشه عزیزم شب خوش شب بخیر مامان .. شب 🌙 جای خودشو به روز داد☀️☀️ با صدای زنگ ساعت بیدار شدم لباسامو پوشیدم یه لقمه نون و پنیر گرفتم و راهیه مدرسه شدم تو حیاط زینب وکه دیدم دوییدم طرفش🏃🏃🏃 سلام خوبی زینب ؟؟ سلام فرزانه خانم ..ممنون تو انگار بهتری اره خیلی خوبم بریم سر کلاس باشه .. سحر از دور به ما نگاه میکرد پشت سر ما وارد کلاس شد اصلا دیگه نمیخواستم ریختشوو ببینم 😡😡 دوستی با زینب واقعا لذت بخش بود سحر هرکاری میکرد که من بهش نگاه کنم اما فایده ای نداشت .. چشمام همش سمت زینب بود تو دوستی با سحر کلی افت درسی داشتم اما حالا دیگه وقت جبران بود 😊 خانم احمدی دبیر پرورشیمون ازمون یه تحقیق خواسته بود که من و زینب با هم هم گروه شدیم 👍👍 خب زینب مطالب مربوط به تحقیق و از کجا پیدا کنیم ؟؟!! چون خانم احمدی گفته بدون مراجعه به منبع یا سایت باید جمع اوری کنیم حالا از کی بریم بپرسیم که از نظر مذهبی بتونه کمکمون کنه؟؟ زینب خیلی راحت گفت: عزیزم غمت نباشه عباس میتونه😌😌😌 عباس؟؟!! عباس‌کیه دیگه؟؟!! داداشمه ، همونی که اون روز دیدیش.. اهاان ... عه پس اسم داداشت عباسه مگه میتونه ؟؟ اره بابا خودش یه پا منبع موضوعات مذهبیه ایول به خودتو داداشت 😉 نمیدونم چرا هر وقت حرف از عباس میشد گونه هام سرخ میشد ... من برای همیشه 📂📁 پرونده سحرو بستم و گذاشتم کنار .. از مدرسه که رفتم خونه مامان گفت دخترم قراره شام بریم خونه عموت جدی؟؟ اره عزیزم ، امروز بهش زنگ زدم قضیه خونه رو بهش گفتم اونم ازم خواست شب بریم خونشون حرف بزنیم خونه عمو رفتنی من همیشه مانتویی میرفتم البته مانتوهام بلند بودن ... اما این سری با چادرو حجاب کامل رفتم عمو با دیدن من خیلی خوشحال شد راستشو بخواین عمو دختر نداشت فقط ۳تا پسر داشت پسر بزرگش که ۲سالی می شد ازدواج کرده و پسر وسطیش که اسمش محسنه ۵سال ازم بزرگتر بود اخریم که دوم راهنمایی بخاطر همین عمو منو مثل دختر نداشتش دوست داشت منو گرفت بغلشو پیشونیمو بوسید عمو جان چقدر ماه شدی جدی عمو !! ولی من از ماه خوشگلترم 😉😉 ای شیطون این که معلومه نویسنده 📝 انارگل🌹 @ghayeeeb12 @zoje_beheshti
۲۳ دی ۱۳۹۷