به اصرار لیلی به کافی شاپ نزدیک هتل میریم
قرار شد بعد از کافی شاپ بریم حرم.
نمیدونم چه سری تو وجود این دختره که دوست داره هرکاری من میگم برخلافش انجام بده.
وارد کافی شاپ میشیم .یه کافی شاپ دنج و شیک
لیلی دستم رو میکشه ومنو به سمت یه میز چهارنفره میبره.روی یک از صندلی ها میشینه و من
با بی حوصلگی روبروش میشینم.
من ــ سریع یه چیزی سفارش بده.دیروز که به خاطر خستگی تو نتونستم برم حرم امروزو نمیخوام ازدست بدم.
لیلی ــ باشه بابا.شلوغش نکن.
منو رو برمیداره و نگاهی بهش میندازه
لیلی ــ توچی میخوریــ؟
شونه ای بالامیندازم و میگم
ــ هرچی میخوری برا منم سفارش بده
ــ وای چقد چیز میز داره نمیدونم چی سفارش بدم...
لبخندی روی لباش نمایان میشه
ــ به نظرت موز با طعم پرتقال سفارش بدم
بروبر بهش نگاه میکنم
خنده ی ریزی و میکنه و میگه
ــ گفتم چون موز شکلاتی داره شاید پرتقالیشم داشته باشه... ببین بشر به کجاها رسیده...لاته ماکیاتو هم داره
ــ چی هس؟
ــ نمیدونم...
بعد ازکلی کلنجاررفتن با منو بلاخره دوتا بستنی سفارش میده...
هرازگاهی نگاهی به در ورودی کافی شاپ میندازه.انگار منتظر کسیه...
بهش توجهی نمیکنم مشغولی خوردن بستنی میشم.
که یکهو لیلی سریع از سرجاش بلندمیشع...
با تعجب بهش خیره میشم.نگاهش به پشت سره منه
تک نگاهی به لیلی میندازمو رد نگاهش رومیگیرم.چشمام چهارتا میشه.بصیری و یه پسره دیگه توی کافی شاپ هستن.تانگاهشون به ما میفته سریع خودشون روبه اینجا میرسونن
باتشربه لیلی میگم ــ تو بهشون گفتی بیان؟
لیلی که انگار تازه متوجه نگاه خشم الود من شده،سرجاش میشینه
ــ چیه نمیخوای بگی که ناراحت شدی نه؟
یاسمین مهرآتین
کیفم رو برمیدارم و به سمت در میرم بین راه نگاه گذرایی به بصیری و دوستش میندازم.
دسته ی دررو میکشم هنوز دررو کامل وانکردم که بصیری میگه
ــ تنهایی گم میشیا...
نگاه تک تک کسایی که تو کافه هستن به من هست.بیتوجه به حرفش از کافی شاپ بیرون میام.احتمال میدم که راه حرم مستقیم باشه.به راهم ادامه میدم.این کوچه ها و خیابونا همشون برام غریبن.
آسمون ابریه و بارون نم نم میزنه.پشت سر هم آیت الکرسی میخونم و دنبال گنبد میگردم.ازهرکس که میپرسم یا میگه خیلی دور شدم یا یه جوری ادرس میده که بدتر گیج میشم.راهی که رفتم رو دوباره برمیگردم.اما اینبار دنبال کافی شاپی که با لیلی رفتیم.
شدت بارون بیشتر شده و آب از سرو روم میچکه.پایین چادرم با مخلوطی از اب وـگل رنگ امیزی شده.دوست دارم بشینم روی زمین و شروع به گریه کنم.دلم ازگشنگی ضعف میره.چراغ های کافی شاپ رو ازدور میبینم.نیم ساعتی از رفتنم گذشته.خداخدا میکنم لیلی هنوز همونجا باشه.دستام رو که از سرما میلرزن محافظ دهانم میکنم تا شاید کمی گرم بشن...
خودم رو به کافه میرسونم.دررو باز میکنم و توی دهانه در می ایستم.اثری از لیلی نیست و لی بصیری و دوستش دقیقا جایی که من ولیلی نشسته بودیم نشستن...میخوام برم که یکهو نگاه بصیری به من میفته
بااینکه زیاد دل خوشی ازش ندارم ولی تو این شرایط ارزو میکردم که منو ببینه و به دادم برسه.که انگار ارزوم براورده شده.به سمتم میاد قدمی عقب ترمیرم.لبخندی میزنه ــ گفتم که گم میشی به خرجت نرفت
چادرم رو کمی جلو میکشم.
ــ میدونی از کدوم طرف میشه رفت حرم.
بصیری ــ یه لحظه همینجا وایسا الان میام.
پیش دوستش میره چیزی دم گوشش میگه و دوستش هم سرش رو تکون میده.
بعد به سمت من میاد.
ــ دنبالم بیا...
پشت سرش میرم .از گرسنگی چن باری سرم گیج میره و هر دفعه تا مرز افتادن هم میرم اما سریع خودم رو جمع میکنم.حس میکنم دیگه تاب و توان ندارم
به دیوار تکیه میدم و اروم سرم رو روش میزارم.کمی چشمام رو میبندم.همانا باز کردن چشمام و همانا نگاه متعجب نیما توی چشم من...
نگاهی عاجزانه بهش میکنم
ــ الان میمیرم...
ــ چرااینقد رنگت پریده.
روم نمیشه بهش بگم گشنمه.اخه من اگه میدونستم به خاطر لیلی قراره اینقد علاف شم شکم خالی نمیومدم بیرون.
سرم رو پایین میندازم
ــ فک کنم فشارم افتاده...
ابرویی بالا میندازه و از توی کیفش یه بسته بیسکوییت بیروت میاره و به سمتم میگیره آب از موهاش میچکه.
با ذوق بیسکوییت رو ازدستش میگیرم....
مسیرم از نیما جدا میشه . به سمت در ورودی خواهران میرم وبعد وارد حرم میشم.با دیدن گنبد طلایی هوش ازسرم میپره.نیما روفراموش میکنم.باقدم های تند جلومیرم.آوازه ی نقاره خونه دلم رو میلرزونه.
آنقدر که اشک از چشمهام روون میشه.
دستم روبالامیارم تااشکام رو پاک کنم.!اما نه... این اشکها با بقیه ی اشکها فرق داره...از کجامعلوم شایدفردای قیامت همیین اشکا به دادم برسن...
انبوه جمعیت اجازه نمیده که وارد بشم.ازهمین رو دررو محکم میچسبم.از ته دل ضجه میزنم...وامام رضا روصدا میزنم.عقده این چندوقت بدجوری تودلم جاخشک کرده....
توی حال وهوای خودمم که دستی از پشت شونه هام رونوازش میده.به سمتش برمیگردم...
یه پیرزن خنده رو که چادر رنگ و رفته اش رودودستی چسبیده.
ــ کاری داشتی مادرجانـ؟
کنارم میشینه
ــ منم یه نوه ی سرطانی داشتم.شفاشو از همین اقا گرفتم
و با انگشت اشاره ضریح رونشون میده
لبخندی میزنم و سرم روتکون میدم
ــ ایشالا خدا درد توروهم درمون کنه...
ــ ها؟؟
لبخند پررنگ تری میزنه و ازجاش پامیشه...
منم شونه ای بالا میندازم و ازجام بلندمیشم.
وای خدا دوباره این بصیری گم شد...
البته به عبارتی من گم شدم.
دنبال نیما میگردم.بایدتوهمین صحن باشه اخه ازهمینجا اومدیم تو.
یه پسر با کاپشن طوسی و شلوار لی روی یکی ازفرش ها نشسته درحال سجده اس.
چقدشبیه نیما لباس پوشیده...
یک لحظه شک میکنم که اون باشه ولی منصرف میشم
نیما کجا و این کجا..
فک کنم نیما حتی نمازخوندن بلدنباشه...
میخوام برگردم که سرازسجده برمیداره...
از تعجب چشمام چارتا میشه.اینکه بصیریه.میرم سمتش
ــ نمازم که میخونی ...
از سرجاش بلند میشه و به طرفم میاد.
کفش هاش رو ازتوی پلاستیک درمیاره میندازه جلوپاش
ــ میدونی، تو سجده ام چی میگفتم
ــنه
خم میشه تاکفشش رو بپوشه
ــ از خداتورو میخواستم.
اخم هام روتوهم میکنم...
با قدم هلی بلند ازش دور میشم
یاســـمین مهرآتین
درو بازمیکنم.لیلی روی کاناپه خوابیده.باعصبانیت به سمتش میرم.کمی بهش خیره میشم و بعد بلند جیغ میکشم.
لیلی سریع ازسرجاش میپره
ــ چیــ...شده....
کیفم رو به گوشه ای پرت میکنم وبا قاطعیت به سمتش میرم
ــ میدونی چیشده...؟من امروز بزرگترین اشتباه عمرم روکردم
با چرخیدن من لیلی هم میچرخه
ــ من احمق به تو بیشعور اعتماد کردم
لیلی لبخندی میزنه و ازسرجاش پامیشه...
لیلی ــ روشنا ... توخیلی مومنی؟
ــ منظور؟
ــ اخه این پسره مثه پروانه داره دور تومیچرخه گناه داره.میدونی چقد دوستت داره...
من ــ لیلی تو اینو نمیشناسی... به خدا داره ادای مظلوما رو درمیاره...
لیلی روی زمین میشینه و به دیوار تکیه میده
ــ اتفاقا من نیماروبهتر ازهرکس میشناسم.
با تعجب نگاهش میکنم
ــ تو؟
لبخندی میزنه و به زمین خیره میشه
ــ اره من...
میدونی روشنا من از سوم دبیرستان بانگار خواهر نیما دوستم.نیما و نگار باهم دوقلو هستن و هردوشون لیسانس زبان دارن.بعدهم باهم اومدن دانشگاه هنر،یه خواهربرادر به تمام معنا هستن
روبه روش میشینم
ــ من نمیدونستم...
ــ یه حرفی میزنم بین خودمون بمونه،من همون وقتی که بانگار دوست شدم وقتی رفتم خونشون و نیما رو دیدم ،احساس کردم نیمارودوست دارم.خیلی ازش خوشم میومد...،دوسال صمیمیتم رو بانگارحفظ کردم .فقط بخاطر اینکه نیمارو دوست داشتم...
ــ هنوزم دوستش داری....؟
ــ دوسالی گذشت و من یه نگاه محبت امیزم از نیما ندیدم...چن بار خواستم خودم بهش بگم اماهربار یه حسی تووجودم بهم اجازه نداد...
گذشت و گذشت تا اینکه یه خاستگار برام اومد
اسمش مهدی بود .مهندس عمران...خیلی درامدش بالا بود.پدرم گفت که تنها کسی که ممکنه من باهاش خوشبخت بشم فقط مهدی هست... با خودم گفتم آخرین تلاشمو میکنم اگه نیما بازهم بهم توجه ای نکرد.باهمین مهدی ازدواج میکنم.وقتی جلوی نیما قضیه ی خاستگاری روگفتم و اون حتی نشنید...به مهدی جواب مثبت رو دادم...،اوایلش زیاد ازش خوشم نمیومد همش به نیما فکرمیکردم اما بعد ازیکی دوماه فهمیدم اون علاقه فقط یه هوس بود هوسی که روزها وروزها بادیدن نیما تجدید میشد و درنتیجه قلبم روپرکرد.
با مهدی که نامزد کردم فهمیدم چقدر عشق دوطرفه لذت بخشه...فهمیدم دوست داشتن نیما چه حماقتی بود...
لبخندی روی لبهام میشینه
ــ الان مهدی کجاس؟
دست چپش رو بالا میاره حلقه ای که انگشتش روپوشنده برق میزنه.لبخندم پررنگ تر میشه
دستش رو جلومیاره و دست منو محکم میگیره
ــ روشنا باورکن نیما تورودوست داره من اینو از چشماش فهمیدم....،وقتی که التماس میکرد باهات صحبت کنم وقتی باشو ق و علاقه دربارت صحبت میکرد میتونستم برق عشقو توی چشمش ببینم
یاسمین مهرآتـــین
به سمت خونه میرم و ساکم رو روی کولم جابه جا میکنم.هنوز یک روزهم از برگشتنم نگذشته دلم برای مشهد تنگ شده...
خودم اینجام ولی دلم اونجا....
زنگ رومیزنم.در بازمیشه...؛باخوشحالی وارد خونه میشم.مامان توی راهرو وایساده با لبخند به من خیره میشه.به سمتش میرم و خودم روتوی بغلش میندازم.
ــ خوش گذشت دخترم؟
ــ اوهوم ولی خیلی زود گذشت
من رواز آغوشش بیرون میاره
ــ همه ی مسافرتا همین هستن گلم؛
ــ ولی مشهد یه چیز دیگه اس
منو به سمت حموم هل میده ومیگع
ــ سریع برو یه دوش بگیر امشب مهمون قراره برامون بیادا
به سمت حمام میرم
ــ حالا کی قرار هست بیاد؟
ــ خاستگــار...
با تعجب به سمتش برمیگردم
ــ چیـــــ ؟
ــ وا خب گفتم که خاستگار ...
★★★
چایی رو جلوی همه میگیرم
و بعد کنار روناک میشینم.نمیدونم چرا بی اختیار این پسره روبا نیما مقایسه میکنم.
وتوی هرمقایسه نیما ازاون سرتر بود...
فکرم همش پیشه اون هست.
به تک نک اعضای خانواده اشون نگاه میکنم.از هیچ کدومشون خوشم نمیاد.ادمای پر زرق و برق که بامن زمین تا اسمون فرق دارن.
وقتی مامان گفت قراره برام خاستگار بیاد یک لحظه فکر کردم شاید نیما بخواد بیاد...
یک ساعتی میگذره و بلاخره اوناهم تصمیم میگیرن دل از اینجا بکنن.
تا دم در بدرقه اشون میکنیم.
بعد از رفتنشون یک راست به سمت اتاقم میرم
موبایلم روبرمیدارم و شماره ی لیلی رومیگیرم...
اگه به لیلی بگم شاید اونم به نیما بگه...
بوق اول که میخوره لیلی جواب میده.
لیلی ــ عــــلو
ــ منتظرم بودی؟
صدای خنده های لیلی ازپشت گوشی بلند میشه
لیلی ــ لابد منتظرت بودم.چه خبر...
ــ برام خاستگار اومده😐
ــ چه خوبـــــ
توقع نداشتم لیلی همچین حرفی بزنه ....
ــ میدونی لیلی ازش خوشم نمیاد
ــ چه بــد
ــ کوفت...
ــ خب کاری نداری؟؟
ـــ واااااااااا لیلی!
ــ چیه مگه نمیخوای به نیما بگم که برات خاستگار اومده...
اعصابم ازحرفاش خورد میشه....
ــ نه خیر!!
ــ خب پس نمیگم
ــ حـ..الـــا اگه بگیــ..م عیبی نداره ...
ــ نه بابا بگم که چی بشه.
ــ ببین لیلی اعصاب منو خورد نکن بهشم بگو....
ــ پس میگم خودت گفتی....
ــ لیـــــــلی
ــ باشه بابا
من ــ خدافظ
ــ حالا قهر نکن...
ــ قبلا فکرمیکردم توکرم داری ولی حالا میفهمم تو خودت کرمی
ــ دلت میاد؟
ــ اره... کاری نداری؟
ــ واه واه چقد تخس
ــ خدافظ...
ــ بروبابا
یاسمـــین مهرآتین
ادامه دارد عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3652
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_ششم
حدود ساعت هفت صبح است که با صدای پی در پی زنگ خونه از خواب پامیشم.
با عصبانیت ازجام بلند میشم که دررو باز کنم.اما روناک قبل از من دررو بازکرده...
ــ کی بود؟
ــ نمیدونم؛ گفت برم دم در...تو هم بیا!
شاالش رو روی سرش میندازه و من هم چادر گل گلیم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و دنبال روناک به سمت در کوچه میرم.
پشت در می ایستم و روناک دررو بازمیکنه
ــ سلام...
باصداش یک لحظه حس میکنم قلبم از تپش افتاده...
نیماست.... هیچ کار این بشر به ادم نرفته
روناک ــ سلام بفرمایید؟
ــ من با خانوم روشنا غفوریان کاردارم.
محکم با دست توی پیشونیم میکوبونم.و کنلر در سر میخورم...
روناک ــ من خواهرشم....
نیما انگار حضور من رو پشت در متوجه میشه و صداش را بلندتر میکنه
ــ من عاشـــق خواهر شما هستم خانوم..... گناه کردم؟
روناک چشمش رو از نیما میگیره و با تعجب به من خیره میشه...
از روی زمین پا میشم و پشت سر روناک می ایستم.
به نیما خیره میشم.
چشماش سرخه سرخ هست.
معلومه لیلی خوب کارش رو انجام داده...
نیما ــ اینقد از من بدت میاد؟هـــــاـ؟
باصدای دادش از جا میپرم...
روناک انگار تازه فهمیده چی به چی هست...
لبخندی میزنه و رو به من میگه
ــ بروتو ابجی
ــ روناک...
ــ بــرو...
نگاهی اندوهگین به نیما میندازم و وارد خونه میشم
بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در بلند میشه و روناک داخل خونه میشه.
بالبخند به من خیره میشه
ــ امشب با خانواده اش میاد...
ــ هـــــا؟
یاسمین مهرآتین
صدای زنگ بلند میشه....
برای صدمین بار خودم رو توی آینه نگاه میکنم.
روسری بنفشم زیر چادر گل گلی سفید خودنمایی میکنه.
روناک با خوشحالی در اتاقم رو باز میکنه اما با دیدن من لبخند روی لبهاش محو میشه...
ــ مگه میخوای بری مسجد؟
ــ روناک تورو خدا شروع نکن...
ــ باشع....
یه نیم ساعت دیگه چای رو بیار
ــ باشه
چشمکی میزنه و دررو میبنده
پشت در می ایستم
صدای سلام علیکشون بلند میشه ومن سعی میکنم صدای نیما رو از بین اون همه صدا تشخیص بدم
رب ساعتی میگذره... دررو اروم بازمیکنم و وارد آشپز خونه میشم
مشغول ریختن چای میشم...
صدای مامان بلند میشه و باعث میشه استرس تمام وجودم رو پرکنه
ــ روشنا جون چایی رو بیار دیگه...
نفس عمیقی میکشم و چایی رو میبرم.
یاسمین مرآتین
طبق عادت روی مبل کنار روناک میشینم.تنها کسایی که لبخند روی لبهاشو هست نیما و نگار هستند
انگار همه از دیدن چادر روی سرم ناراحت شدن.حتی مامان...
مادر نیما نگاهی بی ذوق به من میندازه و رو به مامان میگه...
ــ امروز صبح که نیما گفت میخواد امشب مارو بیاره خاستگاری خیلی خوشحال شدم.مطمئن بودم نیمای من یا کسی رو انتخاب نمیکنه یا اگه اینکارو بکنه هم بهترین انتخابو میکنه. راستش وقتی اومدیم و دیدیم با همچین خونواده ی خوبی طرف هستیم از حسن سلیقه ی نیما جونم مطمئن شدیم.
نگاهی به من میندازه و دوباره رو به مامان میکنه
ــ میدونی ما اصلا توی خونواده امون رسم نداریم این مدلی لباس بپوشیم.آخه چه کاریه آدم خودش رو تو یه پارچه بپیچونه بیاد بیرون
البته به روشنا جون برنخوره هـــا....
ولی...
اجازه نمیدم حرفش رو ادامه بده.
من ــ ببخشید خانوم بصیری ولی من بهم برمیخوره
ازسر جام بلند میشم.نیما که با ناراحتی بهم خیره شده.سرش روپایبن میندازه...
به سمت اتاقم میرم.ده بار به خودم فحش میدم.که چرا با اومدنشون موافقت کردم.
هنوز چند قدمی برنداشتم که صدای نگار باعث توقفم میشه
ــ من و نیما از بچگی باهم بودیم؛جدا از اینکه خواهر و برادریم مثل دو تا دوست واقعیم هستیم.مامان راست میگه.نیما یا بهـکسی نگاه نمیکنه و اگرم خواست انتخابی داشته باشه مطمئنم بهترین فردو انتخاب میکنه.
درست مثل همین کاری که الان انجام داده... بهترین انتخاب روشناست شاید من شکل ظاهرم تضادِ روشنا باشع ولی با افکارش بیشتر از هرکس موافقم.
سرم روکمی تکون میدم...
حالا خیلیم بد نشد که اومدنا...
کاش بلند نشده بودم... ولی کاری هست که شده دیگه نمیتونم برگردم...
به خاطر همین روونه ی اتاقم میشم
یاسمین مهرآتین
به سختی از خواب پامیشم.با یاد خاستگاری دیشب لبخندروی لبهام نقش میبنده.
امروز پنج شنبه هست و من دانشگاه ندارم.همین یکم تو ذوق میزنه.تنها امیدم برای دیدن نیما رفتن به دانشگاهه که امروز شانسش روندارم
کاش دستی نقشه ی شهرمارا تا کند
در شمال شهری و من درجنوبش ساکنم.
حالا که میدونم نیما با افکار من موافقه خیالم راحت شده...
تصمیم میگیرم برم گلزار...؛ خیلی وقته اونجا نرفتم.
★★★
از قطعه های مختلف میگذرم تا به قطعه ای که میخوام برسم.یه ماهی میشه که این طرفا نیومدم.
اسم روی سنگ قبررو میخونم.
عبــدالحمید حســینــی
لبخند روی لبهام نقش میبنده.روی صندلی روبه روش میشینم و کتاب ادعیه رو ازتوی کیفم در میارم.
بارون نم نم میباره تک تک قطره ها چادرم رو میپوشونند.
شروع به خوندن زیارت عاشورا میکنم...
اینبار به جز قطرات باران اشکهام هم صورتم رو زینت میدن
شدت اشکهام بیشتر میشه... این چندروز دلم خیلی گرفته بود...چقد خوبه آدم یه جایی رو داشته باشه که موقع دلتنگیش بیاد اونجا
توی حال و هوای خودم هستم که صدایی باعث میشه متوقف بشم
ــ روشنا؟
به سمت صدا برمیگردم.نیماست
من ــ سلام...
ــ چرا دانشگاه نیومدی
ــ امروز کلاس نداشتم...
ــ چرا گریه میکنی
اشکام رو از رو صورتم پاک میکنم
ــ هیچی فقط یکم دلم گرفته...
ــ چرا دلت گرفته؟
ــ واااا...چرا اینقد سوال پیچم میکنی
اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ازکجا فهمیدی من اینجام؟
ــ خانوم زهتاب گفت
ــ کــــی؟
ــ همون لیلی...
ــ واااااای من این لیلی رو میکشم
کنارم میشینه و گل نرگسی که توی دستش بود رو روی قبر میذاره
نیماــ خوب شد.دیگه پاتوقت رو هم بلد شدم
ــ خیلی پررو هستیا...
ــ آره خدا هر چقد به تو احساس و عاطفه نداده به من رو داده
ــ علاوه بر اینکه پررویی خیلیم زود خودمونی میشی
تو اصلا نظر منو میدونی که اینقد زود دور میگیری.؟
ــ من همون اول که تو دانشگاه ازت خاستگاری کردم جواب بله رو گرفتم
حالا که دیگه خونتونم اومدم...
ــ عجبــ.. ؛بعد اگه من جواب منفی بدم
ــ هیچ عیبی نداره... من عز همون اول از پنجاه درصد خودم مطمئن بودم... پنجاه درصد تو که اصلا مهم نیست
و از جاش بلند میشه که مثلا در بره و من هم ناخودآگاه به سمتش میرم اما قبل از اینکه بلند بشم چادرم زیر پام گیر میکنه و با زانو زمین میخورم....
یاسمین مهرآتین
نیما با چشمای گرد شده به سمتم برمیگرده و وقتی حال زارم رو میبینه به سمتم میاد.
نگاهی به اطراف میندازم خداروشکر کسی منو ندیده
سریع از سرجام بلند میشم تا روی صندلی بشینم.
به هر سختی که شده روی صندلی میشینم.چادرم با آب و گل مخلوط شده و پاره پاره...
کف هر دو دستم و زانوم به شدت میسوزه با آه و ناله زانو هام رو میمالم تا شاید کمی از دردش کم بشه
نیما با نگرانی نگام میکنه
ــ خوبی ؟؟
ــ نه...
ــ زانوت چش شده
دستش رو جلو میاره که با جیغ من دو متر عقب میره
من ــ دست به من زدی نزدیا...
نیما آروم میخنده و هیچی نمیگه
مثه پیرزنا دست روی زانوهام میکشم و با حالت گریه میگم
ــ هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو هه
نیما دست به کمر جلوم می ایسته
ــ تا فردا میخوای اینجا بشینی و غر بزنی
ــ آرهـــــــ ؛ توهم اگه حوصله منو نداری میتونی بری
شونه ای بالا میندازه
ــ باشه من میرم . ولی نمیدونم تو با این پات چجوری میخوای بری خونه
روش رو از من برمیگردونه و میره
هر لحظه دور تر و دورتر میشه
آب دهنم رو قورت میدم. نکنه واقعا میخواد ول کنه بره
از جام بلند میشم و با قدم هایی شمرده و لنگون لنگون پشت سرش راه میفتم.
مطمئنم میدونه من پشت سرشم ولی روش رو برنمیگردونه.
به سمت ماشینش میره و سوار میشه
ماشین رو روشن میکنه
یعنی واقعا میخواد بره😟
همونجا می ایستم.دیگه از رفتنش مطمئن شدم.دوست دارم بزنم زیر گریه که دنده عقب میگیره و درست کنار من ترمز میکنه
ــ نمیخوای سوار شی؟
ــ ها؟... آره آره
میترسم دوباره ول کنه و بره
لبخند ژکوندی میزنه و میگه
ــ لطفا زودتر من کار دارم
یاسمین مهرآتین
امروز برخلاف باقی روزها با انگیزه به دانشگاه رفتم.
ودلیلش هم به احتمال زیاد نیماست
روی نیمکتم میشینم نیما هنوز نیومده ولی نگار داخل کلاسه
امروز کلاس به اذان ظهر میخوره و همین یکم اعصابم روبهم میریزه
نگار میاد و روی میز نیمکتم میشینه
ــ چطوری عروس خانوم
درجوابش تنها به لبخندی بسنده میکنم.
ــ کش چادرت درست شد!
ــ همون که شما جرواجرش کردیـ؟
آروم میخنده
ــ بعله همـــون
ــ قاعدتا خودش درست نمیشه یه نفر باید بدوزتش...
ــ واه واه هنوز هیچی نشده عروس بازیش،گل کرده...
وبعد بلند نیما رو صدا میزنه
ــ نیما بیا ببین دسته گلت چجوری داره خواهر عزیز ترازجونت رو جلو مردم سکه یک پول میکنه
و بعد حالت گریه به خودش میگیره...
همه کلاس به من خیره شدن و نیماهم با نیش باز وارد کلاس میشه
محکم با مشت تو بازوی نگار میزنم
ــ تو ولیلی و نیما باهم مو نمیزنید...
نگار بی توجه به من دوباره نیما روصدا میزنه
ــ داداش زنت اذیتم میکنه...
نیما میخواد جوابی بده که استاد وارد کلاس میشه
چشم غره ای به نگار میرم و اون هم خندون سمت نیمکتش میره
تقریبا ساعت به دوازده و نیم میرسه و وقت اذانه
طبق معمول حوصله کلاس روندارم
موبایلم روبرمیدارم وصدای اذان روقطع میکنم تا یکهو صداش بلندنشه
موبایلم روتوی کیفم میزارم.هنوز زیپش رونبستم که صدای اذان بلند میشه
متعجب موبایلم رو از کیفم درمیارم.اماصدا از موبایل من نیست.
نیما از سرجاش بلند میشه.همه کلاس با تعجب بهش خیره میشن
نیماــ من ازهمه حضار گرامی عذر میخوام اما موقع اذونه و من باید برم نماز بخونم...
استاد با چشمهای گردشده نیما رونگاه میکنه.و صدای اذان هنوز طنین اندازه
ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده.نیما به سمت من برمیگرده
نیما ــ خانوم بصیری شماهم بیاین
ــ بله؟
ــ گفتم تشریف بیارید نماز
ــ اینو فهمیدم اما جمله قبلیش رو نه!
ــ آها...خب شما از این به بعد خانوم بصیری هستید واضح هست یابازم بگم؟
نگار کیفش رو روی کولش میندازه.. و با خوشحالی ازجاش بلندمیشه
نگار ــ منم میام!
نیما رو به کلاس میکنه و میگه
ــ دیگه کسی نیست که بخواد بیاد؟
جمعیت کلاس یکی یکی کم میشه و بچه ها به سمت نمازخونه راه میفتن...
ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤️
یاسمین مهرآتین
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3652
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3663
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #نشانی_عاشقی #نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن #قسمت_ششم حدود ساعت هفت صبح است که با صدا
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_هفتم
بلاخره بعد از دوهفته صیغه ی محرمیتمون رو خوندیم برای اینکه راحت تر باشیم.
البته با مخلفتای زیاد مادر نیما....
صدای بوق ماشین نیما بلند میشه...؛قرار شده با نیما و نگار بریم خرید😐
البته فقط قرار شد امروز بیاد به اصرار مامان نیما😑
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.به سمت ماشین نیما میرم.نگار صندلی عقب نشسته
بالبخند در جلورو باز میکنم و میشینم.
نیما لبخندی میزنه و میگه
ــ به به خانوم بصیــــری...
من ــ بزار برسم بعد شروع کن.
نگار از پشت دستش رو دور گلوم میندازه
ــ چطوری عروســــ؟
ــ مرض... ببینم کش این یکی رو هم پاره نمیکنی
ماشین راه میفته...
نگار لبخند مرموزی میزنه و میگه ــ بیاین بازی!
نیما ــ چی؟
ــ اینجا نگه دار تا بهت بگم!
نیما کنار خیابون ترمز میکنع
نگار ــ هر کدومتون ۱۰ ثانیه وقت دارین که یکی از رازتون رو براهم بگین هر کسی هم نگه باید برای من بستنی بخره....
من ــ خب چرا گفتی نگه داریم!
نگار ــ چون من میرم مزون پیش دختر خالم....
و بعد از ماشین پیاده میشه.
نیما لبخندی میزنه ــ خب اول تو بگو
یک دو ســـه چهـــ..ار پنـــ...
ــ من یه بار وقتی بچه بودم با سر افتادم تو جوب
یکـــ دو ســ..ه
نیما ــ من صحبت کردم که دوتامون باهم کارنقاشی اول ترمو تحویل بدیم
ــ جدا؟
ــ یک دو ســه
ــ خب باشه باشه . من تا سه چار ماه پیش وضعم خیلی بد بود اصلا اینجوری نبودم...
یک دو
ــ من حرف زدم که باهم بریم مشهد..ـ
ــ نـــــــیــــما...
یک دو ســـه چهار
ــ خب من تا قبل از اینکه بیای خاستگاریم یکم بهت علاقه داشتم...
یک دو سه چار پنج شیش
ـــ باشه بابا ... یکم اروم تر...
من از وقتی اومدی دانشگاه عاشقت شدم
یک دو سه...
ــ من از گربه خیلی میترسم...
ــ عجب
من ــ یک دو سه چهار
ــ همه کارای لیلی نقشه من بود
ــ اینو میدونم درضمن نگو لیلی بگو لیلی خانوم!!
نیما ــ یک دو سه....
ــ خب منـــ من....
خیلی دوستت دارم....
یاســمیــن مهرآتیــن
ــ نیما!بریم اونجا....
نیما روی تابلورو میخونه...
ــ مزون حجاب!؟
ــ اوهوم...
نیما شونه ای بالا میندازه ومیگه
ــ بریم ببینیم چه خبــره..
وارد پاساژمیشیم.بعد از کلی گشتن بلاخره بوتیک موردنظرم روپیدا میکنم.
ــ نیما ... من میخوام از اینجالباس عقدم رو بخرم...
و بعد به بوتیک اشاره میکنم.
نیما پشت سرش رومیخارونه
ــ مگه اینجام لباس عروس داره...؟
ــ نه... ولی چادر عروس که داره
نیما لبخند میزنه
ــ پس بریم بخریم
و به سمت بوتیک میره
با عجله طرفش میرم
ــ نیما الان؟وای نیما صبرکن.ماکه نیومدیم لباس عروس بخریم
اما نیما بدون توجه به من وارد بوتیک میشع...
صدام رو پایین تر میارم
ــ نیما جان مامانت اگه بفهمه ناراحت میشه
ــ نمیشه..
ــ وااا
بدون توجه به من رو به فروشنده میکنه
ــ چادر عروس دارین؟
ــ بله
ــ بی زحمت یکیشو بدید
فروشتده تعجب میکنه اما من نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و بلند میزنم زیر خنده
فروشنده هم آروم میخنده
من ــ تواین صبروحوصله رو ازکجا اوردی؟
نیما ــ چیه خب ؟؟ یه لباس میخریم میریم دیگه....
ــ خب اندازه بگیریم...ببینیم کدومش قشنگتره...
سرجاش سیخ میشه
ــ سایزت چنده؟
ــ سی وهفت هشت...
ــ خب یه دونه سی هشتش رو بردار دیگه تازه اگه بزرگ باشه برای سالای دیگتم خوبه
ــ اولا ما یه بار بیشتر ازدواج نمیکنیم هرسال که نمیخاد بپوشمش.دوما شما برو بیرون من خودم میخرم
ــ چرا اونوقتـــ؟
ــ اخه تو نمیزاری من انتخاب کنم همش عجله داری...
ــ مگه همش شبیه هم نیست
ــ نـــع
ــ خبــب حالا توهم , یکیشو انتخاب کن بریم....
ــ نـــــــیـــــــما😨
لباس هارو توی ماشین میذاریم .
بالبخند به نیما میگم ــ خب آقا نیما.نوبنتی هم که باشه نوبت کت شلوار دامادی شماست
نیما ابرویی بالا میندازه و میگه
ــ من که خریدم
ــ کـــی؟
ــ همون روزی که ازت خاستگاری کردم
ــواااااای نیما این چه وضعشه
شونه ای بالا میندازه و میگه
ــ مااینیم دیگه
سوار ماشین میشه و منم به دنبالش سوار میشم
ــ نیما...
ــ هوم؟
ــ هوم چیه...
ــ خب باشه جــانم
ــ چرا اینقد بی حوصله ای
ــ خب ادم وقتی میره خرید خسته میشه دیگه
ــ ولی ما یه چادر بیشتر نخریدیم اونم پنج دقیقه بیشتر طول نکشیـــد.عجبا
ــ پنج دقیقه نه و پـــــنــــج دقــــیقـــــه!!
ــ باشه بابا...
فقط یه چیزی
ــ چی
ــ میشه به مامانت نگی
ــ چیو
ــ که لباس عروس خریدیم...
ــآره
ــ مرسی نیما واقــعا مرسی
ــ خب نمیگیم لباس عروس میگیم چادر عروس چطوره
ــ نــــــیـــــمــــا
نیما گوشه ای از خیابون کنا میزنه
من ــ چیشد.چرا وایسادی
ــ تا نگار بیاد دیگه...
ــ اها
نگار تا ماشین مارومیبینه باذوق به سمتمون میاد.درعقب رو بازمیکنع و سوار میشه
ــ چیا خریدین؟
نیما ــ سلام برخواهر گرامـــی
ــ خب سلام... چیا خریدین؟
پلاستیک رو بهرسمتش میگیرم.که سریع پلاستیک رو چنگ میزنه و برمیداره
نیما ــ وحشی بازی درنیار دیگه
نگار پلاستیک رو باز میکنه
ــ این چیه دیگه...
ــ لباس عروس
نگارــ چرا اینقد کوچیکه؟
نیما ــ چون از نوع چادرشه
من ــ چیه خیلی تو ذوقت زد...
هنوز کلمه ای از دهان نگار بیرون نیومده بود که نیما محکم ترمز کرد.ازسرجام پریدم
ــ چیشد نیـــما؟
نیماــ سریع بیاین پایین
من ونگار باعجله پریدیم پایبن.نیما به سمت کاپوت رفت و و اونو بازکرد.فقط دود بود که لز کاپوت بلند میشد.نیما بلند گفت ــ الان منفجر میشه فرار کنید
همه چیزوفراموش میکنم و با سرعت میدوم.ده متری دوییدم که متوجه میشم نیما و نگار نیستن.دور برم رو نگاه میکنم.بانگرانی به سمت ماشین برمیگردم.نگار ونیما در حال خندیدن به ماشین تکیه دادند
نگار بران دست تکون میده ــ موترش جوش اورده
باتعجب بهشون نگاه کردم.هنوز هم میخندیدن درحالی که دست و پاهای من از ترس درحال لرزیدن بودن و قلبم محکم به دیواره ی سینه ام میکوبید.
نیما سعی کرد خنده اش رو پنهان کنه.دستی برام تکون داد ــ بیا دیگه...
بی تفاوت روم رو ازش برمیگردونم و به سمت خیابون میرم.اولین تاکسی که میرسه سوار میشم.مماشین هنوز بیست متری جلو نرفته که صدای زنگ گوشیم بلند میشع
نیـــما
موبایلم روخاموش میکنم و توی کیفم میندازم...؛باید تاوان این کارشو پس بده😆
یاســمیــن مهرآتیـــن
راننده از توی آینه نگاهی میکنه و میگه
ــ کجا میری خانوم...
ــ بیمارستان حافظ
لبخند روی لبام نقش میبنده بلایی سر نیما و نگار بیارم که مرغای آسمون به حالشون گریه کنن...
کنار بیمارستان پیاد میشم و به سمت تلفن عمونی کنار بیمارستان میرم.شماره لیلی رو میگیرم.
ــ علـــــو
ــ سلام لیلی جون خوبی
ــ چی میخوااای باز...
ــ واااا مگه باید چیزی ازت بخوام که بهت بزنگم.
ــ هاا...
تمام ماجرا رو براش تعریف میکنم ونقشه ام رو هم براش میگم.
به سمت بیمارستان میرم و خودم رو توی محوطه اش قایم میکنم.
بعد ازتقریبا رب ساعت لیلی و نگار و نیما نگران به سمت بیمارستان میرن.البته اضطرابی که تو چشمای نیما و نگارهست تو چشمای لیلی نیست...
معلوم نیست به نیما و نگار چی گفته که اینقدر عصبین
پشت سرشون وارد بیمارستان میشم و با چادر روی صورتم رو میگیرم.و پشت سرشون میرم.همه نگارن به بهش اورژانس میرن.نگار و نیما می ایستند و لیلی چند لحظه به سمت میز اطلاعات میره و دوباره برمیگرده پیش نگار و نیما...؛
بعد از چند کلمه که از دهان لیلی خارج میشه نیما و نگار مثه مرغ پرکنده روی زمین می افتن نگار بلند میزنه زیر گریه.و نیما ماتش میبره و هیچ چیز نمیگهـ.
لبخندی میزنم.این است جزای کار کسی که منو سرکار میزاره😼
موبایلم رو روشن میکنم.هشت تماس بی پاسخ از نیما چهارتا از نگار.
شماره لیلی رو میگیرم.گوشی رو برمیداره
ــ بله
ــ گوشیو بده نیما
گوشی رو به سمت نیما میگیره...
قدم قدم جلو میرم
ــ سلام آقا نیــــما
تقریبا ده قدمیشون هستم...
نیما با تعجب میگه
ــ روشـــنــا...؟
یاسمین مهرآتین
نگار سرش رو تکون میده و گریه هاش بیشتر میشه؛
ــ روشنا کجایی چقد اذیتت کردم ...به خدا اگه برگردی دستات که هیـــچ پاهاتم میبوسم
نیما محکم توی پهلوی روشنا میزنه و با انگشت اشاره منو بهش نشون میده
لیلی دیگه طاقت نمیارع و بلند میزنه زیر خنــده
دستش رو جلو میار
ــ بزن قـــدش!
دستم رو جلو میبرم که نیما سریع از جاش بلند میشه و یقه ام رو سفت میچسبه
نیما ــ روااااااانی
ــ خودتی.تاتوباشی دیگه ازاین کارا نکنی
نگار که انگار تازه متوجه قضیه شده به سمت من هجوم میاره.
ــ میکشـــ.مت روشنا
ــ تو فعلا باید دست و پام رو ببوسی
نگار با حرف من کفری تر میشه و طبق عادت همیشگیش به چادرم اویزون میشه .اونقد کش چادرم کاملا پاره میشه
چادرم ازسرم میفته .محکم دست نیما رو پس میزنم.
ــ نیما چادرم....
ــ ها؟
ــ چادرم افتاد
ــ غلط کرد
ــ 😶
ــ چرا وایسادی منو نگا میکنی خب ورش داااار
ــ دست نامبارکت رو ور دااااار خواهشا
دستش رو کنار میکشه
با اخم رو به نگار میکنم
ــ الان دومین باریه که کش چادرم رو میکتی یادت باشع
نگارربهوسمت چادرم هجوم میاره و طرف دیگه ی کش رو هم که به چادرم وصله میکنه
من ــ چته روانی
ــ همین که هست...
نیما با داد رو به نگار و لیلی میگه
.ـ شما برین ما اینجا کار داریم
البته دادش بیشتر بخاطر لیلی بود.نگار انگش تهدید به سمتم میگیره
ــ نمردی نه؟ خودمـ میـــکشمت...
لیلی دست نگاررومیگیره و میکشه به سمت درخروجی..
نیما با چشما سرخوشده بهم خیره میشه.یا ابولفضل تا حالا اینجوری ندیده بودمش
نیماــ تو یه ذره عقل تو کله ات نداری نه؟
اونقدر بلند این حرفو میزنه که توان حرف زدن رو ازدست میدم...
همه ی جمعیت بیمارستان به ما خیره میشن و پرستاری که با عصبانیت به سمتمون میاد
ــ اقا آروم تر اینجا بیــمارستانهـ..
نیما بدون توجه به پرستار دست من رو میکشه و به بیرون از بیمارستان هدایت میکنع
من ــ نیما...
ــ ســـــاکـــت
از توی راهرو درحال رد شدن هستیم که یکهو صورتم محکم میخوره توی کپسول اتش نشانی که به دیوار نصبه... تا چند لحظه گیج پشت سر نیما میرم و بعد درد رو توی تک تک سلول هام احساس میکنم.سردی خونی که از دماغم به پشت لبم میرسه بیشتر روی اعصابم هست.اما انگار نیما اصلا متوجه من نشدع
احساس میکنم سردردم هرلحظه منو از پا میندازه.دوباره صداش میکنم
ــ نیما..
ــ گفتم که نمیخوام چیزی بشنوم
چادرم رو به زور نگه میدارم.
تا محوطه بیمارستان همراهش میرم کنار ماشین وایمیسته.دیگه نمیتونم تحمل کنم.با گریه میگم
ــ نیما سرم...
نیما به سمتم برمیگرده باچشمای گرد شده نگام میکنه
ــ چت شده تو؟
ـ. سرم خورد تو کپسول...
ادامه دارد عصر ساعت 18
یاسمین مهرآتین
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3652
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3663
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3675
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝