#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_هفدهم
﴾﷽﴿
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
ـــ بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
ــــ شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود
اما کاری که نرجس انجام داد
واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش
ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
ـــ باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم
چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم
اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
ـــ بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خامو ش کرد
ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست
مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
ــــ آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
ـــ کیه
ــــ مریمم
ـــ ای بمیری مری بیا بالا
مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست
ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری
ـــ باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
ـــ سلام
ـــ علیک السلام
مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد
ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
ــــ وا پات چرا قرمزه
ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
ــــ رو آب بخندی چته
ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
ـــ این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
ــــ خوبت می کنیم
ـــ جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟
ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
ــــ عکس چیو
ــــ عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
ــــ چشم پاشو
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد
مریم با نگرانی به سمتش برگشت
ــــ چی شده
ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا
چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت
و به یکی اشاره کرد
ــــ اینو بکن
مریم عکس را کند
و عکس شهید همت را زد
ـــ مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
ــــ مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
ــــ چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
ــــ باکی
مریم سرش را پایین انداخت
ـــ حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
ــــ محسن
مریم اخم ریزی مرد
ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
ـــ جم کن برا من غیرتی میشه
واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
ــــ تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
ــــ وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
ـــ من برم دیگه کلی کار دارم
ـــ باشه عروس خانم برو
ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم
ــــ میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
ــــ رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری
سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد!
به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.
ـــ خداحافظ!
ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
ـــ آره...
به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت.
ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
ــــ کیه؟!
ـــ شهین جونم درو باز کن!
ـــ بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟!
ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
ـــ اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
ـــ باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
ــــ سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
ـــ ارزش نداری اصلا!:)
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت.
ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
ــــ سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
ــــ آخ نگها! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
ــــ قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
ــــ به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
ـــ عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
ـــ عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
ــــ ان شاء الله مبارکش باد!
ــــ ماشاء الله به چشماش!!
ـــ ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.
صدای شهاب بود.
ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند...
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
ـــ سلا حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
ــــ میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
ــــ شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
ــــ چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
ـــ شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت:
ـــ ممنون نمی خورم!
مریم آرام زمزمه کرد:
ـــ شرمندتم مهیا...
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگر کلافه شد.
ببخشیدی گفت و ار پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن را جواب داد.
ــــ الو...
ــــ بفرمایید...
ــــ الو...
ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
ــــ عقده ای...
سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد.
به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.
عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد...
ادامه دارد .. عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانمــ_مےرود
#قسمت_هجدهم
ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
ـــ نه به خدا! من می...
ــــ ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.
ــــ درست صحبت کن!
ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا آورد.
ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود.
اما نمی خواست خودش را ببازد.
دستی به روسریش کشید.
ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
ــــ اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟
من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟!
ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکان داد.
ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود.
مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.
نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
ــــ میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
ــــ بله بفرمایید.
ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!
شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت.
ـــ شم،ا از کجا میدونید؟!
مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت.
ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.
شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا(!)؛ و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا!
به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت.
ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...
#ادامه_دارد
#نویسنده
فاطمه امیری
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد.
ــــ یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت.
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود.
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
ـــ یعنی اون...
ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
ــــ اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
ـــ متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
ــــ وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
ــــ نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!:)
ــــ خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
ـــ والا... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
ـــ مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟!
ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست.
ــــ زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
#نویسنده
فاطمه امیری