eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
❤️💙 رمان جانم میرود❤️💙
مهیا، اشک هایش را پاک کرد. ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. ـــ مهران... شهاب آبروهایش را درهم کشید. ـــ مهران کیه؟! ـــ هم دانشگاهیم. ـــ خب؟! ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم. دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت: ـــ اون چی؟! ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت. ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد ـــ میدونم تو تقصیری نداری. ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم... ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد... ـــ ن... نه کار اون نبود... ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟! ـــ نه نبود. نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخون هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! ـــ ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو... چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟! مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت...
در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد. نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند. ــــ شهاب؟! ــــ لطفا چیزی نگو مهیا. مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود. ـــ شهاب؟! ـــ من صبح زود میرم ماموریت. ـــ شهاب؟! ــــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو. ـــ شهاب؟! شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت. ـــ برو خونه مادرت الان نگران میشه. و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. ـــ سلام محمد خوبی؟؟ ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟! مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت. خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد. شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیهه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد. ــــ لعنت بهت مهران... پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستا‌د. با اینکه برایش سخت بود؛ اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند. به عقب برگشت و سوار ماشین شد. ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد. وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد. ــــ سلام مادر! خسته نباشی! شهاب لبخند بی جانی زد. ــــ خیلی ممنون... ـــ چیزی شده شهاب؟! ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم. به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد. ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت... ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟! ـــ شرمنده یادم رفت. شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت. مطمئن بود اتفاقی افتاده است. ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید....
شهاب، سجاده اش را جمع کرد. کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد. کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد. ـ شهاب داری میری؟! ـ آره بابا! ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟! ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم. ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی... ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب. ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟! شهاب لبخندی زد. ـ نه! ـ مطمئن باشم؟! ـ مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم! با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت. مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد. کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند. بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ـــ اومدم! زو کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. ــ بسلامت مادر جان! مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام! محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟! ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده... مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده... مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت... ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت! مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟! مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد. مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...
ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها... دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم... مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست. ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟ مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته... ــ واه... الان وقت ماموریته؟!! مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد. سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت! مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو... مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست. مریم با اخم به سمتشان آمد. ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند. در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت. مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا... قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند. مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟ ــ می سوزه... مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم. پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند. مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه. دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا... به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت... فردا ساعت 12 صبح @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/3763 https://eitaa.com/havase/3770 https://eitaa.com/havase/3776 https://eitaa.com/havase/3825 https://eitaa.com/havase/3832 https://eitaa.com/havase/3840 https://eitaa.com/havase/3848 https://eitaa.com/havase/3856 https://eitaa.com/havase/3865 https://eitaa.com/havase/3875 https://eitaa.com/havase/4291 https://eitaa.com/havase/4299 https://eitaa.com/havase/4311 https://eitaa.com/havase/4320 https://eitaa.com/havase/4331 https://eitaa.com/havase/4339 https://eitaa.com/havase/4348 https://eitaa.com/havase/4358 https://eitaa.com/havase/4374 https://eitaa.com/havase/4382 https://eitaa.com/havase/4390 https://eitaa.com/havase/4399 https://eitaa.com/havase/4407 https://eitaa.com/havase/4415 https://eitaa.com/havase/4423 https://eitaa.com/havase/4431 https://eitaa.com/havase/4441 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
به نام خدا شهادت مظلومانه بانوی دوعالم حضرت فاطمه زهرا (س) تسلیت می گوییم 🏴 امشب بیایید برای سلامتی وظهور اقا امام زمان🙏 برای شفای همه مریض ها برای کسانی که بچه ندارن و بچه سالم و صالح می خواهند برای دل های شکسته برای رفع بیکاری برای ادای قرض برای خانه دار شدن برای ازدواج جوانان برای شیرین شدن زندگی برای کسانی که مشکل دارن برای کسانی حسرت زیارت مشهد کربلا و... را دارند برای عاقبت بخیری خودمون و خانواده مون برای سلامتی رهبر انقلابمون برای کسانی که گناهکار هستند منتظر تلنگر هستند برای شادی روح امواتمون برای کسانی که التماس دعا گفتند برای ازادی کسانی که توی زندان هستند برای اینکه گناه نکنیم و از گناه دور بمانیم برای حل شدن همه مشکلات .... بخوانیم امشب دعای شریف حدیث کسا را. و هدیه کنیم به حضرت زهرا(س)🙏🙏🙏 🥀التماس دعا🥀
💐💐💐💐
❤️💙 جانم می رود❤️
ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم. مریم برگه ها را از دست مهیا کشید. ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه... ـ گندش نکن بابا... مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست. ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت... مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند. ــ پس الان چیکار کنم؟؟ ــ برو خونه استراحت کن! مهیا از جایش بلند شد. ــ پس من میرم خونه. ــ بسلامت. سلام برسون. مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود. یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود. مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد. ــ نازی... نازی لبخندی زد. ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟! مهیا لبخندی زد. ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا... ــ گفته بود که از اهواز رفتیم. مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز... مهیا با تعجب گفت: ــ کرج؟؟ ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم. مهیا با ناراحتی تایید کرد. ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟! ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست. ـ نمیدونم چی بگم...؟! ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی... ــ منظورت چیه؟؟ ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی... مهیا با صدای بلند گفت: ــ چی؟؟ ــ چته داد نزن... ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟! ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام! مهیا پوزخند زد. ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!! ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره. نازنین سر پا ایستاد. ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده. مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد. ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟!! انگشت را به علامت تهدید تکان داد. ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟! کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد... @zoje_beheshti
سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید. آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت. او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک، در دلش ایجاد کند. ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود. ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور... با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد. به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست. ــ به به... چه بویی... چه غذایی... مهلا خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست. ــ نوش جان مادر! احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت. ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟! مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت: ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه. احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کر‌د. ــ خیلی ممنون مامان! ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!! ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم. ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین... مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد. ــ بفرما تو... ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟! ــ نه هنوز کار دارم. ــ باشه باباجان. شبت خوش! ــ شبت خوش بابا! مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد... ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟ با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد. ــ نکنه شهاب برگشته؟! سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد. ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ ‌شده. مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود. پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد. شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکر کرده و دلش برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت. ــ شهاب... شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت: ــ این چه وضعیه برو تو... مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست. ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت! باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد. پیام از طرف شهاب بود. ــ بیا پایین! مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد. ــ س...سلام! شهاب اخمی کرد. ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟! ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود. شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیهه شده است. مهیا را در آغوش کشید. ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی! مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد. ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟! ــ مگه من اذیتت کردم؟! ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟! ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیهه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی! ــ خیلی بدی شهاب! هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه ‌داد. ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب... شهاب بوسه ای روی موهای مهیا کاشت. ــ نه به اندازه ی من! مهیا لبخندی زد. شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت: ــ دستت چشه؟! مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت. ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام. ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟! ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!! ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!! مهیا لبخندی زد. ــ خب تنهام نزار...^_^ شهاب بینی اش را آرام کشید. ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟! ــ فعلا نه! شهاب خندید و سر پا ایستاد. ــ من دیگه برم. ــ یکم دیگه بمون شهاب! ــ نه خانمی نمیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم. بوسه ای روی پیشانی مهیا کاشت.
شبت خوش! بیرون رفت و در را بست. مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد. ــ پرده اتاقتو بکش. مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود. پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید... که پیام دیگری برایش آمد. ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم. مهیا، لبخند عمیقی زد. آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند...
موبایلش زنگ خورد. ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن... ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب... مهیا خندید. ــ نه... به خدا اومدم دیگه. کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد. ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره... ــ خداحافظ بابا! ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون. ــ سلامت باشید. امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد. ــ سلام! ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید... مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت. ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد. شهاب دنده را عوض کرد. ــ نمیدونم شما دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟ مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت. ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟! ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفتن... مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد. ــ خیلی بدی شهاب! شهاب بلند خندید. ــ خب عزیز دلم! مثلا غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم! مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت. ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم. ــ خب راستش هست. مهیا با صدای بلندی گفت: ــ شهاب!! ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟! ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها! شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت. ــ حرص می خوری با مزه میشی! مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد. شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت. ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم. هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند. بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سربه سر گذاشتن مهیا... شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند. مکان بعدی، به انتخاب مهیا، امامزاده علی ابن مهزیار بود. مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند. بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت. مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت: .ــ شهاب! من یکم میرم اونور... ــ باشه عزیزم. شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد. مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد. چشمانش را بست و به گذشته برگشت...
ــ به چی فکر میکنی؟! مهیا لبخندی به شهاب زد. ــ قبول باشه! شهاب کنار مهیا نشست. ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟! مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد. ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با، چه آرامشی... لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد. ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟! مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد. ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟! ــ چ... چرا؟! من که کاری نکردم! شهاب آرام دستش را نوازش کرد. ــ که باچاقو برید...؟! مهیا نگاهی به دستش انداخت. ــ باور کن با چاقو برید! ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده! مهیا، بغض در گلویش نشست. فکر اینکه شهاب با بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد. ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی... ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که زن عموم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من میگفتی؛ نه مریم! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بو‌د؛ چقدر عصبی شده بود و چقدر نگران مهیا شده بو‌د. همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده بود. ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم. مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد. ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور. تو مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟! خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟! مهیا سری تکان داد. ــ خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم. تو سرت شلوغه، کارت سخته... ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛ وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی! ــ قول میدم! ــ خداروشکر... شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد. مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود. نمی دانست در مورد حرف های نازنین چیزی به او بگویید یا نه؟! میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه قول داده بود، که چیزی را مخفی نکند. ـــ شهاب! ــ جانم؟! ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم. شهاب، اخمی کرد. ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم. شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت. ــ بگو خانمی؟! ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟! باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد. ــ خب؟! ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون رو بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز! ــ نجات زندگی تو؟! ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت. ــ چی گفت؟! ــ مهم نیست چی گ... ــ مهیا! چی گفت؟! مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاور‌د؛ اما مجبور بود. ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا... ــ تو باور کردی؟! ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟! شهاب نفس عمیقی کشید. دستای مهیا را نوازش کرد. ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم. مهیا، با نگرانی به شهاب، چشم دوخت. شهاب لبخندی زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یه خواهشی دارم؛ مهیا... ــ چی؟؟ ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی... مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد. ــ خودم هم، دیگه دوست ندارم ببینمش... ...... عصر ساعت 18عصر❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/3763 https://eitaa.com/havase/3770 https://eitaa.com/havase/3776 https://eitaa.com/havase/3825 https://eitaa.com/havase/3832 https://eitaa.com/havase/3840 https://eitaa.com/havase/3848 https://eitaa.com/havase/3856 https://eitaa.com/havase/3865 https://eitaa.com/havase/3875 https://eitaa.com/havase/4291 https://eitaa.com/havase/4299 https://eitaa.com/havase/4311 https://eitaa.com/havase/4320 https://eitaa.com/havase/4331 https://eitaa.com/havase/4339 https://eitaa.com/havase/4348 https://eitaa.com/havase/4358 https://eitaa.com/havase/4374 https://eitaa.com/havase/4382 https://eitaa.com/havase/4390 https://eitaa.com/havase/4399 https://eitaa.com/havase/4407 https://eitaa.com/havase/4415 https://eitaa.com/havase/4423 https://eitaa.com/havase/4431 https://eitaa.com/havase/4441 https://eitaa.com/havase/4451 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️ رمان جانم می رود❤️💙
مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت. ــ بی زحمت؛ اینارو حساب کنید. ــ قابلتون رو نداره خانم مهدوی. مهیا، از اینکه او را به فامیل شهاب صدا زد؛ لبخندی زد. ــ خیلی ممنون! لطف دارید شما! ــ ۳۰تومن، قابل شمارو هم نداره. ــ خیلی ممنون. مهیا پول را روی پیشخوان گذاشت، که موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. ــ بله بفرمایید؟! صدای گریه ی دختری، از پشت خط می آمد. ــ الو خانم چیزی شده؟! ــ مهیا به دادم برس! مهیا احساس می کرد، این صدا برایش آشنا است. با تعجب گفت: ــ زهرا خودتی؟! ــ آره خودمم! مهیا، نگران شده بود. ــ چی شده چرا گریه میکنی؟! ــ مهیا بدبخت شدم. به دادم برس... ــ آروم باش! گریه نکن، بگو چی شده؟! ــ مهیا، بیا پیشم! میای؟! ــ آره عزیزم، میام. تو کجایی؟! ــ الان برات آدرس رو میفرستم. ــ باشه گلم! الان میام. ــ مهیا؟! ــ جانم؟! ــ منو ببخش... ــ نه بابا این چه حرفیه؟! دارم میام. تلفن را قطع کرد. ــ چیزی شده خانم مهدوی؟! ــ نه علی آقا! فقط بی زحمت وسایلم پیشتون بمونند؛ من یه جایی برم، برمیگردم، میبرمشون. ــ باشه! هر جور راحتید. مهیا، سریع از مغازه بیرون آمد و به سمت جاده دوید. سریع دستی برای تاکسی تکان داد؛ تاکسی کمی جلوتر، ایستاد. مهیا، سریع به سمت ماشین رفت و سوار شد و آدرسی که زهرا برایش پیامک کرده بود؛ به راننده جوان گفت. راننده با تعجب به او نگاه کرد و سری تکان داد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش، تند تند می زد. اضطراب شدیدی داشت. نمی دانست چه به سر زهرا آمده؛ که اینگونه گریه می کرد. بعد نیم ساعتی چشمانش را باز کرد. به اطراف نگاه کرد. از شهر خارج شده بود. ــ آقا، اینجا کجاست؟! دارید کجا میرید؟! ــ خانم همون آدرسی که بهم دادید دیگه... مهیا سری تکان داد. نگرانیش بیشتر شد. بعد از ده دقیقه ماشین ایستاد. ــ بفرمایید خواهرم. رسیدیم. مهیا، با تعجب نگاهی به ساختمان نیمه ساز که اطرافش زمین خالی و خرابه بود؛ انداخت. ــ مطمئنید آدرس رو درست اومدید؟! ــ بله خانوم اینجا خیلی پرته. ولی چون ما خونمون تو یه روستایی نزدیک اینجاست؛ اینجارو میشناسم. مهیا، کرایه را داد. تشکری کرد و پیاده شد. ــ خانم؟! ــ بله؟! ـ می خواید، من بمونم خدایی نکرده اتفاقی نیفته براتون؟! مهیا لبخندی زد. ــ نه! خیلی ممنون! راننده جوان، سری تکان داد و رفت. مهیا رو به ساختمان ایستا‌د. ــ زهرا! آخه برای چی اومدی اینجا؟! غروب بود و هوا کم کم تاریک می شد. مهیا، وحشت کرده بود. اما مجبور بود؛ به خاطر زهرا اینکار را بکند. وارد شد. از بین آجر و کیسه های گچ و سیمان گذشت، فریاد زد: ــ زهرا کجایی؟! صدا در ساختمان پیچید و همان باعث شد، مهیا بیشتر بترسد. زیر لب صلوات می فرستاد. آرام آرام از پله های نیمه کاره را بالا رفت. ــ زهرا؟! کجایی؟! بخدا الان سکته میکنم. صدایی نشنید. هوا تاریک شده بود. به طبقه اول رسید. کلی اتاق بود. با صدای لرزونی گفت: ـــ زهرا؟! توروخدا جواب بده. دارم میمیرم. مهیا، دیگر از ترس اشک هایش روی گونه اش، سرازیر شده بود. تصمیم گرفت که به شهاب زنگ بزند، تا خواست موبایلش را دربیاورد، صدای گریه ی زهرا را، از یکی از اتاق ها شنید. با خوشحالی به طرف اتاق رفت. ــ زهرا! عزیزم کجایی؟! تک تک اتاق ها را سرک کشید. ــ زهرا کدوم اتاقی؟! صدا از اتاق آخری بود. سریع به طرف اتاق آخری رفت، که پایش به آجرها گیر کرد و افتاد. ـــ آخ... دستش را به دیوار تکیه داد و بلند شد. وارد اتاق شد. ولی از چیزی که دید، شوکه شد. به ظبط صوتی، که صدای گریه از آن پخش می شد، نگاهی کرد؛ که با بسته شدن در، با جیغ بلندی به سمت در چرخید. با دیدن شخص روبرویش احساس کرد، که قلبش دیگر نبض نمی زد. آرام زمزمه کرد. ـــ مهران...
مهران، با لبخند شیطانی به سمتش آمد. ــ اسمم هنوز یادته؟! من فک کردم با وجود این اخوی؛ دیگه اسمم رو یادت بره!! مهران، هر چقدر نزدیک تر می آمد؛ مهیا به عقب می رفت، تا به دیوار برخورد کرد. خودش را در کنج اتاق پنهان کرد. ساختمان نیمه ساز و هوایی که دیگرکامل تاریک شده بود و حضور مهران... همه دست به دست داده بودند، که مهیا را به حد مرگ، بترسانند! مهیا کنترلی بر اشک هایش و دستان لرزانش نداشت. ــ خب، این همه فرار کردی، جواب تلفنم رو ندادی، بهم بی محلی کردی... که چی؟! دیدی الان روبه روم ایستادی! نه می تونی کاری کنی؛ نه شهاب جونت میتونه نجاتت بده! مهران نزدیک تر آمد. دهان مهیا، از ترس خشک شده بود. ــ نزدیکم نشو! بخدا جیغ میزنم. مهران بلند خندید. مهیا با وحشت به خنده بلند و شیطانیش نگاه می کرد. ــ جیغ بزن! اصلا می خوای من به جای تو دادو بیداد کنم؟! مهران شروع کرد به فریاد زدن... ـــ آهای به دادم برسید. مهران، من رو با نقشه کشونده اینجا... الان یه بلایی سرم میاره!! شهااااب کجایی؟! آخ... عزیز دلم کجایی که بیای نجاتم بدی!! مهران شانه هایش را بالا داد. ــ دیدی کسی نیومد! مهیا، بلند زیر گریه زد. خودش را لعنت کرد، که چرا به شهاب خبر نداد. چرا حرف زهرا را باور کرد و آمد. هر چه مهران به او نزدیک تر می شد، گریه ی مهیا بیشتر می شد. و شهاب را زیر لب صدا می کرد؛ دیگر فاصله ای بین آن ها نمانده بود. که مهیا بلند جیغ زد: ـــ شهاااااب... ــ ولش کن! مهیا از شنیدن صدای زنانه ای، شوکه شد. احساس کر‌د که مهران از او دور شد. آرام چشماش را باز کرد، که با دیدن کسی که روبه رویش بود نالید. _ نازنین... مهران اخمی به نازنین کرد. ــ قرارمون این نبود... نازی با اخم نگاهی به مهران انداخت. ــ قرار چی؟! اگه می خواستم به قولمون عمل کنم که بعد این قضیه شهاب زنده ات نمی گذاشت. احمق به فکر تو بودم من... حالا هم برو بیرون! الانم برو بیرون تا صدات کنم. مهران، با اخم از اتاق بیرون رفت. مهیا، که دیگر تحمل این چیز ها را نداشت؛ روی زمین نشست. ــ چرا؟! دلیلش چی بود نازی... فریاد زد: ــ هان؟! جوابم رو بده لعنتی... دلیلش چی بود؟! نازنین، صندلی ای که در گوشه اتاق بود را، با فاصله روبه رو مهیا گذاشت؛ و روی آن نشست. ــ خب اگه گریه هات تموم شد، خبرم کن تا دلیلم رو بهت بگم. مهیا، اشک هایش را پاک کرد و با عصبانیت به نازنین خیره شد. ــ چرا دستات میلرزه؟! مهیا، به دست های لرزانش نگاهی انداخت. آنقدر ترسیده بود، که کنترلی بر دستانش نداشت. نازنین موهایش را از جلوی چشمانش، کنار زد. ــ اشکال نداره! ترسیدی! الآن خوب میشی. خب از کجا برات تعریف کنم؟! یا اصلا بیا برات داستان تعریف کنم. نظرت چیه؟! مهیا با تعجب به حرف های نازی گوش می داد. احساس می کرد، نازی دیوانه شده است... ــ یکی بود؛ یکی نبود! یه دختر به اصطلاح شما بسیجیا، جلف، میره یه مهمونی با دوستاش... مهمونی، نه مهمونیه شما، نه... پارتی منظورمه! میدونی چی هست دیگه... آخه خودتم از ما بودی! مهیا، گیج شده بود و سردرگم به نازی نگاه می کرد. ــ ولی از بدشانسی دختره، پارتی لو میره و کلی پلیس و بسیجی، میریزه تو مهمونی و بدتر از این، اینه که دختره دستگیر میشه! ولی نمیتونست بزاره همینطوری ببرندش.... پس شروع کرد به التماس و گریه زاری! که اولین بارم بودش... دوستم گولم زد... خلاصه اون بسیجیه هم، دلش میسوزه و از دختره قول میگیره، دیگه اینجاها پیداش نشه و میسپاره به یکی از سربازا برسونتش... مهیا با صدای لرزونی فریاد زد: ـــ این چرندیات به من چه ربطی داره؟! ــ آروم باش عزیزم! الان میفهمی ربطش به تو چیه! نازنین، سیگاری را از جعبه سیگار که در جیب مانتویش بود؛ بیرون آورد. سیگار را روشن کرد. ــ خب کجا بودیم؟! آها! خب میگفتم این بار هم به خیر گذشت. اما این دختره بدبخت خیلی بدشناس، بود. چون یه بار دیگه، همون پسره، تو یه پارتی دیگه، اونو گرفت. اینباردیگه بیخیال قضیه نشد و... بازداشتش کرد. پدر دختره وقتی اومد کلانتری؛ می خواست همونجا دخترشو بکشه! اما دوباره اون پسره، قهرمان بازی درآورد و دختره رو نجات داد. پک محکمی از سیگار کشید. ــ گذشت و گذشت... تا اینکه، اون دختره، عاشق پسره شد. ولی اون کجا و، پسره ی مسجدی و نظامی کجا؟! پسره، هم محلی اونا بود و مطمئن بود، که پسرای محله همه چیز رو درباره ی دختره به اون میگفتند؛ ولی دختره تسلیم نشد. هر کاری کرد، که پسره بهش وابسته بشه؛ اما نشد! هر بار، با بدترین حالت، پسش می زد. دختره حتی یه مدت شایعه درست کرده بود که خودش و پسره باهم دوستند! با اینکه کسی باور نمی کرد. اما اون می خواست، که فقط به معشوقه ش نزدیک بشه... مهیا، گیج شده بود. چیز هایی حدس می زد، ولی دعا می کرد، که آن طور نباشد...
ــ بعد اون شایعه؛ معلوم بود اخوی خیلی عصبی شده بود. چون اومد و موضوع رو با پدر دختره، در جریان گذاشت... د بدبختی دختره شروع شد! پدرش تا چند ماه اونو تو خونه زندانی کرد. دختره افسرده شد، تا موقعه ای که دوستاش به دادش رسیدند. مهیا، با تعجب به او نگاه کرد. به ذهنش رسید، که این داستان چقدر شبیه داستان زندگی نازنین بود. مخصوصا آن قسمت افسردگی و زندانی شدنش در خانه و ... ــ زیاد فکر نکن! آره! اون احمق من بودم! نازنین از جایش بلند شد و به سمت مهیا رفت. ــ واون سنگدلی که منو عاشق خودش کرد؛ شهاب... شوهر توِعه... مهیا، از شوکی که به او وارد شد، احساس می کرد تمام بدنش یخ کرده است. نمی توانست این چیز ها را هضم کند. ــ تعجب نکن! من خر، عاشق جناب سرگرد، پاسدار، شهاب مهدوی، شدم. خندید و رو به مهیا گفت: ــ مسخره است! نه؟! شروع کرد به قدم زدن. ــ ولی من میتونستم، بیشتر بهش نزدیک بشم؛ ولی تو نزاشتی. آره! اینجوری نگام نکن. تو نزاشتی؛ بعد چاقو خوردن شهاب به خاطر تو! با رفت وآمدای خانوادگیتون برای من زنگ خطر به صدا در اومد. باید دست به کار میشدم. از بابام پول دزدیدم. به یکی سپردم که بهت پیام بده و یه جورایی مخت رو، بزنه! ولی اون بی عرضه! پولم رو بالا کشید و رفت. دیگه ناامید شده بودم و دست به دامان، مهران شدم. مهران، که البته پول بیشتری می خواست؛ اما بهتر از اون ساسان احمق، میتونست کاری کنه. بعد رفتنت به راهیان نور و قضیه جاموندت، دیگه نظرم رو نسبت به قضیه عوض کرد. قبلا فقط می خواستم تو رو از اون جدا کنم، ولی بعد از اون، فقط می خواستم تو رو، تو چشم شهاب و خانوادش، بد کنم. مهیا، سرش را پایین انداخت و هق هق می کرد. شنیدن این حرف ها برایش خیلی سخت بود. باور نمی کرد؛ دوست صمیمیش، این همه برای بدبخت کردنش، تلاش کرده بود. ــ گریه کن... آره... گریه کن... با عصبانیت داد زد: ــ وقتی فهمیدم تو با شهاب عقد کردی؛ بیشتر از تو گریه کردم! هنوز داشتم از کاری که اون عوضی با من کرد، عذاب میکشیدم؛ که خبر عقدت رو، زهرا بهم داد... نازنین، اشک هایش را محکم از روی گونه هایش پاک کرد و عصبی به سیگار پکی زد. ــ تو... زندگیم رو نابود کردی! فقط می خوام بدونم، چطور میتونی با آرامش زندگی کنی؟! ها؟! عصبی فریاد زد. ــ آشغال چطور میتونی با کسی که دوستت عاشقش بود، زندگی کنی؟! ها؟! به مهیا پشت کرد. ــ بگو که همه چیزایی که گفتی دروغه... بگو نازی... بگو داشتی شوخی می کردی... بگو که مهران رو، تو نفرستادی. عوضی اون داشت منو با ماشین زیر میگرفت. فریاد زد: ــ میدونم! ولی شهاب نجاتت داد. کاشکی زیرت می گرفت و از دستت خلاص می شدم! مهیا، چشمانش را، محکم روی هم فشار داد. سر درد شدیدی گرفته بود. از گریه ی زیاد؛ نمی توانست چشمانش را باز کند. آرام، چشمانش را باز کرد؛ که نازی را ندید. با ترس به اطراف نگاهی انداخت. ــ نازی... نازی... بلند داد زد: ــ نازی کجایی؟! با شنیدن صدای حرکت کردن ماشینی، پی به قضیه برد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد. حالش اصلا مساعد نبود. این موقع شب و موندن در این ساختمان، ترس بدی در وجودش ایجاد کرده بود.‌ یاد شهاب افتاد، سریع به سمت کیفش رفت. موبایلش را درآورد؛ و شماره شهاب را گرفت. شهاب، جواب نمی داد. دیگر ناامید شد. تا می خواست قطع کند، صدای شهاب در گوشی پیچید. ــ جانم؟!
شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت. ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)! همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد. گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بستن شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد. ــ جانم؟! شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید: ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟! مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد. ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر... شهاب صدایش بالاتر رفت: ــ خب بگو کجایی؟! اصلا چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟! حرف بزن داری سکتم میدی... ــ شهاب فقط بیا! ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...! گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد. ــ احمدی! در باز شد. ــ بله قربان؟! ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم. ــ چشم قربان! شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود. پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد. سریع آدرس را در GPS زد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل... طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید. ــ کجا رفتی مهیا؟!!! مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت. ــ لعنتی! صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود. هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش، پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود.. نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود. خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود. شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد. ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی! افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت. با صدای بلند داد زد: ــ مهــــــیــــا!! با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه هاز خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت. ـــ مهیا کجایی؟! به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود... مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت. ــ مهیا! مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت. ــ شهاب! شهاب کنارش زانو زد و جسم لرزانش را به آغوش کشید. مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد. شهاب، دستانش را نوازش گونه روی بازو های مهیا، می کشید. ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی... مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الآن، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد. ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم! مهیا نگاهی یه پایش انداخت. شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست. ــ به من تکیه بده! مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد. ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس، دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد... ...... فردا ساعت 12 ظهر❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/3763 https://eitaa.com/havase/3770 https://eitaa.com/havase/3776 https://eitaa.com/havase/3825 https://eitaa.com/havase/3832 https://eitaa.com/havase/3840 https://eitaa.com/havase/3848 https://eitaa.com/havase/3856 https://eitaa.com/havase/3865 https://eitaa.com/havase/3875 https://eitaa.com/havase/4291 https://eitaa.com/havase/4299 https://eitaa.com/havase/4311 https://eitaa.com/havase/4320 https://eitaa.com/havase/4331 https://eitaa.com/havase/4339 https://eitaa.com/havase/4348 https://eitaa.com/havase/4358 https://eitaa.com/havase/4374 https://eitaa.com/havase/4382 https://eitaa.com/havase/4390 https://eitaa.com/havase/4399 https://eitaa.com/havase/4407 https://eitaa.com/havase/4415 https://eitaa.com/havase/4423 https://eitaa.com/havase/4431 https://eitaa.com/havase/4441 https://eitaa.com/havase/4451 https://eitaa.com/havase/4459 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️ رمان جانم می رود❤️💙