eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
میدانستم خانواده ام مخالفتی با این خواستگاری ندارند. آنها تمام عمرشان از خدا میخواستند که من سرم به سنگ بخورد و به راه راست برگردم. حالا برایشان چه چیزی بهتر از این بود که من با یک روحانی ازدواج کنم؟ هرچند پدرم سعی کرد قبل از آمدنشان کمی شرط و شروط برای سید جواد تعیین کند اما مشخص بود که حتی ندیده و نشناخته هم هیچ مخالفتی با این ازدواج ندارد. خلاصه فرزانه بعنوان واسطه با مادرم تماس گرفت و برای یک هفته ی بعد قرار گذاشتند. مادرم مشغول دم کردن چای بود که زنگ در صدا خورد. قوری را زمین گذاشت، فوراً به سالن آمد، دستم را کشید و مرا به آشپزخانه فرستاد. بعد هم چند بار با تاکید تکرار کرد که تا صدایم نزده از آنجا بیرون نیایم. از این بازی ها خوشم نمی آمد. مگر دفعه ی اولی بود که میخواستیم همدیگر را ببینیم؟ هرچقدر تلاش کردم که اجازه بدهد از همان اول در جمع حضور داشته باشم نشد. وقتی پدرم به استقبال رفت، مادرم درِ آشپزخانه را به رویم بست، دوان دوان چادرش را سر کرد و پشت سر پدرم راه افتاد. صدای تعارف زدن هایشان را می شنیدم. پدرم بلند بلند میگفت : " سلام علیکم و رحمة الله و برکاة. مشرف فرمودین. بفرمایید، بفرمایید داخل حاج آقا. خوش آمدید. صفا آوردید... " پدرم آنقدر هول بود که میخواست هرجور شده مرا به سید جواد بدهد. مطمئن بودم اگر از حرف مردم نمی ترسید همان روز خودش عاقد دعوت می کرد و همه چیز را همانجا پایان می داد. وقتی وارد سالن شدند و نشستند صدایشان سخت تر شنیده می شد. گوشم را به در چسبانده بودم تا حرف هایشان را بشنوم. پدرم مدام از عبارات عربی استفاده می کرد و مادرم هم مرتب حال و احوال خاله زهرا را می پرسید. چند دقیقه بعد خاله زهرا به مادرم گفت : " عروس خانم ما کجاست؟ صداش نمی زنین بیاد ما چشممون به جمالش روشن بشه؟ " مادرم گفت : " چشم چشم، الان میگم برسه خدمتتون." بعد هم چند بار پشت سرهم مرا صدا زد : " مروارید خانم، مروارید جان، عزیزم... " آنها آنقدر هول کرده بودند که انگار مال مفت را به حراج گذاشته اند. من هم پشت در ایستاده بودم و از این رفتارشان حرص می خوردم. وانمود کردم که صدای مادرم را نشنیده ام. همانجا دست به سینه در آشپزخانه نشستم. به سماور در حال جوش نگاه کردم. قوری خالی کنار سماور بود و مادرم فراموش کرده بود که باید چای دم کند. زیر لب گفتم : " اصلا من دلم نمیخواد چایی دم کنم. چایی نداریم. به من چه؟ همینه که هست. اومدن خواستگاری یا اومدن قهوه خونه؟ " مادرم دستگیره را چرخاند و با استرس وارد آشپزخانه شد. با صدای آرام گفت : " مگه نمیشنوی این همه صدات زدم؟ چرا چیپیدی این تو در نمیای؟ " چشم غره ای زدم و گفتم : " نخیر نشنیدم. " با تعجب نگاه کرد و گفت : " وا، چیه چرا اینجوری می کنی؟" کشوی آشپرخانه را کشید، دستگیره را بیرون آورد و گفت : "انگار ما زور کردیم اینا بیان خواستگاری! " بعد هم سمت سماور رفت تا چای بریزد. همینکه چشمش به قوری خالی افتاد دو دستی توی سرش کوبید و گفت : " خاک به سرم. وای... دیدی چی شد؟ یادم رفت چایی دم کنم. " با عصبانیت قوری خالی را سمت من گرفت، نگاهم کرد و پرسید : " تو این قوری خالی رو ندیدی؟؟ چرا چایی دم نکردی؟؟ " شانه ام را بالا انداختم و گفتم : " مگه گفتی چایی دم کنم؟ گفتی بشینم اینجا بیرونم نیام." زیرلب آهسته فحشم داد و با عجله چای را دم کرد. چادر گلدار را از روی صندلی برداشت و روی سرم انداخت و گفت : " خیلی خب. پاشو بریم بیرون. منتظرن تورو ببین. هروقت چایی دم اومد من میریزم بعد صدات میزنم ببری براشون." چادرم کش نداشت و مدام سُر می خورد. به سختی کنترلش می کردم. کلافه ام کرده بود. مثل همان چادر روزهای بچگی که به زور روی سرم می گذاشتند و کف سرم می خارید. همانطور که با چادرم کلنجار می رفتم وارد سالن شدیم. جلو رفتم و با خاله زهرا روبوسی کردم. هی چادرم روی دوشم می افتاد و دوباره با عجله روی سرم می کشیدمش. سید جواد فقط سلام گفت و سر جایش نشست. نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد... ادامه دارد...
نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد. از پدرم خجالت می کشید. کمی به سکوت گذشت. همه منتظر بودند تا یک نفر شروع به حرف زدن کند که بالاخره خاله زهرا به پدرم گفت : " خب حاج آقا، شما سوالی، شرایطی، چیزی ندارید بفرمایید؟ ما در خدمتیم؟ " پدرم گلویش را صاف کرد و گفت : " والا شما که از خودمونین. دیگه باهم این حرفا رو نداریم..." کج کج پدرم را نگاه کردم و در دلم گفتم : " چرا مثلا از خودمونن؟ خوبه حالا تا امروز اصلا سیدجواد رو ندیده بودا. معلوم نیست اگه از دوست و رفیقاش بود دیگه چی میگفت!" سپس سرفه ای کرد، بعد دوباره گلویش را صاف کرد و ادامه داد : " یه مهریه و یه جهیزیه است که تواقفی صحبت می کنیم و انشاالله سرش به تفاهم می رسیم. " خاله زهرا هم با رضایت لبخندی زد و حرف های پدرم را تایید کرد. مادرم از سرجایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. پدرم خندید و رو به سید جواد گفت : " این خانم من مهریه اش پونصد هزار تومنه. الان پونصد هزارتومن دیگه چیزی نیست ولی اون موقع که داشتیم ازدواج می کردیم خیلی زیاد بود. خدا میدونه که توی زندگی چندین برابر این مهریه رو براش خرج کردم. بالاخره از قدیم گفتن مهریه رو کی داده و کی گرفته." سید جواد لبخند کوتاهی زد و چیزی نگفت. از شنیدن حرف های پدرم حرص می خوردم. هرچند مهریه برایم ارزشی نداشت اما هرچه باشد او پدر من بود. باید این مراسم را کمی جدی تر می گرفت. وارد حرف هایشان شدم و با جدیت گفتم : " ببخشید، ولی من یه شرطی دارم. " پدرم متعجبانه نگاهم کرد. خاله زهرا گفت : " بگو دخترم؟ چه شرطی؟ " به سید جواد نگاه کردم. سرش را به سمت من کج کرده بود اما به زمین خیره بود. گفتم: " فقط باید به خودشون بگم. " پدرم با عصبانیت نگاهم کرد. از اینکه از قبل با او هماهنگ نکرده بودم خوشش نیامده بود. اخم کرد و حرفی نزد. خاله زهرا به من چشمکی زد و گفت : " خب اینکه مشکلی نداره دخترجون. " سپس رو به پدرم ادامه داد : "حاج آقا اگه اجازه بدین این جوونا برن چند کلوم باهم حرف بزنن." پدرم دستانش را بالا آورد و گفت : " هرجور شما صلاح میدونین." مادرم با سینی چای کنارم ایستاد و گفت : " دخترم بیا این چایی ها رو برای حاج آقا و حاج خانم نگه دار" با صدای بلند گفتم : " ببخشید چادرم سر میخوره، نمیتونم! " مادرم گوشه ی لبش را گاز گرفت و با خنده ی مصنوعی گفت : " باشه خودم نگه میدارم!" بعد هم جوری نگاهم کرد که یعنی "بعدا پدرتو در میارم..." چای ها را نگه داشت. سید جواد چایش را برداشت و روی میز گذاشت. سپس لبخند زد و با همان لحن آرام و همیشگی اش به پدرم گفت : "حاج آقا، دخترتون هر شرطی که داشته باشن من نشنیده قبول می کنم." راستش را بخواهید همینکه جمله اش تمام شد، همه ی حرص هایی که از بدو ورودشان خورده بودم ناگهان فروکش کرد. سپس بدون اینکه نگاهم کند سرش را به سمت من برگرداند و ادامه داد : " با این حال بازهم اگه شما امر بفرمایید برای صحبت کردن من در خدمتم. " سید جواد آرام بود. آرامشش درونی بود، ریشه ای بود. آنقدر آرام بود که من و تمام موج های سرکش درونم در اقیانوس آرام وجودش گم می شدیم. از ادب او و لحن کمی گستاخانه ی خودم خجالت کشیدم. نمیدانستم چه بگویم. کمی من و من کردم و به ناچار گفتم : " میخوام باهاتون صحبت کنم. اگه ممکنه." سپس با اجازه گرفتن از پدرم از سر جایش بلند شد و برای حرف زدن با هم به حیاط رفتیم. برخلاف گذشته که فکر می کردم او مرا از سر جبر و اجبار میخواهد، اما این بار احساس می کردم که واقعا مرا بخاطر خودم خواسته و همانطور که هستم پذیرفته. گلدانهای رنگی مادرم گوشه به گوشه در حیاط چیده شده بود. عطر شمعدانی ها از بقیه گلها بیشتر بود. کمی قدم زدیم و سپس کنار باغچه ایستادیم. هنوز هم نگاهم نمی کرد. به گلدان مقابلش خیره شد و با لبخند گفت : _ چه شرطی برای من در نظر گرفتین؟ هول کردم. چرا که هیچ شرط خاصی در ذهنم نبود و فقط بخاطر رفتار پدرم آن حرف را زده بودم. کمی به مغزم فشار آوردم و سپس گفتم : _ گیلاس ها. با خنده گفت : _ گیلاس ها چی؟ _ باید هرسال تمام گیلاس های باغ رو بدید به من. معلوم بود از شرط بچه گانه ام خنده اش گرفته. گفت : _ چشم. فقط همین؟! کمی حرف هایم را مرور کردم. رفتارم واقعا خنده دار و نسنجیده بود. خودم هم خنده ام گرفت. گفتم : _ ببخشید. من واقعا شرط خاصی توی ذهنم نبود. بخاطر چیز دیگه ای اون حرف هارو زدم. عینکش را جابجا کرد و گفت : _ متوجه شدم.مساله ای نیست... ادامه دارد...
سرم را زمین انداختم و ساکت شدم. لیز خوردن چادرم اذیتم می کرد. با دستهایم محکم گرفته بودمش که دوباره سر نخورد و از روی سرم نیفتد. با چشمانم دنبال گلدانی می گشتم که اسم مرا رویش گذاشته بودند. گلدان های مادرم زیاد بود. نمی توانستم پیدایش کنم. ناگهان مارمولکی از روی دیوار پایین آمد و از پشت پایم عبور کرد. تمام تلاشم را کردم که جیغ نکشم. فقط چشمانم را بستم و چهره ام را درهم کشیدم. همانطور که چشمانم بسته بود سید جواد گفت : _ اون گل چقدر زیباست. به سمت راست حیاط حرکت کرد، از پشت انبوهی از گل ها به گلدان پشتی اشاره کرد و گفت : _ تابحال ندیدمش. اسمش چیه؟ کمی پایم را کشیدم و قدم را بلند کردم تا بتوانم گلدانی که می گفت را ببینم. ناگهان متوجه شدم به همان گلدانی اشاره می کند که من دنبالش میگشتم. گفتم : _ من تمام این مدت دنبال همون بودم. شما چجوری از اون پشت دیدینش؟ _ گفته بودم که نگاه من به اطرافم یکم متفاوته. چیزهایی نظرم رو جلب میکنه که شاید بقیه کمتر به چشمشون بیاد. نگفتین اسم اون گل چیه؟ _ مروارید. لبخندی زد، نگاهی به گل انداخت و چیزی نگفت. دوباره گفتم : _ نمیدونم اسم واقعیش چیه. ولی پدر و مادرم اسمش رو گذاشتن مروارید. آخه مامانم روی گلهاش اسم میذاره. _ اسم قشنگی رو براش انتخاب کردن. _ ممنون. همانطور که خم شده بود و با دقت به گلبرگ هایش نگاه می کرد گفت : _ برای من نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری نیست. منظورش را نفهمیدم. گفتم : _ بله؟ از جلوی گلها بلند شد، عبایش را مرتب کرد و گفت : _ به خانم سهیلی گفته بودین پیغامتون رو به من برسونه که دوست ندارید با مردی زندگی کنین که شمارو مثل نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری میدونه... فهمیدم درباره ی روزی حرف می زند که از فرزانه خواسته بودم جواب منفی ام را به او برساند. دوباره ادامه داد : _ هرچند نماز و روزه جزو تکالیف شرعی هستن اما برای من نه از روی اجباره و نه صرفاً از روی وظیفه. _ پس برای چیه؟ _ برای روحم، آرامشم. حرفهایش را میفهمیدم. خودم هم بخاطر همین آرامشی که او می گفت به نماز می ایستادم. هرچند تا مدتی پیش بخاطر خانواده ام تظاهر می کردم که اهل نماز نیستم اما در خلوتم خوب میدانستم که این تنها راه آرام شدن است. حرف هایش را ادامه داد و گفت : _ همونطور که انتخاب کردن شما بخاطر روح خودم و آرامشم بود... چیزی برای گفتن نداشتم. ساکت بودم و به حرف هایش گوش می دادم. سرش پاین بود و فکر می کرد. مدتی بعد دستش را روی ریش هایش کشید و گفت : _ اگه توی ملاقات های گذشته اینطور به نظر رسید که من فقط صرف تکلیف و اجبار از شما درخواست ازدواج کردم و همین موضوع باعث شد که نسبت به من دچار سوءظن بشین عذر میخوام. شاید من حرف زدن بلد نیستم. با صدایی آرام و از روی شرمندگی گفتم : _ خواهش می کنم. اشکالی نداره. _ شاید پیدا کردن شما بخاطر همون نشونه هایی بود که خدا سر راهم قرار داد، اما ادامه ی این مسیر وابسته به خیلی چیزهای دیگه است. اگه در این باره چیزی نگفتم و حرفی نزدم بخاطر مصلحت اندیشی بوده، نه از روی بی تفاوتی. چند ثانیه به سکوت گذشت، سپس پرسید : _ خب، امری فرمایشی اگر باشه در خدمت هستم؟ _ نه، حرفی نیست. بعد هم از من اجازه گرفت و به داخل خانه برگشتیم. آن روز نتوانستم در برابر حرف هایش چیزی بگویم. اصلا همیشه در مقابل سید جواد زبانم بند می آمد. او تنها کسی بود که با حرف هایش می توانست زبان دراز مرا لال کند. به داخل خانه برگشتیم و بعد از تعارف تکه پاره کردن، بالاخره با اعلام رضایت من یک روز معین را برای مراسم نامزدی مشخص کردیم... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
بالاخره روز تعیین شده فرا رسید. تمام دو هفته ی اخیر، از روز خواستگاری تا روز مراسم نامزدی در خلاء زندگی می کردم. مغزم کار نمی کرد، فقط قدم به قدم با زندگی ام پیش می رفتم. نمی فهمیدم سرنوشتم چگونه چرخید و رقم خورد که حالا قرار شده با مردی زندگی کنم که هرگز تصورش را هم نمی کردم. نه اینکه اجباری در کار باشد، نه. اصلا پای علاقه در میان بود که راضی به این وصلت شدم. وگرنه من و زندگی ام را چه کاری بود با یک روحانی؟ هرچند سید جواد روحانی بود اما زندگی اش با تصوری که من از زندگی شخصی روحانیون داشتم فرق می کرد. خودمانی بود، از جنس من بود. قلمبه سلمبه نبود. بیخود و بی جهت و راه براه از عبارات عربی استفاده نمی کرد. جملاتش سخت و سنگین نبود. در یک کلام، برای درِ قلبم تخته بود. در و تخته ای که خوب جور هم بودند. جورِ هم بودیم، آنقدر که وقتی ملیحه از تصمیم ازدواجم با او خبردار شد خودش اعتراف کرد که ترجیح میداد من بجای مهدی با همان سیدجواد ازدواج کنم. میگفت اصلا اگر بخاطر اصرارهای مهدی نبود این پیشنهاد را مطرح نمی کردم. البته بخاطر برادرش ناراحت بود اما با همه ی وجودش در تمام مراحلی که در تدارکات مراسم بودم همراهی ام کرد. از خرید لباس و وسایل گرفته تا شستن میوه ها در صبح روز نامزدی. کیسه ی میوه ها را داخل حوضچه ی گوشه ی حیاط خالی کردیم. ملیحه سیب ها را می شست و من زردآلوها را. اولین زردآلو را که شستم بو کشیدم و گفتم : _ یادته بچه تر بودیم همیشه هسته ی زردآلوهایی که میخوردیم رو جمع می کردیم؟ _آره. یادمه. مال هرکی بیشتر بود باید برای اون یکی بستنی می خرید. _ میخوام یه اعترافی بکنم. همه ی اون هسته ها مال خودم نبود. من همیشه مال مامان و بابامم کش می رفتم تا تعدادشون زیادتر بشه و تو ببازی. با دست خیسش آب را روی صورتم پاشید و گفت : _ از بچگیت جرزن بودی. منو بگو که صادقانه اون همه زردآلو رو میخوردم تا هسته هاش زیاد بشه. بعدشم همیشه دل درد میگرفتم. _ واقعا همه شون رو خودت میخوردی؟ _ بله. مثل تو نبودم که. چقدرم بابام دعوام می کرد... بعد ساکت شد و لبخند از روی صورتش پرید. فهمیدم دلتنگ عمو کمال شده. گفتم: "روحش شاد" و به شستن میوه ها ادامه دادم. هرچند سایه ی پدر و مادر بالای سرم بود اما معنای از دست دادن را خوب می فهمیدم. با ارزش ترین چیزی هم که در زندگی ام از دست داده بودم آقابزرگم بود. با آنکه مدت زیادی از شنیدن اسرار گذشته و حرف های ننه رباب می گذشت اما هنوز هم نتوانسته بودم با آنها کنار بیایم. آن روز دلم میخواست آقابزرگ کنارم باشد. دلم میخواست در مهم ترین روز زندگی ام او هم حضور داشته باشد. اما چه آرزوی محالی... در مدت اخیر حوادث عجیب و غریب زندگی ام زیاد شده بود. مثل اتفاقاتی که من و سیدجواد را کنار هم قرار داد، یا فهمیدن اینکه من نوه ی آقابزرگ نیستم، و ازدواجم با یک روحانی. مرور این همه ماجرا گیج و منگم می کرد. از یادآوری آقابزرگ و حرف های ننه رباب بغضم گرفت. زردآلوها را رها کردم، به اتاقم رفتم و اشک ریختم. دقایقی بعد مادرم در اتاقم را زد و وارد شد. با دیدن اشکهایم گفت : _ اتفاقی افتاده؟ چرا داری گریه می کنی؟ قیافت خراب میشه. اشکهایم را پاک کردم و گفتم : _ نه اتفاقی نیفتاده. فقط دلم برای آقا بزرگ تنگ شده. مرا بغل کرد، آه کشید و گفت : _ دل همه ی ما براش تنگ شده. خدابیامرز فقط پدرشوهرم نبود، مثل پدر پشت زندگیمون واستاد. خدا روحش رو شاد کنه. ناگهان از دهنم پرید و گفتم : _ معلومه که پدرشوهرت نبود. مادرم با تعجب گفت : _ یعنی چی؟ سعی کردم قضیه را جمع کنم، گفتم : _ منظورم اینه که از بس مهربون بود برات مثل پدر می موند. مادرم دیگر ادامه نداد، بلند شد و گفت : _ حالا پاشو دست و روتو بشور، دیگه هم گریه نکن. چشمات پف می کنه بعد فک و فامیل داماد میگن دختره چشماش ورقلمبیده بود. بعد هم از اتاقم خارج شد. تا عصر که مهمان ها برسند من و ملیحه و مادرم مدام درحال دویدن و انجام دادن کارها بودیم. بالاخره به ساعت آمدنشان نزدیک شدیم. لباسی که آماده کرده بودم را از کمد بیرون آوردم. پیراهن چین دار و سفیدم را پوشیدم و روسری سفیدم را سر کردم. جلوی آینه ایستادم. با دیدن لباس سر تا پا سفیدم یاد کفن مرده ها افتادم! ملیحه کنارم ایستاد و گفت : _ وای چقدر خشکل شدی عروس خانم سپیدبخت. گفتم : _ شبیه کفن میت نیست؟ ناگهان اخم کرد و گفت : _ خل و چل. آهسته و زیر لب گفتم : _ یه روز با لباس سفید شادی می کنیم، یه روزم با لباس سفید عزاداری می کنیم. بعد هم ملیحه چند فحش درست و حسابی بارم کرد و از کنارم رفت... ادامه دارد...
نمیدانم چرا با حرف زدن از کفن و میت یاد خوابی که قبلا دیده بودم افتادم. راهرویی که مدام پشت سرم کوچم و باریک می شد و ممکن بود هرلحظه در فشار بین دیوارهایش له شوم. و شنیدن آیه ی"وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ" در همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد. از دیدن شماره ی سینا تعجب کردم! مدتی بود که گم و گور شده بود و خبری از او نداشتم. وقتی جواب ندادم یک پیام فرستاد و نوشت: " امیدوارم چیزایی که شنیدم دروغ باشه..." بلند گفتم: "برو به درک" و موبایلم را خاموش کردم. چادر سفیدم را سر کردم و وارد سالن شدم. پدرم، مادرم، ملیحه، همه شسته و رفته، آماده و دست به سینه در انتظار مهمان ها نشسته بودند. چند دقیقه بعد عمه سلیمه و دایی و خاله ام که قرار بود بعنوان بزرگتر حاضر باشند از راه رسیدند.هنوز ننشسته بودند که با صدای زنگ در، پدرم با سرعت از جایش پرید و به پیشواز سید جواد و اقوامش رفت. من و ملیحه که داخل خانه منتظر ورودشان بودیم، با شنیدن صدای پدرم که بلند بلند خزانه ی لغات عربی اش را نثار مهمان ها می کرد حسابی خندیدیم. این بار سید جواد و خاله زهرا همراه چند نفر دیگر آمده بودند.عمو و عمه و خاله هایش.پدرش نیامده بود چرا که توان بلند شدن از رختخواب و حضور در مجلس ما را نداشت.بعد از تعیین دقیق شرایط و مهریه،عموی سیدجواد که روحانی بود خطبه را خواند و ما شرعاً محرم شدیم! واقعاً شرعاً من در کنار او قرار گرفته بودم؟!انگار منتظر بودم کسی در گوشم بزند و مرا از عالم هپروت بیرون بیاورد. خدایا من چه سنخیتی با سید جواد داشتم که مهرش را به دلم انداختی؟البته دنیایمان نزدیک هم بود اما منِ تا چندی پیش بی حجاب و به اصطلاح مادرم قرتی و نامعقول، با سید جوادِ روحانی و موجه و معقول...؟ آن شب بعد از برگزاری مراسم قرار شد مهمان ها در خانه ی ما بمانند و روز بعد به شهر خودشان برگردند. هم راهشان دور بود و هم به قول پدرم احترام مهمان واجب بود. دیگر از آن قسمتش چشم پوشی می کنیم که ته دلش با همه ی این کارها میخواست آن قدر رضایتشان را جلب کند تا مبادا مرا پس بدهند. بگذریم... پس از باز کردن هدیه ها و اتمام مراسم به پیشنهاد مادرم و اصرار خاله زهرا من و سیدجواد باهم به بیرون رفتیم. اولین باری بود که کنارش راه می رفتم. نمیدانستم واکنش در و همسایه از دیدن من در کنار یک روحانی چه خواهد بود؟ اصلا خودم هنوز تصوری از قرار گرفتن در کنار او نداشتم. همینکه قدم در کوچه گذاشتیم همسایه ها شروع کردند به زیر زیرکی نگاه کردن و پچ پچ کردن. سید جواد هنوز هم سر به زیر بود و اصلا نگاهم نمی کرد. پرسید: _خب کجا بریم؟ هرچند خودم پیشنهاد پیاده روی را داده بودم اما گفتم: _میشه ماشینتون رو برداریم و بعد بیایم بیرون؟ پرسید: _چرا؟ شما که دوست داشتین پیاده بریم؟ با حالتی معذب گفتم: _ آخه یکم نگاه مردم برام سنگینه. راستش... چون قبلا ظاهرم متفاوت از الان بوده، حس میکنم شاید پیش خودشون فکر کنن که ... _ فکر کنن که چی؟ _ نمیدونم، شاید مثلا فکر کنن زور زورکی من رو دادن به شما. یا مثلا من به زور باهاتون ازدواج کردم... خندید و گفت : _ خب مگه زور زورکی نبوده؟ از شنیدن جمله اش ناراحت شدم و چیزی نگفتم. تحت فشار بودم. قلبم سنگین بود. چند ثانیه بعد یکی از همسایه ها جلو آمد. با لحنی که نمی شد شادی و کنایه اش را تشخیص داد گفت : _ به به، مروارید جون تبریک میگم. سپس رو به سید جواد کرد و گفت : _ مبارک باشه حاج آقا. خوب جایی دست گذاشتین برای وصلت کردن. سیدجواد کنارم آمد و به آرامی دستش را دور بازویم حلقه کرد. با این کار انگار تمام سنگینی نگاه مردم را از روی قلبم برداشت. سپس با لبخند گفت : _ سلام. ممنون از شما. لطف دارید. بله همینطوره، برای وصلت کردن چه جایی بهتر از اینجا؟ بعد هم وقتی زن همسایه مان متوجه شد که سیدجواد شخص مناسبی برای طعنه شنیدن نیست خداحافظی کرد و رفت. سید جواد نکته بین بود. راست میگفت، نگاهش به دنیا با همه ی آدمهایی که تا بحال دیده بودم فرق داشت. تمام جزییات را میدید و می فهمید. با این کار میخواست نشان بدهد که در مقابل دیگران حمایتم می کند. دستم را گرفت و قدم زنان باهم از کوچه خارج شدیم. تمام راه ساکت بودم. وقتی به بستنی فروشی رسیدیم گفت : _ بستنی میل می کنین؟ نگاهی به دستگاه بستنی ساز انداختم. باخودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشد جلوی چشم مردم بستنی قیفی بخورد. گفتم : _ اینجا فقط بستنی قیفی داره ها. _ شما دوست ندارین؟ _ چرا، گفتم شاید شما دوست نداشته باشین تو خیابون بستنی قیفی بخوریم. _ چرا دوست نداشته باشم؟ _ خب قیفیه دیگه، خوردنش سخت تره. _ من کنارتون هستم دیگه، مشکلی نیست که. بعد هم دوتا بستنی خریدیم و وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم... ادامه دارد..
وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم. دنبال جای مناسبی برای نشستن می گشتیم که ناگهان یک پسربچه با دوچرخه اش منحرف شد و به شدت به من خورد. خودش از روی دوچرخه افتاد، من هم کنترلم را از دست دادم و بستنی ام نقش زمین شد. با عجله سمت پسربچه رفتم تا مطمئن شوم سالم است. بعد هم با سیدجواد کمکش کردیم که دوچرخه اش را بلند کند و برود. دوچرخه اش درست به همان پایم که قبلا شکسته بود برخورد کرد. از شدت ضربه ای که به استخوان جوش خورده ام وارد شده بود دوباره دردم گرفت. نمیتوانستم درست راه بروم. به همین دلیل روی اولین نیمکت خالی که پیدا کردیم نشستیم. سیدجواد با نگرانی گفت : _ چیزی شد؟ آسیب دیدین؟ ببرمتون درمانگاه؟ همانطور که سعی می کردم درد پایم را تحمل کنم و اثرات درد را در چهره ام نشان ندهم گفتم : _ نه، خوبم. دوچرخه درست به همون استخونم خورد که چند وقت پیش شکسته بود. برای همین دوباره دردم گرفت. با اضطراب گفت : _ پس تاکسی بگیریم برگردیم خونه؟ _ نه، چیز مهمی نیست. فقط اگه ممکنه یه بطری آب و یه مسکن برام بخرین. همین نزدیکی یه داروخونه هست. آدرس داروخانه را به او دادم و منتظر نشستم تا برگردد. درد پایم شدید بود. وانمود می کردم که درد زیادی ندارم اما استخوانم تیر می کشید. همانطور که در انتظار نشسته بودم و درد می کشیدم تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ی ناشناس را جواب دادم. اول صدایش را نشناختم اما پس از اینکه خودش را معرفی کرد فهمیدم مجید (دوست و شریک سینا) پشت خط است. میخواست از زیر زبانم حرف بکشد و بفهمد چیزهایی که درباره ی ازدواج من شنیده درست است یا نه. اصرار داشت که باید حتما مرا ببیند و با من صحبت کند. من هم گفتم که دیگر چیزی بین ما نیست و تمایلی برای ملاقات با او ندارم. درد پایم اجازه نمی داد حرف هایش را درست بفهمم. وقتی سید جواد را از دور دیدم تلفن را قطع کردم. کنارم آمد، قرص را دستم داد و بطری آب را برایم باز کرد. کمی گذشت تا مسکن اثر کرد و دردم آرام تر شد. با ناراحتی کنارم نشسته بود و به برگ های درختان روبرویمان خیره شده بود. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. این اولین باری بود که جزییات چهره اش را از این همه نزدیک می دیدم. به عینکش دقت کردم. شکستگی دسته ی عینکش بصورت ظریفی چسب خورده بود. گفتم : _ عینکتون شکسته؟ همان لحظه رویش را به سمت من برگرداند و نگاهمان در هم گره خورد. نمیتوانستم باور کنم که چهره ی مقابلم، همسر من است. موهای مشکی اش کمی روی پیشانی اش را گرفته بود. دلم میخواست پیچ های منظم عمامه اش را از نزدیک بشمرم اما گیرایی چشمانش مانع از پلک زدنم می شد. نمیتوانستم چشمانم را از روی مردمک های مشکی اش حرکت بدهم. چند دقیقه نگاهم کرد و سپس گفت : _ شما چقدر از هر چه در خیال من آمد نکوتری... لبخندی زدم، نگاهم را به سمت عمامه اش بردم و گفتم : _ چه جوری انقدر دقیق این رو می پیچین؟ با صدای بلندی خندید و گفت : _ عجب سوالی! _ واقعاً نظمش از همون اولین باری که سر کلاستون نشستم توجهم رو جلب کرد. با خنده گفت : _ بعداً بهت میگم. باید یاد بگیری دیگه. سپس مکثی کرد و پرسید : _ راستی، دلم میخواد بدونم چطور شد که یهو چادر رو انتخاب کردی؟ با خنده ی موذیانه ای گفتم : _ بعداً بهت میگم... دستش را بالا برد و گفت : _ باشه، تسلیم! سپس هردو خندیدیم و بعد از اینکه یک توضیح تئوری و مختصر درباره ی پیچیدن عمامه اش داد، من هم تمام ماجرای چادری شدنم را برایش تعریف کردم. از روزی که پای تلویزیون نشسته بودم و آیه ی قرآن را شنیدم، تا روزی که بخاطر آقابزرگ چادر پوشیدم و سر خاکش رفتم... . همه را مو به مو برایش تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد گفت : _ حالا خیلی بهتر معنی آیاتی که در جواب استخاره ام برای ازدواج کردن با شما اومده بود رو می فهمم. خدارو شکر حلقه ای که بر گردنم افکنده بود به در خونه ی شما ختم شد. _ اما من هنوز سر از کارهای خدا در نیاوردم. نمیدونم چرا باید الان تو این نقطه از دنیا باشم. با لحن شوخی آمیزی پرسید : _ اگه پشیمون شدی هنوز دیر نشده ها؟ خندیدم و گفتم : _ چرا باید پشیمون باشم؟ _ نمیدونم، شاید چون زور زورکی شمارو به ما دادن؟ _ چقدر بدجنسین! همه جملات آدم رو به نفع خودتون مصادره می کنین. _ بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه. _ من واقعا پشیمون نیستم. البته فعلاً! _ منم همینطور. البته فعلاً... ناگهان دوباره پایم تیر کشید و چهره ام منقلب شد. با نگرانی جلوتر آمد و گفت : _ ای بابا، دوباره پات درد گرفت؟ _ آره _ تا سر خیابون میتونی بیای، دربست بگیرم؟ سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. او هم دستم را گرفت، از پارک خارج شدیم و به خانه برگشتیم... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر @zoje_beheshti