eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
❤️💙 رمان معجزه❤️💙
وقتی به خانه برگشتیم مهمان ها شام خورده بودند. من به اتاقم رفتم،چادرم را روی تخت انداختم و با همان لباس ها دراز کشیدم. هنوز درد پایم اذیتم می کرد. چند ثانیه چشمانم را بستم،ناگهان یاد حرف های مجید افتادم: " مروارید خانم من باید ببینمت، باید یه چیزهایی رو بهت بگم. انقدر جبهه گیری نکن، یک دقیقه به حرفام گوش بده. اگه واقعا ازدواج کردی و زندگی مشترکت برات مهمه دیگه نباید برگردی به این شهر..." احساس کردم اصرارهای مجید بیشتر از یک تلاش ساده و معمولی برای ملاقات با من بود. کمی نگران شدم، ته دلم خالی شد. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم که کسی به در اتاقم ضربه زد. فکر کردم باید مادرم باشد. همانطور که چشمانم بسته بود گفتم:"بفرمایید". وقتی که در باز شد از دیدن سیدجواد و سینی غذایی که در دستانش بود متعجب شدم. به سرعت از روی تخت بلند شدم.با آنکه هنوز درد داشتم سعی کردم بنشینم. سید جواد سینی رویی بزرگی که در دستانش بود را زمین گذاشت،از داخلش سفره ی کوچکی را برداشت و پهن کرد.تا خواستم برای کمک کردن از تخت پایین بیایم گفت : _لطفا همونجا بشینین. اولین سفره ی شام مشترکمون رو میخوام خودم بچینم. سپس همانطور که با وسواس و دقت مشغول چیدن وسایل روی سفره بود ادامه داد: _حاج خانم شام منو کشیدن که توی آشپزخونه بخورم و غذای شمارو هم بیارن توی اتاق. ولی بعدش خاله زهرا ازشون خواهش کردن که اجازه بدن غذاهارو بیارم اینجا تا باهم شام بخوریم. منم استقبال کردم، آخه تنهایی از گلوم پایین نمی رفت. گفتم: _دستتون درد نکنه. خب حداقل اجازه بدین کمک کنم؟ _نه، شما استراحت کن درد پات بهتر بشه. _باشه، ممنون. بعد نگاه دزدانه ای کرد و گفت: _خواهش می کنم. بهرحال آدم باید هوای کسی که زور زورکی گرفته رو داشته باشه دیگه. وقتی کارش تمام شد گوشه ای از سفره بالش چید. دستم را گرفت و کمکم کرد تا سر سفره بنشینم. از این همه محبتی که در همین چند ساعت اخیر و پس از محرم شدنمان در حقم کرده بود شرمنده شده بودم. واقعا فکر نمی کردم که انقدر برایش اهمیت داشته باشم. بشقابم را برداشت و برایم غذا کشید. سپس دعای سفره را خواند و مشغول غذا خوردن شد. احساس خوبی داشتم. او همان مرد واقعی زندگی ام بود. ته دلم از اینکه خدا او را قسمتم کرده خوشحال و راضی بودم. بعد از شام سری به کتابخانه ی گوشه ی اتاقم زد و کتابهایم را نگاه کرد. بیشترشان کتاب شعر بودند.گفت: _خیلی خوبه که شما رشته ت ادبیاته. من خیلی شعر میخونم. سپس دیوان حافظم را برداشت، به سمت من گرفت و گفت: _میشه برام فال حافظ بگیری؟ _من بگیرم؟؟ چرا خودتون نمیگیرین؟ _میخوام تفال امشبم با دست های تو باشه. چشمانم را بستم و بعد از خواندن فاتحه ای برای حافظ یک صفحه را باز کردم. هنوز غزلش را نخوانده بودم که خاله زهرا در اتاق را زد، سپس وارد شد و گفت: _میدونم الان دل تو دلتون نیست ور دل هم باشین ولی پسرم زشته، پاشو بیا بیرون دیگه مادر. خوبیت نداره اینجا نشستی. قرار بود بیای فقط دو لقمه شام بخوری. سیدجواد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : _ای بابا اصلا متوجه نشدم چقدر زمان گذشته. سپس از سرجایش بلند شد و به سمت در حرکت کرد. قبل از اینکه از در اتاق خارج شود نگاهی به من کرد و گفت : _فالم رو نگه دار تا بعدا برام بخونیش. گفتم : "باشه" و سپس در را بست و رفت. بعد از دقایقی من هم از اتاق بیرون رفتم و در جمع نشستم. پدر و مادرم رختخواب ها را آماده و مقدمات خواب مهمان ها را فراهم می کردند. وقتی رختخواب ها پهن شد به اتاقم برگشتم. شماره ی سید جواد را که از مدتها قبل در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم پیدا کردم و دو بیت اول غزلی که در فالش آمده بود را برایش نوشتم : _" دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت باز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود " وقتی پیامم ارسال شد صدای موبایلش را از بیرون شنیدم. چند دقیقه ی بعد برایم نوشت : _" من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره ی هندوی تو بود شماره ی منو از کجا آوردین؟ " _" دزدیدم. بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه! " _" آفرین به توانمندی شما! " _" با اینکه از این جمله متنفرم اما : لطف دارید. " این بازی با کلمات و استفاده از جملات مشترکمان تا پاسی از شب طول کشید. قرار بود صبح روز بعد پس از خوردن صبحانه مهمان ها از خانه ی ما بروند. هرچقدر مادرم اصرار کرد که خاله زهرا و سیدجواد چند روز دیگر هم کنارمان بمانند اما بخاطر شرایط پدرش قبول نکردند و همراه مهمان ها آماده ی رفتن شدند. هرچند اصلا دلم نمیخواست به این زودی از او جدا شوم اما بخاطر اینکه هول بودن پدر و مادرم را بپوشانم، اصرار چندانی برای ماندنش نکردم... ادامه دارد..
تابستان از راه رسیده بود. یکی دو هفته از نامزدی مان می گذشت اما سیدجواد هنوز به دیدنم نیامده بود. برای تدریس ترم تابستانی باید چند روز در هفته به دانشگاه می رفت. تصمیم گرفتم مدتی پیش خانواده ام بمانم. هنوز چیزی درباره ی فهمیدن اسرار گذشته به پدر و مادرم نگفته بودم. به ننه رباب قول داده بودم که به کسی چیزی نگویم اما هنوز ته دلم حرف هایش را باور نداشتم. پدرم در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود و گوینده ی اخبار هواشناسی درباره ی شرایط جوی حرف می زد. کنارش نشستم و گفتم : _ چقدر هوا گرم شده. با بی حوصلگی گفت : "اوهوم." سوال مسخره ای پرسیده بودم. یاد همان بحث قدیمی افتادم که : "نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است". میخواستم بصورت غیرمستقیم پدرم را متوجه کنم که درباره ی گذشته چیزهایی را میدانم. میخواستم با دیدن عکس العملش مطمئن شوم که ننه رباب راست گفته و واقعا من نوه ی آقابزرگ نیستم. وقتی اخبار تمام شد کنترل را برداشتم و کمی شبکه ها را جابجا کردم و در همان حال گفتم : _ بابا، اگه شما میفهمیدین بچه ی پدر و مادرتون نیستین چه حالی می شدین؟ ناگهان پدرم از حالتِ لم داده بلند شد و صاف نشست و گفت : _ چی؟ من؟ واسه چی می پرسی؟ _ همینجوری... آخه یکی از دوستام تازه فهمیده بچه ی واقعی خانوادش نیست. طفلی خیلی آسیب روحی دید. کاملا مشهود بود که پدرم دست و پایش را گم کرده. با حالتی آشفته گفت : _ آهان. بعد بدون اینکه بحث را ادامه بدهد از سرجایش بلند شد، یک لیوان آبِ پارچ را داخل لیوان ریخت و نوشید. فورا مادرم را صدا زد و گفت : _ حاج خانم من میرم یکم استراحت کنم. عصری حاضر شو بریم وسایلی که میخواستی رو بخریم. از دیدن حالت پدرم فهمیدم هرچه شنیده بودم راست بوده. عکس آقابزرگ را از آلبوم بیرون آوردم و کنار صورت خودم گذاشتم. در آینه نگاه کردم. شباهت های من و آقابزرگ انکار کردنی نبود. نمیفهمیدم درحالی که هیچ نسبت خونی با او ندارم پس دلیل این همه شباهت چیست؟ میدانستم اگر بخواهم بیش از این به گذشته بها بدهم و درباره اش فکر کنم حالم بد می شود. نمیخواستم دوران خوش نامزدی ام را خراب کنم. عکس آقا بزرگ را در کیف پولم گذاشتم و آلبوم را بستم. مدتی بعد خاله زهرا تماس گرفت و اصرار کرد که برای اولین بار خانوادگی به منزل سیدجواد برویم تا حاج آقا موحد هم بتواند عروسش را از نزدیک ببیند. با آنکه پدرم تمام تلاشش را کرد که برنامه هایش را بخاطر این ملاقات کنسل کند اما موفق نشد. در نتیجه قرار شد این دیدار به روزهای بعد موکول شود. از دوری و دلتنگی خسته و کلافه شده بودم. چه ایرادی دارد اگر اقرار کنم که تمام دلایلم برای برگشتنم به دانشگاه بهانه بود. میخواستم هرجور شده به همان شهر برگردم، درحالی که اصلا پای درس و دانشگاه در میان نبود. اعتراف می کنم که دلم برای دیدنش پر می کشید. نمیتوانستم دوری اش را بیش از این تحمل کنم. ساکم را بستم، پدرم مرا به ترمینال رساند و موقع سوار شدن به اتوبوس یک دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را دستم داد و سپس گفت : _ دخترم باید قول بدی تا زمانی که به مقصد نرسیدی این دفتر رو باز نکنی. _ چرا؟ مگه چی توشه؟ _ این دفتر قبلا دست آقابزرگ بوده. به من وصیت کرد که اگه موقع ازدواجت خودش نبود و نتونست اینو به دستت برسونه، من این دفترو بدم بهت. انگشت اشاره اش را بالا آورد و با تاکید گفت : _ فقط تا وقتی که نرسیدی نخونش. می ترسم توی راه مشکلی برات پیش بیاد و کسی نباشه کمکت کنه. دفتر را گرفتم و قول دادم که حتما در زمان و مکان مناسبی بخوانمش. به سیدجواد نگفته بودم که برمیگردم. تصمیم گرفتم روز بعد سرکلاسش بروم و او را غافلگیر کنم. صبح کمی دیر بیدار شدم. وقتی به دانشگاه رسیدم کلاسش آغاز شده بود. وارد دانشکده شدم. صدای قدم هایم در راهروهای خلوت و خالی می پیچید. سه طبقه را بالا رفتم تا به کلاسش برسم. در باز بود و صدای آرام و دلنشینش در راهرو شنیده می شد. جلوی کلاس ایستادم و ضربه ی آرامی به در زدم. بدون اینکه مرا نگاه کند تعارف کرد که وارد کلاس بشوم. وقتی سلام کردم و از روی صدایم متوجه حضورم شد، سرش را بلند کرد و چند ثانیه با تعجب بسیار زیادی نگاهم کرد. لبخندی زدم و ته کلاس روی یک صندلی نشستم... ادامه دارد...
ته کلاس روی یک صندلی نشستم. سپس نگاهش را به سمت جزوه ی مقابلش برد، درسش را ادامه داد و گفت : " معجزه در معنای عام بر حوادث شگفت آور، غیرعادی و فراطبیعی اطلاق می شود. در اندیشه اسلامی، معجزه امر خارق‌العاده‌ای است که از راه علل ماوراء طبیعی با اراده خدا از شخص مدّعی نبوت به نشانه صدق ادّعای وی، همراه با مبارزه طلبی ظاهر می شود. " یکی از دانشجوها دستش را بلند کرد و پرسید : _ ببخشید استاد، شما اول از این مبحث امتحان می گیرین بعد درباره اش درس میدین؟ با لبخند گفت : _ اون امتحان برای این بود که ذهن شما قبل از درس دادن درگیر این موضوع بشه. من به هرکسی که با توجه به سوال، جواب مناسبی نوشت نمره دادم حتی اگر درکش از معجزه با مفهوم واقعی این کلمه متفاوت بود. دوباره جزوه اش را بالا گرفت و ادامه داد : " معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد." جزوه را روی میز گذاشت و گفت : " همه ی ما با داستان هایی مثل عصای حضرت موسی، سرد شدن آتش به حضرت ابراهیم، اثر نکردن چاقو به حضرت اسماعیل و... آشناییم. هزاران داستان و اتفاقاتی که بعنوان معجزات پیامبران در طول تاریخ رخ دادن و بعد ها داستانش به گوش ما رسیده. این اتفاقات پدیده هایی هستن که در حالت طبیعی رخ دادنشون میّسر نیست اما به اذن خدا و به دلایل مشخص از جمله برای روشنگری مردم و ایمان آوردنشون به راه حق اتفاق میفته. توی زندگی ما هم اتفاقات ریز و درشتی هستند که پر از نکته و اشاره است. البته ما گاهی با بی تفاوتی و بی دقتی از کنارشون عبور می کنیم." سپس به من خیره شد و گفت : "معجزات با ارزشی که مثل یک مروارید در دل صدف پنهان شدن. معجزاتی که اگر بهشون بها بدیم ممکنه حتی مسیر زندگی ما رو تغییر بدن... " دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و غرق تماشا کردنش بودم. از شنیدن حرف هایش سیر نمی شدم. دلم میخواست تا ابد برایم حرف بزند. دلم میخواست تا ابد به او خیره بمانم. وقتی درسش تمام شد پرسید : _ خب کسی سوالی نداره؟ هیچکس چیزی نپرسید و پس از گفتنِ "خسته نباشید" همه ی دانشجوها یکی یکی از کلاس خارج شدند. از جایم بلند شدم، کنارش رفتم و گفتم : _ ببخشید حاج آقا من یه سوالی داشتم. ابروهای کشیده اش را بالا برد و گفت : _ بفرمایید حاج خانم در خدمتتون هستم؟ _ شما چرا انقدر خوب صحبت می کنین؟ خندید و گفت : _ خیلی سوال سختیه. میشه اجازه بفرمایید تحقیق کنم و بعدا جوابش رو خدمتتون عرض کنم؟ _ باشه. پس منتظر می مونم. سپس از من درخواست کرد که از او جدا شوم و تنهایی به بیرون از دانشگاه بروم که مبادا شئونات محیط آموزشی آنجا بهم بخورد. وقتی از دانشگاه خارج شدیم کنارم ایستاد و گفت : _ پیاده بریم یا سواره؟ _ ماشین آوردین؟ _ بله. _ پس سواره. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. از من پرسید که به چه دلیلی به آنجا برگشتم. من هم سعی کردم برای قانع کردنش از هر دلیل موجهی بجز دلتنگی ام استفاده کنم. بعد از سکوت معناداری روبه من کرد و گفت : _ چرا انقدر سخت میگیری؟ _ چی رو سخت میگیرم؟ _ به خودت سخت نگیر. چرا نمیخوای بگی دلت برام تنگ شده بود؟ بابا چه اشکالی داره بخاطر دل شوهرت یک دقیقه غرورتو زمین بذاری؟ با قیافه ای حق به جانب گفتم : _ اصلا کی گفته؟ _ چشمات گفته. پس از مکث کوتاهی ادامه داد : _ سخت نگیر. منم دلم برات تنگ شده بود. اما واقعا بخاطر شرایط کاری در مضیقه بودم. دوست داشتم از هر فرصتی استفاده کنم ولو شده یک روز بیام ببینمت و برگردم. اما هم کار و هم وظیفه ی نگهداری از پدر مانعم شد. شرمنده ی روی ماه شما هم هستم. دستم را خوانده بود. حرفهایش درست بود. هنوز نمیتوانستم به غرور بیجای خودم غلبه کنم. سکوت کردم. پرسید : _ خب، کجا بریم؟ دفتری که پدرم داده بود را بیرون آوردم و گفتم : _ بریم یه جایی که بتونیم اینو باهم بخونیم. _ چی هست؟ _ نمیدونم. پدرم داده. گفته توی شرایط مناسبی بخونم که اگه پس افتادم کسی باشه به دادم برسه. _ پس بریم دم اورژانس؟ خندیدم و گفتم : _ نه. باغ آرزوها چطوره؟ _ خوبه. از راهی که میرفتیم دور زد و مسیرش را به سمت باغ آرزوها تغییر داد. موقع پیاده شدن از پشت ماشینش یک زیرانداز بیرون آورد. در سایه ی درختان باغ پهنش کردیم و رویش نشستیم. هوا گرم بود. هرچند در سایه ی درختان نشسته بودیم اما سرم داغ کرده بود. دلم میخواست چادرم را از روی سرم بردارم یا حداقل روی شانه ام بیاندازم. اما هنوز با پیچ و خم زندگی یک روحانی به اندازه کافی آشنا نبودم. نمیدانستم این کار در قوانینش مجاز است یا نه... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❤️💙 رمان معجزه❤️💙
💐💐💐💐
دلم میخواست زودتر دفتر را باز کنم. بدون اتلاف وقت از فکر چادر و گرما بیرون آمدم و گفتم : _ شما میخونیش یا خودم بخونم؟ _ فرقی نداره. دفتر را باز کردم و در مقابلم گرفتم. صفحاتش کمی به هم چسبیده بود و بوی نا می داد. دستخط داخل دفتر برایم آشنا بود. البته نه شبیه خط پدرم بود و نه شبیه خط آقابزرگ، شبیه دستخط خودم بود! در صفحه ی اولش چند عبارت از دعاها و آیات قرآن نوشته شده بود. از صفحات ابتدایی اش گذشتم و ورق زدم. بیشتر شبیه دفترچه خاطراتی بود که یادداشت های مربوط به هر روز از سال در آن نوشته شده باشد. یک صفحه را انتخاب کردم و خواندم : " در اولین روز از آغاز زندگی مشترکمان پس از صرف صبحانه ی کامل به اتفاق مریم بانو در کلاس معرفت استاد نجفی حاضر شدیم. بین جمعی از دوستان دو دستگی ایجاد شده بود که الحمدلله با شفاف سازی توانستیم سوءتفاهمات را برطرف کرده و اتحاد را در جمع برقرار نماییم. به قول استاد : شرط اول قدم آنست که عاشق باشی... ما هنوز یاد نگرفته ایم که فارغ از استدلال ها و برهان های منطقی باید همیشه و تحت هر شرایطی گوش به فرمان امام باشیم. متاسفانه هنوز هم بین کسانی که برای براندازی نظام سلطه و طاغوت تلاش کردند چند دستگی و ناهماهنگی وجود دارد. خدایا عاقبت همه ی ما را ختم بخیر کن... " صفحات را ورق میزدیم و یکی یکی میخواندیم. بعضی از یادداشت ها بسیار طولانی بود و بعضی هم بسیار کوتاه. کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم دفتر مربوط به عمویم، محمدجواد است. از نوشته های داخل دفتر مشخص بود که او چقدر دغدغه ی دین را داشت. هر روز از سال درحال انجام فعالیت های مختلف برای پیشبرد اهداف انقلاب بود. در کنار تمام عشقی که به همسرش داشت اما اولویت زندگی اش حفظ عقاید و تلاش برای محقق کردن آرمانهایش بود. این را میشد به آسانی از لابلای حرفهایش فهمید. ورق زدیم و جلوتر رفتیم تا به روز میلاد همسرش رسیدیم. با عشق بسیاری برای همسرش نوشته بود : " مریم جانِ عزیزتر از جانم، فقط خدا میداند که چقدر دلم میخواست در این روز بزرگ و مهم که خدا تو را به جهان هدیه داد تا منجی قلب بی قرار من باشی، در کنارت بمانم و تمام قلبم را هدیه ی وجود مهربانت کنم. و چقدر باید خدا را شاکر باشم و سجده ی شکر بجای بیاورم که تو را اینگونه فهیم و صبور و از خودگذشته آفرید. میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای..." ناگهان با تعجب سیدجواد را نگاه کردم و گفتم : _ وا... من اصلا نمیدونستم عموم بچه هم داشت! دوباره دفتر را بالا آوردم و ادامه اش را خواندم : " میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای اما بخاطر حفظ آرامش فکری من و پیشرفت در اهدافمان لب به شکوه نگشودی که مبادا ذهن مرا آشفته کنی. همین که با وجود دردها و سختی ها هربار که برایت زنگ میزنم با صدایی خسته اما مهربان می گویی : خوبم! یعنی کسی بهتر از تو برای من آفریده نشده. امروز در این دیدار مهمی که با آقا دارم سعی می کنم تبرکی از ایشان بگیرم و برای شفای دردهایت بیاورم که قطعاً نفس حق و آسمانی امام درمان دردهای هر درمانده ایست. بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد..." دوباره دفتر را پایین آوردم و گفتم : _ آخی... چقدر رمانتیک بودن. چقدر زنش رو دوست داشت. سید جواد نگاهم کرد و با شوخی گفت : _ میذاری بقیه ش رو هم بخونیم؟ گفتم : _ نخیر. حالا که اینجوری شد اصلا تا همینجاش بسه! خندید و گفت : _ بابا شوخی کردم خانم. چرا ناراحت شدی؟ دفتر را بستم و گفتم : _ خسته شدم، گرممه، تشنمه. نمیخوام دیگه بخونمش. _ باشه، پس پاشو بریم بستنی بخریم. اوندفعه که خریدیم ولی نتونستیم بخوریم. در آن هوای گرم بستنی خنک می چسبید. بلند شدیم و در جستجویش حرکت کردیم. وارد یک مغازه ی بزرگ شدیم و منتظر ماندیم تا سفارش هایمان آماده شود. به پیشنهاد سیدجواد قرار شد بنشینیم و همانجا بستنی هایمان را بخوریم. مغازه بسیار شلوغ بود و مشتری های زیادی در رفت و آمد بودند. دفتر را بیرون آوردم تا در فاصله ی آماده شدن بستنی ها بقیه ی نوشته را بخوانیم... ادامه دارد...
آخرین صفحه ای که خوانده بودیم را پیدا کردم و از ادامه اش خواندم: " بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد... از صمیم قلب و با تمام وجود شبانه روز دست دعا به آسمان دارم و از خدای متعال خواستارم که حاصل عشق ما، یعنی دخترمان مروارید در زیر سایه ی امام و در پناه خدا عاقبت بخیر و ادامه دهنده ی راه اسلام باشد. دوستدارت، همسر عاشقی که دلتنگ توست." من و سیدجواد یکدیگر را با تعجب نگاه کردیم. از جملات آخرش سردرنمی آوردم. منظورش چه بود؟؟؟ برای لحظاتی واقعا مغزم از کار افتاده بود. قدرت پردازش جملاتی که خوانده بودم را نداشتم. دفتر را بستم و شقیقه هایم را بین دستانم گرفتم. هی به حرف های ننه رباب فکر می کردم. هی شباهت های خودم و آقابزرگ را تکرار می کردم. دستخط عمویم مدام جلوی چشمانم می آمد. احساس میکردم مغزم مثل یک زودپز درحال دود کردن است و سوت ممتد می زند. سیدجواد دستانم را گرفت و گفت : _ خوبی؟ مثل آدم های گیج نگاهش کردم. آدم های اطرافمان در رفت و آمد بودند. بچه ها یکدیگر را دنبال می کردند و با صدای بلند میخندیدند. فروشنده کاسه را زیر دستگاه بستنی ساز گرفته بود و می چرخاند. دوباره مثل همان روز در خانه ی ننه رباب دچار خلاء شده بودم. دستانم را به آرامی تکان داد و گفت : _ عزیز من، خوبی؟ هاج و واج نگاهش کردم و با صدای لرزان گفتم : _ یعنی من بچه ی پدر و مادرم نیستم؟ با تردید نگاهی به دفتر انداخت و گفت : _ بذار بقیه ش رو هم بخونیم. شاید چیزی که ما فکر می کنیم فقط یک سوءتفاهم باشه. او که از حرف های ننه رباب خبر نداشت. نمیدانست با خواندن این جملات تازه دلیل شباهت هایی که به آقابزرگ داشتم را پیدا کرده ام. نمیدانست حالا دیگر مطمئن شده ام که پدرم بچه ی آقابزرگ نبود و من هم بچه ی پدرم نیستم. دلم میخواست زار بزنم. قلب من دیگر توان این همه شوک را نداشت. دلم میخواست زودپز مغزم را باز کنم تا محتویاتش به بیرون از ذهنم پرت شود. در همین لحظه فروشنده ی مغازه بستنی ها را روی میز گذاشت و گفت : _ ببخشید اگه یکم دیر شد حاج آقا. سید جواد لبخندی زد و از او تشکر کرد. سپس به بستنی ها اشاره کرد و گفت : _ نمیخوای بستنیت رو بخوری؟ همانطور که به آرامی اشک میریختم گفتم : _ نه. میشه منو برسونی خونه؟ عینکش را برداشت، چشمانش را مالید و سپس گفت : _ فکرشم از سرت بیرون کن که با این حال و روز تنهات بذارم. دو کودکی که یکدیگر را دنبال کرده بودند به میز ما رسیدند و شروع کردند به چرخیدن دور ما. همینکه مادرشان صدایشان زد هول شدند، دستشان به بستنی ها خورد و ریخت. سیدجواد فورا دفتر را از روی میز برداشت تا کثیف نشود. مادرشان جلو آمد، با صدای بلند آنها را سرزنش کرد و از ما عذرخواهی کرد. اصرار داشت که به حساب خودش دوباره برایمان بستنی سفارش بدهد اما سیدجواد قبول نکرد و بعد هم از مغازه خارج شدیم. هردو ساکت بودیم و بدون مقصد در خیابان ها قدم می زدیم. وقتی صدای اذان بلند شد سیدجواد از من درخواست کرد که به مسجد برویم. دلم میخواست تنها باشم. به همین دلیل بعد از خواندن نماز ظهر مسجد را ترک کردم و به خانه برگشتم. برای او هم در یک پیام نوشتم : " رفیق نیمه راه نیستم اما احتیاج داشتم تنها باشم. ببخشید که منتظرت نموندم..." به خانه برگشتم و پس از اینکه یک دل سر گریه کردم، زیر باد کولر پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. چند ساعت بعد با صدای زنگ در بیدار شدم. سرم گیج می رفت. نمی توانستم بدرستی روی پایم بایستم. آیفن را برداشتم و پرسیدم: "کیه؟" . کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم : "کیه؟؟" ناگهان یک سنگ به پنجره ی خانه ام خورد و شیشه هایش تکه تکه روی زمین ریخت. تا خودم را به کنار پنجره رساندم دیدم سینا سوار ماشینش شد و رفت. دوباره یاد حرف های مجید افتادم. نمیدانستم باید چه کار کنم. آیا دیدن مجید و ملاقات با او کار درستی است؟ او چه چیزهایی را میدانست که اصرار داشت بخاطر زندگی مشترکم باید برای همیشه آن شهر را ترک کنم؟ نمیفهمیدم چرا سینا دست بردار نیست و فراموشم نمی کند. به آشپزخانه رفتم تا جارو بیاورم و شیشه ها را جمع کنم که دوباره زنگ در صدا خورد. فکر کردم سینا دوباره برگشته تا باز هم زهر بریزد. آیفن را برداشتم و گفتم : _ چته؟ چی میخوای از جونم؟ ناگهان سیدجواد گفت : _ سلام. خوبی؟ _ سلام. ببخشید اشتباه گرفتم. در را باز کردم، وقتی وارد شد نگاهی به شیشه های شکسته کرد و گفت : _ چی شده؟ _ هیچی، یه مزاحم اومد اول زنگ در رو زد، بعدم با سنگ شیشه ی پنجره رو شکست. شما در زدین من فکر کردم بازم همونه که برگشته. سپس فورا تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند... ادامه دارد...
تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم. وقتی برگشتم دیدم عبا را از روی دوشش برداشته، جارو و خاک انداز را دستش گرفته و مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شده. گفتم : _ مراقب باشین توی دستتون نره. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت : _ حواسم هست. بعد از چند ثانیه پرسید : _ آشنا بود؟ _ کی؟ _ همین مزاحمی که شیشه ها رو شکست. ساکت ماندم. نمیخواستم به او دروغ بگویم اما در عین حال نمیدانستم چه جوابی بدهم. دوباره پرسید : _ نگفتی؟ آشنا بود؟ سرم را زمین انداختم و گفتم : _ بله. دیگر حرفی نزد و مشغول جمع کردن بقیه ی شیشه ها شد. او حواسش به همه چیز بود. آن روز میدانست که شرایط روحی ام آنقدر بهم ریخته است که توانی ندارم تا درباره ی این موضوع هم تحت فشار قرار بگیرم. پس از چند دقیقه صدای سوت کتری بلند شد. چای هل دم کشیده بود. دو فنجان ریختم، روی میز گذاشتم و گفتم : _ ولش کنین، بقیه‌ش رو خودم جارو میکشم. براتون چایی آوردم، سرد میشه. _ دیگه چیزی نمونده. دارم خرده ریزهای آخرش رو جمع میکنم. پلاستیک شیشه های شکسته را گوشه ای گذاشت و روی مبل نشست. فنجان را برداشت، بو کشید و گفت : _ به به، چای هل... از لبه ی فنجان اندکی نوشید. سپس دستش را داخل کیفش برد، دفتر کهنه و قدیمی را بیرون آورد، سمت من گرفت و گفت : _ این پیش من جا موند. امروز وقتی بستنی ها ریخت من برداشتمش که کثیف نشه. یادم رفت دوباره بهت بدم. _ باشه. ممنون. بذارینش همونجا روی میز. _ نمیخوای بخونیش؟ _ نه. _ چرا؟ _ فعلا ذهنم خیلی شلوغه. دوباره مقداری از چایش را نوشید، عینکش را کمی جابجا کرد و پرسید : _ راستی تو چرا هنوز توی حرف زدنت من رو جمع می بندی؟ مثلا میگی مراقب باشین.. ولش کنین... و غیره... _ شاید چون هنوزم باور نکردم _ هنوز باور نکردی که زورزورکی دادنت به من؟ یک لبخند مصنوعی زدم و جوابی ندادم. وقتی چایش تمام شد تشکر کرد و سپس گفت : _ من بدون اجازه‌ت مقدار زیادی از این نوشته هارو خوندم. میدونستی ما توی بچگی همدیگرو دیده بودیم؟ _ ما؟ توی بچگی؟؟ _ آره. البته کسی بجز پدربزرگت از این موضوع خبر نداشت. یک صفحه ی نشانه گذاری شده از دفتر را باز کرد و پرسید : _ اجازه میدی برات بخونمش؟ فرقی نمی کرد که چه چیزی میخواند، قرآن، شعر، درس، یا خاطره. من صدای آرام و دلنشین و مهربانش را دوست داشتم. حتی اگر قرار بود اتفاقات تلخ گذشته ی مرا مرور کند. سرم را تکان دادم، سپس دستش را روی کاغذ دفتر کشید و مشغول خواندن شد: " ...این روزها اتفاقات عجیب و غریب زیادی رخ می دهد. پس از قتل سهراب و پیدا شدن جسدش در کانال ورودی شهر، تمام تلاش پدرم به دور نگه داشتن من و برادرناتنی ام از تنش ها و تهدیدهاست. مرا همراه مریم و مروارید به این شهر فرستاده و برادرم را به شهر دیگری و به هیچکس، حتی به خود ما هم نگفته که آن یکی در کجاست. این حوادث نباید بی ارتباط به هم باشند. هرچند هنوز ربط دقیق مشکلات اخیری که پیش آمده را با گروهک های مجاهدین خلق و فداییان خلق کشف نکرده ایم اما قطعا در هر آتشی که بلند می شود امثال ایرج کلافچی و قماش ساواک هم دست دارند. دو روزی می شود که به اصرار پدرم برای دور شدن از آن معرکه سفر کرده ایم و هم اکنون در منزل حاج آقا موحد ساکن شده ایم. این مرد عارف و سالک که از دوستان روزگار جوانی آقابزرگ است، در لابلای تمام جملات نابش، دُر و گهرهای گرانبهایی نهفته دارد. اگر فروتنی و خضوع این مرد بزرگ اجازه میداد حتما میتوانستیم او را علامه صدا بزنیم، چرا که جواب هر سوالی در مشت اوست. هرچند سالهاست که بدلیل بُعد مسافت بین پدرم و ایشان فاصله افتاده، اما ارادت آقابزرگ به حاج آقا موحد همیشگی و مستدام است. این روزها تمام فکرم پیش پیدا کردن قاتلان سهراب و آشوب های اخیر شهر است اما بخاطر مریمِ عزیزتر از جان و مرواریدِ نازدانه ام ناگزیر بودم پیشنهاد آقابزرگ را بپذیرم و مدتی از آن شهر دور باشم. خدایا شر تمام اشرار را به خودشان برگردان."... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝