بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_سوم
ساعت ۶-۷غروب بود
میدونستم محمد الان هئیته
تو مسجد پایگاه بود
محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ
پایگاه شهید همت بود
به سمت پایگاه حرکت کردم
دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه
صداش کردم آقای ستوده
برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت
بله آجی
-میخوام باهتون حرف بزنم
محمد:بله چند لحظه صبرکنید
به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت
استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن
چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم
باصدای محمد از فکراومدم بیرون
محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت
چه لحظات سختی بود
شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ
محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل
تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست
منو رسوند خونه خودش رفت
حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد
نکنه،نکنه خراب کردم😭😭
نام نویسنده : بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
اونشب انقدر گریه کردم
خودم و محمد فحش دادم
بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد
یااگه مجبوری روبرو میشدیم
سریع اونجا رو ترک میکرد
دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم
دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده
اما من اصلا هیچ کاری نکردم
به ضرب و زور مامان
مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده 😁😁
اما برای من عید نمیشد بدون محمد😔
کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره
خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم
ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود
ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال 😴😴😴
بالاخره وارد سال نو شدیم
لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا
دعاکردم محمد مال من بشه
ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد
خانواده محمد اینا بودن
وا خاک عالم✋✋ به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده 😳
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
وای 😱😱من درحال سکتم
نکنه اومده آبروی منو ببره 😔😔😔
خلاصه اونا نشستن تو پذیرایی منم پاشدم تعارف میوه و آجیل و....
که مامان محمد یهو
_ یسناجان لطفا بیا بشین دخترم
رو پدرم گفت حاج آقا ما اومدیم یسناجان برای محمد آقا خواستگاری کنیم ؟
من:😳😳😳😳
پدرم:صاحب اختیارید کی بهتر از محمد
حاج خانم: حاج آقا اگه اجازه میدید محمد و یسنا برن حرف بزنن
پدر:بله حتما
یسنادخترم محمد آقا راهنمایی کن
من و محمد رفتیم تو اتاقم
محمد نشست رو تخت
منم روی صندلی کامپیوتر
قبل از اینکه حرف بزنم گفت
یسناخانم من هیچ علاقه ای به شما ندارم
فقط اومدم تا دینی گردنم نباشه
اشکام جاری شد
لعنتی
لعنتی
اونشب مادرش منو نشون کرده محمد کرد
ولی دلم شکست این همه عشق این همه انتظار حرفای محمد قلبمو اتیش کشید😔
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
شاید محمد بگه خواهر اما مطمئنم میتونم عاشقش کنم اره من میتونم
با این حرفم یه لبخند اومد رو لبم
شماره فاطمه روگرفتم
وکل ماجرا بهش گفتم
اونم فقط فحشم داد
آخرش گفت فردا با علی میام خونتون
اونشب با هزاران رویایی قشنگ خوابیدم
ساعت ۱۰-۱۱صبح بود ک علی آقا و فاطمه باهم اومدن عیددیدنی
فاطمه گفت دیشب مادرشوهرش اینا رفتن خونشون
برای ۲۹اردیبهشت قرار عقد و کربلا گذاشتن
چقدر خوشحال بودم براش
فاطمه :خاله من پیشنهاد دارم
مامان:جانم فاطمه
صیغه شون کنید تا روز ۱۷فروردین که ولادت حضرت زهراست
یه عقد بزرگ میگریم براشون
مامان:آره عزیزم راست میگی عالیه شب زنگ میزنم به حاج خانم ستوده میگم
فاطمه:آره خاله این کار عالیه
😍
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است🚫
ادامه دارد عصر ساعت 18💙
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
@zoje_beheshti
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_چهارم
۳-۴روز تعطیلی اول سال تموم شد رفتیم آزمایش محمد مثل کوه یخ بود
واین عذابم میداد
اما تموم سعیم میکردم تو قلبش رسوخ کنم
رفتیم آزمایش خون دادیم
شبش عموی محمد که طلبه بود صیغه عقد موقت خوند
هوووورا
اونشب محمد مجبوربود هی بهم بگه خانمم
تو دلم گفتم صبر کن محمد آقا
یه کاری میکنم این خانمم گفتنتات از سرمحبت و عشق بشه
مادرم وحاج خانم تمامن دنبال این بودن که خونه برای ۱۷ فروردین محیا کنن
باور نمیشد محمدحالا شده مردزندگیم😍
محمد ۵فروردین رفت ماموریت کرمانشاه
و این شروع بی قراری ها و دلتنگی های من بود😔
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
ادامه دارد🚶
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ماموریت محمد۷روز طول کشید
وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم
اما اون یخ بود
وقتی اومد نماز بخونه
داد زدم
محمد خیلی نامردی
خیلی
من عاشقتم
از ۷سالگی تا الان ک ۱۷سالمه
انقدر گریه کردم که از حال رفتم
وقتی چشمام باز کردم
دیدم سرم زدن به دستم
مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد
رو ازش برگردوندم
مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه
یسناجان تو از یه چیزای بیخبری
بعداز مرگم میفهمی
با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد😢
_محمد بسه حرف مرگ نزن😔
ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون☺️
گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود😍
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد🚶
🚫کپی فقط، با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
بعد از اون برخود محمد بامن خیلی خوب شد
اما در حین محبت همیشه یه غمی تو چشماش بود
بالاخره ۱۷فروردین شد ما با بیست -سی مهمان
راهی خونمون شدیم
محمد تو عاشقانه ترین شرایطمون هم یه غمی توی چشماش موج میزد
تو پذیرایی نشسته بودیم دوتا چای ریختم بردم تو پذیرایی
-محمدجان
محمد:جانم
-آقایی چی شده ۱۵روزه زندگی مشترکمون شروع کردیم
اما همیشه تو چشمات غم هست
نمیخوای حرف بزنی باهم ؟
دستش کلافه تو موهاش فرو کرد و گفت یسنا خانم نمیخوای بهمون شام بدی
ای خدا این مرد چشه
چرا حرف نمیزنه
😔😔😔😔
شام که خوردیم محمد یهو گفت :یسنا گلم بریم مزار شهدا
دست تو دست هم رفتیم مزار شهدا وقتی نزدیک شدیم محمد رو بهم گفت
یسنا جان میشه منو تنها بذاری
از دور لرزش شانه هاشو میدیم
مردمن چرا اینطوریه خدایا
😭😭😭
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد 🚶
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣