#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_چهارم
۳-۴روز تعطیلی اول سال تموم شد رفتیم آزمایش محمد مثل کوه یخ بود
واین عذابم میداد
اما تموم سعیم میکردم تو قلبش رسوخ کنم
رفتیم آزمایش خون دادیم
شبش عموی محمد که طلبه بود صیغه عقد موقت خوند
هوووورا
اونشب محمد مجبوربود هی بهم بگه خانمم
تو دلم گفتم صبر کن محمد آقا
یه کاری میکنم این خانمم گفتنتات از سرمحبت و عشق بشه
مادرم وحاج خانم تمامن دنبال این بودن که خونه برای ۱۷ فروردین محیا کنن
باور نمیشد محمدحالا شده مردزندگیم😍
محمد ۵فروردین رفت ماموریت کرمانشاه
و این شروع بی قراری ها و دلتنگی های من بود😔
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
ادامه دارد🚶
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ماموریت محمد۷روز طول کشید
وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم
اما اون یخ بود
وقتی اومد نماز بخونه
داد زدم
محمد خیلی نامردی
خیلی
من عاشقتم
از ۷سالگی تا الان ک ۱۷سالمه
انقدر گریه کردم که از حال رفتم
وقتی چشمام باز کردم
دیدم سرم زدن به دستم
مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد
رو ازش برگردوندم
مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه
یسناجان تو از یه چیزای بیخبری
بعداز مرگم میفهمی
با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد😢
_محمد بسه حرف مرگ نزن😔
ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون☺️
گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود😍
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد🚶
🚫کپی فقط، با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
بعد از اون برخود محمد بامن خیلی خوب شد
اما در حین محبت همیشه یه غمی تو چشماش بود
بالاخره ۱۷فروردین شد ما با بیست -سی مهمان
راهی خونمون شدیم
محمد تو عاشقانه ترین شرایطمون هم یه غمی توی چشماش موج میزد
تو پذیرایی نشسته بودیم دوتا چای ریختم بردم تو پذیرایی
-محمدجان
محمد:جانم
-آقایی چی شده ۱۵روزه زندگی مشترکمون شروع کردیم
اما همیشه تو چشمات غم هست
نمیخوای حرف بزنی باهم ؟
دستش کلافه تو موهاش فرو کرد و گفت یسنا خانم نمیخوای بهمون شام بدی
ای خدا این مرد چشه
چرا حرف نمیزنه
😔😔😔😔
شام که خوردیم محمد یهو گفت :یسنا گلم بریم مزار شهدا
دست تو دست هم رفتیم مزار شهدا وقتی نزدیک شدیم محمد رو بهم گفت
یسنا جان میشه منو تنها بذاری
از دور لرزش شانه هاشو میدیم
مردمن چرا اینطوریه خدایا
😭😭😭
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد 🚶
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
یک ماه خورده ای از عروسی مامیگذره
فردا عقد و کربلای فاطمه و علی آقاست
محمد شب قبلش بهم گفت یسنا جان از علی خواستم برام کفن متبرک به حرم ارباب برام بیاره
یهو اومد پایین پام نشست سرش گذشت رو پام و گفت
یسنا هیچوقت نفرینم نکنیا
من نمیخواستم تو وارد بازی بشی
اما عشقت نذاشت
عاشقت شدم
با اونکه میدونم یه روزی بهم میگی نامرد
اما بدون تو تنها زنی هستی که همیشه تو قلب و زندگی من هستی
حلالم کن بانو
😳😳😳😳
محمد از چی حرف میزنی چرا باید نفرینت کنم
نشستم روی زمین کنارش
اشکوصورتمو میسوزوند سرشو گرفتم بالا
_نامرد عاشق بودی و نگفتی؟☺️😢
خیره شد تو چشمام ظاهرا اونم دلش گریه کردن میخواست😔
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد فردا ظهر💙
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده است 🚫
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6385
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_پنجم
بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید
من چندروز حس میکردم مریضم
رفتم دکتر
که فهمیدم مادر شدم
هم خوشحال بودم هم ناراحت
محمد چی اون بچه میخواد یعنی
امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن
تو اتاق داشتم حاضر میشدم
محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم
صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه
گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی
سعی میکرد آروم حرف بزنه
حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر
بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم
نشستم رو تخت و زدم زیر گریه
از صدای گریه ام وارد اتاق شد
محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟
-تو چیو از من پنهان میکنی
محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن
اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم
آخرشب که بلند شدیم
علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم
محمد:روز مرگم من تنها
اما کاش همین کفنم بشه
علی:این چه حرفیه
محمد:ما بریم شب بخیر
اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه
هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد🚶
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه
بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم
داشتم خونه جمع میکردم
که صدای زنگ در بلند شد
آیفون برادشتم دیدم فاطمه
-سلام خواهری بیا بالا
-سلام عروس خانم
فاطمه :سلام دم خروس خانم
-بی ادب بی نمک
بشین من این جارو جمع کنم
بیام پیشت بشینم
فاطمه:باشه
جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم
-خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟
فاطمه:ها 😳😳😳
چی ؟
-دو ماه نیمه خاله شدی😅
فاطمه:من فدات بشم عزیزدل
محمد آقا هم میدونه ؟
-نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم
فاطمه:چی بگم خوددانی
از دست شما
تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم
روز به روز صداش غمیگن تر میشد
بیست پنج روز تموم شد
کنار هم نشسته بودیم
محمد:یسنا جان
-جانم
محمد:باید ازهم جدا بشیم
-ها
چی
یعنی چی
محمد 😳😳😳😳😡😡😡
محمد: آروم باش یسنا
-نمیخوام
نمیخوام 😡
تو گفتی عاشقمی
گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم
حرفات دورغ بود؟
آره
آره
فقط میخواستی خردم کنی
آره
آره
؟؟؟؟؟😭😭😭😭😭😭
محمد:نه به خدا
نه به سیدالشهدا
اومد سمتم که آرومم کنه
-به من نزدیک نشو
ازت متنفرم
کثافت
چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون
رفتم سر مزار شهید علمدار
خودم انداختم سر مزارش
داداش
داداش
دیدی سیاه بخت شدم
😭😭😭😭
نام نویسنده: بانو......ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣