eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق ساعت ۶-۷غروب بود میدونستم محمد الان هئیته تو مسجد پایگاه بود محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ پایگاه شهید همت بود به سمت پایگاه حرکت کردم دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه صداش کردم آقای ستوده برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت بله آجی -میخوام باهتون حرف بزنم محمد:بله چند لحظه صبرکنید به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم باصدای محمد از فکراومدم بیرون محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت چه لحظات سختی بود شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست منو رسوند خونه خودش رفت حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد نکنه،نکنه خراب کردم😭😭 نام نویسنده : بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
اونشب انقدر گریه کردم خودم و محمد فحش دادم بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد یااگه مجبوری روبرو میشدیم سریع اونجا رو ترک میکرد دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده اما من اصلا هیچ کاری نکردم به ضرب و زور مامان مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده 😁😁 اما برای من عید نمیشد بدون محمد😔 کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال 😴😴😴 بالاخره وارد سال نو شدیم لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا دعاکردم محمد مال من بشه ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد خانواده محمد اینا بودن وا خاک عالم✋✋ به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده 😳 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
وای 😱😱من درحال سکتم نکنه اومده آبروی منو ببره 😔😔😔 خلاصه اونا نشستن تو پذیرایی منم پاشدم تعارف میوه و آجیل و.... که مامان محمد یهو _ یسناجان لطفا بیا بشین دخترم رو پدرم گفت حاج آقا ما اومدیم یسناجان برای محمد آقا خواستگاری کنیم ؟ من:😳😳😳😳 پدرم:صاحب اختیارید کی بهتر از محمد حاج خانم: حاج آقا اگه اجازه میدید محمد و یسنا برن حرف بزنن پدر:بله حتما یسنادخترم محمد آقا راهنمایی کن من و محمد رفتیم تو اتاقم محمد نشست رو تخت منم روی صندلی کامپیوتر قبل از اینکه حرف بزنم گفت یسناخانم من هیچ علاقه ای به شما ندارم فقط اومدم تا دینی گردنم نباشه اشکام جاری شد لعنتی لعنتی اونشب مادرش منو نشون کرده محمد کرد ولی دلم شکست این همه عشق این همه انتظار حرفای محمد قلبمو اتیش کشید😔 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
شاید محمد بگه خواهر اما مطمئنم میتونم عاشقش کنم اره من میتونم با این حرفم یه لبخند اومد رو لبم شماره فاطمه روگرفتم وکل ماجرا بهش گفتم اونم فقط فحشم داد آخرش گفت فردا با علی میام خونتون اونشب با هزاران رویایی قشنگ خوابیدم ساعت ۱۰-۱۱صبح بود ک علی آقا و فاطمه باهم اومدن عیددیدنی فاطمه گفت دیشب مادرشوهرش اینا رفتن خونشون برای ۲۹اردیبهشت قرار عقد و کربلا گذاشتن چقدر خوشحال بودم براش فاطمه :خاله من پیشنهاد دارم مامان:جانم فاطمه صیغه شون کنید تا روز ۱۷فروردین که ولادت حضرت زهراست یه عقد بزرگ میگریم براشون مامان:آره عزیزم راست میگی عالیه شب زنگ میزنم به حاج خانم ستوده میگم فاطمه:آره خاله این کار عالیه 😍 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است🚫 ادامه دارد عصر ساعت 18💙 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @zoje_beheshti 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
‌بسم رب العشاق ۳-۴روز تعطیلی اول سال تموم شد رفتیم آزمایش محمد مثل کوه یخ بود واین عذابم میداد اما تموم سعیم میکردم تو قلبش رسوخ کنم رفتیم آزمایش خون دادیم شبش عموی محمد که طلبه بود صیغه عقد موقت خوند هوووورا اونشب محمد مجبوربود هی بهم بگه خانمم تو دلم گفتم صبر کن محمد آقا یه کاری میکنم این خانمم گفتنتات از سرمحبت و عشق بشه مادرم وحاج خانم تمامن دنبال این بودن که خونه برای ۱۷ فروردین محیا کنن باور نمیشد محمدحالا شده مردزندگیم😍 محمد ۵فروردین رفت ماموریت کرمانشاه و این شروع بی قراری ها و دلتنگی های من بود😔 نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ماموریت محمد۷روز طول کشید وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم اما اون یخ بود وقتی اومد نماز بخونه داد زدم محمد خیلی نامردی خیلی من عاشقتم از ۷سالگی تا الان ک ۱۷‌سالمه انقدر گریه کردم که از حال رفتم وقتی چشمام باز کردم دیدم سرم زدن به دستم مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد رو ازش برگردوندم مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه یسناجان تو از یه چیزای بیخبری بعداز مرگم میفهمی با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد😢 _محمد بسه حرف مرگ نزن😔 ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون☺️ گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود😍 نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط، با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
بعد از اون برخود محمد بامن خیلی خوب شد اما در حین محبت همیشه یه غمی تو چشماش بود بالاخره ۱۷فروردین شد ما با بیست -سی مهمان راهی خونمون شدیم محمد تو عاشقانه ترین شرایطمون هم یه غمی توی چشماش موج میزد تو پذیرایی نشسته بودیم دوتا چای ریختم بردم تو پذیرایی -محمدجان محمد:جانم -آقایی چی شده ۱۵روزه زندگی مشترکمون شروع کردیم اما همیشه تو چشمات غم هست نمیخوای حرف بزنی باهم ؟ دستش کلافه تو موهاش فرو کرد و گفت یسنا خانم نمیخوای بهمون شام بدی ای خدا این مرد چشه چرا حرف نمیزنه 😔😔😔😔 شام که خوردیم محمد یهو گفت :یسنا گلم بریم مزار شهدا دست تو دست هم رفتیم مزار شهدا وقتی نزدیک شدیم محمد رو بهم گفت یسنا جان میشه منو تنها بذاری از دور لرزش شانه هاشو میدیم مردمن چرا اینطوریه خدایا 😭😭😭 نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد 🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ‌ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
یک ماه خورده ای از عروسی مامیگذره فردا عقد و کربلای فاطمه و علی آقاست محمد شب قبلش بهم گفت یسنا جان از علی خواستم برام کفن متبرک به حرم ارباب برام بیاره یهو اومد پایین پام نشست سرش گذشت رو پام و گفت یسنا هیچوقت نفرینم نکنیا من نمیخواستم تو وارد بازی بشی اما عشقت نذاشت عاشقت شدم با اونکه میدونم یه روزی بهم میگی نامرد اما بدون تو تنها زنی هستی که همیشه تو قلب و زندگی من هستی حلالم کن بانو 😳😳😳😳 محمد از چی حرف میزنی چرا باید نفرینت کنم نشستم روی زمین کنارش اشکوصورتمو میسوزوند سرشو گرفتم بالا _نامرد عاشق بودی و نگفتی؟☺️😢 خیره شد تو چشمام ظاهرا اونم دلش گریه کردن میخواست😔 نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد فردا ظهر💙 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده است 🚫 @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید من چندروز حس میکردم مریضم رفتم دکتر که فهمیدم مادر شدم هم خوشحال بودم هم ناراحت محمد چی اون بچه میخواد یعنی امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن تو اتاق داشتم حاضر میشدم محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی سعی میکرد آروم حرف بزنه حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم نشستم رو تخت و زدم زیر گریه از صدای گریه ام وارد اتاق شد محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟ -تو چیو از من پنهان میکنی محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم آخرشب که بلند شدیم علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم محمد:روز مرگم من تنها اما کاش همین کفنم بشه علی:این چه حرفیه محمد:ما بریم شب بخیر اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم داشتم خونه جمع میکردم که صدای زنگ در بلند شد آیفون برادشتم دیدم فاطمه -سلام خواهری بیا بالا -سلام عروس خانم فاطمه :سلام دم خروس خانم -بی ادب بی نمک بشین من این جارو جمع کنم بیام پیشت بشینم فاطمه:باشه جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم -خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟ فاطمه:ها 😳😳😳 چی ؟ -دو ماه نیمه خاله شدی😅 فاطمه:من فدات بشم عزیزدل محمد آقا هم میدونه ؟ -نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم فاطمه:چی بگم خوددانی از دست شما تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم روز به روز صداش غمیگن تر میشد بیست پنج روز تموم شد کنار هم نشسته بودیم محمد:یسنا جان -جانم محمد:باید ازهم جدا بشیم -ها چی یعنی چی محمد 😳😳😳😳😡😡😡 محمد: آروم باش یسنا -نمیخوام نمیخوام 😡 تو گفتی عاشقمی گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم حرفات دورغ بود؟ آره آره فقط میخواستی خردم کنی آره آره ؟؟؟؟؟😭😭😭😭😭😭 محمد:نه به خدا نه به سیدالشهدا اومد سمتم که آرومم کنه -به من نزدیک نشو ازت متنفرم کثافت چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون رفتم سر مزار شهید علمدار خودم انداختم سر مزارش داداش داداش دیدی سیاه بخت شدم 😭😭😭😭 نام نویسنده: بانو......ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
بسم رب العشاق برای طلاق حتی توافقی باید چندبار بریم دادگاه برای همین محمد اعزامشو یه ماه انداخت عقب لعنتی وقتی رفتیم دادگاه قاضی ازم پرسید خواهر شما حامله نیستی؟ چون از قانون سر در نمیاوردم گفتم نه گفت بازم باید آزمایش بدی ریحانه دختر خاله ام دقیقا تو همون آزمایشگاه کار میکرد به هزار التماس خواهش ازش خواستم تو برگه آزمایش بنویسه حامله نیستم😭 امروز بعد از سه هفته خطبه طلاقمون جاری شد حتی یه نگاهم بهش نکردم شکستم ،خوردشدم من تمام زندگیمو امروز پای برگه طلاق سیاه کردم😞 کاش یکی منو از این خواب وحشتناک بیدار کنه😭😭😭 *************************** روای سوم شخص جمع یسنا روز طلاق برای اولین بار نسبت به محمد بی اعتنا بود محمدی که عاشقانه دوستش داشت اما محمد اورا نادیده گرفت و طلاقش داد فردای آن روز ساعت ۱۲شب اعزام محمد به سوریه بود با طلاق دادن همسرش همه به او پشت کرده بودن ساعت ۷صبح بود و تازه ماشین روشن کرده بود تا به مزار شهدا برود که فاطمه رو دید با دیدن فاطمه سریع از ماشین پیدا شد و باصدای خفه ای گفت برای یسنا اتفاقی افتاده؟ فاطمه در پاسخش خنده ای مسخره ای کرد و گفت :یعنی برات مهمه ؟ آقای به ظاهر مدافع حرم قبل از اینکه مدافع خاندان مولا باشی مدافع زن و بچت باش محمد با شنیدن واژه بچه چشمانش گشاد شد و گفت بچه؟😳 فاطمه گفت_ انقدر برات مهم نبود اما یسنا ۴ماهه حامله است فقط برای رسیدن به آرزوت بچه رو ازت پنهان کرد محمد:یسنا الان کجاست؟ فاطمه:به توچه قبل از شور حسینی شعور حسینی داشته باش حق الناس مانع شهادته وای مصیبتا گوشی تلفن برداشت به یسنا پیام داد لطفا مراقب خودتون و بچه باشید😐 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامه دارد ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
راوی سوم شخص جمع ۱۵-۱۶روزی از رفتن محمد به سوریه میگذشت یسنا امیدش به بچه بود اونروز دلش شدید بهانه محمد رو میگرفت از خانه مادرش خارج شد به سمت خانه مادر محمد حرکت کرد زنگ در زد مادر محمد در باز کرد، سلام دخترم خوبی ؟ یسنا:ممنونم مادر ببخشید مزاحمت شدم اما دیگه دلم بهانه محمد میگرفت مادر:بخدا شرمندتم یسناجان من نمیدونم این پسره چشه بخدا شرمنده یسنا:مامان دلم براش یه ذره شده مادر:الهی بمیرم برات بیا داخل یسنا جان مادر به سمت آشپزخانه رفت تا برای یسنا شربت بیاورد که صدای زنگ تلفن بلند شد مادر:یسنا دخترم میشه تلفن جواب بدی یسنا به سمت تلفن رفت آن سوی خبر مجروحیت محمد در سوریه به یسنا داد یسنا از حال رفت و درهمین هین سرش به گوشه میز تلفن خورد ادامه دارد 🚶 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی مجاز است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بچه به دلیل شوک از بین رفت و یسنا چندساعتی بی هوش بود وقتی به هوش اومد متوجه شد فقط گریه میکرد و احدی نمیتونست آرامش کند چهار-پنج روزی میگذشت و یسنا فقط گریه میکرد روز ششم دلش شدید بهانه محمد میگرفت یهو صدای محمد آمد سلام تا آمد سرم از دست خارج کند به سمتش برود یادش آمد این مرد به او نامحرم است محمد:چند ساعتی صبرکنیم حاج آقا صفری میان صیغه محرمیت میخونن یسنادر حالی که پشتش به محمد بود گفت :نیازی به ترحم نیست آقای ستوده تا همین جاشم محبت کردید اومدید محمد:بامن اینطوری حرف نزن خیلی چیزا رو بی خبری چندساعت بعد در حضور همه دوباره محرم شدن گریه های یسنا و دلداری های محمد بعداز مرخصی متوجه شد کتف و پای محمد مورد اصابت گلوله قرار گرفته گلوله کتف خارج شده اما گلوله پا نتونستن خارج کنند 😔 ادامه دارد🚶 نام نویسنده:بانو...ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
موقعه مرخص شدن یسنا دکتر به محمد گفت با یه باردیگر تکرار این فاجعه یسنا برای همیشه از نعمت مادرشدن محروم میشه روزها از پی هم میگذشت محمد تمام عشقش نمایان کرده بود محمد:یسناجان من میرم خونه مادراینا یسنا:بذار حاضربشم باهم بریم محمد:نه من باید تنها برم محمد به سمت خونه مادرش حرکت کرد زنگ زد مادر در باز کرد مادر:به چه حقی اومدی اینجا 😡😡😡 محمد:مادر باید حرف بزنیم مادر :میشنوم محمد:مادر من مریضم تومور دارم تو سرم بدخیم ازتون میخام با یسنا بد بشید نمیخوام فعلا بفهمه تا ازم زده بشه مادر:خاک تو سرم یا زینب کبری بگو محمد بگو دورغ میگی 😭 محمد:نه مادرم نه دورغ نیست مادر قسم بخور به روح برادر شهیدت که با یسنا بد باشی مادر نشان نامه تو کمدمه من که مردم بگو بخونه مادر درحال گریه کردن :باشه مادر باشه محمد از خونه مادر خارج شد رفت مزارشهدا انقدر گریه کرد که سرگیجه گرفت با همون حال رفت خونه یسنا: محمد جان تا نماز بخونی میز چیدم یه ربع که گذشت وارد اتاق خواب شد نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣