eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید من چندروز حس میکردم مریضم رفتم دکتر که فهمیدم مادر شدم هم خوشحال بودم هم ناراحت محمد چی اون بچه میخواد یعنی امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن تو اتاق داشتم حاضر میشدم محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی سعی میکرد آروم حرف بزنه حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم نشستم رو تخت و زدم زیر گریه از صدای گریه ام وارد اتاق شد محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟ -تو چیو از من پنهان میکنی محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم آخرشب که بلند شدیم علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم محمد:روز مرگم من تنها اما کاش همین کفنم بشه علی:این چه حرفیه محمد:ما بریم شب بخیر اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم داشتم خونه جمع میکردم که صدای زنگ در بلند شد آیفون برادشتم دیدم فاطمه -سلام خواهری بیا بالا -سلام عروس خانم فاطمه :سلام دم خروس خانم -بی ادب بی نمک بشین من این جارو جمع کنم بیام پیشت بشینم فاطمه:باشه جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم -خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟ فاطمه:ها 😳😳😳 چی ؟ -دو ماه نیمه خاله شدی😅 فاطمه:من فدات بشم عزیزدل محمد آقا هم میدونه ؟ -نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم فاطمه:چی بگم خوددانی از دست شما تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم روز به روز صداش غمیگن تر میشد بیست پنج روز تموم شد کنار هم نشسته بودیم محمد:یسنا جان -جانم محمد:باید ازهم جدا بشیم -ها چی یعنی چی محمد 😳😳😳😳😡😡😡 محمد: آروم باش یسنا -نمیخوام نمیخوام 😡 تو گفتی عاشقمی گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم حرفات دورغ بود؟ آره آره فقط میخواستی خردم کنی آره آره ؟؟؟؟؟😭😭😭😭😭😭 محمد:نه به خدا نه به سیدالشهدا اومد سمتم که آرومم کنه -به من نزدیک نشو ازت متنفرم کثافت چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون رفتم سر مزار شهید علمدار خودم انداختم سر مزارش داداش داداش دیدی سیاه بخت شدم 😭😭😭😭 نام نویسنده: بانو......ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
بسم رب العشاق برای طلاق حتی توافقی باید چندبار بریم دادگاه برای همین محمد اعزامشو یه ماه انداخت عقب لعنتی وقتی رفتیم دادگاه قاضی ازم پرسید خواهر شما حامله نیستی؟ چون از قانون سر در نمیاوردم گفتم نه گفت بازم باید آزمایش بدی ریحانه دختر خاله ام دقیقا تو همون آزمایشگاه کار میکرد به هزار التماس خواهش ازش خواستم تو برگه آزمایش بنویسه حامله نیستم😭 امروز بعد از سه هفته خطبه طلاقمون جاری شد حتی یه نگاهم بهش نکردم شکستم ،خوردشدم من تمام زندگیمو امروز پای برگه طلاق سیاه کردم😞 کاش یکی منو از این خواب وحشتناک بیدار کنه😭😭😭 *************************** روای سوم شخص جمع یسنا روز طلاق برای اولین بار نسبت به محمد بی اعتنا بود محمدی که عاشقانه دوستش داشت اما محمد اورا نادیده گرفت و طلاقش داد فردای آن روز ساعت ۱۲شب اعزام محمد به سوریه بود با طلاق دادن همسرش همه به او پشت کرده بودن ساعت ۷صبح بود و تازه ماشین روشن کرده بود تا به مزار شهدا برود که فاطمه رو دید با دیدن فاطمه سریع از ماشین پیدا شد و باصدای خفه ای گفت برای یسنا اتفاقی افتاده؟ فاطمه در پاسخش خنده ای مسخره ای کرد و گفت :یعنی برات مهمه ؟ آقای به ظاهر مدافع حرم قبل از اینکه مدافع خاندان مولا باشی مدافع زن و بچت باش محمد با شنیدن واژه بچه چشمانش گشاد شد و گفت بچه؟😳 فاطمه گفت_ انقدر برات مهم نبود اما یسنا ۴ماهه حامله است فقط برای رسیدن به آرزوت بچه رو ازت پنهان کرد محمد:یسنا الان کجاست؟ فاطمه:به توچه قبل از شور حسینی شعور حسینی داشته باش حق الناس مانع شهادته وای مصیبتا گوشی تلفن برداشت به یسنا پیام داد لطفا مراقب خودتون و بچه باشید😐 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامه دارد ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
راوی سوم شخص جمع ۱۵-۱۶روزی از رفتن محمد به سوریه میگذشت یسنا امیدش به بچه بود اونروز دلش شدید بهانه محمد رو میگرفت از خانه مادرش خارج شد به سمت خانه مادر محمد حرکت کرد زنگ در زد مادر محمد در باز کرد، سلام دخترم خوبی ؟ یسنا:ممنونم مادر ببخشید مزاحمت شدم اما دیگه دلم بهانه محمد میگرفت مادر:بخدا شرمندتم یسناجان من نمیدونم این پسره چشه بخدا شرمنده یسنا:مامان دلم براش یه ذره شده مادر:الهی بمیرم برات بیا داخل یسنا جان مادر به سمت آشپزخانه رفت تا برای یسنا شربت بیاورد که صدای زنگ تلفن بلند شد مادر:یسنا دخترم میشه تلفن جواب بدی یسنا به سمت تلفن رفت آن سوی خبر مجروحیت محمد در سوریه به یسنا داد یسنا از حال رفت و درهمین هین سرش به گوشه میز تلفن خورد ادامه دارد 🚶 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی مجاز است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بچه به دلیل شوک از بین رفت و یسنا چندساعتی بی هوش بود وقتی به هوش اومد متوجه شد فقط گریه میکرد و احدی نمیتونست آرامش کند چهار-پنج روزی میگذشت و یسنا فقط گریه میکرد روز ششم دلش شدید بهانه محمد میگرفت یهو صدای محمد آمد سلام تا آمد سرم از دست خارج کند به سمتش برود یادش آمد این مرد به او نامحرم است محمد:چند ساعتی صبرکنیم حاج آقا صفری میان صیغه محرمیت میخونن یسنادر حالی که پشتش به محمد بود گفت :نیازی به ترحم نیست آقای ستوده تا همین جاشم محبت کردید اومدید محمد:بامن اینطوری حرف نزن خیلی چیزا رو بی خبری چندساعت بعد در حضور همه دوباره محرم شدن گریه های یسنا و دلداری های محمد بعداز مرخصی متوجه شد کتف و پای محمد مورد اصابت گلوله قرار گرفته گلوله کتف خارج شده اما گلوله پا نتونستن خارج کنند 😔 ادامه دارد🚶 نام نویسنده:بانو...ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
موقعه مرخص شدن یسنا دکتر به محمد گفت با یه باردیگر تکرار این فاجعه یسنا برای همیشه از نعمت مادرشدن محروم میشه روزها از پی هم میگذشت محمد تمام عشقش نمایان کرده بود محمد:یسناجان من میرم خونه مادراینا یسنا:بذار حاضربشم باهم بریم محمد:نه من باید تنها برم محمد به سمت خونه مادرش حرکت کرد زنگ زد مادر در باز کرد مادر:به چه حقی اومدی اینجا 😡😡😡 محمد:مادر باید حرف بزنیم مادر :میشنوم محمد:مادر من مریضم تومور دارم تو سرم بدخیم ازتون میخام با یسنا بد بشید نمیخوام فعلا بفهمه تا ازم زده بشه مادر:خاک تو سرم یا زینب کبری بگو محمد بگو دورغ میگی 😭 محمد:نه مادرم نه دورغ نیست مادر قسم بخور به روح برادر شهیدت که با یسنا بد باشی مادر نشان نامه تو کمدمه من که مردم بگو بخونه مادر درحال گریه کردن :باشه مادر باشه محمد از خونه مادر خارج شد رفت مزارشهدا انقدر گریه کرد که سرگیجه گرفت با همون حال رفت خونه یسنا: محمد جان تا نماز بخونی میز چیدم یه ربع که گذشت وارد اتاق خواب شد نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
راوے یسنا به اتاقمون رفتم اما محمد محمد محمد جان محمدمن وای یا امام حسین یا سیدالشهدا مخم هنگ هنگ بود ترسیده بودم شدید گریه میکردم نمیدونستم محمد چرا بی هوش شده با هق هق وگریه شماره علی گرفتم -سلام داداش توروامام حسین بیا اینجا علی آقا:آروم باش چی شده یسنا خانم -محمد بی هوشه من میترسم علی:تا ۵دقیقه دیگه اونجام علی آقا سریع خودشو روسوند محمدبردیم بیمارستان تا یه ساعت هیچی نمیفهمیدم بعد از یه ساعت زنگ زدم به مادرجون -سلام مامان 😭😭 مامان توروخدا بیا بیمارستان مادر تا رسید اول غم چشماش خیلی روشن بود اما یهو خشگمین شد تا رسید به من بازوموگرفت و گفت تو اینجا چه غلطی میکنی -‌مادر مادر:گمشو بیرون از روزی که پات روگذاشتی تو زندگی پسرمن فقط بدبختی میکشه مادر زد زیر گوشم بهم توهین کرد اما من موندم مردم گوشه بیمارستان بود 😭😭😭😭 خدایا خسته شدم نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد 🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده @zoje_beheshti
با تمام توهین های مادر موندم محمد بعداز ۳-۴روزچشماش باز کرد رفتم پیشش نمیتونست حرف بزنه یک کاغذخواست روش نوشته بود ادامه صیغه بخشیدم اومدم از در برم بیرون صدای جیغ دستگاه هایی که به محدوصل بود برگردوندمنو محمدمن تموم کرد 😭😭😭😭😭😭 دنیا جلوشمام سیاه شد جیغ میزدم و صداش میکردم _محمد پاشو پاشو ببین ببین دارم دق میکنم محمدجون یسنا پاشو محمد پاشو تورو خدا 😭😭😭😭 مادر:یسنا برو خونه تون تو کمد محمد برات یه نامه هست با فاطمه علی رفتیم خونه کمدش باز کردم با گریه یه نامه دیدم نامه باز کردم و شروع کردم به خوندن به نام خدا یسنای عزیزم سلام دلم برات تنگ شده خانمم زمانی که این نامه رو میخونی که من در دنیای خاکی نیستم یسنای من اولین باری که من فهمیدم عاشقتم و دوست دارم تو ۱۵سالت بود من ۲۱ ایام ولادت امام رضا بود دلم میخواست بعداز آذین بندی حیاط مسجد باهات صحبت کنم اما سرم گیج رفت تنهایی رفتم دکتر بعداز ام ار آی متوجه شدم تو سرم توموری هست ۵-۶ساله منو از بین میبره یسنا خیلی بودا عاشقت بودم اما بهت میگفتم آجی کوچولو یسنا با بزرگتر شدن خواستگارهات زیاد میشدن و بند دل منم پاره میشد یسنا ۲-۳سال گذشت تا تو خودت اومدی از علاقت گفتی داشتم دیونه میشدم اما بالاخره اومدم خواستگاریت قبل از اون یه چکاپ کامل دادم فقط ۷-۸ ماه وقت داشتم یسنا چشمای عاشقت عشق پنهان خودم منو لو داد اما ۷-۸ماه هم بازکمتر شد برای همین طلاقت دادم یسنا نمیخواستم اشکت ببینم دوست دارم محمد کاغذاز اشکاهام خیس خیس شده بود چشمامو بستم و محکم کاغذوچسبوندم به قلبم انقدر زجه زدم که از حال رفتم نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامه دارد...فردا ظهر ساعت 12 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق رواے فاطمه داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خونه خودم یهو از جیغ های یسنا رفتم ‌ پیشش بچم تو شوک رفت بعداز ۵ساعت به هوش اومد اما ساکت کلامی با کسی حرف نمیزد تا بعداز ۴-۵ روز بردمش مزار محمد اما بازم ساکت بود دکترا براش بستری شدن تو بیمارستان اعصاب روان نوشت هرروز با مادرش بهش سر میزدیم آلبوم عروسیم یا عروسیش اما یسنا ساکت انگار لال به دنیا اومده روزها به ماه ها تبدیل شد اما یسنا همچنان ساکت بود تو همین حین پدرش سکته کرد 😞😞 نام نویسنده:بانو......ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 @zoje_beheshti
خداشکر پدر یسنا سکته رو رد کرد یسنا رو چندین بار بردم دیدنش اما یسنا همچنان در شوک بود سه ماه گذشته بود از بیمارستان که خارج شدم به سمت خونه مادر شوهرم رفتم راستی یادم رفت بگم پسرمن محمد ۳ماهشه به دنیا اومده بیاد محمد اسمش گذاشتیم محمد الان گذاشتمش پیش مادرشوهرم تا بیام به یسنا سر بزنم کلید انداختم رفتم تو مادر مادر یه یاداشت دیدم روش نوشته بود سلام فاطمه جان من و محمد رفتیم خونه آقای ستوده اینا اومدم من برم که صدای جیغ گوشی بلند شد -الو &&الو سلام زنداداش کجایید؟ دوساعته دارم زنگ میزنم -آقا مرتضی نبودیم بیرون بودیم مرتضی:دلم برای مادر تنگ شده بهش سلام برسونید -آقامرتضی عمو شدی نیستی که داداش مرتضی:ای جانم از طرف عمو ببوسیدش به داداش هم تبریک بگید یاعلی -چشم دیگه نرفتم خونه خانم ستوده اینا ساعت ۳ بود مادر و علی هردو قرمه سبزی دوست داشتن قصد درست کردنش کردم نام نویسنده: بانو...ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجاز است 🚫 @zoje_beheshti
بسم رب العشاق ساعت ۵:۳۰-۶بود مادر و محمد اومدن -سلام مادر مادر:فاطمه جان پسرت خوابید بذارش تو تختش -چشم محمد گذاشتم تو تختش ای جانم پسرم چقدر بزرگ شده پسرقشنگم بچم انقدر توپولی بود خواهرزادم بهش میگفت کپل مدرسه موش ها اما مثل پشمک نرم و خوردنی بود یهو یاد یسنا افتادم خواهرش بمیره براش یسنای من عاشق واقعی بود شاید هرکسی جای محمد بود همون موقعه واقعیت به همسرش میگفت با صدای در سرم برگردونم به سمت در علی بود روبه روم نشست و گفت خانمم چرا گریه کرده -علی علی:جانم -فردا میری سوریه ؟ علی:خانمم ما که حرفهامون زدیم پس چرا گریه کردی؟ -خخخ علی آقا به خاطر اعزام شما گریه نکردم علی:آهان آخه من گفتما بابا خانم ما شیر زنه پس چرا گریه کردی فاطمه بانو ؟ -برای یسنا و محمد علی:فدات بشم خدا مصلحت هر کس بهتر میدونه -اوهوم علی فردا شماهم میرید منقطه ای که آقا مجتبی هست ؟ علی در حالی زد روی دماغم :آی آی خانم از طرف داعش مامور تخلیه اطلاعات شدی -دقیقا تو از کجا فهمیدی علی:فاطمه تو واقعا هدیه ای خدا برای من بودی فاطمه یادته اومدیم خواستگاری همش ۱۶سالت بود من ۲۱ بهت گفتم من پاسدارم شغلم سخته توبهم گفت پاسداری از امام حسین مونده به قدر اسارات عمه سادات سخت هست ؟ -الان میگم علی جان علی فکرنکنم نمیترسم هربار که میری سوریه یا هر ماموریت دیگه خیلی میترسم دیگه نیای یا مردمن طوری بشه که دیگه عاشق من نباشه اما علی قسم خوردم نباشم مثل زنان اهل کوفه رفتی سلام من به خانم برسون علی شما مدافعین حرم مصداق بارز این جمله زیارت عاشورایید ""بابی أنت و امی """ علی:فاطمه بهت حسودیم میشه -😂😂😂😂چرا آقاجان علی:خیلی خاصی -خاصم چون همسرم مدافع دختر حضرت علی هست علی:بریمـ پیش مادر؟ -بریم نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی مجاز است 🚫 ادامه دارد 🚶 @zoje_beheshti
با علی رفتیم تو حال ساعت ۷-۸بود بچه ها بیاید شام -مادر چرا زحمت کشیدید ببخشید من سرگرم حرف زدن با علی آقا شدم مادر:نه عزیزم دشمنت شرمنده علی آقا: خب چه خبر -آهان راستی مادر شما که نبودید داداش زنگ زد علی آقل:تو که ب مرتضی از محمد و یسنا نگفتی ؟ -نه مادر خونه خانم ستوده اینا چه خبر بود ؟ مادر:هیچی مادرجان خونه که نیست ماتم کده است از یه طرف داغ بچه جوانشون از یه طرف یسنا شام که خوردیم مادر گفت بچه ها من خستم میرم بخوابم من و علی:خسته نباشید درهمین حال صدای پشمک از اتاق اومد رفتم محمد آوردم -این آقای پشمک علی:فاطمه خدایی چقدر توپولی و خوشگله اوهوم تی وی روشن کردم علی: فاطمه اگه من شهید بشم دوباره ازدواج میکنی ؟ -علی توروخدا بس کن من همه چیز میدونم تورو امام حسین تو زجرم نده در همین حین مراسم تشیع دو شهید گمنام نشان داد علی:فاطمه بیبین ایناهم زن داشتن بچه داشتن -علی من همه چیز میدونم روی اعصاب من چت اسکی نرو علی:باشه باشه گریه نکن فقط میخاستم آمادت کنم اگه چیزی شدم -نمیخاد من آماده هستم تو عذابم میدی علی:باشه دیگه نمیگم بیا بریم ساکم ببنند رفتن سخت بود اما دیگه تواین ۲-۳ سال عادت کردم ساعت ۲نصف شب بود که بامن خداحافظی کرد محمد بوسید رفت صبح باید میرفتم حوزه علی زمانی که من دیپلمو گرفت دوست داشت پزشکی بخونم اما چونـ یسنا بخاطر محمد میخاست حوزه علمیه منم موافقت علی گرفتم برم حوزه بجاش بهش قول دادم بعداز حوزه حتما پزشکی یا شاخه هاش بخونم نام نویسنده :بانو......ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ادامه دارد.... عصر ساعت 18💙 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق بعد از رفتن علی پلک رو هم نذاشتم فکرم درگیره یسنا و علی بود. دیروز دکترش میگفت نیاز به یک شوک اساسی داره😔 آخه چه شوکی!! یهو با صدای اذان به خودم اومدم اذان شد نمازم خوندم سر جانماز فقط برای یسنا دعا میکردم بعد از نماز یه ساعت خوابیدم ساعت ۶:۳۰از خواب پاشدم محمد فنقلی حاضر کردم رفتیم حوزه اول رفتم اتاق کودک محمد گذاشتم اونجا اسم مسئول اتاق کودک مریم بود از دوستای منو یسنا مریم در حالی که خیلی تو فکر بود :فاطمه انتراک میشه بیا حرف بزنیم -باشه عزیزم کلاس که تموم شد رفتم پیش مریم جان مریم :فاطمه همسر مدافع حرم داشتن سخته ؟ -برات خواستگار مدافع حرم اومده ؟ مریم :اوهوم -مریم مدافع شغل نیست یه ویژگیه فردا و پس فردا ان شالله داعش ازبین بره همه اینا برمیگردن سر خونه زندگیشون اما تا این زمان باید صبور باشی ببین مریم اگه بجای امتیازی زمینی مثل پول و مقام دنبال یه مردی مدافع بی بی مرده مریم الان مرد کمه مریم :اوهوم راستی یسنا چطوریه ؟ -مثل قبل من دیگه کلاس ندارم برم دیدن یسنا مریم :وایستا من زنگ بزنم خواهرم باهم بریم -باشه اتفاقا مریم تو همون بیمارستان یه آقایی هست که جانباز مدافع حرمه علی میگفت همرزم برادر شوهرمه موج انفجار گرفته ایشونو، میخای زنگ بزنم به خانمش باهاش صحبت کنی؟ مریم :وای چندساله خانمش؟ ۲۲-۲۳ مریم :بعد مونده؟ -آره میگه عباس الان واقعا عباس شده بیشتر از قبل دوسش دارم مریم :باشه میشه زنگ بزنی شماره خانم فلاح گرفتم الو سلام مرضیه جان خوبی؟ عباس آقا خوبه ؟ مرضیه:.......... -مرضیه جانم میتونی بیای بیمارستان ببینمت البته یکی از دوستامم هست مرضیه :........... ‌_باشه عزیزم یاعلی مریم گفت من یه ساعت دیگه بیمارستانم مریم :اوهوم پس بریم نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ادامه دارد 📝 @zoje_beheshti