eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان مجنون من کجایی❤️💙
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مادر پای تلفن نشست .. شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی رو گرفت .. مادر حسنا تلفن رو جواب داد .. بعد از صحبتها و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر، کرد و گفت : برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم .. هورا هورا هورا من برم استراحت کنم... حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم راوی حسین : وای از این رقیه شیطون بدجنس ... ای خدا نوکترم .. اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه ؟!!! عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم .. توکلت علی الله ... اگه قبول نکرد نمی تونم روی عشق به بی بی خط بکشمـ .. فوقش از عشق زمینیم میگذرم !! گوشی رو برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم .. (ز کودکی خادم این تبار محترمم) نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی مجاز نیست 🚫 @zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 بالاخره روز جعمه از راه رسید . کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید .. سر راهمون یه دست گل رز قرمز و گل رز سفید خریدیم ... مادر ،من ،زینب ،رقیه فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه!! زنگ زدیم حاج آقا کریمی در را باز کرد .. با حاج خانم برای استقبال ما اومدن .. وارد شدیم حاج خانم :حسنا جان دخترم چای بیار .. حسنا خانم با چادر وارد شد .. سرم رو انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم... استرس داشتم... تو دلم غوغا بود.. سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم ... آروم چای رو برداشتم یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم.. مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش .. منم کل تنم و گر گرفته بود .. حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست .. صدای مادرم منو از فکرو خیال آورد بیرون.. مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون رو بزنن ؟!! حاج خانم :بله حتما .. حسنا جان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن .. -حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه سخته کارم .. اما تمام سعیمو میکنم شما سختیش رو حس نکنید .. نظرتون چیه ؟!!! درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشوم ...... -مبارک باشه با هم از در خارج شدیم .. کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید .... مادر :دهنمونو شیرین کنیم ؟!!! حسنا:هرچی مامان و بابا بگن .. حاج آقا: مبارکه ان شالله ... 📎ادامه دارد . . . نویسنده بانو.....ش @Sarifi1372 🚫لازمه کپی تنها حفظ آیدی و نام نویسنده است🚫 🔰دیگه از اینجا به بعد داستان شخصیتهای اصلی مشخص میشن ممنونم از صبرتون .... @zoje_beheshti
راوی رقیه دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن خیلی خوشحال بودم از این پیوند .. امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم .. بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید.. با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم ... وارد مزارشهدا شدم .. پسر شهید محمدی را از بچه های معراج الشهدا دیدم .. محمدی:سلام معمولا با برادران سلام علیک نمی کنم .. اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه جوابشون رو ندم ... -سلام محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟ همچنان سر به زیر گفتم :ممنون محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید.. -ممنون حتما محمدی:خانم جمالی حقیقتا می خواستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن -بله وارد اتاق جلسه شدم وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش!!! آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم -آقای حسینی من دیر نکردم .. بعد جلسه رسمی نیست که برادر من الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده !! دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم -من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم. حسینی: حلال کنید بفرمایید تا توضیح بدیم .. ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم با همرزانشون ان شالله از فردا شروع میکنیم این دفترچه را مطالعه کنید .. - بله حتما یاعلی حسینی : بابت برخودم ببخشید ... -امیدوارم تکرار نشه . !! 📎ادامه دارد . . . نویسنده :بانو.....ش @Sarifi1372 علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره 🚫کپی تنها با آیدی و نام نویسنده مجاز است🚫 @zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 راوی سید مجتبی حسینی ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پا شدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم، که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه.. آتیش گرفتم مدتهاست می خوام مادر و خواهرم رو بفرستم منزلشون .. اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم .. شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت خواهرش با ایشون کار داره. شدیدا عصبی شدم وای خدا نکنه بره خواستگاری..!! باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خواستگاری تحملش رو ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم فکرشم منو روانی می کنه .. وای به عملش وقتی وارد شد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود!! اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد بعد از رفتنشون سرم رو تو دستام فشار میدادم .. به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی .. مشتم رو کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت 📎ادامه دارد . . .عصر ساعت 18❤️ نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی،و نام نویسنده مجاز نیست 🚫 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان مجنون من کجایی❤️💙
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 راوی رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم چرا اونطوری رفتار کرد !!! رسیدم خونه .. -مامان مامان حسنا:سلام خواهرشوهر جان.. مامان خونه نیست ؟ -إه عروس گلی خوبی؟ حسنا: مرسی معراج چه خبر؟ -سلامتی شب بریم هئیت ؟ حسنا:بله بریم حاج آقای من مداحه -من فدای حاج آقای شما بشم .. حسنا:شوهر منه.. -داداش منه ها ... حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر ناهار نمیاد .. حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴ بعدش میره هئیت .. بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم بعد میریم هئیت ... -باشه ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت حسنا هم رفت تو اتاق حسین همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود.. ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم ... -حسنـــــــــــــــــــــا عــــــــــــــــــــروس گلی پاشو حسنا در حالی که خمیازه می کشید باشه ... بریم ... ‌-بچه تو هنوز خوابی !!!! برو حاضر شو... وارد حیاط هئیت شدیم بچه هارو از دور دیدم یه خانمی به سمتم اومد خانم:ببخشید خانم جمالی ؟!! -بله خودم هستم شما خانم:خواهر آقای محمدیم - بفرمایید خانم محمدی:حقیقتش می خواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم ... همون موقعه آقای حسینی وارد حیاط شد .. دستش رو مشت کرد و گذر کرد .. -خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم ... یاعلی 📎ادامه دارد . . . نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی،و نام نویسنده مجاز نیست 🚫 @zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود.. میشناختم شاید،از دوران دبیرستان پسر خوبی بود چرا بدون فکرگفتم نه !! من چمه خدایا ! خوابم نمی برد از پس غلط زده بودم روانی شدم.. رفتم تو حیاط وضو گرفتم خونه ما آپارتمانی نبود .. برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود قامت نماز شب بستم ... ۱۱رکعت نماز عاشقی بود بعدش زیارت عاشورا خوندم نمی دونم چرا دلم خواست همون جا تو حیاط بخوابم !!! رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو رو برداشتم ... أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم !!!! شاید ده روز ...!!! خخخخ ده روز خیلیه ... خوب اول بذار پروفایلم عوض کنم .. اووووم .. آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه .. من شهید زین الدین رو دوست دارم .. فردا صبح باید معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم .. تا محرم فقط ۲روز مونده .. أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه برم ؟!!! منم ک چقدر رفتم الان منو دار میزنه ... ساعت گوشی رو نگاه کردم خاک عالم ۳صبحه .... حالا اشکال نداره بذار پیام بدم ... -‌سلام عروس خانم فرحناز جونم این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم... ارسالش کردم وییی هر دو تیک خورد ... فرحناز : می کشمت اصلا قهرم ... اصلا بی خود چک نکردی .. اصلا دیگه دوست ندارم .. وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی ...!!! -وییییی کدوم محمد هادی ؟ فرحناز :خاک تو ..... محمد هادی مهدوی آقاهمون .. -بچه پرو درکل آقا مبارک باشه .. ما هم عروس دار شدیم .. فرحناز :ویییییی منو نمیدیدی بگیری حالا کی عروستونه؟ -حسناکریمی فرحناز :ویییی عزیزم فردا معراج الشهدا هردوتون رو میکشم .... خخخخخ مزاحم نشو شب بخیر ... بخوابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است .. اذان ۵:۳۰ صبحه یکی عایا بیدارم میکنه ؟؟؟ خوابم برد.. برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد . نماز که خوندم بازم خوابیدم . ساعت. ۹بعد از صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا ... برای سیاه پوش کردن 📎ادامه دارد . . . نویسنده:بانو...ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی،و نام نویسنده مجاز نیست 🚫 @zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 راوی سید مجتبی حسینی وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه.. یاامام حسین خودت کمکم کن .. بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد . شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود .. آقا مخلصتم خخخخ یعنی خانم جمالی گفته نه ..؟!!!! شب که رفتم خونه, بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد .. ابوالفضل ململی گوشیم رو از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج میخامش تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن ... بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی 🌷 سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر اما قبلش می خواستم دخترخانمتون رو از شما خواستگاری کنم .. تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم .. وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن.. دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج به خواهر حسین فکر می کنم .. زنگ بزنن خونشون.. زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم !!!! آخر سرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه .. امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا غذا پرید گلوم از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم .. هم اینکه دلم آرامش می خواست برای همین راهی مزار شهدا شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره .. پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم .. بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم .. باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم .. 📎ادامه دارد . . . نویسنده :بانو.....ش @Sarifi1372 🚫شرط کپی با حفظ نام و آیدی نویسنده است 🚫 @zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 راوی رقیه حسین:بچه ها حاضرید؟ بریم ؟ من و حسنا:بله نزدیکهای معراج الشهدا بودیم که گوشیم زنگ خورد .. فرحناز بود . -الو فرحناز:سلام علیکم خواهر جمالی کجایی خانم؟ -مرگ نزدیکیم فرحناز:خیلی ممنون از محبت همزمان با قطع کردن مکالمه گوشی حسین زنگ خورد. . چشم حاجی تا یه ربع دیگه ناحیم یاعلی بچه ها من شمارو میرسونم معراج خودم باید برم ناحیه حسنا:حسین خبری شده؟ اعزامی ؟ حسین :نمی دونم خانم !!!! حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد .. خودش رفت ناحیه وارد حیاط معراج الشهدا شدم دوستای صیمیم تو حیاط بودند پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه) من عاشق عروسک پاندام ... یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس ... خخخخخ داشتیم معراج کار میکردیم که مطهره با یه خرس واردشد، منم که هیجانی ... جیغ جیغی گذاشته بودم که نگو. . آخرسرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی هنگ رفتار من ... !!!! برای همین هر کس رو که دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته .... داشتم می رفتم سمت پانداهای خوشگلم .. که صدای آقای حسینی مانع شد! آقای حسینی:خانم جمالی -سلام بله آقای حسینی:بابت رفتار دیروزم بازم عذز می خوام .. -دیگه مهم نیست آقای حسینی:دلیلش تا عصر متوجه میشید چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم .. -امیدوارم قانع کننده باشه یاعلی 📎ادامه دارد . . .فردا ساعت 12 ظهر نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان مجنون من کجایی❤️💙
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پَر میبینم که دارم تک تکتون رو مزدوج می کنم ...! -فرحناز: چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه -برو بابا دیوونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید می خرم -شرط بندی؟ خاک عالم فرحناز:نه خیرم هدیه .. حسنا: بچه ها بیایید می خوایم کار و شروع کنیم .. سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید .. آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد . تا وارد خونه شدیم .. مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خواستگار؟ مامان: بله خواستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی .. -مامان من قصد ازدواج ندارم !!! مامان: حداقل بپرس کیه؟ شاید نظرت عوض شد ..! -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه؟ مامان:سید مجتبی حسینی -حسینی ؟؟!!!! مامان:‌حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام رو کنم ، با پدر مشورت کنم چشم ... مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه .. جواب بده -چشم هنگ بودم.. وای خدا مگه میشه ؟ یه ذره استراحت کردم .. بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم . بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم .. این بار با ماشین خودمون رفتم. درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم .. به سمت مزار بابا حرکت کردم . درب گلابو باز کردم .. سلام بابایی ... دلم برات تنگ شده .. بابا ببین دخترت بزرگ شده.. براش خواستگار میاد .. بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته می شناسم .. پسر خوبیه .. اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم ..! بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم ! بابا چرا سر سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو ؟؟!!!! بــــــــــــــابــــــــــــا . . .. تا ساعت ۶پیش بابا بودم .. بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.. ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه .. -سلام مامان جونم سلام دخترم بهشون چی بگم؟ خندم گرفت از سوال مامانم .. _آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر هولی آخه...!!! _باشه دختر خوشگلم حالا بگو ! -بگو بیان مبارک باشه.. برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد.. 📎ادامه دارد . . . نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
راوی سید مجتبی حسینی مادرم میگفت ساعت ۹ شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم!!؟ این چند ساعت به من بیچاره چند سال گذشت .. ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد .. مادر ساعت ۸ شده میشه زنگ بزنید!!!! مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر هولی ...!!! خجالت زده سرمو انداختم پایین.. مادر تلفن رو قطع کرد .. -مادر !چی شد ؟ مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید ... ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ... ضربان قلبم بالای صد هزار میزنه .. بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا فقط حسین و حاج خانم بودن بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم حاج خانم : رقیه جان چای بیار خانم جمالی چای آوردن .. روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم!! چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر هول بودم هی میگفتم: چی ؟هان؟ حسین نگاهم میکرد ، خندش میگرفت بالاخره رفتیم سر اصل مطلب ... که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا بچه ها برن حرف بزنن ..!!! حاج خانم :رقیه جان ، آقاسید رو راهنمایی کن ... یه ربع سکوت خانم جمالی حرفی ندارید؟!!!! -آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن من بهتون خبر میدم ... مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی؟ واای خدایا خودت کمک کن راوی رقیه : به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه .. از اتاق خارج شدیم . مادرآقای حسینی گفت که دهنمونو شیرین کنیم ؟ -حاج خانم من ب آقای حسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین .. خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت .. بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن.. بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود؟ یعنی چی رضایت پدرم ؟!! -خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزارشهدا خوابیده پدرمه . . . پدری حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش رو لمس نکردم ... حسرت آغوش پدر میدونی یعنی!!! چی مامان ..!! اصلا پدر یعنی چی ... حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه .. و اگرنه به خود حضرت زهرا (س) هیچوقت ازدواج نمی کنم .. فهمیدید ؟؟؟؟ با گریه دویدم سمت اتاقم .. عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با هق هق باهاش صحبت کردن.. _ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمی کنم .. با گریه خوابم برد .. خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه ... خودمم عروسم .. پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم... دستم رو گرفت گذاشت تو دست سید مجتبی .. بعد سرم رو بوسید و گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان ؟!!! دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومدم!!! من سید مجتبی رو تایید کردم مبارکت باشه .. گریه می کردم آغوشش رو باز کرد و رفتم تو آغوشش ... اشکای من و بابا هر دو روان بود .. بابا خیلی دوست دارم سرمو بوسید .. منم دوست دارم بابا جان .. با گریه بلند شدم ساعت اذان صبح بود ... بابا فدات بشم عاشقتم . . . رفتم پایین .. حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن! مادرم با نگرانی گفت: رقیه چی شده؟ بریده بریده گفتم مـــــامان _جانم عزیزم _بابا ...بابا اومد خوابم سید مجتبی رو تایید کرد . . . مامانم ، بابام تو عقدم بود. . مامان آغوشش رو باز کرد، سکوت مادر و گریه های من ... 📎ادامه دارد . . . نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
بعد از نیم ساعت گریه آروم شدم مامان:حالا زنگ بزنم ب سید؟ -بله فردا صبح فقط طوری زنگ بزن به روی من نیاره .. مامان : سعی می کنم صبح ساعت ۱۱ راهی معراج شدم .. خدایا خواهشا" این سید زودتر از من اومده باشه .. ساعت ۱۱:۳۰ بود سید رسید معراج خاک تو سرم الان مامان زنگ زده اینم فهمیده سید:سلام خانم جمالی خوب هستید؟ -بله ممنونم سید:ان شالله شب میایم خونتون -تشریف بیارید درخدمتیم اون چند ساعت با گونه های قرمز من .. عرق شرم سید و سر به زیری ما گذشت ... رسیدم خونه مامان‌:رسیدن به خیر .. رقیه سیداینا ساعت ۷:۳۰ میان به زینب و حسنا و عموتم گفتم بیان مادر سیدم گفت نشان میارن و صیغه میخونن -رقیه آب می شود.. ساعت ۸:۱۵ دقیقه به وقت عاشقان دینگ دینگ همه رفتیم جلو در گلی که دست سید بود رز قرمز و سفید بود وارد شدن بعد از چای بردن .. مامان سید:خب عروس خانم الحمدالله پدر بزرگوارتون سید مجتبی رو تایید کرده ! نمی خوایید حرف بزنید؟ -حتما با سید وارد اتاق شدیم .. سید:خانم جمالی شما شروع می کنید یا من ؟!!! -با صدای لرزون گفتم شما سید:من پاسدارم حتما مدافع میشم .. -آقاسید من من سید:شما چی؟ -میترسم بازم تنها بشم سید:خداهمیشه هست حالا جواب ؟ -حرف پدرم سید:مبارکمون باشه ... با هم از اتاق خارج شدیم .. مادرسید:مبارکه؟ -بله حاج خانم :خب پس با اجازه خان عمو و حسین آقا بچه هارو صیغه کنیم تا برن دنبال کارای عقدشون عمو:بله حتما ‌پدر آقاسید صیغه خوند مادرشون هم انگشتر نشان دستم کرد .. ما محرم شدیم.. و سید برای اولین بار و بدون خجالت به چشمام نگاه کرد .. اما من سریع سرمو زیر انداختم ... امروز قراره ساعت ۱۱ همرزم شهید بابایی مهمون ما باشند.. ساعت ۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشه بگم سیدمجتبی خدایا .... وارد معراج الشهدا به نشان تو دستم نگاه کردم یعنی متاهل ... وارد اتاق مصاحبه شدم إ آقای حسینی اومده .. -سلام خوب هستید سید:ممنون خانم گل شما خوبی؟ -ممنونم آقای حسینی سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه؟ من و شما محرمیم ۱۰ روز دیگه عقدمونه .. حالا سیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید .. -خب من خجالت می کشم .. سید:من فدای خجالتت بشم از شما آقاسیدم مقبوله .. سرلشگر محمدی ب گوشی آقاسید زنگ زد که نزدیکه.. بعد از یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد.. ضبط صوت و دوربین رو آماده کردیم قرار شد آقاسید سوالات بپرسه من یاداشت کنم ... سرهنگ محمدی:خب من درخدمتم اول خودمون رو بهم معرفی کنیم ..!!! سید: من سیدمجتبی حسینی ام سرلشگر پاسدار ایشونم خانم جمالی همسرم هستن سرلشگر:سلامت باشید بسم الله شروع کنیم . . . بسم الله ... سید:آقای محمدی خودتون رو معرفی کنید! سرلشگر:من سرلشگر بازنشسته ارتش سعید محمدی هستم .. از همرزمان شهید بابایی 🌷 سید:سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید! سرلشگر: زندگی نامه: عباس بابایی (۱۳۲۹ - ۱۳۶۶) عباس بابایی، در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴ به نیروی هوایی، وی که جزء خلبان‌های تیز هوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. 📎ادامه دارد ...عصر ساعت 18❤️ نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان مجنون من کجایی❤️💙
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 با حاج خانم به سمت آزمایشگاه راه افتادیم.. گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است .. بعد از گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم دو تا رینگ ساده .. عاشق سادگیشون بودم.. با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه .. سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون رو بخونه .. برای همین به وسیله سید محمد (پسرعمو سید مجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علمای مشهد هماهنگ کنیم ... بالاخره روز عقد رسید .. استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود!! خودمم نمیدونم !! ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود.. باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت .. مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم رو گرفتن .. فرحنازم در حال قند سابیدن .. سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوره ی نور اومد.. همزمان چشممون به ایه افتاد : (مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک) لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم ... عروس رفته گل محمدی بیاره وااای خدایا ... عروس رفته گلاب محمدی بیاره ... و بالاخره بار آخر ... .... و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و آروم کلمات رو به زبون آوردم : با استعانت از آقا امام زمان(عج) و با اجازه پدرم و برادرم بله . . . صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد ... بعد از خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه رو دستم کرد ... اولین بار برخورد چه شیرین و خجول شد ... بعد از عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوستت محدثه قصد ازدواج داره ؟ برای سید محمد می خوام ... محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه .. آره زن عمو قصد ازدواج داره.. انقدرم دختر خوبیه .. زن عمو : پس شماره خونشون رو بده .. بله حتما ... خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه !! سید گفت بریم تپه نورالشهدا ... با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم ... شهدا من آغوش پدرم رو ندیدم .. همسرمو خودتون حفظ کنید .. حالم حال عجیبی بود .. با حضرت دلبر در مرکز دلبری بعد از تپه نورالشهدا به سمت خونه ما حرکت کردیم .. مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود ... خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد .. پیش حسنا نشسته بودم ژن دایی .. -جانم عزیزم ! میجم شما دایی جونو خیلی دوشت دالید؟ حسنا می خنید .. به سید نگاه کردم که می خندید فهمیدم اون این بچه رو فرستاده ... -آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ... بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد. تورو خدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری می کنه ... ساعت ۱۱ شب همه رفتن .. داشتم تو اتاق روسریم رو باز می کردم ... که در زدن .. تق تق -بفرمایید حسین وارد اتاق شد. چهره اش فوق العاده غمگین بود -داداش چرا ناراحتی ؟ چی شده ؟ حسین :رقیه بشین حسین:این حرفا رو باید پدر بهت می گفت .. اما حالا که نیست وظیفه منه نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم ... ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره سید مجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی ... باید مرکز آرامش باشی باید مرکز آرامشت باشه آقای حسینی و آقاسیدو بریز دور الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان ... آقا سیدم باشه برای جمعتون باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری. . سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش می دادم به حرفاش. مشکلت رو باید اول به اون بگی اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی ... سید پسر عالیه خوشبختت میکنه ... یاعلی شب بخیر ... حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد . چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیمو برداشتم و اسم مجتبی رو از آقای حسینی به سیدمن تغییر دادم ... یهو گوشی تو دستم لرزید سیدمن ... خخخخ سید:سلام خانمم خوبی؟ -مرسی شما خوبی؟ سید:شمارو دارم عالیم _با لبخند گفتم سلامت باشید .. سید:قربونت بشم خانومی خودم ... فردا حاضر باش میام دنبالت بریم یه جایی .. -کجا ؟!!! سید:فردا میفهمی شبت زهرایی عزیزم _همچنین کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم؟!!! نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
برای نماز صبح رفتم پایین که مادرم گفت رقیه چمدونت رو بستی؟ -چمدون ؟ مامان: مگه سید بهت نگفت میرید مسافرت ؟ -‌نه فقط گفت برات یه سورپرایز دارم مامان:خب میرید مسافرت (مسافرت !! چرا به خودم چیزی نگفت!! خب دیووونه ميخواست سورپرایزت کنه ..) -شما و داداش هم اجازه دادید؟ مامان:رقیه سید شوهرته ... چرا نباید اجازه بدم ؟ بعدشم اجازت دست سیده بازم به ما احترام گذاشته که میگه .. چمدونت رو ببنند .. صبح راهی هستید .. -بله چشم .. نماز خوندم رفتم اتاقم زورم نمی رسید چمدون رو بیارم پایین .. رفتم دنبال داداش -داداش میشه بیاید چمدونمو بیارید پایین حسین:بله عزیزم صبح ساعت ۷ مامان ، بدو رقیه آقاسید پایین منتظرته -من آمادم مادر میشه به داداش بگید بیاد چمدونو ببره !! مامان: نه برو بگو سید بیاد بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت ... -إه مامان تواما مامان:‌تو مو میبنی من پیچش مو رفتم پایین سید تا منو دید:سلام خانم گلم بپر بالا -‌سیدجان میشه بیایی چمدونمو بیاری؟ اولین بار بود گفتم سید جان .. چشاش برق زد سبد:فدای سیدجان گفتنت.. چرا نمیشه خانم گلم !! سوار ماشین شدیم _سیدجان میشه به من بگید کجا میریم ؟ سید: من و خانمم میریم خادم الشهدا باشیم -وایییبییی مرسی سیدم .. سید میخندید گوشیم زنگ خورد اسم محدثه زارعی با یه پاندا تو صفحه نمایان شد .. من :سلام پاندای من محدثه :ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی .. -خخخخخ محدثه:‌کوفته رقیه فردا شب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری .. -میدونستم عزیزم مبارکت باشه .. محدثه :مرسی عزیزم -یاعلی سید:دختر تو برای منم عکس پاندا گذاشتی؟ -نه روم نشده هنوز! سید: خب خداشکر -مجتبی !!!! وای آب شدم اسمش گفتم چرا .. سید: جانم -هیچی سید:بگووووو -یادم رفت سبد:‌چرا خجالت میکشی از من !!! -کجا خادمیم؟ هویزه تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا چند جا استراحت کردیم .. یه جا که ایستاده بودیم که یهو یه عروسک قرمز پاندا جلوم حاضر شد پشت سید بود که صداشو درمیاورد خانم خوشگله شما چرا از همسرت خجالت میکشی؟!! انقدر هیجانم بالا بود انقدر خوشحال بود دلم می خواست جیغ بکشم دستامو گذشته بودم جلوی دهنم یهو خرس رفت کنار و سید گفت اینم یه خرس خوشگل تقدیم به یه خانم خجالتی ... -وووووییییی خیلی قشنگه مرسی آقای ...... بعد از ۱۸ساعت رسیدیم اهواز پادگان شهید مسعودیان .. قرار بود امشب اینجا بمونیم فردا صبح هرکس سر پستش بره .. خوشحال بودم خیلی خوشحال آخه با مرد زندگیم اینجام خادم شهدا ... نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
مجتبی مسئول کل خادمین ناحیه هویزه بود . بعد از رسیدن به هویزه مجتبی یه جلسه با کل خادمین گذاشت .. مجتبی : بسم الله الرحمن الرحیم خواهرا و برادرای محترم ان شالله ما ۱۰ روز با همیم .. خواهرا مسئولتون خانم جمالی همسر بنده هستن .. هر مشکلی بود به ایشان برسونید ایشان به بنده میگن .. ان شاءالله شاهد کمترین برخورد میان خواهران و برادران باشیم.. جایگاه قرار گیری هرکدوم از برادران مشخص شد ... منم جایگاه خواهران رو به خودشون واگذار کردم .. و به سفارش مجتبی خودم تو حسینه هویزه قرار گرفتم .. همه حواسم به تموم خواهرا بود .. اما مرد من چه خاکی خادم الشهدا بود .. اون حسینی مغرور معراج الشهدا رو بعد از عقد شناختم .. و حالا اینجا با لباس خاکی بدون کفش با چفیه عربی سیاه خادم الشهدا بود.. اینا برای من یعنی خود خود خوشبختی شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت ۹-۱۰ خوابیدم .. اما روز دوم بعد از اینکه تایم استراحت شروع شد ، سید بهم زنگ .. -جانم سید:جانت بی بلا میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت شهید علم الهدی بریم .. -اووووم الان حاضر میشم .. پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون و بعنوان روسری،سرم کردم و چادر لبنانی .. بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم .. وقتی از خوابگاه دور شدیم سید دستمو فشار داد و گفت عاشقتم رقیه .. مرد من الان منتظر شنیدن اون جمله ای دو طرفه بود .. سرم رو زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم .. سید:رقیه چی گفتی؟ همچنان سر به زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخ ... دیگه سکوت کردیم .. شهید علم الهدی از دانشجوهای پیرو خط امام (ره) بوده مثل همه دانشجوهای اون زمان با آغاز جنگ به ندای امام خمینی لبیک گفت و وارد جبهه شد، یه بار که اومدیم جنوب راوی می گفت : شهید علم الهدی و ۷۲تن از یارانشون مثل امام حسین(ع) شهید شدن تشنه لب تو محاصره بودن گوشیم رو از تو جیب مانتوم درآوردم و مداحی شهدا شرمنده ایم با سید گوش دادیم .. خبر آمد خبری در راه است دل خوشا دل که از آن آگاه است .. نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti