eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💙 رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا بعداز خوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم مامان : چشم دلت روشن زینب خانم -وووییی مامان خیلی کیف داد راستی مامان یکی از شاگردات معلم دینی ماست مامان :إه فامیلیش چیه -ملیحه مقری مامان :ای جانم خیلی خانم و مهربونه زینب یه دختر توپولی داره اسم اونم زینبه میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن -خداحفظش کنه حسین :زینب جان برو بخاب درستم بخون شب بریم شهربازی -چشم ❤️💛❤️💛❤️💛❤️ &راوی توسکا& وقتی از مدرسه که خارج شدیم دیدم زینب و داداش باهم رفتن داداش خیلی پسر خوشگلیه فقط حیف که پاسداره 😒 منم رفتم خونه تا ساعت ۷:۳۰شب خوابیدم بعدم پاشدم ی مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی سر کردم خداشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تمام شده بود شام خوردیم برگشت خونه وقتی رسیدیم خونه بابا گفت فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید ی زمین آخجووووون 💃💃 این دو روز خونه کویت هست 😬 فردا صبح زنگ بزنم آتوسا بگم بچه ها بیان اینجا 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی زینب& ساعت ۸بود که قصد شهربازی کردیم تا رسیدیم زیرانداز انداختیم مامان و بابا نشستن روش خودم لوس کردم و گفتم :داداش نمیریم سوار این وسایل بشیم با انگشت نشونش دادیم بابا:زینب جان بشین عزیزم یه کم میوه بخورید میرید آخرشبم همه باهم میریم چرخ فلک سوار میشیم -☹️☹️باشه حسین:خخخخ چه لپهاشم آویزان شد یه کم که نشستیم هی سرجام ول میخوردم حسین :نخیرم این ورجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم دستم تو دستش گرفت -داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین :بریم سوار شدیم من همش جیغ میزدم واااااای مااااااماااااانم جییییییییبغ جیییییییغ جیییییییغ خداااااااااا حسین :هیس آروم دختر شهربازی گذاشتی سرت اون شب خیلی خوش گذشت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 &راوی توسکا صبح قبل مدرسه ب اتوسا پیام دادم ک عصری با بچه ها بیاید دورهم باشیم اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم موهام شونه کردم ریختم دورم ما یه تایم هشت نفری بودیم سه تا پسر ،پنج تا دختر اشکان،نیما،شهرام،آتوسا،طناز،ترسا،باران،من بچه ها که وارد شدن براشون گیتارزدم آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران داشتیم از رستوران درمیومدیم بیرون اشکان گفت :توسکا خیلی خوشگل شدیا رفتم یه قدم جلو بهش گفتم :تا بهت رو میدم پرو نشو من تو امثال تو بعنوان سریدار دم خونمون هم قبول نمیکنم پس حد و اندازه خودت بدون این دوروز بجز اون واق واق اضافی اشکان عالی بود 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
&راوی دانای کل& محرم به سرعت آغاز شد حال هوای خانواده عطایی فر خیلی عجیب بود رفتارهای حسین که از یه اتفاق بزرگ در زندگیش خبر میداد پدر که هر شب به حسین میگفت التماس دعا آقا مادر هم که هر بار به قد وقامت حسین نگاه میکرد و میگفت ان شاالله فدای حضرت بشی و میان حسین همه دغدغه اش اماده کردن زینب خواهرش برای اون اتفاق بزرگ حالا از هرنوع آماده کنه این میان دو حادثه سخت به پیکر روح زینب واردشد که دومی سختر از اولی بود خبر تفحص ۱۰۰شهیددفاع مقدس وقتی تو خونه خانواده عطایی فر پیچید پدر غمگین از جاموندگی و خوشحال از بازگشت خیلی از رفقاش و جمله ک حال زینب بد کرد فیلم ورود پیکر شهدا پخش میشد که حسین گفت :((خدایا یعنی میشه ی روزی سی سال بعد پیکر گمنام منم از مرز سوریه وارد ایران بشه)) زینب برای فرار از جمله پدر و مادر داشت به اتاقش پناه میبرد که وسط راه بی حال شد، و شب مجبور شد تو بیمارستان بمونه جالب بود بین این ۱۰۰شهید یکسری از شهدا شناسایی شدن و یکی از شهدای شناسایی شده پسر خاله توسکا بود این اتفاق واکنشهای عجیبی در پی داشت ذوق خوشحالی خاله نسرین مادر شهید زمانی و حرف توسکا که چهارتا استخوان بعداز سی سال آوردن چی بشه قرار بود این شهدا یک روز بعد از عاشورای حسینی تشیع بشن که خبر دوم از راه رسید..... ... فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA رمانکده مدافعین عشق @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙 رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا &راوی حسین& روز تاسوعا قراره بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه ما خوب میدونستیم یه عملیات یعنی شهید و بی پدر شدن یه گروهی از بچه های کوچک از ایران ،سوریه ،افغانستان،پاکستان ... داشتم زینب میبردم هئیت -زینبم بریم ؟ زینب:بله من حاضرم نزدیک هئیت بودیم ک گوشیم زنگ خورد از یگان -سلام .... -باشه من تا یک ساعت دیگه یگانم 😭 زینب:داداش چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟ -چندتا از بچه های یگان شهید شدن باید برم یگان زینب:وای 😔😔 -تورو میذارم هئیت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب:من خودم میتونم برگردم خونه تو برو ب کارات برس داداش😭 -نه عزیزم وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود یازده شهید از ایران تقدیم بی بی زینب شده بود که از این تعداد هفت عزیز از بود اسامی این یازده شهید عزیز شهیدان میردوستی،عمادی،طالبی اقدم،جمالی ،ایزدی،ظهیری،طاهرنیا از یگان ما بودن خداشکر پیکرای بچه ها برگشته بود عقب برای مراسمات زینب بردم تو وداع وقتی زینب فهمید عاشق حضرت عباس بوده و حالا شبیه حضرت عباس شهید شده داغون شد اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یک ساله ازش به یادگار مونده بود یک هفته از شهادت محمدحسین میگذشت وارد اتاق زینب شدم -زینبم چته عزیزبرادر ؟ زینب پشتش بهم کرد و گفت :توهم میخای شهید بشی ؟ -زینبم مرگ مال همه است و چه بسا شهادت بهترین مرگهاست وقتی یکی برای دفاع میره باید برای شهادت ،اسارت،جانبازی آماده باشه دومی سومی سختر عزیزدلم عصر کربلا که تموم شد امام حسین شهید شد ولی بی بی جان اسیر شد اسارت سخته جانبازی همین طور میدونی جانبازی یعنی چی یه جوان صحیح سالم ناقص میشه بقیه عمرش چه حرفای باید بشونه نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
بسم رب الشهدا &راوی دانای کل& خانواده عطایی فر دور هم نشسته بودن مادر:حسین جان پسرم حسین :جانم مادر مادر:حسین جان بهمن ان شاالله ۲۵سالت میشه حسین :خب 😳 -اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات غذا پرید تو گلو حسین حسین :نه مادر اصلا من ده روز دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح سالم برگشتم چشم زینب :مگه نیایی داداش😭 حسین:بالاخره جنگه دیگه زینب دیگه ناهار نخورد بعداز ناهار حسین از خونه زد بیرون اول یه تابلو گرفت شماره خانم ..... گرفت حسین :سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام نیم ساعت بعد حسین به محل قرار که معراج الشهدا بود رسید همه بچه ها بودن با تک تکشون خداحافظی کرد اما با خانم*** یه کار دیگه داشت .: سلام اخوی زینب خوبه ؟ حسین :براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم ی نامه و تابلو شماره شما نوشتم اگه جانباز یا اسیر شدم با شما تماس بگیرن خواهرم جان شما و جان زینب دوست دارم خیلی مراقبش باشید *:ان شالله شهید میشی😭 حسین :از زینب دل کندم ولی نگرانشم مواظبش باشید نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
امروز حال خانواده عطایی فر داغون بود مادر و پدر با چشمای گریون زینب با هق هق اماده اعزام حسین بودن حسین ساک رو زمین گذاشت و دستاش از هم باز کرد برای زینب زینب به آغوش حسین پناه برد 😭😭 اشکهاش به حدی زیاد بود که جلوی لباس نظامی حسین خیس کرد حسین تو گوش زینب :اگه اتفاق افتاد خانم رضایی هوای تو داره همیشه همه جا هوات دارم موقعه عقدت میام دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم 😔💔 مواظب خودت و حجابت باش حسین رفت و زینب رفتنش نگاه میکرد غافل از اینکه این رفت برگشتی نداره حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت چندباری باری زنگ زد بود از اون طرف توسکا پریشان حال بود حدود دو هفته بود فکر ذهن توسکا کامل بهم ریخته بود بعداز تشیع همون شب یه خواب عجیب دیده بود ((تو یه باتلاق گیر افتاده بود یه دست فقط استخوان بود اومد توسکا از باتلاق نجات داد بعد یه صدا گفت خواهرم برو به همسن هات بگو اگه شهدا نباشن شما تو باتلاقهای روزگار خفه میشودید )) توسکا میخاست به زینب بگه خوابش اما نمیشد دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری که از دفتر خارج شد توسکا پرید جلوش و خوابش تعریف کرد خانم مقری همراه توسکا وارد کلاس شد و گفت ((بچه ها قبل شروع درس میخام دوتا نکته بهتون بگم نکته اول :چندروزه برادر زینب جان که سوریه هستن هیچ تماسی با خانواده نداشتن و قرار بوده برای عملیات برن دعاکنید همین روزا خبرای خوبی بشنون دوم بچه ها نظرتون در مورد شهدا چیه ؟)) هرکس نظر خودش گفت خانم مقری شروع کرد به نوشتن یه آیه رو تخته کلاس :(( وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. بچه ها خداوند در قرآنش این آیه درمورد شهدا فرموده سال پیش وقتی کوچلو بودم عموهام تو جنگ تحمیلی شهید میشن بارها با توسل بهشون مشکلمون حل شد چرا که شهدا زنده اند )) زنگ آخر خورد موقعه خروج از کلاس قلب زینب یهو لرزید حالش بد شد در خطر افتادن بودن که خانم مقری بچه ها دورش جمع شدن توسکا تصمیم گرفت زینب تا خونه همراهی کنه عصر ساعت18❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا &راوی زینب& توسکا بامن همراه شد تا منو برسونه تا رسیدیم سرکوچه دنیا سرم خراب شد دوتا آقا با لباس سبز پاسداری جلو خونمون بودن یا حضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی 😭😭 فاصله خونه تا سرکوچه زیاد نبود ولی همون فاصله کمو بارها خوردم هربار میخوردم زمین و بلند شدم ی خاطره از این شانزده سال زندگیم کنار داداشم یادم اومد😭😭😭 تا رسیدم دم در یکی از اون دو پاسدار بهم گفتن :خانم عطایی فر بهتون تبریک و تسلیت میگم وقتی چشمام باز کردم سرم دستم بود چشمای مامان بابا قرمز مراسمات حسین من شروع شد و تازه روز سوم بود فهمیدم پیکر حسین قرار نیست برگرده به حجله عزای دم در نگاه میکرد از بالکن اتاقم عزیز خواهر 😭 حسین من 😭😭 کجا دنبالت بگردم کدوم خاک بو کنم تا آروم بشم حتی مزار نداری تا نازت بکشم 😭😭 برات سر کدوم مزار گریه کنم آخه عزیزدلمممم😭😭 حسیــــــــــن 😭😭😭 برگشتم به عکسی حرم حضرت زینب که خودش برام گرفته بود قاب کرده بود نگاه کردم بی بی جان منم داغ حسینم دیدم 😭😭 بی بی حسین منو چطوری کشتن😭😭 سیرابش کردن؟😭😭 حسین من الان پیکر نازش کجاست 😭😭😭 خانم تا کی کجا چشمم به در باشه برای ی خبر از حسینم 😭😭 دستم کشیدم به عکس گفتم مواظب حسین من باش 😭😭😭 امروز چهار روزه دنیا من تیر و تار شده بود و امروز قرار بود خادمین معراج شهدا بیان دیدن ما و من منتظر حضور خانم رضایی بودم روزها گذشت و هفت روز از رفتن پرواز حسین من گذشته بود و راهی مدرسه شدم از مدرسه خارج شدم یه آقای صدام کرد خانم عطایی فر -بله صدا:سلام من هم رزم برادرتون هستم امروز از سوریه برگشتم 😔 لوازم حسین جان از سوریه آوردم ولی این نامه باید به خودتون میدادم ان شاالله یکی دوروز دیگه لوازمش میارن مزلتون 😭😭 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
نامه باز کردم با همون خط اول اشکم شروع شد بسم رب الشهدا والصدیقین چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند وتـــماشای تـــــو زیباست اگر بگذارند مــــن ازاظهار نظرهای دلــــم فهمـــیدم عشق هم صاحب فتواست اگـر بگذارند دل سر گشته! من این همه بیهوده مگرد خانه دوست همین جاست اگر بگذارند سند عقل مشاء است همه می دانند عشق اما فقط از ما است اگر بگذارند غضب آلــــوده نگاهم نکنید ای مــــردم! دل من مال شماهاست اگر بگـــذارند سلام زینب قشنگم این نامه در حالی مینویسم که یکی دو ساعت به عملیات مانده و تو اورا زمانی میخانی که اسیر یا شهید شدم و امیدوارم دومی باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس مردودی و شرمندگی دارم زینب عزیزاز تر جانم حرفهای مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند اما در این نامه میخوام در این بانوی محترم بگویم این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور از سال ۹۲که لیاقت مدافع بی بی شدن نگرانیم تو بودی اما این بار که آمده ام دل از تو کندم برای آن که نگران صبر و تحمل تو بودم این خواهر گرامی انتخاب کردم تا بعد از من مراقب تو باشد توکل کن به درگاه خداوند و دست به دست خانم رضایی بده تا ادامه این راه زینب وار طی کنه حرفهایم در آن نوشتم امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت باشد دوست دار تو برادرت حسین وقتی نامه ای حسین عزیزم تموم شده بود دم خونه بودم زنگ زدم وارد خونه شدم میخاستم برم تو اتاقم -سلام مامان : سلام زینب جان حسین که رفته توهم که میای میری تو اتاقت من دلم به کی خوش باشه ؟ زینب :😭😭من خوبم مامان :الله اکبر مشخصه زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف حسین اومده برگشتم کامل سمت مامان یعنی پریدم سمتش -اسمش چی بود؟ مامان: بهار رضایی -رضایی ؟ شماره نداد ؟ هیچی نگفت ؟ مامان: آروم باش چرا تو اتاقه دویدم سمت اتاقم شماره خانم رضایی گرفتم -سلام ببخشید خانم رضایی خانم رضایی: سلام زینب قشنگم خوبی خانم گل ؟ با حرف اول خانم رضایی اشکم دراومد -ممنون 😭😭 خانم رضایی:الهی من بمیرم برای دلت ناهار خوردی؟ -نه خانم رضایی: عزیزدلم ناهارت بخور استراحت کن ساعت ۶میام دنبالت -آخه خانم رضایی:آخه بی آخه ناهارت کامل میخوریا یاعلی -چشم یاعلی نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
ساعت شش غروب بود آماده جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسیدن خانم حدودا ۲۹-۳۰ساله با چهره کاملا معمولی ولی یه مهربونی که کاملا مشخص بود تانشستم تو ماشین دستاش باز کرد به آغوشش پناه بردم شاید حدود یک ربع بیست دقیقه فقط تو آغوشش گریه کردم خانم رضایی :آروم شدی عزیزم ؟ فقط با اشک نگاهش کردم خانم رضایی:میبرمت یه جایی که بوی حضور حسین بده بعداز گذشت ۴۵دقیقه روبروی معراج الشهدا نگه داشت وارد که شدیم خیلی داشتن میمودن سمتم ولی بهار مانع شد به سمت حسینه معراج الشهدا راهنماییم کرد حسینه ای هنوز پرچم عزای اباعبدالله الحسین روی دیوارهاش خودنمایی میکرد خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست در دیوارای معراج حسین قبل محرم با بچه ها سیاه پوش کرد 😭 اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه برای بعد 😔 اما فعلا فقط میخام امانتهای دستم بهت بدم به بچه ها گفتم نیان اینجا خودم ی ساعت دیگه بهت سر میزنم این باکس همون امانتهای که حسین چندروز قبل از اعزام بهم داد گفت اگه اتفاقی براش افتاد یک هفته بعد از اعلام خبر بهت بدم خودش از حسینه رفت بیرون باکس باز کردم یه نامه بود یه بسته بود نامه باز کردم بسم رب الشهدا و الصدیقین ما را بنویسید فدای سرِ زینب آماده ترین افسر رزم آورِ زینب باید به مسلمانی خود شک کند آنکه یک لحظه ی کوتاه شود کافرِ زینب کافیست که با گوشه ی ابرو بدهد اذن فرماندهی کل قوا؛ مادرِ زینب از بیخ درآورده و خواهیم درآورد چشمی که چپ افتد به دور و برِ زینب آن کشور سوریه و این کشور ایران مجموع دو کشور بشود کشورِ زینب رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم مرحم به سر زخم دل مضطرِ زینب سلام خواهر گلم زینب قشنگم تو این دو سالی که لیاقت مدافع بی بی جانم بودم تمام نگرانیم تو بودی، خواهرجانم تو انقدر بچه حساسی بودی که هیچوقت نتونستم از سوریه بهت بگم وقتی بعد از شهادت آقاسید محمدحسین اونقدر نگرانت بودم که نمیتونم بیان کنم زینبم این نامه زمانی میخونی اسیر یا شهید شدم که امیدوارم شهید باشه زینبم بعداز رفتنم اونقدر حرف میشنوی دوست دارم زینب وار ادامه بدی و به حرفای خانم رضایی گوش بدی و باهش هم قدم بشی برای شناخت بقیه شهدا امیدوارم تو سوریه چیزای که مد نظرم برات بتونم یادگاری بخرم همراه این نامه یه تابلو هست بزن تو اتاق خوابت دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرارمنو تو هرموقعه دلت گرفت قعطه ۵۰بهشت زهرا مزار شهید میردوستی دوست دارم گل نازم ....فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا &راوی خانم رضایی& صدای جیغای زینب کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینه تو راه به مهدیه گفتم زنگ بزن آمبولانس بدو در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه حســــــــــــــین حسیــــــــــــنم کجا دنبالت برگررررردم وقتی رسیدم بهش فقط برای ارام کردنش زدم زیر گوشش افتاد تو بغلم -مهدیهههه آمبولانس اومد مهدیه :اره بهار خوب میشه مگه نه ؟😭 هیچیش نیست مگه نه ؟😭 -دلدرد باید میگفتم دوتا بلانکارد بیارن هیچیش نیست فقط داغی که دیده بیش تر از حدش بود برو زنگ بزن ب مامانش یهو نگیا اون بنده خدا هم بترسه من باهش میرم بیمارستان وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا مامان بابا رسیدن بابا :سلام دخترم خوبی ؟ -ممنون وسایل ک حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد مادر:بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی اینم که داره جلوی چشام آب میشه -درست میشه اگه اجازه میدید من بمونم پیشش مادر:آخه پدر:اره باباجان تو بمون نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد زینب:بهار -جانم جانم عزیزم خوبی عزیزم ؟ زینب:چرا حسین 😭تو رو انتخاب کرد ؟ -یه روز قرار بود ۱۳شهید گمنام بیارن معراج مستقیم از سوریه اومده بود معراج میگفت باهش قهری خیلی حالش بود شهدا شب میموندن معراج حسینم موند وقتی بهش گفتم آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده ؟ حسین :خانم رضایی خواهرم خیلی دعا کنید بعدها فهمیدم توخیلی ضعیفی همه نگرانی حسینی و حسین تو آخرین اعزامش تو سپرد دستم زینب :خیلی مهربونید -زود خوب شو خیلی کارا داریم باهم نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی توسکا& تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم مامان :توسکا بیا ناهار -نمیخورم نشستم روی تخت گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی نوشته بود بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭 بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭 تو همین فکرا بود خوابیدم تو یه بیابون ماسه ای بودم یه آقا اومد گفت این چادر همون نشانه آشکار اسمتون چیه ؟ سلام علی ابراهیم از خواب پریدم فقط جیغ میزدم که با سیلی بابا بی هوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 راوی خانم رضایی نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم ولی زینب من برادرش گم کرده پرستار:😳😳 کجا گم کرده ؟ -برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده پرستار:وای بچه طفلک نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی زینب & مامان:زینبم بهار سرش انداخت پایین و گفت بیا مانتوت بپوش -چیزی شده ؟ بابا:زینبم تو باید قوی باشی ساعت پنج وسایل حسین میارن -نمیریم خونه ؟😔 رفتیم خونه بهار بزور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخاب -بیدارم میکنی ؟ بهار:مطمئن باش بیدارت میکنم نمیدونم چقدر گذشت بود که با نوازش های بهار بیدار شدم بهار:پاشو زینب جان دیگه کم مونده بچه ها برسن به فاصله نیم ساعت بچه ها رسیدن 😔 از برادر شهید من یه چمدون اومد فقط بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم 😭😭😭😭 لباس پاسداریش قرآنش دفترچه اش برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید ک به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این چادر سفید ب نیت عروس شدنش گرفتم 😔 یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو یک ساعت قبل از شهادت داده بود به آقا محسن یه قطره از خون حسین من روی انگشترش بود و چنددونه تسبیح خونی بود چون وقتی حسین خمپاره میخوره پهلوش زخمیش میشه آقا محسن میدوه سمتش ک تسبیح و انگشتر خونی میشن تو اون حال بدش به دوستش میگه انگشتر و تسبیح بده خواهرم دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم اونشب بهار موند من تو بغلش جیغ زدم گریه کردم 😔😔😔😔 بهار وقتی موهام ناز میکرد میگفت یادت نره حسین چه خواسته یاعلی بگو و بشو زینب کربلا فرداش شفیت مون بعدازظهر بود بهار منو اول برد یه انگشتر سازی انگشتر حسین کوچک کردم انداختم دستم تسبیحشم شده بود تمام زندگیم چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود ن تنها اونروز بلکه تا چند روز نیومد مدرسه این بین امتحانای دی ماهمون رسید و من با تلاش فراوان معدلم از ۱۹/۹۸ به ۲۰ رسوندم اما توسکا معدلش افت شدید کرد و معدلش شد ۱۸ امتحاناتمون تموم شد و من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام سر مزار شهید میردوستی گرفتم 😔 امروز ۹۴/۱۰/۲۵ است تصمیم دارم ببینم توسکا چشه انقدر گوشه گیر شده ... عصر ❤️💙 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙