May 11
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_دوم
بعداز خوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم
مامان : چشم دلت روشن زینب خانم
-وووییی مامان خیلی کیف داد
راستی مامان یکی از شاگردات معلم دینی ماست
مامان :إه فامیلیش چیه
-ملیحه مقری
مامان :ای جانم خیلی خانم و مهربونه
زینب یه دختر توپولی داره اسم اونم زینبه
میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن
-خداحفظش کنه
حسین :زینب جان برو بخاب درستم بخون شب بریم شهربازی
-چشم
❤️💛❤️💛❤️💛❤️
&راوی توسکا&
وقتی از مدرسه که خارج شدیم دیدم زینب و داداش باهم رفتن
داداش خیلی پسر خوشگلیه فقط حیف که پاسداره 😒
منم رفتم خونه تا ساعت ۷:۳۰شب خوابیدم
بعدم پاشدم ی مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی سر کردم
خداشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تمام شده بود
شام خوردیم برگشت خونه
وقتی رسیدیم خونه بابا گفت فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید ی زمین
آخجووووون 💃💃
این دو روز خونه کویت هست 😬
فردا صبح زنگ بزنم آتوسا بگم بچه ها بیان اینجا
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
&راوی زینب&
ساعت ۸بود که قصد شهربازی کردیم
تا رسیدیم زیرانداز انداختیم مامان و بابا نشستن روش
خودم لوس کردم و گفتم :داداش نمیریم سوار این وسایل بشیم با انگشت نشونش دادیم
بابا:زینب جان بشین عزیزم یه کم میوه بخورید میرید
آخرشبم همه باهم میریم چرخ فلک سوار میشیم
-☹️☹️باشه
حسین:خخخخ چه لپهاشم آویزان شد
یه کم که نشستیم هی سرجام ول میخوردم
حسین :نخیرم این ورجک نمیتونه آروم بشینه
پاشو بریم
دستم تو دستش گرفت
-داداش بریم سوار این سفینه بشیم
حسین :بریم
سوار شدیم
من همش جیغ میزدم
واااااای مااااااماااااانم
جییییییییبغ
جیییییییغ
جیییییییغ
خداااااااااا
حسین :هیس آروم دختر شهربازی گذاشتی سرت
اون شب خیلی خوش گذشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
&راوی توسکا
صبح قبل مدرسه ب اتوسا پیام دادم ک عصری با بچه ها بیاید دورهم باشیم
اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد
عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم
موهام شونه کردم ریختم دورم
ما یه تایم هشت نفری بودیم سه تا پسر ،پنج تا دختر
اشکان،نیما،شهرام،آتوسا،طناز،ترسا،باران،من
بچه ها که وارد شدن براشون گیتارزدم آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران
داشتیم از رستوران درمیومدیم بیرون اشکان گفت :توسکا خیلی خوشگل شدیا
رفتم یه قدم جلو بهش گفتم :تا بهت رو میدم پرو نشو
من تو امثال تو بعنوان سریدار دم خونمون هم قبول نمیکنم
پس حد و اندازه خودت بدون
این دوروز بجز اون واق واق اضافی اشکان عالی بود
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
@zoje_beheshti
&راوی دانای کل&
محرم به سرعت آغاز شد
حال هوای خانواده عطایی فر خیلی عجیب بود
رفتارهای حسین که از یه اتفاق بزرگ در زندگیش خبر میداد
پدر که هر شب به حسین میگفت التماس دعا آقا
مادر هم که هر بار به قد وقامت حسین نگاه میکرد و میگفت ان شاالله فدای حضرت بشی
و میان حسین همه دغدغه اش اماده کردن زینب خواهرش برای اون اتفاق بزرگ حالا از هرنوع آماده کنه
این میان دو حادثه سخت به پیکر روح زینب واردشد که دومی سختر از اولی بود
خبر تفحص ۱۰۰شهیددفاع مقدس وقتی تو خونه خانواده عطایی فر پیچید
پدر غمگین از جاموندگی و خوشحال از بازگشت خیلی از رفقاش
و جمله ک حال زینب بد کرد
فیلم ورود پیکر شهدا پخش میشد که حسین گفت :((خدایا یعنی میشه ی روزی سی سال بعد پیکر گمنام منم از مرز سوریه وارد ایران بشه))
زینب برای فرار از جمله پدر و مادر داشت به اتاقش پناه میبرد که وسط راه بی حال شد،
و شب مجبور شد تو بیمارستان بمونه
جالب بود بین این ۱۰۰شهید یکسری از شهدا شناسایی شدن و یکی از شهدای شناسایی شده #محمد_زمانی پسر خاله توسکا بود این اتفاق واکنشهای عجیبی در پی داشت
ذوق خوشحالی خاله نسرین مادر شهید زمانی
و حرف توسکا که چهارتا استخوان بعداز سی سال آوردن چی بشه
قرار بود این شهدا یک روز بعد از عاشورای حسینی تشیع بشن که
خبر دوم از راه رسید.....
#ادامه_دارد... فردا ظهر❤️💙
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
رمانکده مدافعین عشق
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_سوم
&راوی حسین&
روز تاسوعا قراره بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه
ما خوب میدونستیم یه عملیات یعنی شهید و بی پدر شدن یه گروهی از بچه های کوچک از ایران ،سوریه ،افغانستان،پاکستان ...
داشتم زینب میبردم هئیت
-زینبم بریم ؟
زینب:بله من حاضرم
نزدیک هئیت بودیم ک گوشیم زنگ خورد از یگان
-سلام
....
-باشه من تا یک ساعت دیگه یگانم 😭
زینب:داداش چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟
-چندتا از بچه های یگان شهید شدن باید برم یگان
زینب:وای 😔😔
-تورو میذارم هئیت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت
زینب:من خودم میتونم برگردم خونه
تو برو ب کارات برس داداش😭
-نه عزیزم
وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود
یازده شهید از ایران تقدیم بی بی زینب شده بود که از این تعداد هفت عزیز از #یگان_ویژه_صابرین بود
اسامی این یازده شهید عزیز
#شهید_مدافع_حرم_محمد_ظهیری
#شهید_مدافع_حرم_ابوذر_امجدیان
#شهید_مدافع_حرم_سید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_مدافع_حرم_سید_روح_الله_عمادی
#شهید_مدافع_حرم_پویاایزدی
#شهید_مدافع_حرم_سید_محمدحسین_میردوستی
#شهید_مدافع_حرم_مطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم_محمد_جمالی
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اصغری
#شهید_مدافع_حرم_امین_کریمی
#شهید_مدافع_حرم_روح_الله_طالبی_اقدم
شهیدان میردوستی،عمادی،طالبی اقدم،جمالی ،ایزدی،ظهیری،طاهرنیا از یگان ما بودن
خداشکر پیکرای بچه ها برگشته بود عقب
برای مراسمات زینب بردم
تو وداع وقتی زینب فهمید #آقاسید_محمدحسین_میردوستی عاشق حضرت عباس بوده و حالا شبیه حضرت عباس شهید شده داغون شد
اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یک ساله #سید_محمدیاسا ازش به یادگار مونده بود
یک هفته از شهادت محمدحسین میگذشت
وارد اتاق زینب شدم
-زینبم چته عزیزبرادر ؟
زینب پشتش بهم کرد و گفت :توهم میخای شهید بشی ؟
-زینبم مرگ مال همه است
و چه بسا شهادت بهترین مرگهاست
وقتی یکی برای دفاع میره
باید برای شهادت ،اسارت،جانبازی آماده باشه
دومی سومی سختر عزیزدلم
عصر کربلا که تموم شد امام حسین شهید شد ولی بی بی جان اسیر شد
اسارت سخته
جانبازی همین طور
میدونی جانبازی یعنی چی
یه جوان صحیح سالم ناقص میشه بقیه عمرش چه حرفای باید بشونه
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
&راوی دانای کل&
خانواده عطایی فر دور هم نشسته بودن
مادر:حسین جان پسرم
حسین :جانم مادر
مادر:حسین جان بهمن ان شاالله ۲۵سالت میشه
حسین :خب 😳
-اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات
غذا پرید تو گلو حسین
حسین :نه مادر اصلا من ده روز دیگه عازمم
اجازه بدید برم اگه صحیح سالم برگشتم
چشم
زینب :مگه نیایی داداش😭
حسین:بالاخره جنگه دیگه
زینب دیگه ناهار نخورد بعداز ناهار حسین از خونه زد بیرون
اول یه تابلو گرفت
شماره خانم ..... گرفت
حسین :سلام خواهر
بله
من نیم ساعت دیگه پیش شمام
نیم ساعت بعد حسین به محل قرار که معراج الشهدا بود رسید
همه بچه ها بودن
با تک تکشون خداحافظی کرد اما با خانم*** یه کار دیگه داشت
.: سلام اخوی
زینب خوبه ؟
حسین :براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم
اینم ی نامه و تابلو
شماره شما نوشتم اگه جانباز یا اسیر شدم با شما تماس بگیرن
خواهرم جان شما و جان زینب
دوست دارم خیلی مراقبش باشید
*:ان شالله شهید میشی😭
حسین :از زینب دل کندم ولی نگرانشم مواظبش باشید
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
@zoje_beheshti
امروز حال خانواده عطایی فر داغون بود
مادر و پدر با چشمای گریون
زینب با هق هق اماده اعزام حسین بودن
حسین ساک رو زمین گذاشت و دستاش از هم باز کرد برای زینب
زینب به آغوش حسین پناه برد 😭😭 اشکهاش به حدی زیاد بود که جلوی لباس نظامی حسین خیس کرد
حسین تو گوش زینب :اگه اتفاق افتاد خانم رضایی هوای تو داره
همیشه همه جا هوات دارم
موقعه عقدت میام
دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم 😔💔
مواظب خودت و حجابت باش
حسین رفت و زینب رفتنش نگاه میکرد
غافل از اینکه این رفت برگشتی نداره
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت
چندباری باری زنگ زد بود
از اون طرف توسکا پریشان حال بود
حدود دو هفته بود فکر ذهن توسکا کامل بهم ریخته بود بعداز تشیع #محمد
همون شب یه خواب عجیب دیده بود ((تو یه باتلاق گیر افتاده بود یه دست فقط استخوان بود اومد توسکا از باتلاق نجات داد
بعد یه صدا گفت خواهرم برو به همسن هات بگو اگه شهدا نباشن شما تو باتلاقهای روزگار خفه میشودید ))
توسکا میخاست به زینب بگه خوابش اما نمیشد
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری که از دفتر خارج شد توسکا پرید جلوش و خوابش تعریف کرد
خانم مقری همراه توسکا وارد کلاس شد و گفت
((بچه ها قبل شروع درس میخام دوتا نکته بهتون بگم
نکته اول :چندروزه برادر زینب جان که سوریه هستن هیچ تماسی با خانواده نداشتن و قرار بوده برای عملیات برن دعاکنید همین روزا خبرای خوبی بشنون
دوم بچه ها نظرتون در مورد شهدا چیه ؟))
هرکس نظر خودش گفت
خانم مقری شروع کرد به نوشتن یه آیه رو تخته کلاس :((
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
بچه ها خداوند در قرآنش این آیه درمورد شهدا فرموده
سال پیش وقتی کوچلو بودم عموهام تو جنگ تحمیلی شهید میشن
بارها با توسل بهشون مشکلمون حل شد چرا که شهدا زنده اند ))
زنگ آخر خورد موقعه خروج از کلاس قلب زینب یهو لرزید
حالش بد شد در خطر افتادن بودن که خانم مقری بچه ها دورش جمع شدن
توسکا تصمیم گرفت زینب تا خونه همراهی کنه
#ادامه_دارد عصر ساعت18❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti