eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
روای سوم شخص جمع همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم سکوت جواد با مطهره تماس گرفت بعداز خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا فاطمه سادات :آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم ؟ مطهره :آره عزیزم یه چادر لبنانی پوشیده بود وارد مزار شهدا شد فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست برو پیشش فاطمه چندین بار خورد زمین وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچلو به آغوش پدر پنهان برد فاطمه:بابایی بابایی دلم برات یه ژره شده بود فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه لحظه سختی برای هردوشون بود بقیه هم فقط اشک میریختن روای رقیه مطهره:بچه ها بیاید میخایم بریم خرید -خرید چی؟ اصلا شماها چرا انقدر شادید؟ مطهره:دلمون میخاد بدو بریم اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره فرحناز رفتیم خرید وارد یه مغازه شدیم فرحناز:خانم اون مانتو سفید که آستنش تور داره و کمرش طلایی لطفا سایز ۱‌بیارید -فرحناز برای کی داری میخری؟ فرحناز :تو دیگه -من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا؟ فرحناز:ساکت نترس ضرر نمیکنی فروشنده:بفرمایید فرحناز:خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی فرحناز برای منو بچه ها لباسای روشن خرید گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم داشتن میرفتن معراج الشهدا بچه ام فاطمه رو هم بردن دخترکوچلوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود -فاطمه جان دخترم گریه کردی؟ فاطمه:اوهوم لفتیم مژار باشه عزیزم برو بخواب الان منو داداشی هم میایم تا صبح فاطمه تو خواب بابا ،بابا میکرد ساعت ۸فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم خودشم زود اومد تا حاضر بشیم وارد معراج الشهدا شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن دلم به شور افتاد -فرحناز اینجا چه خبره ؟ فرحناز:هیچی بریم وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم دست گذاشتم رو قلبم -زینب تروخدا به من بگو سید چش شده ؟ حس کردم سیدم نزدیک منه تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت بودم میدونستم دیگه تموم شده زجه میزدم و از زینب میپرسیدم _زینب جان سید بگو چیشده ؟خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم یهو یه دست مردونه رو شانه ام نشست و گفت خانمم وقتی سرم بلند کردم سید بود از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید وبچه ها سید:خیلی اذیت شدی خانم من با گریه گفتم کی اومدی مردمن سید:دوروز پیش فاطمه دیدم دیروز مزار شهدا باورم نمیشد سختی ها تموم شد خیلی سختی بود اما تموم شد 💠إن مع العسر یسرا 💠 پایان... نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 🚫کپی بدون ذکر آیدی و نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
ان شاءالله که به زودی رمان جدید گذاشته میشه نظرات خودتون راجب رمان بعدی بفرستید🙏
فاطمه: 👇👇 https://eitaa.com/havase/5380 قسمت اول👆👆👆👆 https://eitaa.com/havase/4922 اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/815 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3044 قسمت اول👆👆👆👆 👇 https://eitaa.com/havase/2878 قسمت اول👆👆👆💐💐 👇👇 https://eitaa.com/havase/2223 قسمت اول👆👆👆 👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3598 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3120 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆 زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3321 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/4638 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇https://eitaa.com/havase/3764 قسمت اول👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/5619 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/6087 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/5480 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6336 👆👆👆قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6493 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/7077 👆👆👆قسمت اول
💙❤️به نام خداوند بخشنده مهربان❤️💙
💐💐رمان هادی دلها💐💐
بسم رب الشهدا به نام خدای شهدا شهید یعنی زندگی و تاثیر گذاری بعد از مرگ مرگی از بهترین مرگها که شایسته هرفردی با نامه اعمالش نیست داستان روایت زندگی دو دختر دبیرستانی است از سال ۱۳۹۴تا ۱۳۹۷ دوهمکلاسی که آنان سرراه هم قرار میده شخصیت اول قصه دختری بی حجاب با افکاری اروپایی است که در هفتم روز بازگشت پیکر پسرخاله شهیدش بعداز سی سال تغییر جدی در زندگیش رخ میدهد و نامش بخاطر همین اتفاق میذارد شخصیت دوم داستان هست که همزمان با بازگشت پیکر پسرخاله شهید توسکا برادرش در سوریه به درجه رفیع شهادت میرسد درون مایه اصلی داستان براساس واقعیت است و اما شخصیت و وجود خارجی ندارد و نام -نام خانوادگی بطور اتفاقی انتخاب کردیم در این داستان با شهدای زیادی آشنا میشویم و..... با ما همراه باشید در هادی دلها به قلم :بانوی مینودری https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بسم رب الشهدا جلوی آینه ایستاده بودم و با معقنه ام سرکله میزدم 😐خدا جای همه چیز به من مو داده مامان‌:توسکا مدرسه است نه خونه خاله ات -بله میدونم حاضرم مامان:صبحونه نخوردی که -نمیخاد خداحافظ مامان:توسکا امروز سالگرد شهادت محمد من میرم کمک خاله ات توهم از مدرسه اومدی ناهار خوردی ،استراحت کردی حاضر شو بیا خونه خالت -😐سالگرد مامان:چرا قیافت شبیه لگو تلگرام میکنی -من نمیدونم از این محمد چهار استخون یه پلاک یا چفیه به دست خاله نرسیده اون وقت هرسال هرسال همه جمع میکنه که چی بگه آفرین بابا ما فهمیدیم شما خیلی مرده پرستی مامان:توسکا 😡😡😡بس میکی یانه؟ دهنت پر میکنی هر کثافتی ازش بیرون میاد میگی با کارای دیگت هیچ کاری ندارم میگم جوانی ،خامی هر غلطی دلت میخاد بکن بالاخره سرت ب سنگین میخوره اما حقشم نداری به شهدا توهین کنی شبم مثل بچه آدم پا میشی میای خونه خالت اگه چرت پرت بگی من میدونم تو حالا هم برو گمشو مدرسه نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
از خونه خارج شدم من توسکا اسفندیاری هستم سال دوم دبیرستان رشته تجربی میخونم شاگرد دوم کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم 😒 شاگرد اول مدرسمون زینب عطایی فرد هست امروز حدودا دوهفته از سال تحصیلی ۹۴-۹۵میگذره رسیدم مدرسه بچه ها صف بسته بودن مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین زندگی تون فعال میشه دبیر محترمتون هم خانم مقری هست رفتیم سرکلاس یه خانم جوان ،خوشتیپ وارد کلاس شد همه ب احترامش‌‌ بلند شدیم خانم مقری :دخترای گلم بفرمایید بشینید ملیحه قمری هستم دانشجو دکترای معارف اسلامی دانشگاه بهشتی طلبه سطح دوم حوزه علمیه خوب این از من اسم هرکس میخونم لطفا بلند بشه خودش معرفی کنه و معدل سال پیش بگه،شغل مادر و پدر خانم توسکا اسفندیاری ✋بله معدل سال پیشم ۱۹/۸۰ است شغل پدرم مهندس عمران است مادرم پرستار هستن خانم اسامی یکی یکی خونده شد تا رسید به زینب خانم مقری:خانم زینب عطایی فرد زینب :به نام خدا معدل سال پیشم ۱۹/۹۰هست خانم پدرم پاسدار هستن مادرم طلبه و استاد حوزه خانم مقری: فامیلی مادرت چیه دخترم؟ زینب:‌ خانم حسینی خانم مقری:ای جانم سلام ویژه من بهشون برسون ‌زینب :چشم تا زنگ اخر اتفاق خاصی نیفتاد از مدرسه که خارج شدیم صدای آقای :خانم عطایی فر نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&&راوی زینب&& ب سمت صدابرگشتم -دااااااداااااش داداش :جان دلم هیس ابرومون بردی -وای داداش کی اومدی ؟ کی رسیدی؟ باورم نمیشه صحیح سالم پیشمی 😍😭 داداش :زینبم اروم باش از مامان اجازت گرفتم ناهار باهم باشیم -آخجووووون هورا 👏👏 وارد رستوران شدیم داداش : زیب خواهری چه میل میکنید، -اوووم چلو کباب عه داداش گوشیته عه سنگ صبور چیه 😑😑 داداش: یه خانم خیلی مهربون که شما تا دوسه ماه دیگه باهش آشنا میشی جوابش بدم میام -یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه 😮😮 داشتم ب خانواده چهارنفری خودمون فکر میکردم بابام جانباز جنگ تحملی بود و پاسدار من و توسکا قبل نه سالگی ‌‌خیلی صمیمی بودیم اما با بزرگ شدنمون دیواری بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان باباش مذهبی نبود داداش ک بزرگتر شد به انتخاب خودش پاسدار شد الان دوساله که مدافع حرم حضرت زینب (س)هست داداش:خیلی فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد، -عه داداش داداش:والا -خب بگو ببینم این خانم سنگ صبور کی عروس ما میشه ؟ چندسالشه ؟ خوشگله ؟ داداش زد ب دماغم گفت بچه من کی گفتم عروس این خانم قراره حواسش ب شما باشه حالاهم غذات بخور کم ازمن حرف بکش بعداز اعزام من خودش میاد سراغت -مگه بازم میری ؟ کی ؟ داداش:بله ۲۵روز دیگه ...عصر ❤️❤️ نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال هست https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/7194 https://eitaa.com/havase/7203 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا بعداز خوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم مامان : چشم دلت روشن زینب خانم -وووییی مامان خیلی کیف داد راستی مامان یکی از شاگردات معلم دینی ماست مامان :إه فامیلیش چیه -ملیحه مقری مامان :ای جانم خیلی خانم و مهربونه زینب یه دختر توپولی داره اسم اونم زینبه میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن -خداحفظش کنه حسین :زینب جان برو بخاب درستم بخون شب بریم شهربازی -چشم ❤️💛❤️💛❤️💛❤️ &راوی توسکا& وقتی از مدرسه که خارج شدیم دیدم زینب و داداش باهم رفتن داداش خیلی پسر خوشگلیه فقط حیف که پاسداره 😒 منم رفتم خونه تا ساعت ۷:۳۰شب خوابیدم بعدم پاشدم ی مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی سر کردم خداشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تمام شده بود شام خوردیم برگشت خونه وقتی رسیدیم خونه بابا گفت فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید ی زمین آخجووووون 💃💃 این دو روز خونه کویت هست 😬 فردا صبح زنگ بزنم آتوسا بگم بچه ها بیان اینجا 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی زینب& ساعت ۸بود که قصد شهربازی کردیم تا رسیدیم زیرانداز انداختیم مامان و بابا نشستن روش خودم لوس کردم و گفتم :داداش نمیریم سوار این وسایل بشیم با انگشت نشونش دادیم بابا:زینب جان بشین عزیزم یه کم میوه بخورید میرید آخرشبم همه باهم میریم چرخ فلک سوار میشیم -☹️☹️باشه حسین:خخخخ چه لپهاشم آویزان شد یه کم که نشستیم هی سرجام ول میخوردم حسین :نخیرم این ورجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم دستم تو دستش گرفت -داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین :بریم سوار شدیم من همش جیغ میزدم واااااای مااااااماااااانم جییییییییبغ جیییییییغ جیییییییغ خداااااااااا حسین :هیس آروم دختر شهربازی گذاشتی سرت اون شب خیلی خوش گذشت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 &راوی توسکا صبح قبل مدرسه ب اتوسا پیام دادم ک عصری با بچه ها بیاید دورهم باشیم اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم موهام شونه کردم ریختم دورم ما یه تایم هشت نفری بودیم سه تا پسر ،پنج تا دختر اشکان،نیما،شهرام،آتوسا،طناز،ترسا،باران،من بچه ها که وارد شدن براشون گیتارزدم آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران داشتیم از رستوران درمیومدیم بیرون اشکان گفت :توسکا خیلی خوشگل شدیا رفتم یه قدم جلو بهش گفتم :تا بهت رو میدم پرو نشو من تو امثال تو بعنوان سریدار دم خونمون هم قبول نمیکنم پس حد و اندازه خودت بدون این دوروز بجز اون واق واق اضافی اشکان عالی بود 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
&راوی دانای کل& محرم به سرعت آغاز شد حال هوای خانواده عطایی فر خیلی عجیب بود رفتارهای حسین که از یه اتفاق بزرگ در زندگیش خبر میداد پدر که هر شب به حسین میگفت التماس دعا آقا مادر هم که هر بار به قد وقامت حسین نگاه میکرد و میگفت ان شاالله فدای حضرت بشی و میان حسین همه دغدغه اش اماده کردن زینب خواهرش برای اون اتفاق بزرگ حالا از هرنوع آماده کنه این میان دو حادثه سخت به پیکر روح زینب واردشد که دومی سختر از اولی بود خبر تفحص ۱۰۰شهیددفاع مقدس وقتی تو خونه خانواده عطایی فر پیچید پدر غمگین از جاموندگی و خوشحال از بازگشت خیلی از رفقاش و جمله ک حال زینب بد کرد فیلم ورود پیکر شهدا پخش میشد که حسین گفت :((خدایا یعنی میشه ی روزی سی سال بعد پیکر گمنام منم از مرز سوریه وارد ایران بشه)) زینب برای فرار از جمله پدر و مادر داشت به اتاقش پناه میبرد که وسط راه بی حال شد، و شب مجبور شد تو بیمارستان بمونه جالب بود بین این ۱۰۰شهید یکسری از شهدا شناسایی شدن و یکی از شهدای شناسایی شده پسر خاله توسکا بود این اتفاق واکنشهای عجیبی در پی داشت ذوق خوشحالی خاله نسرین مادر شهید زمانی و حرف توسکا که چهارتا استخوان بعداز سی سال آوردن چی بشه قرار بود این شهدا یک روز بعد از عاشورای حسینی تشیع بشن که خبر دوم از راه رسید..... ... فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA رمانکده مدافعین عشق @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙 رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا &راوی حسین& روز تاسوعا قراره بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه ما خوب میدونستیم یه عملیات یعنی شهید و بی پدر شدن یه گروهی از بچه های کوچک از ایران ،سوریه ،افغانستان،پاکستان ... داشتم زینب میبردم هئیت -زینبم بریم ؟ زینب:بله من حاضرم نزدیک هئیت بودیم ک گوشیم زنگ خورد از یگان -سلام .... -باشه من تا یک ساعت دیگه یگانم 😭 زینب:داداش چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟ -چندتا از بچه های یگان شهید شدن باید برم یگان زینب:وای 😔😔 -تورو میذارم هئیت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب:من خودم میتونم برگردم خونه تو برو ب کارات برس داداش😭 -نه عزیزم وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود یازده شهید از ایران تقدیم بی بی زینب شده بود که از این تعداد هفت عزیز از بود اسامی این یازده شهید عزیز شهیدان میردوستی،عمادی،طالبی اقدم،جمالی ،ایزدی،ظهیری،طاهرنیا از یگان ما بودن خداشکر پیکرای بچه ها برگشته بود عقب برای مراسمات زینب بردم تو وداع وقتی زینب فهمید عاشق حضرت عباس بوده و حالا شبیه حضرت عباس شهید شده داغون شد اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یک ساله ازش به یادگار مونده بود یک هفته از شهادت محمدحسین میگذشت وارد اتاق زینب شدم -زینبم چته عزیزبرادر ؟ زینب پشتش بهم کرد و گفت :توهم میخای شهید بشی ؟ -زینبم مرگ مال همه است و چه بسا شهادت بهترین مرگهاست وقتی یکی برای دفاع میره باید برای شهادت ،اسارت،جانبازی آماده باشه دومی سومی سختر عزیزدلم عصر کربلا که تموم شد امام حسین شهید شد ولی بی بی جان اسیر شد اسارت سخته جانبازی همین طور میدونی جانبازی یعنی چی یه جوان صحیح سالم ناقص میشه بقیه عمرش چه حرفای باید بشونه نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
بسم رب الشهدا &راوی دانای کل& خانواده عطایی فر دور هم نشسته بودن مادر:حسین جان پسرم حسین :جانم مادر مادر:حسین جان بهمن ان شاالله ۲۵سالت میشه حسین :خب 😳 -اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات غذا پرید تو گلو حسین حسین :نه مادر اصلا من ده روز دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح سالم برگشتم چشم زینب :مگه نیایی داداش😭 حسین:بالاخره جنگه دیگه زینب دیگه ناهار نخورد بعداز ناهار حسین از خونه زد بیرون اول یه تابلو گرفت شماره خانم ..... گرفت حسین :سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام نیم ساعت بعد حسین به محل قرار که معراج الشهدا بود رسید همه بچه ها بودن با تک تکشون خداحافظی کرد اما با خانم*** یه کار دیگه داشت .: سلام اخوی زینب خوبه ؟ حسین :براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم ی نامه و تابلو شماره شما نوشتم اگه جانباز یا اسیر شدم با شما تماس بگیرن خواهرم جان شما و جان زینب دوست دارم خیلی مراقبش باشید *:ان شالله شهید میشی😭 حسین :از زینب دل کندم ولی نگرانشم مواظبش باشید نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
امروز حال خانواده عطایی فر داغون بود مادر و پدر با چشمای گریون زینب با هق هق اماده اعزام حسین بودن حسین ساک رو زمین گذاشت و دستاش از هم باز کرد برای زینب زینب به آغوش حسین پناه برد 😭😭 اشکهاش به حدی زیاد بود که جلوی لباس نظامی حسین خیس کرد حسین تو گوش زینب :اگه اتفاق افتاد خانم رضایی هوای تو داره همیشه همه جا هوات دارم موقعه عقدت میام دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم 😔💔 مواظب خودت و حجابت باش حسین رفت و زینب رفتنش نگاه میکرد غافل از اینکه این رفت برگشتی نداره حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت چندباری باری زنگ زد بود از اون طرف توسکا پریشان حال بود حدود دو هفته بود فکر ذهن توسکا کامل بهم ریخته بود بعداز تشیع همون شب یه خواب عجیب دیده بود ((تو یه باتلاق گیر افتاده بود یه دست فقط استخوان بود اومد توسکا از باتلاق نجات داد بعد یه صدا گفت خواهرم برو به همسن هات بگو اگه شهدا نباشن شما تو باتلاقهای روزگار خفه میشودید )) توسکا میخاست به زینب بگه خوابش اما نمیشد دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری که از دفتر خارج شد توسکا پرید جلوش و خوابش تعریف کرد خانم مقری همراه توسکا وارد کلاس شد و گفت ((بچه ها قبل شروع درس میخام دوتا نکته بهتون بگم نکته اول :چندروزه برادر زینب جان که سوریه هستن هیچ تماسی با خانواده نداشتن و قرار بوده برای عملیات برن دعاکنید همین روزا خبرای خوبی بشنون دوم بچه ها نظرتون در مورد شهدا چیه ؟)) هرکس نظر خودش گفت خانم مقری شروع کرد به نوشتن یه آیه رو تخته کلاس :(( وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. بچه ها خداوند در قرآنش این آیه درمورد شهدا فرموده سال پیش وقتی کوچلو بودم عموهام تو جنگ تحمیلی شهید میشن بارها با توسل بهشون مشکلمون حل شد چرا که شهدا زنده اند )) زنگ آخر خورد موقعه خروج از کلاس قلب زینب یهو لرزید حالش بد شد در خطر افتادن بودن که خانم مقری بچه ها دورش جمع شدن توسکا تصمیم گرفت زینب تا خونه همراهی کنه عصر ساعت18❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐