eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان طاعات و عبادات همگی قبول باشه ان شاءالله به زودی رمان جدید گذاشته میشه🙏🙏🙏❤️
فاطمه: 👇👇 https://eitaa.com/havase/5380 قسمت اول👆👆👆👆 https://eitaa.com/havase/4922 اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/815 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3044 قسمت اول👆👆👆👆 👇 https://eitaa.com/havase/2878 قسمت اول👆👆👆💐💐 👇👇 https://eitaa.com/havase/2223 قسمت اول👆👆👆 👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3598 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3120 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆 زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3321 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/4638 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇https://eitaa.com/havase/3764 قسمت اول👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/5619 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/6087 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/5480 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6336 👆👆👆قسمت اول
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
اول . خسته از یک روز پرکار چشمام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم... دقایقی می شد که همه ی بچه‌ها رفته بودن و حالا من تو این سالن بزرگ تنها بودم... گوشیم روی سکوت بود، و حوصله ی سر زدن به اون رو نداشتم... حدس می زنم بشری تا الان چند بار زنگ زده... بعضی اوقات انقدر بی خیال می شم که هیچ چیزی نمی تونه حالم را عوض کنه، و الان دقیقا دچار همون مرض شدم... هِیییی... آمار روزهای گذشته دیگه دستم نیست... همه ی اون روز هارو تو جعبه ای در ذهنم گذاشتم و و در اون جعبه رو هم قفل کردم... فقط کافیه... تا چیزی باعث بشه که اون قفل بشکنه تا من دوباره... آه... نیروی نداشته ام رو جمع کردم و چشمام رو گشودم...دست توی کیف ساده ی مشکی ام بردم و گوشیم رو از بین محتویات کیفم پیدا کرده و روشنش کردم؛ بر خلاف تصورم خبری از تماس های بشری نبود، اما یک پیام از حنانه داشتم...چند وقتی بود که از اون خبری نداشتم...مشغله کاری ام نمی ذاره...کارم رو دوست دارم...ولی خوب، از طرفی هم خیلی از عزیزانم دور شدم...دلم برای حنانه خیلی تنگ شده بود... پوشه پیام هایم رو باز کردم...انگار دل به دل راه داره... پیام حنانه: سلام خواهری، خوبی گلم؟ چه می کنی؟ دیگه خبری از ما نمی گیری! دلم بدجوری برات تنگ شده... نکنه که...هیچی، وقت کردی بهم یه زنگ بزن... دوست دارم...علی یارت به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
حال صحبت کردن با حنانه رو نداشتم، نمی دانم... شایدم نمی دونستم که چی بگم!... برای همین تماس گرفتن با اون رو به زمان دیگه ای مکول کردم و چادرم رو با وسواس همیشگی جلو آیینه به سر کرده و راهی خونه شدم... فاصله خونه تا مزون پیاده یک ساعتی می شد... امروز صبح هوس کرده بودم پیاده بیام و ماشینم رو نیاورده بودم... نزدیک های عصر بود و باد نسبتا خنکی می وزید و پرهای چادرم رو تکون می داد... گوشیم بود که زنگ می خورد...از حالت سکوت برش داشته بودم... _معلوم هست کجایی تو دختر؟! چرا ناهار نیومدی؟ _علیک سلام...خوبی؟ _سلام...نپیچون منو! هیچ نمی گی نگرانت می شم! _بشری! خوبی تو!!! چه مدت باید بگذره تا تو اینو بفهمی که من دیگه یه دختر بچه نیستم!... بابا خواهرم، من ۲۱سالمه...یه زن ۲۱ ساله... _خوب! ... آخه چی کار کنم... چی میشه یه خبر به من بدی؟! _من از دست مامان فرار کردم امدم پیش تو، یه کار هایی می کنی پشیمون شم و برگردم خونه خودم! _برو بابا... تو شکر می خوری... _حرص نخورکه نی نی مون زشت تر از اونی که هست میشه...قول نمی دم اما سعی می کنم دفعه بعد بهت خبر بدم... _زشت خودتی...بعدشم وظیفته...حالا کی می رسی خونه؟ _یه نیم ساعت دیگه، چیزی نمی خوای برات بگیرم؟ _نه عزیزم، بهنام همه چی گرفته... _باشه، کاری نداری خواهری؟ _نه قربونت، یاعلی... _علی یارت... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
. چند ساعتی بود که رسیده بودم خونه... با تمام خستگیم از پیاده روی ای که کرده بودم، اول رفتم طبقه بالا و به بشری سرزدم و اصراش به موندن برای شام رو قبول نکردم و به طبقه پایین برگشتم، خونه خودم... روی تختم دراز کشیدم، خیلی وقت بود دیگه خواب زیادی نداشتم... پنجره کنار تخت رو باز کرده و به بیرون نگاه می کردم...سیاهی شب تمام آسمان رو فرا گرفته بود... . "زمان:گذشته" برای بار آخر جلوی آیینه ی قدی اتاقم ایستاده و به خودم با دقت نگاه کردم...تصمیم رو گرفته بودم، اما دلیل نمی شد که به خودم نرسم...آه... نمی دونستم!...هم خوشحال بودم...هم... خوشحال... ، ازخوشبخت ای که برای اون حاصل می شد... یا غمگین... ، از ناکامی ای که با دست های خودم برای خودم رقم می زم... تا این شب تموم شه من جون می دم... از فکر و خیال بیرون امدم و دوباره به تصویر در آیینه نگاه کردم... یک دست کت دامن یشمی به تن زدم و شالی نباتی رنگ رو هم خیلی زیبا و پوشیده به سر کردم؛ آرایشی به صورت نداشتم، فقط مژه هایم رو فرمژه زده بودم و لب هایم رو هم برق لب...ساده و دخترانه... هِیییی...چه دل خوشی داشتم من... خدااااا یا، به دادم برس.....ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم . _سلما، مامان...! چرا نمیای؟! _اِ... کی امدی تو اتاق مامان !؟ _همین الان!... خوشگل ترینی دخترم، بیا بیرون دیگه، زشته...! _باشه...الان میام... _قربونت برم...پس من می رم...توام بیا... _خدا نکنه مامانم...چشم... طفلک مامان...چقدر خوشحال بود... معذرت می خوام مامان... من از خودم هم معذرت می خوام... اون شب که دایی صبحان و زن دایی سحر هم خونه ی ما بودن، خانواده معصومی به همراه عمو محمد و زن عمو ساجده برای امر خیر به خانه ی ما تشریف آوردند... ولی فقط من بودم که می دونستم که این امر ختم به خیر می شه، اما نه اون طورکه اونا فکر می کنن... آقای معصومی یا همون عمو مسعود خودمون، دوست صمیمی بابا مهدی و عمو محمد و دایی صبحانِ..بچه که بودم فکر می کردم که اونا واقعا باهم برادر هستن... ثنا خانم هم زنِ عمو مسعودِ و من همچون زن عمو ساجده دوستش دارم... از وقتی یادم میاد این چهار خانواده در همه ی لحظه ها، در غم ها و شادی های هم شریک بودن... دخترانشون مثل خواهر، پسرانشون مثل برادر، و همسرانشون دوستانی صمیمی... اما امشب...امشب همه چیز قابل تغییر بود... ولی من نمی ذاشتم... خدایا کمکم کن... لبخند زدم و " بسم اللهی" گفتم از اتاقم بیرون امدم... اما... این لبخند از اون لبخند هایی بود که زخم می زد... و این خنده خنده ای بود که نابود می کرد... ادامه دارد.... فردا ظهر💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
آقایون طرف مردانه بودن و از صداهایی هم که می امد، معلوم بود حسابی گرم صحبت هستند... می تونستم چهره اش رو موقع گوش کردن به صحبت بزرگتر ها تصور کنم... آره اون امشب اینجا بود... به عنوان خواستگار من اینجا بود...اما من می دونستم که خواستار من نیست... خانم ها هم طرف زنانه بودن بعد از این که من اون چایی معروف مراسم خواستگاری رو تعارف کردم تازه صحبت هاشون گل انداخته بود... دقایقی که گذشت بشری بلند شد و به آشپزخونه رفت و به من هم اشاره کرد که دنبالش برم... بعد از رفتن بشری من هم با اجازه ای گفتم و به آشپزخانه رفتم... _سلما، می خوام یچی ازت بپرسم، اما جواب راست می خوام ازت؟! _شما بپرس آبجی، منم اگه تونستم جوابش رو بهت می دم... _سلما من دیشب هرچی خواستم باهات صحبت کنم، تو به هر بهانه ای بحث رو عوض کردی... اما الان دیگه باید جوابم رو بدی؟ امروز حرف های چشمات گنگن، نمی تونم بخونمشون... چی تورو امروز انقدر آروم نگه داشته!... چی تو اون کلت چی می گذره آبجی من! امشب می خوای چی کار کنی!؟! به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
به چشم های بشری خیره شدم... او خواهر نیست و اینقدرخواهری می کنه... بشری دخترِ دایی صبحانِ... با وجود ۵ سال فاصله سنی ای که داریم خیلی باهم صمیمی هستیم و اون همیشه مثل یه خواهر، نگران منه... اما... بعضی اوقات از نگرانی هاش خسته می شم... می دونم همه این ها به خاطر منه، ولی خوب...! گاهی اوقات می خوای خودت باشی و خودت... _سلما، با توام... این نگاه خیره یعنی چی؟!!!...حالا دیگه من غریبه شدم؟! _اون کسی که غریبه نیست تویی...اما... _اما چی؟! _هیچی خواهری...همه چی امروز تموم میشه... _چی تموم میشه، بعد از این همه رفتن و امدن ها چی قراره تموم شه!!!...من سر در نمیام؟! رفتم جلو تر و خودم رو تو آغوشش جا دادم... تنم غرق نگرانی بوده تو تنش شد... _می دونم... می دونم همه نگرانیت به خاطر منه... می دونم که دوستم داری... می دونم...همه اینا رو می دونم... اما بشری من نمی تونم... حرف زدن هم راجبش سخته... پس بی خیال کشفِ رازِ آرامش چشمام شو... این آرامش قبل طوفانه... فقط می خوام این رو بدونی که من... _تو چی؟!؟ _من... می خوام که اون خوشبخت باشه... خوشبخت... همین!!! بشری شونه هام رو گرفت و من رو از آغوشش جدا کرد... با دیدن اشکی که تو چشمام حلقه بسته بود، دیدم که تا ته درد بوده تو دلم رو خواند و اشک تو چشمان اونم لونه کرد... و گاهی این حرف های تو نگاه ها چقدر خوب خونده میشه و چرا تو این همه سال اون حرف های چشمای همیشه گریزان و من رو نخوند...!!! . ...ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چند لحظه ای می شد که بابا، مامان رو صدا زده بود و مامان هم رفت تو راهرو تا ببینه بابا چی کارش داره... مامان که برگشت ، کنار من روی مبل های ساده اما مرتب خونه مون نشست و رو به بقیه کرد... _ طبق صحبت هایی که آقایون کردن، نتیجه بر این شد که، با شناخت کاملی که خانواده ها از هم دارن، فقط باید این دوتا جوون باهم صحبت کنن تا ببینیم تصمیمشون چیه... ثنا خانم: درسته راحله جان...اصلش هم همینه...اما کی و کجا با هم صحبت کنن؟... _قرار شد که برن بیرون حرفاشون رو باهم بزنن... زن عمو ساجده: اتفاقا فکر خوبیه...این طوری بچه ها راحت ترن... از فکر تنها بودن با اون تمام بدنم یخ کرده بود... چه برسه بیرون از خونه...اما باید این شب به سر می رسید...ولی، همیشه همه چیز اون طور نمی شه که ما فکر می کنیم...! _پس سلما جان، مامان پاشو آماده شو که آقا امیرعلی جلو در منتظره... _چشم... با یک با اجازه و ببخشید از جمع دور شدم و به اتاقم رفتم... بیشتر لباس هام یشمی رنگ بود... ناخواسته بود اما هم خودم می دانستم و هم دیگران می گفتن که این رنگ خیلی بهم می آید..نمی دونم، شایدم به خاطر هم خوانیش با رنگ چشمام بود... شلوار پارچه ای مشکی راسته ام ، با مانتوی بلند یشمی رنگم رو به تن زدم و روسری یشمی ای که تیره تر از رنگ مانتوم بود رو به صورت لبنانی سر کردم... برق لبی که رو لب هام بود رو هم پاک کردم و با سر کردن چادر و برداشتن کیف دستی کوچیکم از اتاق خارج شدم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
وارد راهرو که شدم، دیدم دایی صبحان و امیرعلی جلوی در ایستادن و مثل این که منتظر منن... امیرعلی سرش رو پایین انداخته بود و داشت تسبیحش رو تکون می داد... کاش می دونستم چه ذکری می گه...! همیشه دوست داشتم اون تسبیح رو لمس کنم... تسبیحی با دانه های سرخ عقیق... دایی که متوجه حضور من شد لباش به لبخند دلنشینی باز شد... _سلام سلما جان...رو نما می خواستی دایی؟! چرا انقدر طولش دادی؟ _سلام...ببخشید دایی جان... _سلام...خوب هستین؟ امیرعلی بود که به من سلام می کرد؛ اما خلاف اون چه که خواهانش بودم، هم چنان سرش پایین بود... _سلام...خیلی ممنون...شما خوب هستین؟ _متشکرم... دایی صبحان: خوب دایی جون...اون طور که متوجه شدی قرار شد که شما و آقا امیرعلیِ گلمون باهم برید بیرون و یه دوری بزنید و صحبت هاتون رو بکنید... _بله، با خبر هستم دایی جان... _خوبه...اما یه مشکلی هست که، خُب قابل حله... امیرعلی: چه مشکلی عمو صبحان؟ _خوب شما دوتا جوون به هم نامحرمید... و... برای همین با اجازه آقامهدی، پدر سلما خانم، تصمیم بر این شد که یه عقد چند ساعته بین شما و سلما خانم بخونم... خدایا...من که می خوام تمومش کنم...پس چرا انقدر سختش می کنی؟! چرا انقدر عذاب آور!!!... می خوای امتحانم کنی؟!؟... امیرعلی: هر جور شما صلاح می دونید، بنده حرفی ندارم... _سلما جان،شما چی دایی؟ _منم حرفی ندارم دایی جان...شما بهتر می دونید... ادامه دارد.... عصر ساعت 18💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙 رمان اگاه به قلب ها❤️💙
"بازگشت زمان:حال" هیچ وقت اون شب رو یادم نمی ره...انگار خدا داشت باهام معامله می کرد...یه معامله ی سخت، تلخ...اما شیرین... تصمیم گرفتم که بالاخره به حنانه زنگ بزنم... _بله، بفرمایید... _سلام حنانه جان...خوبی؟ _اوه...سلام دختره...خوبی تو؟ خیلی بی معرفتی! _تو خوب باشی منم خوبم...ببخشید...از وقتی امدم تهران، سرم خیلی شلوغ شده... _تو ام ما رو کشتی با اون دوخت و دوزت...ما رو نمی بینی خوش می گذره؟ _دلم خیلی برات تنگ شده حنانه...اما به قول تو دوخت و دوز هم نباشه که دیگه از بی کاری دیوونه می شم... _داره به چرخت حسودیم میشه ها!...من دلم تنگته...برای خاطره های دوتایی مون...کاش یه سر بیای همدان... _اوه...بس کن حنانه... _اما آخه سلما...! _می دونم...می دونم به خاطر خودم می گی... اما به خاطر خودم هم دیگه نگو... _باشه عزیزم...راستی از بشری چه خبر؟ _اونم خوبه... _خدا رو شکر...نی نیش چطوره؟ _اوه، تا اون بیاد، بشری دلش آب شده...تو چی؟ شما ها هنوز نمی خوایید دست بکار شید؟ _نبابا...هنوز باید یکی خود منو جمع کنه... _پس زود تر خودت رو جمع و جور کن...کاری نداری گلم؟ _نه...دوباره بهم زنگ بزن...من که نمی دونم کِیا بی کاری!دلم برات تنگ میشه... _باشه خواهری...به همه سلام برسون... _حتما، دوست دارم سلما... _نه بیشتر از من...یاعلی _علی یارت... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دست خودم نیست... باید تلاش کنم این حس هارو از خودم دور کنم... اما نا خواسته احساس می کنم همه محبت های حنانه از روی دلسوزیه... احساس می کنم که اون فکر می کنه به من مدیونه... ولی من می خوام داد بزنم و بگم که به من مدیون نیست... هیچ کس به من مدیون نیست... من خودم خواستم... من اون قسمت از زندگیم رو خودم انتخاب کردم... اما این تنهایی حاصل شده رو خودم نخواستم... ولی منو با ترحم هاتون بیشتر از این تنها نکنید... . "زمان:گذشته" هیچ وقت فکر نمی کردم لمس این دونه های سرخ انقدر برام آرامش داشته باشه... اصلا تصور نمی کردم که خدا انقدر زود دعام رو مستجاب کنه... صیغه محرمیت بین من و امیرعلی توسط دایی به مدت یک روز و به مهریه ی یک تسبیح با دونه های سرخ عقیق خونده شد... چند دقیقه ای بود که من تو ماشین امیرعلی که یک سمند نقره ای رنگ بود نشسته بودم و دایی صبحان داشت با امیرعلی صحبت می کرد... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
تا امیرعلی بیاد، از فرصت استفاده کردم تا تصمیمم رو عملی کنم... "...سلام حنانه جانم...می دونم الان چه لحظات سختی رو می گذرونی، می فهممت...باهات تماس نگرفتم چون نمی تونستم در این مورد باهات حرف بزنم...اما می خوام بهت بگم که نگران نباش...خواهرت به تو خیانت نمی کنه...لازم نیست چیزی بگی...اون زمان که ما باهم از عشق هامون حرف می زدیم، هیچ کدوممون فکر نمی کردیم که چنین روزی پیش بیاد...انتخاب امشب من انتخاب خودمه...خواهری،من می دونم که تو با اون خوشبخت می شی... حنانه، من دوست دارم..." این پیام رو نوشتم و فرستادمش... _ببخشید دیر شد...عمو صبحان صبحت هاشون طول کشید... _اوه...متوجه حظورتون نشدم...خواهش می کنم...مشکلی نیست... _خوب...کجا بریم... _امممم...نمی دونم...برای من فرقی نداره، هر جا که خودتون فکر می کنید بهتره... _باشه...فکر کنم یه جای خوب سراغ دارم... مکالمات بین من و امیرعلی، تو این سال ها هیچ وقت انقدر طولانی نبوده...و حالا دست و پام یخ کرده بود و نمی دونستم چی کار کنم...با این که می دونم پایان این قصه چیه، ولی حسابی هیجان داشتم... تسبیح رو تو دستام فشردم و زیر لب "بسم الله" گفتم... _جایی که... تا امیرعلی خواست حرف بزنه، گوشیم زنگ خورد... _ببخشید... _نه! مشکلی نیست، جواب بدین... گوشی رو که نگاه کردم، اسم حنانه رو صفحه بود... نمی دونستم چی کار کنم...! بی فکر جواب دادم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_الو... _سلما معلوم هست چی میگی!!!... نکن این کار رو، نکن دختر... نذاشتم بقیه حرفش رو بزنه... _سلام خواهرم، من خوبم و همه چی ام خوبه، پس سعی کن توام خوب باشی و همه چی خوب باشه...باشه؟ _ولی سلما!!! _بی خیال...مهم نیست،مهم اینِ که من دوست دارم... علی یارت... و تلفن رو قطع کردم... و یاد این جمله افتادم... "...هوای اون هایی که زیاد می گن بی خیال رو داشته باشید...اونا یواشکی فکر و خیال می کنن..." قطره اشکی از چشمام چکید که فورا پاکش کردم... _واقعا ببخشید... _این چه حرفیه!...خواهش می کنم... _خوب می فرمودین... _بله...می خواستم بگم اگه می خوایین، تا برسیم کمی صحبت کنیم...چون که شب کوتاهِ و فرصت زیادی نیست... هِیییی...مثلِ این که شروع شد!... خدایا... _بله...درسته... _خُب...می خوایین شما شروع کنید...واقعیتش من تا به حال در چنین موقعیتی قرار نگرفتم... به من نگاه نمی کرد، اما من فهمیدم که با گفتن این حرف چشماش به غم نشست... چند لحظه ای سکوت شد... جونم داشت به لبم می امد... چه رویا هایی که برای همچین شبی نداشتم... هر دختری داره... من، کنار اون کسی که با همه وجود خواهانشم نشستم، اون الان محرم وجودمه و من به راحتی می تونم برای همیشه داشته باشمش... ولی...این همه ی قصه نیست... من این ظلم رو نمی کنم...این ظلم رو به عشقم نمی کنم... دوباره تسبیح رو تو دستم فشار دادم و دوباره "بسم اللهی" گفتم و ... . ... ادامه دارد... فردا ظهر❤️💙 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐