#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_چهارم
&راوی زینب&
توسکا بامن همراه شد تا منو برسونه
تا رسیدیم سرکوچه دنیا سرم خراب شد
دوتا آقا با لباس سبز پاسداری جلو خونمون بودن
یا حضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی 😭😭
فاصله خونه تا سرکوچه زیاد نبود ولی همون فاصله کمو بارها خوردم
هربار میخوردم زمین و بلند شدم ی خاطره از این شانزده سال زندگیم کنار داداشم یادم اومد😭😭😭
تا رسیدم دم در یکی از اون دو پاسدار بهم گفتن :خانم عطایی فر بهتون تبریک و تسلیت میگم
وقتی چشمام باز کردم سرم دستم بود
چشمای مامان بابا قرمز
مراسمات حسین من شروع شد و تازه روز سوم بود فهمیدم پیکر حسین قرار نیست برگرده
به حجله عزای دم در نگاه میکرد از بالکن اتاقم
عزیز خواهر 😭 حسین من 😭😭
کجا دنبالت بگردم
کدوم خاک بو کنم تا آروم بشم
حتی مزار نداری تا نازت بکشم 😭😭
برات سر کدوم مزار گریه کنم آخه عزیزدلمممم😭😭
حسیــــــــــن 😭😭😭
برگشتم به عکسی حرم حضرت زینب که خودش برام گرفته بود قاب کرده بود نگاه کردم
بی بی جان منم داغ حسینم دیدم 😭😭
بی بی حسین منو چطوری کشتن😭😭
سیرابش کردن؟😭😭
حسین من الان پیکر نازش کجاست 😭😭😭
خانم تا کی کجا چشمم به در باشه برای ی خبر از حسینم 😭😭
دستم کشیدم به عکس گفتم مواظب حسین من باش 😭😭😭
امروز چهار روزه دنیا من تیر و تار شده بود و امروز قرار بود خادمین معراج شهدا بیان دیدن ما
و من منتظر حضور خانم رضایی بودم
روزها گذشت و هفت روز از رفتن پرواز حسین من گذشته بود و راهی مدرسه شدم
از مدرسه خارج شدم یه آقای صدام کرد
خانم عطایی فر
-بله
صدا:سلام من هم رزم برادرتون هستم امروز از سوریه برگشتم 😔
لوازم حسین جان از سوریه آوردم ولی این نامه باید به خودتون میدادم
ان شاالله یکی دوروز دیگه لوازمش میارن مزلتون 😭😭
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
نامه باز کردم با همون خط اول اشکم شروع شد
بسم رب الشهدا والصدیقین
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
وتـــماشای تـــــو زیباست اگر بگذارند
مــــن ازاظهار نظرهای دلــــم فهمـــیدم
عشق هم صاحب فتواست اگـر بگذارند
دل سر گشته! من این همه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاء است همه می دانند
عشق اما فقط از ما است اگر بگذارند
غضب آلــــوده نگاهم نکنید ای مــــردم!
دل من مال شماهاست اگر بگـــذارند
سلام زینب قشنگم این نامه در حالی مینویسم که یکی دو ساعت به عملیات مانده و تو اورا زمانی میخانی که
اسیر یا شهید شدم
و امیدوارم دومی باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس مردودی و شرمندگی دارم
زینب عزیزاز تر جانم حرفهای مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند
اما در این نامه میخوام در این بانوی محترم بگویم
این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور
از سال ۹۲که لیاقت مدافع بی بی شدن نگرانیم تو بودی
اما این بار که آمده ام دل از تو کندم برای آن که نگران صبر و تحمل تو بودم
این خواهر گرامی انتخاب کردم تا بعد از من مراقب تو باشد
توکل کن به درگاه خداوند و دست به دست خانم رضایی بده تا ادامه این راه زینب وار طی کنه
حرفهایم در آن نوشتم
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت باشد
دوست دار تو
برادرت حسین
وقتی نامه ای حسین عزیزم تموم شده بود دم خونه بودم
زنگ زدم وارد خونه شدم میخاستم برم تو اتاقم
-سلام
مامان : سلام
زینب جان حسین که رفته توهم که میای میری تو اتاقت
من دلم به کی خوش باشه ؟
زینب :😭😭من خوبم
مامان :الله اکبر مشخصه
زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف حسین اومده
برگشتم کامل سمت مامان یعنی پریدم سمتش
-اسمش چی بود؟
مامان: بهار رضایی
-رضایی ؟
شماره نداد ؟
هیچی نگفت ؟
مامان: آروم باش چرا
تو اتاقه
دویدم سمت اتاقم
شماره خانم رضایی گرفتم
-سلام ببخشید خانم رضایی
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم خوبی خانم گل ؟
با حرف اول خانم رضایی اشکم دراومد
-ممنون 😭😭
خانم رضایی:الهی من بمیرم برای دلت ناهار خوردی؟
-نه
خانم رضایی: عزیزدلم ناهارت بخور
استراحت کن ساعت ۶میام دنبالت
-آخه
خانم رضایی:آخه بی آخه
ناهارت کامل میخوریا
یاعلی
-چشم
یاعلی
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
ساعت شش غروب بود آماده جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم
پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسیدن
خانم حدودا ۲۹-۳۰ساله با چهره کاملا معمولی ولی یه مهربونی که کاملا مشخص بود
تانشستم تو ماشین دستاش باز کرد به آغوشش پناه بردم شاید حدود یک ربع بیست دقیقه فقط تو آغوشش گریه کردم
خانم رضایی :آروم شدی عزیزم ؟
فقط با اشک نگاهش کردم
خانم رضایی:میبرمت یه جایی که بوی حضور حسین بده
بعداز گذشت ۴۵دقیقه روبروی معراج الشهدا نگه داشت وارد که شدیم
خیلی داشتن میمودن سمتم ولی بهار مانع شد
به سمت حسینه معراج الشهدا راهنماییم کرد حسینه ای هنوز پرچم عزای اباعبدالله الحسین روی دیوارهاش خودنمایی میکرد
خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست
در دیوارای معراج حسین قبل محرم با بچه ها سیاه پوش کرد 😭
اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه برای بعد 😔
اما فعلا فقط میخام امانتهای دستم بهت بدم
به بچه ها گفتم نیان اینجا خودم ی ساعت دیگه بهت سر میزنم
این باکس همون امانتهای که حسین چندروز قبل از اعزام بهم داد گفت اگه اتفاقی براش افتاد یک هفته بعد از اعلام خبر بهت بدم
خودش از حسینه رفت بیرون
باکس باز کردم
یه نامه بود یه بسته بود
نامه باز کردم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
ما را بنویسید فدای سرِ زینب
آماده ترین افسر رزم آورِ زینب
باید به مسلمانی خود شک کند آنکه
یک لحظه ی کوتاه شود کافرِ زینب
کافیست که با گوشه ی ابرو بدهد اذن
فرماندهی کل قوا؛ مادرِ زینب
از بیخ درآورده و خواهیم درآورد
چشمی که چپ افتد به دور و برِ زینب
آن کشور سوریه و این کشور ایران
مجموع دو کشور بشود کشورِ زینب
رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم
مرحم به سر زخم دل مضطرِ زینب
سلام خواهر گلم زینب قشنگم
تو این دو سالی که لیاقت مدافع
بی بی جانم بودم تمام نگرانیم تو بودی،
خواهرجانم تو انقدر بچه حساسی بودی که هیچوقت نتونستم از سوریه بهت بگم
وقتی بعد از شهادت آقاسید محمدحسین اونقدر نگرانت بودم که نمیتونم بیان کنم
زینبم این نامه زمانی میخونی اسیر یا شهید شدم
که امیدوارم شهید باشه
زینبم بعداز رفتنم اونقدر حرف میشنوی دوست دارم زینب وار ادامه بدی و به حرفای خانم رضایی گوش بدی و باهش هم قدم بشی برای شناخت بقیه شهدا
امیدوارم تو سوریه چیزای که مد نظرم برات بتونم یادگاری بخرم
همراه این نامه یه تابلو هست بزن تو اتاق خوابت
دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرارمنو تو هرموقعه دلت گرفت قعطه ۵۰بهشت زهرا مزار شهید میردوستی
دوست دارم
گل نازم
#ادامه_دارد ....فردا ظهر❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_پنجم
&راوی خانم رضایی&
صدای جیغای زینب کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینه تو راه به مهدیه گفتم زنگ بزن آمبولانس بدو
در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه
حســــــــــــــین
حسیــــــــــــنم کجا دنبالت برگررررردم
وقتی رسیدم بهش فقط برای ارام کردنش زدم زیر گوشش
افتاد تو بغلم
-مهدیهههه آمبولانس اومد
مهدیه :اره
بهار خوب میشه مگه نه ؟😭
هیچیش نیست مگه نه ؟😭
-دلدرد باید میگفتم دوتا بلانکارد بیارن هیچیش نیست فقط داغی که دیده بیش تر از حدش بود
برو زنگ بزن ب مامانش
یهو نگیا
اون بنده خدا هم بترسه
من باهش میرم بیمارستان
وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا
مامان بابا رسیدن
بابا :سلام دخترم خوبی ؟
-ممنون وسایل ک حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد
مادر:بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی اینم که داره جلوی چشام آب میشه
-درست میشه
اگه اجازه میدید من بمونم پیشش
مادر:آخه
پدر:اره باباجان تو بمون
نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد
زینب:بهار
-جانم
جانم عزیزم
خوبی عزیزم ؟
زینب:چرا حسین 😭تو رو انتخاب کرد ؟
-یه روز قرار بود ۱۳شهید گمنام بیارن معراج
مستقیم از سوریه اومده بود معراج
میگفت باهش قهری
خیلی حالش بود
شهدا شب میموندن معراج
حسینم موند
وقتی بهش گفتم آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده ؟
حسین :خانم رضایی خواهرم
خیلی دعا کنید
بعدها فهمیدم توخیلی ضعیفی همه نگرانی حسینی
و حسین تو آخرین اعزامش تو سپرد دستم
زینب :خیلی مهربونید
-زود خوب شو خیلی کارا داریم باهم
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
&راوی توسکا&
تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم
مامان :توسکا بیا ناهار
-نمیخورم
نشستم روی تخت
گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟
اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید
تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه
گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم
اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی
نوشته بود
بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭
بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده
زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭
تو همین فکرا بود خوابیدم
تو یه بیابون ماسه ای بودم
یه آقا اومد گفت
این چادر همون نشانه آشکار
اسمتون چیه ؟
سلام علی ابراهیم
از خواب پریدم
فقط جیغ میزدم
که با سیلی بابا بی هوش شدم
دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
راوی خانم رضایی
نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده
پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن
شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه
در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم
ولی زینب من برادرش گم کرده
پرستار:😳😳
کجا گم کرده ؟
-برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده
پرستار:وای بچه طفلک
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
&راوی زینب &
مامان:زینبم
بهار سرش انداخت پایین و گفت بیا مانتوت بپوش
-چیزی شده ؟
بابا:زینبم تو باید قوی باشی
ساعت پنج وسایل حسین میارن
-نمیریم خونه ؟😔
رفتیم خونه بهار بزور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخاب
-بیدارم میکنی ؟
بهار:مطمئن باش بیدارت میکنم
نمیدونم چقدر گذشت بود که با نوازش های بهار بیدار شدم
بهار:پاشو زینب جان دیگه کم مونده بچه ها برسن
به فاصله نیم ساعت بچه ها رسیدن 😔
از برادر شهید من یه چمدون اومد فقط
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم
😭😭😭😭
لباس پاسداریش
قرآنش
دفترچه اش
برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید
ک به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این چادر سفید ب نیت عروس شدنش گرفتم 😔
یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس
که هردو یک ساعت قبل از شهادت داده بود به آقا محسن
یه قطره از خون حسین من روی انگشترش بود
و چنددونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین خمپاره میخوره
پهلوش زخمیش میشه
آقا محسن میدوه سمتش ک تسبیح و انگشتر خونی میشن
تو اون حال بدش به دوستش میگه انگشتر و تسبیح بده خواهرم
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم
اونشب بهار موند من تو بغلش جیغ زدم گریه کردم
😔😔😔😔
بهار وقتی موهام ناز میکرد میگفت
یادت نره حسین چه خواسته
یاعلی بگو
و بشو زینب کربلا
فرداش شفیت مون بعدازظهر بود
بهار منو اول برد یه انگشتر سازی انگشتر حسین کوچک کردم
انداختم دستم
تسبیحشم شده بود تمام زندگیم
چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود
ن تنها اونروز بلکه تا چند روز نیومد مدرسه
این بین امتحانای دی ماهمون رسید
و من با تلاش فراوان
معدلم از ۱۹/۹۸ به ۲۰ رسوندم
اما توسکا معدلش افت شدید کرد و معدلش شد ۱۸
امتحاناتمون تموم شد و من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام سر مزار شهید میردوستی گرفتم 😔
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ است تصمیم دارم ببینم توسکا چشه انقدر گوشه گیر شده
#ادامه_دارد ... عصر ❤️💙
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti