eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا &راوی خانم رضایی& صدای جیغای زینب کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینه تو راه به مهدیه گفتم زنگ بزن آمبولانس بدو در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه حســــــــــــــین حسیــــــــــــنم کجا دنبالت برگررررردم وقتی رسیدم بهش فقط برای ارام کردنش زدم زیر گوشش افتاد تو بغلم -مهدیهههه آمبولانس اومد مهدیه :اره بهار خوب میشه مگه نه ؟😭 هیچیش نیست مگه نه ؟😭 -دلدرد باید میگفتم دوتا بلانکارد بیارن هیچیش نیست فقط داغی که دیده بیش تر از حدش بود برو زنگ بزن ب مامانش یهو نگیا اون بنده خدا هم بترسه من باهش میرم بیمارستان وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا مامان بابا رسیدن بابا :سلام دخترم خوبی ؟ -ممنون وسایل ک حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد مادر:بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی اینم که داره جلوی چشام آب میشه -درست میشه اگه اجازه میدید من بمونم پیشش مادر:آخه پدر:اره باباجان تو بمون نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد زینب:بهار -جانم جانم عزیزم خوبی عزیزم ؟ زینب:چرا حسین 😭تو رو انتخاب کرد ؟ -یه روز قرار بود ۱۳شهید گمنام بیارن معراج مستقیم از سوریه اومده بود معراج میگفت باهش قهری خیلی حالش بود شهدا شب میموندن معراج حسینم موند وقتی بهش گفتم آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده ؟ حسین :خانم رضایی خواهرم خیلی دعا کنید بعدها فهمیدم توخیلی ضعیفی همه نگرانی حسینی و حسین تو آخرین اعزامش تو سپرد دستم زینب :خیلی مهربونید -زود خوب شو خیلی کارا داریم باهم نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی توسکا& تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم مامان :توسکا بیا ناهار -نمیخورم نشستم روی تخت گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی نوشته بود بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭 بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭 تو همین فکرا بود خوابیدم تو یه بیابون ماسه ای بودم یه آقا اومد گفت این چادر همون نشانه آشکار اسمتون چیه ؟ سلام علی ابراهیم از خواب پریدم فقط جیغ میزدم که با سیلی بابا بی هوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 راوی خانم رضایی نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم ولی زینب من برادرش گم کرده پرستار:😳😳 کجا گم کرده ؟ -برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده پرستار:وای بچه طفلک نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی زینب & مامان:زینبم بهار سرش انداخت پایین و گفت بیا مانتوت بپوش -چیزی شده ؟ بابا:زینبم تو باید قوی باشی ساعت پنج وسایل حسین میارن -نمیریم خونه ؟😔 رفتیم خونه بهار بزور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخاب -بیدارم میکنی ؟ بهار:مطمئن باش بیدارت میکنم نمیدونم چقدر گذشت بود که با نوازش های بهار بیدار شدم بهار:پاشو زینب جان دیگه کم مونده بچه ها برسن به فاصله نیم ساعت بچه ها رسیدن 😔 از برادر شهید من یه چمدون اومد فقط بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم 😭😭😭😭 لباس پاسداریش قرآنش دفترچه اش برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید ک به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این چادر سفید ب نیت عروس شدنش گرفتم 😔 یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو یک ساعت قبل از شهادت داده بود به آقا محسن یه قطره از خون حسین من روی انگشترش بود و چنددونه تسبیح خونی بود چون وقتی حسین خمپاره میخوره پهلوش زخمیش میشه آقا محسن میدوه سمتش ک تسبیح و انگشتر خونی میشن تو اون حال بدش به دوستش میگه انگشتر و تسبیح بده خواهرم دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم اونشب بهار موند من تو بغلش جیغ زدم گریه کردم 😔😔😔😔 بهار وقتی موهام ناز میکرد میگفت یادت نره حسین چه خواسته یاعلی بگو و بشو زینب کربلا فرداش شفیت مون بعدازظهر بود بهار منو اول برد یه انگشتر سازی انگشتر حسین کوچک کردم انداختم دستم تسبیحشم شده بود تمام زندگیم چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود ن تنها اونروز بلکه تا چند روز نیومد مدرسه این بین امتحانای دی ماهمون رسید و من با تلاش فراوان معدلم از ۱۹/۹۸ به ۲۰ رسوندم اما توسکا معدلش افت شدید کرد و معدلش شد ۱۸ امتحاناتمون تموم شد و من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام سر مزار شهید میردوستی گرفتم 😔 امروز ۹۴/۱۰/۲۵ است تصمیم دارم ببینم توسکا چشه انقدر گوشه گیر شده ... عصر ❤️💙 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا &راوی زینب & نزدیک به ۲۲بهمن وسی سومین سال شهادت ابراهیم هادی بود و ما میخاستیم عطیه و نه نفر دیگه سوپرایز کنیم داشتم روسریم سر میکردم بهار اس داد من نزدیک خونتونما نوشتم من حاضرم بیا بهار:عطیه راه ندازی دنبالتا -😒😒😒 چادرم سر کردم که دیدم عطیه زنگ زد عطیه :سلام زینب خوبی کجایی؟ -سلام تو خوبی من خونم اما بهار میخایم بریم جایی عطیه :عه منم میشه بیام ؟ -نه نمیشه تو آدم باش ۲۲بهمن میخایم بریم راهپیمایی صدای عطیه بغض الود شد گفت باشه خداحافظ مامان:زینب بدو بهار پایین منتظرته سوار ماشین بهار شدم -سلام عشقم خوبی ؟ بهار:سلام رئیس خوب بگو ببینم برنامه چیه ؟ چقدر پول هست ؟ -من از خانواده شهدا دوستام اینا دومیلیون جمع کردم . الان باید ده تا چادر بخریم مهدیه و زهرا ،معصوم چادرای که بچه ها دوست دارن لیست کردن ده تا هم باید کتاب سلام برابراهیم۱،۲بخریم ده تا باکس شهدایی اگه پولم بمونه روسری ساق ست بهار:پس پیش به سوی بازار الحمدالله با دومیلیون دویست همه چیز خریدیم فقط مونده بود وسایل فرهنگی کل برنامه رسیدیم معراج زهرا:سلام خسته نباشید کاراتون تموم شد ؟ -آره ۲۹بهمنم تولد حسین هست 😭 زهرا:کجا میخای براش تولد بگیرید ؟ بهار:مزار شهید میردوستی زهرا خواهر شهید هادی هماهنگ کردی ؟ زهرا:اره -دستت درد نکنه جوجه خانم بهار:خب بسه بیاید کارا بکنیم باید بریم سر بسته فرهنگی صدای یاالله آقایون مانع از حرف زدنمون شد بینشون آقای لشگری دیدم آقای لشگری همون کسی بود که نامه حسین و وسایلش از سوریه برامون آورد خودش جانباز بود آقای لشگری:خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتش بکشن بهار:خانم عطایی فر لطفا لیست کنید بدید به آقای لشگری میخاستیم لاله چند بعدی درست کنیم وسایل لازم برای ۳۱۳بسته درست کردیم اما چون مطمئنن شلوغ میشد تصمیم به ۳۳۱۳شد این بین من خودم کمتر میرفتم معراج بالاخره ۲۲بهمن رسید نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بسم رب الشهدا &راوی عطیه (توسکا)& صبح ۲۲بهمن همراه زینب ،خانم رضایی دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی ۲۲بهمن خیلی برام جالب بود آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود سی هفتم سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند ایران مبارک بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم معراج الشهدا مواظب خودتون باشید -عه ما هم بریم خب دیگه زینب زینب :نه ما کار داریم بهار مواظب خودت باش فعلا یاعلی عطیه تو پیتزا میخوری ؟ -واااااای آره عاشق فسفودم زینب:خب پس بزن بریم ک با مترو بریم خیــــــــلی الان شلوغه سر راهمون یه پیتزا خانواده گرفتیم ساعت ۳بود که زینب گفت :عطیه پاشو‌‌ باید بریم جایی -کجا میریم ؟ زینب: جایی که تا حالا نرفتی ولی از این بعد عاشقش میشی -چادرت میدی سر کنم؟ زینب :نه پاشو دیر شد دلم شکست زینب‌‌: ناراحت نشو بدوووو بعداز حدود یک ساعت -ززززززینب داریم میریم بهشت زهرا ؟ زینب:بلی وارد قطعه ۵۰شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جعمیت روبروی شدیم زینب :امروز سی سومین سالگرد شهادت دوست شهیدت ابراهیم هادی تا آخر مراسم شوکه بودم ولی شوک شدیدتر....... و اون .... خواهر شهید هادی :خواهرای عزیزم من اینجام تا با دستای خودم یه گوهر گران بها به ده خواهر ابراهیم تقدیم کنم دهمین اسم اسم من بود وقتی تو باکس چادر دیدم از حال رفتم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم زینب:پاشو دختر لوس خجالت نمیکشه فرت فرت غش میکنه 😂 عطیه غشه کار خودش کرد 😂😂 -ها😳😳 زینب:تا غش کردی آقای علوی دست پاش بد گم کرد 😄😄😄 دستم بی جون آوردم بالا و کوبیدم به کتف زینب صدای در بلند مامان بابام بودن تو چشماشون اشک حلقه زده بود چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم اولین قدمام با چادر برمیداشتم مثل کودکی بودم که اولین روزای راه رفتنشه حال زینب این روزها خیلی بد بود پنجشنبه غروب همراه بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید میردوستی زینب با اشک بغض فروخورده کیک برید بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود رفت جلوتر دستاش از هم باز کرد و شروع کرد به داد زدن حسسسسسین حسسسسسسسین داداشم کجایی ؟😭😭 داداش گمنااااااام من کجااااااایی ؟ تولددددددت مباااااااااارک گمنامترین سرررررباززززززز بی بی ززززززینب دویدیم سمتش اگه همینجوری داد میزد حتما حنجره اش زخم میشد بغلش کردم و گفتم بسه زینب زینب :عطیهههههه داداشم نیست تولدش من نمیدونم پیکر عزیزم کجاست 😭😭😭😭 حرمله چ بلای سرش آورد، چادرم لوله کرد تو دستش سرش پنهان کرد تو قفسه سینه ام و گفت :دلم برای عطر تنش تنگ شده 😭😭 من حتی یه مزار از برادرم ندارم که ناز تمنام اونجا بریزم بهار: پاشید ببریم خونه زینب حالت بد میشها یادت نره حسین چی خواسته ازت ...فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti