#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7253
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7261
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7273
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7279
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7292
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7300
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/7311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/7318
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/7330
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/7339
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_شانزدهم
-الو عطیه کجای؟
عطیه :تا ۴۵دقیقه دیگه خونم
توهم بشین زندگی شهید قاضی خانی بخون
-باشه
با خوندن هر خط از زندگی شهید قاضی خانی میفهمیدم
فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی ب شغل و مکان و تحصیلات نداره
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
نام :مهدی
نام خانوادگی:قاضی خانی
نام پدر:جمشید
تاریخ تولد:۱۳۶۴/۸/۲۵
تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۹/۱۶
محل شهادت :خان طومان حلب
محل دفن:قرچک وارمین
💜💜💜
#زندگینامه
#شهیدمدافع_حرم
#مهدی_قاضی_خانی
شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار سیصد شصت و چهار در روستای حیدرخان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا امد و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار مایحتاج زندگی را تامین نماید
عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب بویژه عضویت در گردان امام علی (علیه السلام)در فتنه ۸۸ و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهداء برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک ارام گرفت.
از ایشان سه فرزند به نام های محمد متین ، نهال و محمدیاسین به یادگار مانده
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیزها سد راههاشون نمیشه همسرشون تعریف میکردن :
باور کنید دل کندن از مرد جوانم که هنوز 30 سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد. مهدی مردی بود که همیشه به من و بچهها ابراز علاقه می کرد. رابطه صمیمانهای با بچهها داشت. بچهها همیشه از سر و کول او بالا میرفتند. حتی محمدیاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانههای پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما میآید سریع میرود روی دوش او مینشیند. اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند، من حال غریبی پیدا کردم. حتی به خاطر اینکه یکجورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت میآید از این بهشت کوچکی که تازه ساختهایم دل بکَنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمدیاسین خریده بودیم) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمیشنید. تصمیم اش را گرفته بود و من همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار ارادهاش برای رفتن نبود
انقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت
دستم گذاشتم روی قلبم و ب سمت در رفتم با دیدن تصویر عطیه تو آیفون
-بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی
عطیه:وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم
چادرم سر کردم کیف و گوشیم برداشتم رفتم پایین
عطیه:بالا چی میگفتی ؟😒😏
-داشتم مطالب شهید قاضی خانی میخوندم زنگ زدی ترسیدم
عطیه:دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه ؟😁😁😁
-هرهر گوله نمک
به معراج ک رسیدیم دیدیم آقای مقدم ،آقای محمدی بودن
مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت
این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه
محمدی:آره مخصوصا بااین تهدید داعش
درسته نمیتونه
احمدی:بچه ها خواهر عطایی فر اومدن
-سلام مگه داعش زائرین اربعین تهدید کرده؟
محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت : نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،...
-محسن کی ؟
احمدی یهو پرید وسط گفت :منظورمون کربلایی محسن بود
بعدمشکوک پرسید شما نگران محسنید یعنی ؟😊
از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم نخیر
عطیه وارد شد :سلام
بچه ها از عطیه حال محمد میپرسیدن
-چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره ی گوشه حسینه ماکت کربلا درست کنیم
آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید ؟
مقدم :بله
فردا میارم مدرستون
فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میام (همه اینارو با یه خنده تو صداش گفت )
اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟
-اربعین ان شاالله میان
یه بسته نذری بدیم
عطیه :این وسایل تهیه کردید بگید ما بیایم برای تزئین حسینه
خانم عطایی فر بریم خواهرجان ؟
-بله
از حسینه ک خارج شدیم
عطیه:میبنم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر کردم
-😊🙈
عطیه:جان جان این لبخند و خجالت چی میگه
یعنی داری بهش فکر میکنی ؟
-نمیدونم شاید
روزها از هم گذشتن منو زینب چندتا از دخترا داشتیم حسینه تزئین میکردیم
که صدای مقدم و چندتا پسر میمود
صدای مقدم یواش شد:فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه .......
چادرم سر کردم ب سمت مقدم رفتم دستام میلرزید
باصدای لرزان گفتم : من چیو نباید بفهمم
مقدم :خواهر عطایی فر هیچی نشده بخدا
تروخدا آروم باشید
خانم علوی تروخدا بیاید
عطیه:چی شده چرا زینب این حال روزشه
مقدم: محسن ....😔😔
-شهیدشده ؟😭😭😭
مقدم:نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده
اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون ببنید مجروح شده
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت :علی منم میام 😢😔
مقدم :تو کجا
بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن
اگه هم خانم رضایی یا سیدمحمد
زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه ی تیر به کتفش خورده اونم درآوردن
من خواهر حسین ،خانم سید میبرم محسن ببینن خیال خواهر حسین از سلامتی محسن راحت بشه
احمدی: باشه
نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت : آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم
مقدم :چشم
عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر
-عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟
عطیه:آدم عشق علاقش ی جوری نشون میده نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره
-خخخ
خب حالا حرص نخور
چه گلی میخای بخری؟
عطیه:سید میگفت آقامحسن عاشق رز زرد و نرگس هستن
آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس ی شاخه گل رز قرمز بدید
-رز قرمز چرا 😳😳😳
عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه
-زشته بخدا
شاید اصلا محسن دیگه منو نخواد
عطیه:میخواد من یه چیزی میدونم که این کارها میکنم
بالاخره دسته گل بدست از مغازه گل فروشی خارج شدیم
وقتی وارد بخش بستری که شدیم مامان آقا محسن اولین نفر بودن که به استقبالم اومدن
خانم چگینی : دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی اومدی
برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده
دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ 😊 زد
-حالتون خوبه ؟
محسن: خیلی خوشحالم کردید اومدید
اونروز تو پانزده دقیقه ملاقات هیچ حرفی نزدیم ولی یه عالمه حرف تو چشمامون بود
دوروز بعد از مجروحیت آقا محسن ما مهمان هشت شهید گمنام شدیم
اون لحظات که مامان شهید قربانخانی اومدن سر پیکر شهدا خیلی لحظه تلخی بود،
عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا
روزی تصور کردم که حسینم میاد آخ چقدر سخته ی شهید داشته باشی که پیکرش بدست نرسیده باشه
دوروز بعد اربعین خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگهای سفرعید رفتیم سپاه
این بین امتحانهای نوبت اول برگزارشد و من شاگرد اول مدرسه شدم
ولی تلخی زمستان آنجا بود که اولین سالگرد شهادت برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه
#ادامه_دارد....فردا ظهر ❤️💙
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7253
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7261
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7273
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7279
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7292
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7300
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/7311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/7318
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/7330
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/7339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/7352
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_هفدهم
مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن
و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد
ولی سختی اونروز این بود که بعد از مراسم سالگرد به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میردوستی 😔
شب وقتی همه دوستان و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم
۱۰۰شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا
مرتضی :آجی الان میریم پیش آقاسید؟
-آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون
مرتضی:اجی من با تو بیام ؟
-اره عزیزم
قبل از شروع اینکه گلامون هدیه کنیم از گلها یه عکس گرفتم
هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون
شب که برگشتیم خونه
یه پست تو صفحه اینستا حسین زدم
""برادر شهیدم امروز اولین سالگرد شهادتت بود
تمام ۳۶۵روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم
امروز تمام دوستان همرزانت آمادن اما جایی تو شدیدا خالی بود
ولی با تمام #سختی_ها
با تمام #انتظارها
با تمام #بغض_ها
با تمام #اشک_ها
به قول همسر شهید صدر زاده ما شهیدمان تقدیم بی بی زینب کردیم
مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است برای آزادسازی قدس
امروز خانوادت صد شاخه گل رز را ب یاد تو تقدیم شهدای گمنام کردن
هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم """"
خداشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم اصلا حوصله درس ، مدرسه نداشتم
روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه
عطیه : رفتید ناحیه ؟
مدارکتون دادید برای سوریه ؟
-اره
عطیه: بهار هم گفتی ؟
-وای نه یادم رفت
عطیه: حالا فردا بگو بابا برن بگن
به احتمال بالایی اجازه میدن
زینب 🙈
-جانم چرا خجالت میشکی ؟
چی شده ؟
عطیه: ب احتمال نودنه درصد پنجم عید عروسیمون بگیریم
-واقعا😳😳
عطیه :اره
اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵فروردین میره سوریه
برای همین میخایم عروسیمون زودتر بگیریم
-پس مدرسه ؟
عطیه :این چندماه اجازه دارم بیام مدرسه
ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان
-اوهوم
فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار هم مطرح کنیم
وقتی اسم فامیل بهار گفتم
اقای کرمی گفتن :به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه
روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم
چون سفرما تا ششم فروردین طول میکشید
عروسی سیدمحمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی (ع)
اتفاق جالب سفرما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم باما همسفر شدن و جالبترش اینکه
آقا محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
تو فرودگاه نشسته بودیم با بهار و عطیه حرف میزدیم
عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که برگشتی دیگه بی تابی هات برای حسین کم شده باشه
بهار:خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داره برای شناخت محسن
عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم
بی بی
عه آقا محسن داره میاد این سمت
من برم پیش محمد
باهم میایم اینجا
بهار :باشه برو آفرین دخترم
محسن :سلام خوب هستید؟
خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید
-سلام ممنون شما خوبی ؟
زخم کتف شما بهتره ؟
ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم
محسن :خانم عطایی فر حالتون خوبه ؟
حس حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم
مخصوصا که از رفقام جا موندم
ان شاالله که منطقه شهادت حسین هم بریم
-ان شاالله 😭
وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت یه متن بنویسم برای حسین بنویسم ؟
بهار:بنویس عزیزدلم
گوشی حسین درآوردم تو اینستا نوشتم
برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم
تمامی بامن باش
تا حضورت را حس کنم
آخ نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم
در حرم حضرت رقیه ،بی بی زینب منتظرم باش
وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده
شماره صندلی من اینطوری بود
من ،بهار ،محسن بود
من از خجالت سرخ شده بودم
مخصوصا وقتی بهار گفت
بلکم این سفر زبان شما دو تا باز کنه
محسن زیر لب گفت :ان شاالله
بعداز چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم
اول مزار شهدای لبنانی زیارت میکردیم
بعد بصورت زمینی اعزام مقتل عزیزانمان میشدیم
آغاز سال ۹۶در کنار مزار شهیدان عماد و جهاد مغنیه خیلی وصف ناپذیری بهمون القا کرد
اونشب در لبنان موندیم
و فردا راهی سوریه شدیم
زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود
افراد اتوبوس راهی سرزمین بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود
فرزندان شهدای همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن پدر کیلومتر ها آن طرف در سوریه بود
و همزمان با کلمه"" بابا """ نعش پدر آمده بود
حالا قرار بود محل عروج پدر ببیند
شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت
یقیین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده
وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم
هرکداممان عکسهای عزیزانمان در این حرم زیبا دیده بودیم
و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود
سراغ محلی رفتم که حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت
یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود
غمناکترین بخشش آنجا بود که دخترکوچکی را دیدم که چادر مادرش میکشید و با گریه میگفت تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست 😭😭😭
و مادر مانده بود چ جوابی بدهد
از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم
-اسم چیه خانمی ؟
**حنانه
-چ اسم قشنگی
بامن دوست میشی حنانه خانم ؟
حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :اخه تو که خیلی بزرگی
ولی باشه
اسمت چیه ؟
-زینب
حنانه :اسم توهم قشنگه
-حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من ی چیزی برات تعریف کنم
حنانه :باشه
-گریه میکردی بابات میخواستی ؟
حنانه :اوهوم
اوهوم
آخه مامان گفته بود بابا اینجاست
ولی دروغ گفته انگار
-مامانا ک دروغ نمیگن
به منم گفتن داداشم اینجاست
میدونی بابای تو ،داداش من آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته
الانم دور همین حرم میچرخن
چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون
دیگه گریه نکنیا
گریه ک کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن
حنانه :یعنی بابایی الان منو میبنه ؟
-اره ولی شب میاد پیشت
که آدم بد خوابن دیگه نمیتونن عمه جون اذیت کنن
حنانه :اوهوم
اوهوم
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است🚫
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
الحمدالله دور حرم خیلی امن بود با بهار راه میرفتیم از حسین شهدای دیگه حرف میزدیم
-بهار😢 حسین چقدر اینجاها راه رفته
بهار: خداشکر خیلی آروم تر شدی
-کاش یه فیلم بود ازش میدیدم
محسن :خانم عطایی فر ببخشید صداتون ناخودآگاه شنیدم
من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع
ازش دارم
-میشه ببینمش
محسن :بله
بهار:ببخشید مامان داره منو صدا میکنه
-بهار کجا میری عه
بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت
محسن: خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم
ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر خیر مزاحمتون بشیم
چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید
وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود
بهار: خخخ مبارک باشه
یه مشت زدم به شانه اش 👊 گفتم :خیلی نامردی بهار
وای گوشیش موند دستم 😣
بهار:خخخخ ببر بده بهش 😁
بدوووو😁
-وای نه من روم نمیشه
عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی دیدیم
همون جایی که داعش برای اینکه نشان دادن شجره خبیثه است هتک حرمت کرد
اینجا همون جایی که وقتی هتک حرمت خون هزاران شیعه و محب علی به جوش اومد مثل #شهید_مهدی_قاضی_خانی
که بااین اتفاق راهی سوریه شد و از حرم بی بی زینب دفاع کرد
چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده ما از دور مقتل عزیزانمان دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم گریه کردم نحوه خوندم برای عزیزدلم
سفر شام تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند رفت
وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد
عطیه من داشت عروس میشد
#ادامه_دارد ....عصر ساعت 18❤️
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال هست
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti