eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم فریبا:الو سلام بهارجان خوبی خانم ؟ -سلام عزیزم شما خوبین؟ همسرتون خوبه ؟ فریبا:ممنون عزیزم زنگ زدم حالتون رو بپرسم -ممنون عزیزم واقعا مدیون شما هستم فریبا:این چه حرفیه خونه ای بیایم ببینمت -آره عزیزم تشریف بیارید قدمتون رو چشم اونروز فریبا و همسرش (مهدی ) اومدن خونمون بعد از چند روز خنده مهمان لبم شد! فریبالبخندی میزند ،لبخند معصومانه اش به دلم مینشیند من هم در جواب خنده اش لبخندی نثار چهره پاکش میکنم با چشمهای درشتم به فریبا خیره میشوم و میگویم: _امروز با خواهر اقا مهدی اعظم خانم اشنا شدم هردو پاسدار بودند روزها از پی هم میگذشت ومن ناراحت از اینکه چرا باید این اتفاق برای من بیوفتد؟ از دانشگاه تازه رسیده بودم خونه گوشی رو از کیف برداشتم و روی میز گذاشتم صدای استرس اور گوشی رو میشنوم ،پیام رو باز میکنم و به صفحه گوشی خیره میشم در جواب پیام براش مینویسم من اصلا بهت فکر نمیکنم و خودمو سرگرم این دوستی نمیکنم... همون روز بابام برام ی خط جدید خرید و گویا قرار بود یه برگ جدید تو زندگیم شروع بشه .....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
❤💐💐💐💐
❤️💙 رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم چادرم را روی سرم می اندازم ارام میشود موج احساسم،چادرم ارام من است زنگ در به صدا درامد -زندگی میشه در رو باز کنی ببینی کیه زندگی :آجی بیا نداست -سلام ندا بیا تو ندا:کجا میرفتی ؟ -محضر برای عقد ندا: بهار چیکار کردی😳 ؟ -خخخ ندا:نخند بگو ببینم کیه -فکرکنم به کمتر از پسر اوباما راضی بشم ندا:بهار بیا بریم بیرون کارت دارم بعد از چند دقیقه ای رسیدیم دستم را روی دستیگره در فشار دادم و کشیدم سمت خودم،در باز شد کیفم را انداختم روی دوشم نفسم را در هوا ازاد کردم و روی نزدیکترین نیمکت نشستم دست راستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهم را به ندا دوختم -ندا چیزی میخواستی بهم بگی؟ چیزی نمیگوید....! زیر لب غر میزنم _بگو دیگه ... چند لحظه مکث میکند چادرش را روی سرش مرتب میکند و میگوید ندا:میای بریم کربلا؟ گیج نگاهش میکنم... به سمتم می اید و میگوید ببخش بهار جون حسابی غافلگیرت کردم توام که قلبت با باتری کار میکنه😄 خنده ام میگیرد.... - پلک هایم را چندبار روی هم میزنم و باز با تعجب میگویم کجا؟؟ ندا:کربلا -‌اگه بشه ک از خدامه اما پول ندارم ندا:دانشجویی میریم وام میدن حالا بیا بریم ثبت نام اینترنتی کنیم ب اصرار ندا میرم برای ثبت نام کربلا سرزمین عشق و ایثار سرزمین تشنگی ها.... بی اختیار اشک میریزم... دستم را روی قلبم میگذارم و برای لحظه ای ارام میگیرم سلام میدهم ....السلام علی ساکن کربلا مدیونتم تا اخر عمر بابای رقیه... میدونم بنده پروری کردی و من رو سیاه رو دعوت کردی ندا:از خدا دیگه چی میخوای بهار؟ باورم نمیشه ک پادشاه عالمین منو طلبیده باشه!! هاج و واج ندا را نگاه میکنم و یکدفه مثل دیوانه ها ارام میخندم.... حتی خیال کربلایت شیرین است.... بار دیگر سلامت میدهم ....سلام دار و ندار زینب کاروانهای دلم همراه من زمزمه میکنند سلام.... این سفر شد باب جدید زندگیم بعد از سه روز اسممون در اومد و معرفی شدیم به بانک ملی برای وام نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم با ندا وام ثبت نام کردیم گفتن یک هفته مانده به پرواز پول وارد حسابتون میشه ندا اسم خودش و همسرش را نوشته بود روز شماری میکردم .... میدانم بروم قلبم آرام میگیرد در حریم یار... گوشه چادرم را جمع کردم به قول ندا زمین را جارو میکردم با این چادر سر کردنم.... از بانک بیرون امدیم ندا مثل همیشه شوخی اش گرفته ادم شوخ طبعی است و نشاطش را حفظ میکند.... -بی تفاوت نگاهش میکنم انگار نه انگار که با من است....! اخر فکرم جای دیگریست خونسرد نگاه ارامم را ب ندا میدوزم ندا نگاهش را ب سمت من میچرخاند و با دستهای گرمش اشک شوقم را از روی گونه هایم پاک میکند ندا:خب حالا گریه نکن بریم دانشگاه ما ببینیم چه خبره ماشین خیابان را دور میزند و به سمت دانشگاه حرکت میکند ندا: بهار حواست کجاست جواب گوشی رو بده -الو سلام مامان مامان :سلام بهار جان اعظم خانم زنگ زدن شمارت رو دادم بهشون گفتم با خودت تماس بگیره -باشه مامان جون داریم میریم دانشگاه اومدم حتما باهاشون تماس میگیرم فعلا یاعلی رفتیم دانشگاه بهمون گفتن ۱۷آذر حرکتمونه اگه کاروان پر نشه ما رو با دانشجوهای تهران میفرستن روی صندلی خشک دانشگاه جا ب جا میشوم و غر میزنم ندا گوشه چشمی برایم نازک میکند ک چته از وقتی اومدیم غر میزنی.... روسری فیروزه ای رنگم را کمی جلو میکشم از جایم بلند میشوم که ندا سریع میپرسد کجا؟ _بریم دیگه کاری نداریم که نگاهم به خانومی می افتد ک موهای زرد رنگش را بیرون داده و هفت قلم ارایش کرده با نارضایتی سرم را پایین می اندازم بهتر است چیزی نگویم... سریع وارد حیاط دانشگاه میشوم ندا با شیطنت میگوید: چرا فرار میکنی اونم ادم بود دیگه😜 زل میزنم به ندا و چیزی نمیگویم! زیر لب میگوید:خب حالا چشماتو برای من کج نکن.... _دیوونه ای ندا دیوونه ندا:والا انگار توام کم از من نداری! همانطور که چادرش را روی سرش جابه جا میکند میگوید: خدایا این دوست مارو تو الویت قرار بده... آمینی میگویم و بلند میخندیم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 توراه برگشت اعظم خانم تماس گرفتن قرار شد برم خونشون باهام یه کار مهم داره .... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم زنگ در را میزنم... فریبا در را برایم باز میکند -أه تو اینجا چیکار میکنی ؟ فریبا : بچه پرو حداقل یه سلام بده بعد ازم سوال کن حواست هست اومدی خونه مادر شوهر منا 😁😁 - خب حالا توام😏 فریبا: خب بفرمائید داخل چرا بیرون وایستادید😝 -اگه اجازه بدی میام از جلو در کنار میروی پشت سرت می ایم از پله بالا می میروم چند تقه ای به در میزنم و وارد اتاق میشوم... -سلام اعظم جان خوبی ؟ اعظم :سلام عزیزم بیا بشین کارت دارم -من درخدمتم اعظم :ببین بهار میخوایم یه بخش از کار زندگی نامه شهدای مدافع وطن رو جمع کنیم میخوام تو این کار رو انجام بدی میتونی؟ چند لحظه ای لبم را گاز میگیرم و مضطر نگاهش میکنم خدایا کربلا و کار شهدا باهم ....! عاشقتم خدا اعظم:خوبی بهار بله خوبم....لبخند میزنم اما هنوز ته دلم میلرزد.... میخندد و نگاهش را از من برمیدارد... فریبا یک دستش را پشت سرش میگذارد و روی مبل مقابلم مینشیند.... دسته ای از موهای خرمایی رنگش را که جلوی چشمش را گرفته پشت گوش میدهد... فریبا: قربونت برم چرا تو شوکی؟! بی اراده لبخند میزنم... -من اسمم رو نوشتم برای کربلا میشه بعد از اون باشه اعظم لبخندی میزند و میگوید اعظم :کربلا با کی ؟ -با دانشگاه -عزیزم هم سفریم ان شاءلله اشک هایم از چشمانم جاری میشود قطرات اشک را با کف دستم پاک میکنم راهی مزارشهدا میشوم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا خیلی خیلی شکرت.... ....عصر❤️ نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم دستم را روی زنگ فشار میدهم مادرم از پشت آیفون صدایش بالا میرود: یبار زنگ بزنی هم میشنوم....! - با صدای نسبتا بلند میگویم قربون مامانم بشم😍 با صدای ارامش بخشش میگوید عه دختر بیا بالا قربون صدقم برو زشته پشت آیفون...! در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم -سلااام مادرم چشمانش را گرد میکند..... چندبار سلام میدی علیک سلام مامان:‌بهار برات یه نامه اومده فقط قسمت فرستنده خالیه من دیگه باز نکردم -باشه کجاست مامان :روی میز اتاقت وام ثبت نام کردید؟ -بله دیگه خبرش رو باید دانشگاه بهمون بده مامان مطمئنی شما نمیخوای بامن بیای ؟ مامان :آره عزیزم برو چادرت رو دربیار بیا یه شربت بخور چادرم را از سرم برمیدارم روی تخت مینشینم و اخیشی میگویم یک لحظه حرف مادرم در دلم میگذرد....قسمت نویسنده خالیه....!!! چشمهایم را میبندم و باز میکنم نامه را برمیدارم.... دستم را از لا به لای موهایم بیرون میکشم سریع نامه را باز میکنم بسم الله الرحمن الرحیم سلام خانم موحد زمانی که این نامه را میخوانید بنده کیلومترها از شما فاصله دارم و در پرواز به سمت فرانسه هستم علت رفتارم رو میگم براتون سه چهار سال پیش عاشق دختر خانمی شدم که ظاهرا محجبه نبود اما چشم و دل پاکی داشت تا توسط دوستاش پاش به بسیج و راهیان نور باز شد تغییر کرد و با یک پاسدار ازدواج کرد این حادثه باعث تنفرم از سپاهیان و بانوان محجبه شد همیشه میخواستم به این قشر اسیب برسونم اما پدرم رو مجبور کردم کمک کنه تا پاسدار بشم قلب و چشمتون منو یاد،گذشته انداخت و انتقام در قلبم زنده شد و دلم خواست حجابتون رو ازتون بگیرم اما ایمان قلبی شما مثل دژ محکمی در برابر من شد و حالا برای درمان بیماری روانیم راهی فرانسه هستم دعاکنید روزی حقانیت پاسداری رو درک کنم حلالم کنید یاعلی 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 مات و مبهوت بار دیگر نامه را میخوانم سلام خانوم موحد....! نامه از دستم می افتد خم میشوم و نامه را برمیدارم... صدای مادرم اجازه نمیدهد برای بار نامه را کامل بخوانم... بهار جان بیا شربتت گرم شد.... .... نام نویسنده: بانوی_مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم من مانده ام و یک نامه که ازم حلالیت میطلبد....! برای خوردن شربت وارد پذیرایی میشوم.... یک جرعه از شربتم را مینوشم مامان :چی شده ؟ نامه از کی بود ؟ -مصطفی مامان :پسره پرو چطوری روش شده نامه بفرسته -مامان حلالیت میخواد این نامه رو بخون.... نامه را میخواند با نهایت ناراحتی میگوید بهار خودت باید تصمیم بگیری به دیوار تکیه میدهم و نگاهم را به مادرم میدوزم با چشمان درشتم به لبهایش خیره میشوم... چیزی نمیگوید صحبتش را به جمله اخر میکشاند خودت میدانی.....! سکوت میکنم... تصمیم گرفتن دراین مورد را به عهده خودم گذاشته اند... ومنم تصمیم گرفتم بگذارم برای کربلا ... روزها میگذرد مادرم درگیر خرید برای آش پشت پای من بود یک هفته مانده به زیارت اربابم... قرار شد به دانشگاه شهید بهشتی برویم و با دانشجویان ان دانشگاه راهی سرزمین عشق شویم... سه روز مانده به رفتنم از همه حلالیت میطلبم و بالاخره روزی که منتظرش بودم فرا میرسد راهی دانشگاه شهید بهشتی میشویم اکثرا یا با مادر و پدرشون بودن یا همسراشون و چند نفری مثل من تنها البته من تنها نبودم....خدا را داشتم جمله شهید اوینی را به یاد می اورم کربلا به رفتن نیست.... به شدن است! شمر هم کربلایی است... مفاتیح را باز میکنم و زیارت عاشورا را زمزمه میکنم میرسم به( و لعن الله....)هایش... خدایا کمکم کن هیچ وقت شامل این لعن الله ها نشوم! مداحی من یه نوکر در به درم... در سالن پخش میشود.... صدای هق هق آرام خواهران و فریاد یاحسین برادران در سالن میپیچد به هق هق می افتم.... ندا کنار من نشسته... چادرش را روی صورتش میکشد.....سرم را روی شانه اش میگذارم... شانه هایش به لرزش افتاده... با صدای مجری سرم را از شانه ندا برمیدارم... دعوت میکنم از خواهر بزرگوارمون خانم موحد برای قرائت دلنوشته کربلایی شون با یه صلوات همراهیشون کنید چادرم را مرتب میکنم و محکم قدمم را برمیدارم دلم میلرزد... ..... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم با پای لرزان از پله های آمفی تتائر بالا میروم صدایم هنوز میلرزد... بسم رب الحسین راه نفسم بسته شده است .... شمرده شمرده و ارام ادامه میدهم اربابم هم اکنون که این دلنوشته را میخوانم فاصله زمانیم با شما کمتر از ۱۲‌ساعت است امروز قریب به هزار واندی از شهادت مظلومانه شما و ۷۲تن از عزیزان شما در دشت کرب و بلا میان دو نهر آب میگذرد آنروز تشنه شهیدتان کردند شدی باب النجاتی برای محبان و عاشقانت آقا بزرگترین اولین عشق شیعه شمایی بغضم را رها میکنم اشکهایم جاری میشود لرزش دستانم و سرگیجه من انقدری واضح بود که برای پایین امدن از پله ها دستم را به دیوار میگیرم... ساعت حرکت ما 5صبح بود خستگی را درچشمان ترنم و زندگی میبینم _بابا بچه ها رو ببر تو ماشین بخوابن منم سرم را روی شانه مادرم میگذارم به مداحی حسین میا ب کوفه کوفه وفا ندارد کوفی بی مروت شرم حیا ندارد گوش میدهم و بی اختیار اشک میریزم حال هوای همه غریب بود چشمم به زوجی میخورد که کمی ان طرف تر نشسته اند...محبت هایشان اساسش عشق به خداست...عشق این است نه ان عشق های پوچ و پوشالی خیابان.... مامان :بهار سرتو بذار روی پام روی پای مادرم به خواب می روم.... خانه ای که همه لباس عربی به تن دارند ومن چادر عربی پیک وارد حیاط خانه میشود همه از خانم و آقا وارد حیاط شدیم ان فرد از پیک پیدا میشود اگر دست از حب حسین نکشید شمارا باهمین اسب به دوزخ میفرستم با عصبانیت میگویم:ما حب حسین بن علی را به بودن در دنیا نمیفروشیم به ثانیه نکشید خودم را زیر سم اسب دیدم با فریاد یا زهرا از خواب بیدار میشوم چندبار چشمانم را باز و بسته میکنم... خودم را در آغوش مادرم می اندازم و بلند گریه میکنم.... مادرم دستانش را روی دستم میگذارد دستانش التیام بخش تمامی دردهای من است... چشمهایم را نیمه باز میکنم نجوایی را میشنوم: خوبی بهار جان؟ تصویر مقابل چشمانم واضح میشود مادرم خم میشود و دستانم را میبوسد... بهار جان ؟مادر! یک قطره اشک چشمانت را رها میکند... خنده تلخی میزنم ....._تمامش خواب بود.... انقدر ناراحت هستم که هر لحظه از ثانیه قبل بیشتر دلم میلرزد.... ماجرای خوابم در کاروان پیچیده بود ....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانوی_مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم بعد از نماز از خانواده هایی که راهی این سفر عشق نبودند خداحافظی کردم... نمیدانم ضامن دعوتم خواهرش است یا دردانه اش .....فقط میدانم هرکه ضامنم شده مرا عبد خود کرده تا اخرین نفسم... مادرم مرا در آغوشش میگیرد و میگوید: بهار مراقب خودت باش خیلی مراقب خودت باش... مادرم چقدر به من ارامش میدهد... دلم یک بغل دیگر مادر میخواهد... وارد اتوبوس میشوم....آخر اتوبوس یک صندلی خالی میبینم کنار زهرا (دوست ندا )مینشینم... بالاخره به فرودگاه رسیدیم... گذر ثانیه ها چقدر شیرین است وقتی که در هر لحظه اش یاد نجف باشم... -ندا شماره صندلیت چنده ؟ ندا :من ۳۴ محمدآقا ۳۳ -أه من ۵۸هستم ندا با شیطنت میگوید یکم بی من بودن رو تحمل کن تا بفهمی چه نعمت بزرگی هستم😝 _اتفاقا خیلی خوشحالم که نزدیک شما نیستم😁 آقا محمد با خنده میگوید:کنار خانوم من بودن سعادت میخواد.... میخندم و میگویم _منم که سعادت ندارم پیش خانوووم شما باشم... هردو باهم میخندند.... ❤️❤️❤️❤️ کنار خانم مسنی مینشینم که از دانشگاه بهشتی هستند....با پسرش امده... اعلام شد که تایم پرواز نیم ساعت دیگر است... ده دقیقه ای میگذرد... مادر:عزیزم شما همون دختر خانمی هستی که دیشب خواب آقا رو دیدی؟ -بله مادر :خوش به سعادتون -ممنون بحثمان ادامه پیدا نکرد .... به نیم ساعت نرسید که اعلام میکنند در فرودگاه نجف هستیم لحظه ای تمام وجودم میلرزد....یک قطره اشک مژه های بلندم را رها میکند با کف دستم اشکهایم را پاک میکنم فاصله فرودگاه تا هتل ما ۴۵دقیقه ای راه است... هم اتاقی هایم را میبینم.... لبخند میزنم _خوبین؟ ممنونم خانم گل😊 با صدای ارامش میگوید شیما هستم و بعد اشاره میکند به دختری که روسری آبی رنگش صورتش را قاب کرده :اینم زینب خانومه.... _منم بهار هستم از اشناییتون خوشبختم ❤️❤️❤️❤️❤️ -شیما بیا بریم،کاروان راه افتاد... با وسواس روسری ام را لبنانی میبندم... _اومدم.... از اتاق خارج میشویم با صدای ندا سرم را برمیگردانم:بیشعور چه باقلوایی شدی😉 مادر آقای جعفری تبسمی میکند و میگوید: ماشاءالله...هزار الله و اکبر دخترم چه نازی شدی... ارام رو به ندا میگویم _فتبارک الله احسن الخالقین😆 ندا لب میزند:حواست به حسادت ماه باشه یه موقع نورت خورشید رو آزار نده...🙂 خیره به صفحه تلفن همراهم لبخندی میزنم و روسری سورمه ای رنگم را کمی جلو میکشم... .... نام نویسنده: بانوی_مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم چفیه را روی چادرم می اندازم.... چه حکایت غریبی است میان این چفیه و چادر... تسبیح سبز رنگی را که از همسر شهید یادگاری گرفته بودم و انگشتر فیروزه ام را که مادرم از آخرین سفرش به برام آورده بود برمیدارم کیفم را دوباره چک میکنم .... با فاصله زمانی۵دقیقه به حرم میرسم از باب الشیخ الطوسی وارد صحن میشوم با آغاز روضه تشیع پیکر آقا اشکهایم جاری میشود دست راستم را بالا می اورم و عرض ارادت میکنم...ممنونم که دعوتنامه ام را امضا کردی... از جایم بلند میشوم ایوان طلا را پشت سر میگذارم با انبوهی از جمعیت روبه رو میشوم بالاخره خودم را ب ضریح مطهر میرسانم و زیارت میکنم آرام و کوتاه قدم برمیدارم ...چرا ک قدم هایم ثواب حج و عمره ای دارد! السلام علیک یابن امیرالمومنین.... آقا جان امشب به لطف و بزرگواریت دیدار حریمت را نصیبم کردی... تو فاتح عاشقان و مرحم دل غریبم هستی! شعری که در ذهنم هست را به زبان می آورم.... هر دل که شکست ره به جایی دارد هر اهل دلی قبله نمایی دارد با آنکه بود قبله ما کعبه ولی ایوان نجف عجب صفایی دارد ❤️❤️❤️❤️❤️ برای قرائت دعای مشلول به حیاط برمیگردم زیر لب میگویم آقا زندگیم را به ضریحت گره زده ام خودت هوایم را داشته باش... شیما چندبار دستانش را مقابل چشمانم حرکت میدهد....با لحن زیبا و خاصش میگوید:بهار کجایی!؟بدجور تو فکری بلند شو بریم هتل... تا از جایم بلند میشوم سرم گیج میرود شیما سریع دستانم را میگیرد بهار خوبی ؟ _ خوبم آروم باش فقط سرم گیج میره....دستم رو بگیر باهم بریم خانم جعفری کمی ان طرف تر نشسته....نزدیک می آید... بهارجان دخترم چیزی شده؟ -نه فقط سرم گیج میره...بخاطر شدت گریه س... محمدحسین هم خیلی گریه کرده یکم بی حاله شکلاتی از کیف مشکی رنگش بیرون می اورد... بیا مادر این شکلات رو بخورفشار توهم تنظیم بشه ... تشکرمیکنم و شکلات را برمیدارم... شیما با خنده میگوید:شیرینی محبتش فشار تورو تنظیم کرد😏 آرام میخندم...! ادامه میدهد:دلم ضعف رفت...تو که فشارت تنظیم شد اون شکلات رو بده من بخورم.... .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم بعد از ناهار بازهم به حرم رفتیم قرار شد تا ساعت ۷حرم باشیم بعد به بحث شیرین خرید سوغاتی بپردازیم از دربی که روبروی ایوان طلا بود خارج شدیم و به بازار روبروی حرم رفتیم ندا:بهار الان بازارو بار میزنه برای زندگی نخودی -خب بچه است همون ابتدای بازار چفیه دیدم بی هوا به دلم افتاد دوتا چفیه جفت بخرم شاید یه بار دیگه آقا منو با همسری از جنس حسینش طلبید ندا: بهار یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست نمیگیا 😜😜 خبریه ؟ -نخیرم حرف درست نکنا همین جوری به دلم افتاد ندا:خدا کند حرف خودت باشه -بله حرف خودمه سرپرست کاروان (آقای کلانتری):بچه ها این مغازه چادرهاش عالیه منو،ندا،شیماو زهرا داشتیم سر چادر خریدن برای مامانا بحث میکردیم که خانم جعفری صدام کرد خانم جعفری :بهارجان دخترم بیا -جانم خانم جعفری خانم جعفری:این چادرها بنظرت کدوم قشنگه برای عروسم بخرم منم با تعجب ی دونه اش انتخاب کردم خانم جعفری به فروشنده با اشاره دست گفت :آقا🖐🖐 اندازه قد این خانم میخام -خانم جعفری خیلی خوشگل شد خانم جعفری : سلیقه ات خیلی قشنگه دخترم زهرا بهم نزدیک شد گفت خوبه والا مردم میان کربلا شوهر میکنن -کوفت خریدمون که تموم شد برگشتیم هتل ماشاءالله ندا بلند گو قورت داده با اون صدای بلندش گفت :بهار به مادرت زنگ زدی؟ -نه هیس چه خبره صدات گرفتی سرت ندا:خب برو یه خط عربی بگیر دیگه -خاب لال بشی ان شاالله از تلگرام حرف میزنم من برم بالا داشتم میرفتم بالا صدای خانم جعفری مانع شد خانم جعفری :بهارجان بیا خط محمدحسین زنگ بزن نگاه خشمگینم به سمت ندا انداختم و گفتم نه ممنون خانم جعفری خانم جعفری:خانم جعفری چیه دختر بگو مادر بهم یهو محمدحسین وارد بحث شد:گفت خانم موحد قابل نیست تماستونو بگیرید مادرتون نگران نشن -خیلی ممنون تماس با مامان گرفتم از نگرانی دراومد .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم روزهای اقامت مان در نجف به پایان رسید امروز راهی هستیم از نجف تا کوفه انقدر بغض هست که ناخودآگاه مسافت نمیفهمی اولین ایستگاه کوفه حرم هست ناخودآگاه زیرلب زمزمه میکنم _مگر_علی_نماز_هم_میخوانند شیدن_و_جز_قاتلینش_شدن _میشوی، تجربه حس دیدارکوفه باشد طلبتان از حضرت سیدالشهدا(ع) .... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم آفتاب دارد غروب میکند.... نزدیک اذان مغرب است دلها بیقرار.... کنار پل ورودی کربلا هم میشود گنبد زرین حرم حضرت سیدالشهدا به چشم میخورد... آن که با خون خود جهان را بیدار کرد... مشتاق زیارتم امروز به عشق دلدارم پا در مسیری میگذارم که عطر نفس های زینب به مشامم میرسد... بعد از غسل زیارت همانند تشنه ای دور از آب به سمت حرم میروم وارد بین الحرمین میشوم.... وارد بین الحرمین میشوم اینجا همان جایی ست که فوج فوج فرشتگان در آن ساکن هستند متحیر میان دوراهی مانده ام یک قطره اشک روی گونه هایم میچکد... قلبم در سینه بی تابی میکند سمت حرم اربابم میروم.... ورودی حرم دیگر طاقت نمی اورم...دستم را به دیوار میگیرم خدایا یعنی خواب هستم!!؟ وارد صحن میشوم....من بقربان علمدارت... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم بعداز یکی دو ساعت از حرم حضرت عباس ب اجبار دل میکنم و به سمت حرم سیدالشهدا میروم... کاش میشد تا ابد اینجا ماند...هنوز نرفته دلم برایت میتپد...بغض چنگ به گلویم می اندازد... اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد... اینجا حسین هست سلام آقایم.... چگونه سلامت کنم که جوابگوی تمام جا مانده ها باشد.... شده ام نائب میلیون ها دل... سلام بابای علی اکبر به نیابت از تمام جامانده ها .....به نیابت هرکسی که دلش اینجاست..سلام فرزند فاطمه... چگونه دلشان آمد سر برادر را پیش خواهرش ببرند؟ زینب را عزادار حسین ،عباس،اکبر و علی اصغرت کنند چشمانم کاسه خون شده.... بهای عشق جان است...کاش میان حرمت بمیرم... آقا جان ببین چ حال مضطری دارم اربابم دوریت درد بی درمان است.... آشفته ام بیا و رو ب راهم کن....منت سرم بگذار و یک لحظه نگاهم کن... آقای من به ابی انت و امی نه به والله کم است همه طایفه من ب فدایت آقا نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti