eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ کفشم را بہ ڪفش دارے میدهم و آرام آرام بہ سمت ضریح میـروم از همـین حالا عـطرش مـستم میکند آقاے مـهربان همـیشہ لحظہ هاے خداحافظے سخت است آن هم با شما ، هـواے شـهرمان دلگیر است...امـا اینجـا وقت آرامـش است و احـساس!فــقط هم بخاطر وجـود شمـا...راستے مـراقب محمـدم باش! آقاجـان بـیـن خودمان باشد! این بار هم بہ محالتان دل بسـتہ ام...محـمدم را برگردان ، بگذار سالم برود مراقبش باش!شمـا میتوانے... شـما کہ داغ جـوان کشیده اے قربانت شوم... سـرباز عمہ تان را اول بہ خدا بعد بہ شما میسپارم! زیارت نامہ ے وداع را میـخوانم و دسـتے بہ در حـرم میـکشم و سلامے میدهم بہ سمـت شبستان میروم وقتے داشتم مے آمدم تو هم از سمـت آقایان بہ شبستان مے آیی قرآنے بر میدارم و دستم را بالا مے آورم مـرا میبینے لبخندے میزنی و با اشـاره بہ یڪ ستون مینشینے کنارت مینشینم و دانہ هاے تسبیحے را کہ از کنار ستون برداشتہ اے در دسـتان میغلتانے و ذکرے را زمزمہ میکنے سرت را بہ دیـوار پـشت سرت تکیہ میدهے قرآن را با صـلواتے باز میـکنم سوره ے نور مے آید...لبخندے میزنم و دستے بہ آیات میزنم و روے صورتم میـکشم میپـرسم : به نظرت اسم بچه مونو چی بزاریم؟ _اگہ دخـتر بود زیـنب اگہ پسر بود علے اڪبر _خــوبہ...!! تو دوسـت دارے چے باشہ؟ _دخـتره میدونم! _از ڪجا میدونے؟ _چـون باباشم میدونم لبخـندے میزنم و بہ چهره ات نگاه میکنم ڪاشکے شبیہ تو باشد لااقل وقت هاے دلتنگے بہ چهره اش نگاه میکنم و یاد تو می افتم! _موهاشو خرگوشے ببند هر وقت میخواد بیاد پـیش من لباس تور تورے تنش کن! _مگہ تو کجا میخواے برے؟ ســڪوت میکنے و دوباره رویت را آن طرف میکنے و بہ ذکرهایت ادامہ میدهے دلـم میـگیرد! تـو برمیــــگردانے مگــــر نہ؟! خـــودت گفـــتے...یادت هــست...قول داده بودے! قرآن را میـبندم و سرجایش میگــذارم و دوباره بہ پیـشت میـنشینم ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ نــــزدیڪ ایـستگاه سـاک هارا روے زمیـن میگذارے و بہ ساعت نگـاه میـکنے با نالہ میگـویم : مــحمـــــد دستم درد گرفت وایـنستا نگـاهے بہ سـاک های توے دستم میکنے و میگــویی : بریم... وارد سـالن ایسـتگاه میـشویم باد خنڪ کولر بہ صورتم میخورد ســاڪ و کولہ هارا روے صندلے میگذارے و بہ سمت مسـئول ایـستگاه میروے روے صندلے مینشینم و پاهایم را تڪان میدهم... بعد از چنـد ثانیہ بر میگـردے و میگویے : نیم ساعت دیگہ قطار میرسہ...چیزے میخواے برات بخرم؟ وقتے بہ فروشگاه نگاه میکنم یاد اولین روزمان می افتم با خنده میگویم : هنـوز خوراڪی های اون موقع هست! مے خواستم از داخل ڪیف غذایی را در بیاورم کہ سربندت با شیشہ عطرے از توے کیف روے زمین مے افتد... شیشہ میشکند و همہ ے عطر پخـش مے شود... هل میـشوم تا خواستم شیشہ هارا جمع کنم با نگـرانے دستم را میکشے و میـگویی : دســـت نزن...باشہ جمع میکنم بشین روے صندلے با دیدنت سربندت انــگار کہ ســــنگ گداختہ اے را روے قلبم گذاشتہ باشند قلبم تیر میـکشد و با نالہ میـگویم: وااااااااااے محمــــــد؟ همــینطور کہ در حــال جمع ڪردن شیشہ هاے عطرے با نگـــرانے نگاهم میکنے و میگویی : چـیشد؟؟دسـتتو بریدے؟ _نــــــــــــہ...سربندت... شیشہ هارا جمع میکنے و ارام بین دستانت میگذارے و بہ سمـت سطل زبالہ میـروے قـرار بود سـربندت را نذر بـرگـشتنت بہ ضریح یا جایے از حرم ببندم...کہ بہ کلے یادم رفتہ بود...حالا چہ میــشود؟! ســربندت خـیس شده...و بوے عطر حرم تمام ایستگـاه را پر میـکند...دلم مــیگـیرد و چـشمانم خــیس میــشود امــا جلوے خودم را میـگیــرم کـنارم میـنشینے و با لبخنـد میگـویے : با موفقیـت انجام شد! _یادم رفت ببندمـش... _فداے سرت خانومم ببندش رو پـیشونے من! _بــازم قول میدے برگردے؟ سڪـوت میکنے...از این سڪـوت هاے بے موقع ات خوشم نمـی آید دوباره میـپرسم : چــرا قول نمیدے؟ _مــرگ دسـت خداست...واسہ چیزے ڪہ دسـت خداست قول بدم؟ لــجم میگـــیرد...مـثلا مــا داریم یڪ خانواده ے سہ نفره میـشویم بے حــوصلہ ساڪ را بر میــدارم و بہ سـمت ریـل میروم ... فردا ظهر❤️ نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💚❤️ رمان مسافر عاشق❤️💚
﴾﷽﴿ ســـرت را روے زانوهایم گذاشتہ اے و روے صندلے کوپہ مان خوابیدے سـاعت نـزدیڪ چهار صـبح است و من همـچنان بیـدار... اصــلا میلے بہ خـوابیدن ندارم ، دوسـت دارم تا آخر بیدار باشم و مدام بہ چهره ات نگـاه کنم هـر چہ بہ روز هاے آخـر نزدیڪ میشویم هـواے دلم بارانے تر مـیشود چـقدر آرام خوابیده اے... دکمہ ے صلوات شمارم را مدام فـشار میدهم و صلوات میـفرستم قصد تمـام نذر هایم هم یکیسـت اینکہ دوباره بیایے... فـضاے کوپہ و کلا قطار خیلے آرام است فقط صداے حرکت قطار روے ریل مے آید... دستے بہ صورتت میکـشم و مو ها و محاسنـت را مـرتب میکنم ، از وقتے آمدے هنوز ریش هایـت را ڪوتاه نکردے! انــگار میـخواهے خودت را شبیہ شـهدا کنے! یادم مے آید قبلا دوران نامزدے امان عکسے را نشانم دادے و گفتے: وقـتے گفتن یه عکس از شهید بدین بزاریم سر کوچہ ها تو اینو بده! بعد خندیدے و ادامہ دادے : حداقلش تعداد رفـت آمداے ڪوچہ زیاد میشہ! قیمـت خونہ ها میره بالا... عکسے کہ لباس نظامے مشکے رنگے بہ تن داشتے اسلحہ ات را روے شانہ ات انداختہ بودے و چفیہ اے هم دور گردنت گذاشتہ بودے...عینڪ دودے مخصوص رنـجر ها را هم گذاشتے کہ حسابے بہ دلم نشست! خیلے آن عکست را دوست دارم!یادم اسـت در دلم چقدر قربان صدقہ ات رفتہ بودم! آن موقع ها خجالت میـکشیدم مستقیم بهت بگویم فقط عکـست را تصویر زمینہ ے گوشی گذاشتہ بودم تا متوجہ شوے! در دسـتت هم یڪ طرف حلقہ مان و در دست دیگرت انگـشتر عقیقی بود! هـــعے...چہ ساده از بودنت خـوشحال بودم! وقـت هایے هم کہ بہ ماموریت میرفتے هـرشــب با یڪ پیام کوتاه و عاشقانہ دوسـت داشتنت را اعلام میـکردے! یڪ عشق بی ریا...حلال...شیرین! یڪ عشق آسمـانے! مـــرد بودن را جـــورے نشانم دادے کہ تمـــام وقــت ها از بودن در ڪنارت احـساس امنیت و آرامش میڪردم... آهاے آقاے قصہ هایم! زندگے شیرینے را برایم ساختہ اے... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ _الــسلام علیڪ ایها النبے و رحمتہ و برکاتہ...السلام علیـنا و علے عباد اللہ صالحین...الــــــسلام علیـکم و رحمتہ و البرکاتہ...! نمازم کہ تمام میشـود سجده شڪر میروم و بعد از آن نماز خانہ ے قطار را ترڪ میکنم وقتے وارد اتاقمان میشوم چــادر را عوض میکنم و دوباره چـادر مشڪی ام را سرم میگذارم نمــاز تو هم ڪہ تمام مـیشود در اتاق را باز میـکنے و وارد ڪوپہ میشوے با لبخند میگویم : قبول باشہ _قبول حـق _براے من دعا ڪردے؟! _آره عزیزم من همیشہ برات دعا میکنم آستینت رو پایین میکشے و ڪنارم مینشینے بعد بہ صورتم نگاه میکنے و میپرسے : نخـوابیدے؟! هـل میشوم و دستے بہ صورتم میکشم و میگویم : چطور؟ _چشمات قرمز شده _نہ… _نہ‌؟!!! _نہ...چرا...چرا...یعنے خوابیدم...ولے وسط حرفم میپرے و با تحکم میگویی : نخوابیدے...معلومہ _نہ...خوابم نبرد _مـیشہ بپرسم چــرا؟؟؟؟؟ _چـون...خب...خوابہ دیگہ یوقت میاد یوقت نمےآد! بعد با خنده اے مصنوعے میخواستم بحث را عوض کنم کہ دوباره بین کلامم میپرے و با جدیت میگویی : اینجورے فقط خودتو اذیت میکنے چیزے از آینده ے من عوض نمیشہ... ناراحـت میشوم و بغض میکنم بعد از سکوت بلندے میگویم :شاید دوتا دونہ صلوات بیشتر ، سرنوشت آدما رو عوض کنہ...اصلا اگہ اینم نباشہ حداقل...حداقل... حداقل خاطره هاے بیـشترے ازت توے ذهنم میمونہ! سکوت میکنے و چیزے نمیگویے نفس عمیقے میکشے کمے نزدیڪ تر میشوے و سرم را روے شانہ ات میگذارے و میگویی : بخواب عزیزم! دلم میگیرد...بہ سختے بغضم را فرو میدهم و آرام چشمم را میبندم...اما اینقدر خـستہ بودم ڪہ بعد از چند ثانیہ خوابم برد! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ یڪ لحظہ از جا میپرم! با خنده مـرا نگہ میداری و میگویی : بیدار شدے؟!!ببخشید خیلی سعے کردم تکون نخورم...رسیدیم! چند ثانیہ با تعجب نگاهت میکنم اما بعد یادم مے آید کہ توے قطار بودیم...! هـوا روشن شده...چـادرم را روی سرم مـرتب میکنم و از کوپہ خارج میشویم...دلم برای خانہ امان تنگ شده بود...تا وقت رفتنت سیزده روز مانده!یادم باشد حتما اتاق دوم را براے کودکمان مرتب کنیم! هر چند کہ هنوز جنسیتش مشخص نشده... یڪ ساعت بعد بہ خانہ میرسیم کیف و کولہ هایمان را وسط هال می گذاریم بہ سمت اتاق خواب میروے من هم چادرم را در میارم و روے دستہ ے مبل میگذارم با صداے بلند میگویی : یکم استراحت کن خانوم...بعد از ظهر میخوام یہ جایی ببرمت! روے مبل مینشینم و دستم را زیر چانہ ام مے گذارم و بعد میگویم : ما که تازه رسیدیم! لباست را عوض میکنی و از اتاق بیرون مے آیی حال عوض کردن لباس هایم را ندارم...دلم گرفته است...مدام بہ دنبال چیزے ام کہ مرا از این حال در بیاورد...آرامم کند...میدانم الان نباید اینطور باشم...باید قوت قلبت باشم...باید امیدوارت کنم...امـا... در یـخچال را باز میکنے و بطرے آب را سر میکشے و بعد میپرسے : آب میخورے؟ _نہ... _سیب چی؟! _نہ... _موزم هست _چیزے نمیخورم محمد _از دیشب تا الآن چیزے نخوردی _گشنہ ام نیست با کلافگے در یخچال را میبندے از جا بلند میشوم و بہ سمت اتاق میروم...خودم را روی تخت می اندازم ، بدون اینکہ مانتو و روسرے ام را در بیاورم... بہ عڪس روی کنار تختے خیره میشوم... یک عڪس دو نفره از من و تو...! اصـلا راحت بگـویم...خیلے نا امید شده ام...حوصلہ ام سر میرود...رفتارم شبیہ انسان هاے افسرده شده است! من نباید اینطور باشم...باید دلگرمت کنم...باید پشـتت باشم...اما...اما مے ترسم! از اینکہ این عکس ها همینطور دو نفره بمانند مے ترسم! از اینکہ یکے بیاید و دیگرے برود...از اینکہ آرزوے داشتن یڪ عکس سہ نفره در دلم بماند...از نبودت می ترسم! هنوز سیزده رو مانده...اما از آن روزهایے کہ حسرت همین سیزده روز را می خورم میترسم... ڪاش هیچوقت روزها شـب نشود و شـب ها روز نشوند... ڪاش هیچ وقت تمـام نشوند... آرے!من اینگونہ ام...خیلے دلم گرفتہ است...خیلے... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
سلام همراهان همیشگی کانال. لطفا نظرات خودتون راجب رمان مسافر عاشق بفرستید به ایدی زیر. @Fatemeh6249
💐💐💐💐
💚❤️رمان مسافر عاشق❤️💚
﴾﷽﴿ _خـوابیدے؟! رویم را بر میگردانم بہ چارچوب در تکیہ داده اے و در دستت یک لقمہ نان است بہ سمتم می آیی و لقمہ را بہ طرفم می گیرے میگویی : بخور هیچی نخوردے سرم را بہ علامت منفی تکان میدهم نزدیک ترش می آوری و با جدیت میگویی : مریم! می نشینم و نان را از دستت میگیرم با اینکہ اصلا میلے بہ خوردنش ندارم براے دلخوشی ات یڪ گاز میزنم لبخند میزنے و نگاهم میکنے _چـرا لباستو عوض نکردے؟ _حوصلہ ندارم کنارم روے تخت مینشینی و روسرے ام را در می آورے موهایم را مرتب میکنی و می گویی : حـالا استراحت کن! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ با هم در جـنگل قدم میزنیم...با دوستان و همسـرانشان بہ جـنگل آمدیم من با این خانم ها یک وجہ مشترک دارم آن هم این اسـت کہ آنها هم مثل من روز ها منتظر مردشانند تا از سفـر برگردد! کمے روحیہ ام بهتر شده است... _خانمے؟میخـواے برات دلبرے کنم؟ می خندم و جواب میدهم : چـطورے؟ _فـقط تمـاشا کن...! بعد بہ سمـت دوستانت میدوے و داد میزنے : حـالا نوبت من...برید ڪنار! آنها نزدیڪ یک گودال نسبتا بزرگ وایستاده اند! بہ سمـتشان می دوے و یڪ آن خودت را پرت میکنے در گودال دلم میریزد...سرجایم خـشک میشوم و با تعجـب و دلهره نگـاهت میکنم امـا تو با چند حرڪت ورزشے دوباره بالا مے آیی! نفس عمیقے از روے آسودگی میکشم و در دلم میگویم : دیوونہ! با خنده بہ طرفم میدوے دستم را مے کشے... در همان حالت میپرسے : خوشـت اومد؟ _دلبریت این بود؟ _دیگہ ما جور دیگہ اے بلد نیستیم مے خندم و چیزے نمی گویم یڪ دفعت دسـتانم را میکشی و مرا بہ جایی دور از جمعیت میبرے!! بہ دنبالت مے آیم سر جایت می ایستی و میگویی : چشـماتو ببند! با تعجـب نگاهت میکنم دوباره میگویی : ببند دیگہ... دستانم را جلوے صورتم میگیرم _حالا تا بیست بـشمار... شبیہ بچہ ها بہ چیز هایی کہ میگویی گوش میدهم _یڪ...دو...سہ... و تا آخر میشمارم نوزده...بیست! چشـمانم را باز میکنم...گم میشوے...با خنده میگویم : قایم باشڪ بازیہ؟؟ چیزے نمے گویی...بہ دور و برم نگاه میکنم تا پیدایت کنم... پـشت درخت ها...بوتہ ها... اما نیستے...کم کم خودم هم انرژے میگیرم... اصـلا...مریم! تو باید شـاد باشے...باید بہ مردت این شادے را انتقال بدهے...اینجورے میخواهے بدرقہ اش کنے؟!! بلند میگــویم : الآن پیـدات میکنم... _اگہ میتونے... رد صدایت را میگیــرم و بہ دنبالت مے آیم اما نیستے! تمـام جاها رو میگردم...معلوم نیــست کجایی! همـینطور کہ بہ دنبالت میگردم ناگهـان روبرویم سـبز میشوے! هـل میشـوم و دستم را روے قلبم میگذارم از بالاے یڪ درخت میپرے بلند میشوے و دسـتانت را بہ هم میزنے با خنده میگویم : بالاے درخت بودے؟؟ با لبخند پلکے بہ علامت تایید میزنے _دیوونہ اے بخدا...! _تو هم میـتونے دیوونہ شے؟!!! با شیطنت بہ چشـم هایت زل میزنم و در ذهنم یڪ میڪشم...! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ بہ دور و برم نگـاه میکنم... چیــزے بہ ذهنم نمے رسد...چـکار کنم؟! چــشـمانم را ریز میکـنم و بہ صورتت زل میزنم با حالت پیروزمـندانہ اے نگـاهم میکنے...همــانطور چــشم هایم را مے بنــدم و خــودم را بہ سـمتت پرت میـکنم! احـتمالا فکرش را هم نمیڪردے دیوانہ تر از تو ام! مــرا محڪم میگیرے و باهم روے زمیـن مے افتیـم... متعـجب نگاهم میکنے و چـیزے نمے گویی...لبــخند شیـطنت آمیزے میزنم و از رویـت بلنـد مـیشوم ، بلــند میشوے و پشـتت را تمــیز میڪنے _وااااے محـمد خیلے کثیف شدے... _بہ لطف شمـا _مـن کہ بد جــایی نیافتادم! با حالتـے نگـاهم میڪنی و میـگویی : چـقد رو دارے! مے خندم و بہ لباست میزنم...با هم بہ سـمت بقیہ میرویم...در راه میگویم : میاے مسابقہ؟ بدون ایـنکہ منتظر جــوابت باشم با تمــام وجـــودم می دوم و تـو هم پـشت سرم بہ دنــبالم مے آیی آنـقدر مے دوم کہ پاهایم سـست میـشوند اما در همــان حالت میخـندیم...باز هم با تمــام وجـودمان! آنـقدر مــیخندیم کہ گـونہ هایمان هم سـست میشـوند!میــدوے تا بہ من برســے چــادرم را میـگیـرم تا زیر پاهایم گــیر نڪند مـدت ها بود کہ اینـگونہ خوش نمے گذشـت بہ من و تو... روز خــوبے بــود...براے مــن و تـــو... نہ نہ...مــن و تـــــو و ڪودکمان! ... عصر نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💚❤️رمان مسافر عاشق❤️💚
﴾﷽﴿ نــزدیڪ جمعیت کہ میشـویم صــدایم میــزنے می ایستم ... نفــس نفـس زنان بہ من میرسے شانہ هایم را میگــیرے و میگـویی : وایــس...وایستــا... خم میـشوے و دستت را بہ زانو هایت تکیہ میدهے...ڪمے کہ آرام میشوے دستم را میگیرے و با لبـخند میگویی : نـدو خانومے...میبینن زشتہ... از غیرتے شدنت خوشـم مے آید نمے خواهے حتے ڪوچکترین رفتـار هاے سبڪے از من ببینے... * * * * * * پـنج روز از پانزده روزت گذشتہ اسـت و فقط ده روز تا رفتنـت باقے مانده... امروز خانواده ات را براے شام دعوت ڪرده اے...لیـست بلند بالایے را بـرایت نوشتہ ام تا تهیہ اش ڪنے... همیشہ از این کارها حـرص مے خورے...اما براے سر بہ سر گذاشـتنت بهانہ ے جالبے است! خانہ را مرتـب کرده ام...شستنے هارا شـستم و تمـام در و دیوار هارا غـبار روبے ڪردم... هـنوز هیچڪس قضیہ ے کودکمان را نمے داند! مے خواهے امـشب خانواده ات را مـطلع ڪنے...فقط نمے دانم با خـجالتش چہ ڪنم؟!!صـدای زنگ خانہ بلند میشـود ڪنار آیفون می روم و تـصویر ڪوچکی از تو کہ در دسـتانت چـند پلاستیڪ دارے ظاهر مے شود لبـخند مے زنم و در را باز میکنـم...بـعد از چند دقیقہ در را باز میکنے و خوراڪے ها را روے زمیـن مے گذارے... ڪفش هایت را جـفت کفشم روے جاکفشی میگذارے و سلام میڪنے بہ سمتت مے آیم و جـوابت را میدهم...لـیست خـرید را روبـروے صورتم می گیرے و با خـستگے می گویی : ماموریت انـجام شد...امـر دیگہ اے نیسـت؟! کاغذ را می گیرم و با خـنده میگویم : نہ فعلا...مے تونی بشینے تا ماموریت بعدے... نـفسے از روے آسودگے میکشی و پـاڪت هاے خرید را روے اوپـن آشپـزخانہ میگذارے...از میـوه هایت چـندتایی را آب میزنم و در بـشقابے میچـینم چـشمم بہ ڪاغذ خرید مے افتد...با دسـت ڪج و کولہ اے نوشتہ اے : خـستہ نباشے همـــســرم! آرام میـخندم و ظرف میـوه را روبرویت روے میـز میگذارم! شـبکہ هاے تلوزیـونے را مدام عـوض میکنے...پـرتقالے را بر میدارم و بـرایت پوسـت میکنم تکہ تکہ اش میکنم و یڪے را جلوے دهانت میگیرم رویـت را از تلوزیون بہ سـمتم می کنے می خواستے پـرتقال را از دستم بگیرے کہ مانع میـشوم تا خـودم در دهانت بگذارم... _اَ ڪن! با حالـت خنده دارے دهانت را باز می کنے و می گویے : اااااههههههه مے خنـدم و تکہ ے پرتقال را داخـل دهانت قرار میـدهم! بـعد از مزه ڪردنش صورتت در هم میرود مـعلوم بود تـرش مزه بود از قـیافہ ات خـنده ام مـیگیرد بعـد از چـند ثانیہ می گـویم : مـحمـــدم بیا تــلوزیونو ببـریـــم اونــــــور... دستے بہ موهایـت میکشی و میگویی: بیـخیال خانومے حسش نیسـت بلنـد میشـوم تا خـودم دسـت بہ ڪار شوم امـا با دیدن حـرڪتم فورا از جـایت بلند میشوے و میگویی : دسـت نزن...بشین سرجـات خودم میـکنم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ از رفـتارت شـرمنده میـشوم با اینکہ خـستہ اے اما دلـت نمے خواهد باز هم من ڪار کنم! * * * * * * مائده ڪوچولو برادرزاده ات تازه سہ سالگے اش تمام شده... خیلے بہ تو وابستہ اسـت! مـادرش موهایش را چـترے زده و دو طرف را خرگوشے بستہ است موهای کـوتاه و بامزه اش بیـشتر از پیش جذابترش ڪرده! پیراهن ڪوتاه و ملوسی هم بہ تنـش کرده... لباس شیرے رنگ با گل هاے ریز صورتی و بنـفش ڪفش هاے صدادار و کوچکش را بہ زمین مے کوبـد تا برایـش بوق بزند!! بغلـش مے ڪنے و بہ آشـپزخانہ پیـش من مے آوریـش براے آخریـن بار سـوپے کہ پختہ ام را هم میزنم و شعلہ را خامـوش میکنم بہ پـیشت مے آیم و باهم بہ جمع مهمـان ها می پـیوندیم چـادر رنگے ام را روے سرم مرتب میکنم و کنارت روے مـبل مینشینم رو بہ مائده می گویم : سـلام عزیز دلم!خوبے؟ سرش را تڪان میدهد و عروسـک دستـش را آن طرف و این طرف میکند روے پاهایت می نشـانے اش و گوشہ ے گوشش را می بوسے و میـگویی : بلدی شـعر بخونے؟ سـرش را بالا و پایین میڪند _آفــــــــرین...چندتا؟ انگشـت های ریز و کوچکش را باز میکند و با ناز بچہ گانہ اش میگوید : ده تا بلدم! مـهمان ها از شیرینے اش سر سوق مے آیند و هـر ڪدام بہ نحــوے تشـویقش میکنند بہ چهره ے زیبایش نگاه میکنم...کمے هم بہ تو شباهـت دارد! با لبـخند دسـتش را میگـیرم و میگـویم : حالا بـخون ببینیم... همہ سکوت میکنند او هم با همان لحن شیرینش میخـواند : یہ توپ دالم قیلقیلیہ...سخ و سیفیـد و آبیہ...میزنم زمـین اَوا میـره... وقتے شعرش را تمـام میکند براش دسـت میزنیم و او از خجــالت در آغوشـت جمع میـشود! تو هم آنـقدر ذوق میکنے و فــشارش میدهے کہ جـیغش در میاید!! حـــسودے ام مــیشود...در دلم میگـویم اصـلا اگـر با برادر زاده ات اینگونہ اے حتمـا بعد از بہ دنیا آمدن زینـب یا علے اڪبر کوچکمـان دیگر بہ من نگاه هم نمیکنے... از فکر احمقانہ ام خنده ام میگیرد و میگویم : مگر میـشود کسی کہ اینقدر محبـت و احترام را آموختہ همسرش را از یاد ببرد؟!!! واقعا میـــشــود...؟! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ روز هشـتم هم از روز شمارم گـذشت...با اینکہ هر روز شکستہ تر و آشفتہ تر میشوم اما مجبورم مثل بازیگرے تمام رفتارهایم را با تو نـقش بازے کنم شاید هم مثل عروسـک خیمہ شب بازے کہ شرایـط زندگے اش او را بہ بازے وا میدارند... چـــون تو نباید بشکنے... باید استوار بمانے... تا تسلیم نـشوے... تا استوار بمانے... تا بتوانے دفاع کنے... اشکالے ندارد تمـام این تلخے هاے شیرین را بہ جان میخـرم ، فـداے عمہ ے سادات!برو دلبــرم... بہ خدا سپـردمت...فقط اے کاش نخـواهد بنده ے عزیزش را پـیش خودش ببرد! دفترچہ ے خاطراتم را از قفسہ ے کتابخانہ ڪنار انبوهے از کتاب ها بر میدارم تا دوباره با او درد و دل کنم... بــســمـ ربــ الــحـســـینـ و الشـهدا مے شنوے؟می شنوے خدایا...آنقدر پـشت خط می ایستم تا اخـر جوابم را بدهے همانظور کہ در افکارم با خدا صحـبت میکردم متوجہ نوشتہ اے کہ بی اراده و بے توجہ چنـد ثانیہ قبل نوشتمش مے افتم...دلم میلـرزد...وسـط دفترچہ ے چوبے ام با خـط درشـت نوشتہ بودم: "شـــهادتت مــــبارڪ محمــــدجان" "شهیـــد محمــــد بالامنـــش" ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ✳️ نظرات خود در مورد رمان ارسال کنید⬇️⬇️ @Fatemeh6249
💐💐💐💐
❤️💚رمان مسافر عاشق❤️💚
﴾﷽﴿ چـند ثانیہ نگاهش میکنم...اشکے از گونہ هایم سر میخورد و روے خـطوط موازے برگہ ے کاهے خمیدگے ایجاد میکند...هدفم چہ بود؟انگـار میـخواهم خودم را آماده کنم... آماده یڪ اتفاق...! تـا فڪر از دسـت دادنت در سـرم آمد با حـرص روے نامت را خط خطے میکنم... خـودکار را بین برگہ ها میگذارم و از پـشت میز بلند میـشوم صداے باز شدن در مـرا بہ اتاق هال میکشاند...در راه فورا صورتم را پاڪ میکنم ڪفش هایت را در مے آوری...دسـت بی موهایم میکشم و مرتبشان میکنم با لبخنـد بہ استـقبالـت مے آیم سـلام گرمے میکنم و دسـتم را روے شانہ ات میگذارم لبخند بے روحے میزنے و سلام کوتاهی میکنی... تعجـب میکنم انگار چندان حال درستے ندارے ڪیف دستے کوچکت را میگیرم و روے میز عسلے رنگ میگذارم ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti