eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سخنان بزرگان
💯 -متاسفم شیرین...من از شوهرت که حالا شوهرمه ام! تمام رگ های بدنم تیر می کشند. از من؟! خورشید از شوهر من بود؟ دوست و همبازی کودکی ام؟ دختردایی ام از شوهرم است؟! خورشید دستم را می گیرد و روی شکمش می گذارد: -ببین؟ هفت ماهشه! فقط دو سه ماه از ازدواجتون می گذشت که امیر بهت کرد! می فهمی؟ بهم می گفت دوستت نداره! امیر با عقبش می کشد و عربده می زند: -خفه شو خورشید! اما او بی رحمانه ادامه می دهد و حقایق تلخ و زندگی ام را در صورتم می کوبد: -می گفت میخواد طلاقت بده چون عاشق منه! اومد سراغ تو واسه تحریک حسادت من! اصلا قرار نبود کار شما دو تا به بکشه. با هم حرف زده بودیم تصمیم گرفت تو همون دوران نامزدی تمومش کنه ولی پسره ی احمق حالا که من بچشو تو شکمم دارم و زن قانونیشم اومده میگه عاشق تو هم شده... دستی روی شکمم گذاشتم چطور می‌تونستم بگم منم ۶هفته است باردارم؟!😭💔 https://eitaa.com/joinchat/897646641C5b0033b0a8
هدایت شده از 
-دِ بده . تک ای کردم و گفتم: دیشب تو را ز تشبیه به ماه کردم. با حرکت و ابرو به اشاره کردم و با ادامه دادم: خاک تو سرم تو زشتی من کردم. همه خندیدیم و با بدجنسی گفت: مژده ای دل که نفسی می آید. با به خودش اشاره کرده و با لبخند گفت: خوب مگر گیر کسی می آید؟😆🤦‍♀ ❌ظرفیت محدود میباشد❌ 👇♨️👇♨️👇♨️👇♨️👇♨️ https://eitaa.com/joinchat/228196488C9a68984405
هدایت شده از سخنان بزرگان
...😱😱 با حرص گفت:نشنیدم کن با اب دهانمو صدا دار قورت دادم... اما اون بی اهمیت و با فریاد تکونم داد:بگو ببینم چرا شدی بنال ببینم چی زدی!... سعی کردم پس بزنم و گفتم:تو من نیستی فقط یه اسم مسخره تو شناسناممه که فقط به با حرص بازومو کشید سمت اتاقی و همزمان: خوب پس بهتره جور دیگه ایی بهت کنم که من کی تو میشم با ترس خودمو میکشیدم عقب اما نکرد و منو برد تو اتاق. اشک هام جاری شد با هق گفتم:ولم کن عوضی با حرکتی که کرد...😱😱 https://eitaa.com/joinchat/2164916369Cc9b71f39f2
هدایت شده از سخنان بزرگان
⭕️ دو ماه قبل ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که ندارد. معاینات هم نشان داد که نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقیق متوجه شدند که😱👇 ...بیشتر بدانید ...بیشتر بدانید
هدایت شده از سخنان بزرگان
⭕️ دو ماه قبل ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که ندارد. معاینات هم نشان داد که نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقیق متوجه شدند که😱👇 ...بیشتر بدانید ...بیشتر بدانید
هدایت شده از سخنان بزرگان
⭕️ دو ماه قبل ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که ندارد. معاینات هم نشان داد که نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقیق متوجه شدند که😱👇 بیشتر بدانید ..بیشتربدانید
هدایت شده از سخنان بزرگان
⭕️ دو ماه قبل ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که ندارد. معاینات هم نشان داد که نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقیق متوجه شدند که😱👇 ...بیشتر بدانید ...بیشتر بدانید
هدایت شده از سخنان بزرگان
⭕️ دو ماه قبل ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که ندارد. معاینات هم نشان داد که نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقیق متوجه شدند که😱👇 ...بیشتر بدانید ...بیشتر بدانید ...بیشتر بدانید
هدایت شده از سخنان بزرگان
⭕️ دو ماه قبل ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که ندارد. معاینات هم نشان داد که نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقیق متوجه شدند که😱👇 ...بیشتر بدانید ...بیشتر بدانید ...بیشتر بدانید
هدایت شده از 
🚫 این خانم به پزشک مراجعه کرد و گفت سه تا بچه‌ دارم که چهره‌هاشون و🤯😭 🈴پزشکا بعد از آزمایش‌ ژنتیکی فهمیدن که این خانم در طول😱😳😨👇 https://eitaa.com/joinchat/683474953Cd141688fae 🔞اگه داری نبین چون مو به تنت سیخ میشه🩺👆
هدایت شده از سخنان بزرگان
🚫 یه خانم به پزشک مراجعه میکنه و میگــه ســه تا بچـه‌ دارم که و🤯😭 🈴 بعد از آزمایش‌ ژنتیکی فهمیدن که این خانم در طول😱😳😨👇 https://eitaa.com/joinchat/683474953Cd141688fae 🔞اگه چیکار میکرده فقط مو به تنت سیخ میشه😭👆
🔴 اُمّ سلمه به پیامبر (ص) عرض کرد: اگر زنى دو بار کند، و آن زن و هر دو شوهرش، پس از مرگ، اهل باشند، در بهشت با کدامیک از دو شوهر خود به سر خواهد برد؟😳 حضرت فرمودند ... 🔴ادامه اینجا سنجاق شده👇 https://eitaa.com/joinchat/4016833072C9dda66533c
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍️ 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» 💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... 🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷