#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3652
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3663
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #نشانی_عاشقی #نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن #قسمت_ششم حدود ساعت هفت صبح است که با صدا
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_هفتم
بلاخره بعد از دوهفته صیغه ی محرمیتمون رو خوندیم برای اینکه راحت تر باشیم.
البته با مخلفتای زیاد مادر نیما....
صدای بوق ماشین نیما بلند میشه...؛قرار شده با نیما و نگار بریم خرید😐
البته فقط قرار شد امروز بیاد به اصرار مامان نیما😑
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.به سمت ماشین نیما میرم.نگار صندلی عقب نشسته
بالبخند در جلورو باز میکنم و میشینم.
نیما لبخندی میزنه و میگه
ــ به به خانوم بصیــــری...
من ــ بزار برسم بعد شروع کن.
نگار از پشت دستش رو دور گلوم میندازه
ــ چطوری عروســــ؟
ــ مرض... ببینم کش این یکی رو هم پاره نمیکنی
ماشین راه میفته...
نگار لبخند مرموزی میزنه و میگه ــ بیاین بازی!
نیما ــ چی؟
ــ اینجا نگه دار تا بهت بگم!
نیما کنار خیابون ترمز میکنع
نگار ــ هر کدومتون ۱۰ ثانیه وقت دارین که یکی از رازتون رو براهم بگین هر کسی هم نگه باید برای من بستنی بخره....
من ــ خب چرا گفتی نگه داریم!
نگار ــ چون من میرم مزون پیش دختر خالم....
و بعد از ماشین پیاده میشه.
نیما لبخندی میزنه ــ خب اول تو بگو
یک دو ســـه چهـــ..ار پنـــ...
ــ من یه بار وقتی بچه بودم با سر افتادم تو جوب
یکـــ دو ســ..ه
نیما ــ من صحبت کردم که دوتامون باهم کارنقاشی اول ترمو تحویل بدیم
ــ جدا؟
ــ یک دو ســه
ــ خب باشه باشه . من تا سه چار ماه پیش وضعم خیلی بد بود اصلا اینجوری نبودم...
یک دو
ــ من حرف زدم که باهم بریم مشهد..ـ
ــ نـــــــیــــما...
یک دو ســـه چهار
ــ خب من تا قبل از اینکه بیای خاستگاریم یکم بهت علاقه داشتم...
یک دو سه چار پنج شیش
ـــ باشه بابا ... یکم اروم تر...
من از وقتی اومدی دانشگاه عاشقت شدم
یک دو سه...
ــ من از گربه خیلی میترسم...
ــ عجب
من ــ یک دو سه چهار
ــ همه کارای لیلی نقشه من بود
ــ اینو میدونم درضمن نگو لیلی بگو لیلی خانوم!!
نیما ــ یک دو سه....
ــ خب منـــ من....
خیلی دوستت دارم....
یاســمیــن مهرآتیــن
ــ نیما!بریم اونجا....
نیما روی تابلورو میخونه...
ــ مزون حجاب!؟
ــ اوهوم...
نیما شونه ای بالا میندازه ومیگه
ــ بریم ببینیم چه خبــره..
وارد پاساژمیشیم.بعد از کلی گشتن بلاخره بوتیک موردنظرم روپیدا میکنم.
ــ نیما ... من میخوام از اینجالباس عقدم رو بخرم...
و بعد به بوتیک اشاره میکنم.
نیما پشت سرش رومیخارونه
ــ مگه اینجام لباس عروس داره...؟
ــ نه... ولی چادر عروس که داره
نیما لبخند میزنه
ــ پس بریم بخریم
و به سمت بوتیک میره
با عجله طرفش میرم
ــ نیما الان؟وای نیما صبرکن.ماکه نیومدیم لباس عروس بخریم
اما نیما بدون توجه به من وارد بوتیک میشع...
صدام رو پایین تر میارم
ــ نیما جان مامانت اگه بفهمه ناراحت میشه
ــ نمیشه..
ــ وااا
بدون توجه به من رو به فروشنده میکنه
ــ چادر عروس دارین؟
ــ بله
ــ بی زحمت یکیشو بدید
فروشتده تعجب میکنه اما من نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و بلند میزنم زیر خنده
فروشنده هم آروم میخنده
من ــ تواین صبروحوصله رو ازکجا اوردی؟
نیما ــ چیه خب ؟؟ یه لباس میخریم میریم دیگه....
ــ خب اندازه بگیریم...ببینیم کدومش قشنگتره...
سرجاش سیخ میشه
ــ سایزت چنده؟
ــ سی وهفت هشت...
ــ خب یه دونه سی هشتش رو بردار دیگه تازه اگه بزرگ باشه برای سالای دیگتم خوبه
ــ اولا ما یه بار بیشتر ازدواج نمیکنیم هرسال که نمیخاد بپوشمش.دوما شما برو بیرون من خودم میخرم
ــ چرا اونوقتـــ؟
ــ اخه تو نمیزاری من انتخاب کنم همش عجله داری...
ــ مگه همش شبیه هم نیست
ــ نـــع
ــ خبــب حالا توهم , یکیشو انتخاب کن بریم....
ــ نـــــــیـــــــما😨
لباس هارو توی ماشین میذاریم .
بالبخند به نیما میگم ــ خب آقا نیما.نوبنتی هم که باشه نوبت کت شلوار دامادی شماست
نیما ابرویی بالا میندازه و میگه
ــ من که خریدم
ــ کـــی؟
ــ همون روزی که ازت خاستگاری کردم
ــواااااای نیما این چه وضعشه
شونه ای بالا میندازه و میگه
ــ مااینیم دیگه
سوار ماشین میشه و منم به دنبالش سوار میشم
ــ نیما...
ــ هوم؟
ــ هوم چیه...
ــ خب باشه جــانم
ــ چرا اینقد بی حوصله ای
ــ خب ادم وقتی میره خرید خسته میشه دیگه
ــ ولی ما یه چادر بیشتر نخریدیم اونم پنج دقیقه بیشتر طول نکشیـــد.عجبا
ــ پنج دقیقه نه و پـــــنــــج دقــــیقـــــه!!
ــ باشه بابا...
فقط یه چیزی
ــ چی
ــ میشه به مامانت نگی
ــ چیو
ــ که لباس عروس خریدیم...
ــآره
ــ مرسی نیما واقــعا مرسی
ــ خب نمیگیم لباس عروس میگیم چادر عروس چطوره
ــ نــــــیـــــمــــا
نیما گوشه ای از خیابون کنا میزنه
من ــ چیشد.چرا وایسادی
ــ تا نگار بیاد دیگه...
ــ اها
نگار تا ماشین مارومیبینه باذوق به سمتمون میاد.درعقب رو بازمیکنع و سوار میشه
ــ چیا خریدین؟
نیما ــ سلام برخواهر گرامـــی
ــ خب سلام... چیا خریدین؟
پلاستیک رو بهرسمتش میگیرم.که سریع پلاستیک رو چنگ میزنه و برمیداره
نیما ــ وحشی بازی درنیار دیگه
نگار پلاستیک رو باز میکنه
ــ این چیه دیگه...
ــ لباس عروس
نگارــ چرا اینقد کوچیکه؟
نیما ــ چون از نوع چادرشه
من ــ چیه خیلی تو ذوقت زد...
هنوز کلمه ای از دهان نگار بیرون نیومده بود که نیما محکم ترمز کرد.ازسرجام پریدم
ــ چیشد نیـــما؟
نیماــ سریع بیاین پایین
من ونگار باعجله پریدیم پایبن.نیما به سمت کاپوت رفت و و اونو بازکرد.فقط دود بود که لز کاپوت بلند میشد.نیما بلند گفت ــ الان منفجر میشه فرار کنید
همه چیزوفراموش میکنم و با سرعت میدوم.ده متری دوییدم که متوجه میشم نیما و نگار نیستن.دور برم رو نگاه میکنم.بانگرانی به سمت ماشین برمیگردم.نگار ونیما در حال خندیدن به ماشین تکیه دادند
نگار بران دست تکون میده ــ موترش جوش اورده
باتعجب بهشون نگاه کردم.هنوز هم میخندیدن درحالی که دست و پاهای من از ترس درحال لرزیدن بودن و قلبم محکم به دیواره ی سینه ام میکوبید.
نیما سعی کرد خنده اش رو پنهان کنه.دستی برام تکون داد ــ بیا دیگه...
بی تفاوت روم رو ازش برمیگردونم و به سمت خیابون میرم.اولین تاکسی که میرسه سوار میشم.مماشین هنوز بیست متری جلو نرفته که صدای زنگ گوشیم بلند میشع
نیـــما
موبایلم روخاموش میکنم و توی کیفم میندازم...؛باید تاوان این کارشو پس بده😆
یاســمیــن مهرآتیـــن
راننده از توی آینه نگاهی میکنه و میگه
ــ کجا میری خانوم...
ــ بیمارستان حافظ
لبخند روی لبام نقش میبنده بلایی سر نیما و نگار بیارم که مرغای آسمون به حالشون گریه کنن...
کنار بیمارستان پیاد میشم و به سمت تلفن عمونی کنار بیمارستان میرم.شماره لیلی رو میگیرم.
ــ علـــــو
ــ سلام لیلی جون خوبی
ــ چی میخوااای باز...
ــ واااا مگه باید چیزی ازت بخوام که بهت بزنگم.
ــ هاا...
تمام ماجرا رو براش تعریف میکنم ونقشه ام رو هم براش میگم.
به سمت بیمارستان میرم و خودم رو توی محوطه اش قایم میکنم.
بعد ازتقریبا رب ساعت لیلی و نگار و نیما نگران به سمت بیمارستان میرن.البته اضطرابی که تو چشمای نیما و نگارهست تو چشمای لیلی نیست...
معلوم نیست به نیما و نگار چی گفته که اینقدر عصبین
پشت سرشون وارد بیمارستان میشم و با چادر روی صورتم رو میگیرم.و پشت سرشون میرم.همه نگارن به بهش اورژانس میرن.نگار و نیما می ایستند و لیلی چند لحظه به سمت میز اطلاعات میره و دوباره برمیگرده پیش نگار و نیما...؛
بعد از چند کلمه که از دهان لیلی خارج میشه نیما و نگار مثه مرغ پرکنده روی زمین می افتن نگار بلند میزنه زیر گریه.و نیما ماتش میبره و هیچ چیز نمیگهـ.
لبخندی میزنم.این است جزای کار کسی که منو سرکار میزاره😼
موبایلم رو روشن میکنم.هشت تماس بی پاسخ از نیما چهارتا از نگار.
شماره لیلی رو میگیرم.گوشی رو برمیداره
ــ بله
ــ گوشیو بده نیما
گوشی رو به سمت نیما میگیره...
قدم قدم جلو میرم
ــ سلام آقا نیــــما
تقریبا ده قدمیشون هستم...
نیما با تعجب میگه
ــ روشـــنــا...؟
یاسمین مهرآتین
نگار سرش رو تکون میده و گریه هاش بیشتر میشه؛
ــ روشنا کجایی چقد اذیتت کردم ...به خدا اگه برگردی دستات که هیـــچ پاهاتم میبوسم
نیما محکم توی پهلوی روشنا میزنه و با انگشت اشاره منو بهش نشون میده
لیلی دیگه طاقت نمیارع و بلند میزنه زیر خنــده
دستش رو جلو میار
ــ بزن قـــدش!
دستم رو جلو میبرم که نیما سریع از جاش بلند میشه و یقه ام رو سفت میچسبه
نیما ــ روااااااانی
ــ خودتی.تاتوباشی دیگه ازاین کارا نکنی
نگار که انگار تازه متوجه قضیه شده به سمت من هجوم میاره.
ــ میکشـــ.مت روشنا
ــ تو فعلا باید دست و پام رو ببوسی
نگار با حرف من کفری تر میشه و طبق عادت همیشگیش به چادرم اویزون میشه .اونقد کش چادرم کاملا پاره میشه
چادرم ازسرم میفته .محکم دست نیما رو پس میزنم.
ــ نیما چادرم....
ــ ها؟
ــ چادرم افتاد
ــ غلط کرد
ــ 😶
ــ چرا وایسادی منو نگا میکنی خب ورش داااار
ــ دست نامبارکت رو ور دااااار خواهشا
دستش رو کنار میکشه
با اخم رو به نگار میکنم
ــ الان دومین باریه که کش چادرم رو میکتی یادت باشع
نگارربهوسمت چادرم هجوم میاره و طرف دیگه ی کش رو هم که به چادرم وصله میکنه
من ــ چته روانی
ــ همین که هست...
نیما با داد رو به نگار و لیلی میگه
.ـ شما برین ما اینجا کار داریم
البته دادش بیشتر بخاطر لیلی بود.نگار انگش تهدید به سمتم میگیره
ــ نمردی نه؟ خودمـ میـــکشمت...
لیلی دست نگاررومیگیره و میکشه به سمت درخروجی..
نیما با چشما سرخوشده بهم خیره میشه.یا ابولفضل تا حالا اینجوری ندیده بودمش
نیماــ تو یه ذره عقل تو کله ات نداری نه؟
اونقدر بلند این حرفو میزنه که توان حرف زدن رو ازدست میدم...
همه ی جمعیت بیمارستان به ما خیره میشن و پرستاری که با عصبانیت به سمتمون میاد
ــ اقا آروم تر اینجا بیــمارستانهـ..
نیما بدون توجه به پرستار دست من رو میکشه و به بیرون از بیمارستان هدایت میکنع
من ــ نیما...
ــ ســـــاکـــت
از توی راهرو درحال رد شدن هستیم که یکهو صورتم محکم میخوره توی کپسول اتش نشانی که به دیوار نصبه... تا چند لحظه گیج پشت سر نیما میرم و بعد درد رو توی تک تک سلول هام احساس میکنم.سردی خونی که از دماغم به پشت لبم میرسه بیشتر روی اعصابم هست.اما انگار نیما اصلا متوجه من نشدع
احساس میکنم سردردم هرلحظه منو از پا میندازه.دوباره صداش میکنم
ــ نیما..
ــ گفتم که نمیخوام چیزی بشنوم
چادرم رو به زور نگه میدارم.
تا محوطه بیمارستان همراهش میرم کنار ماشین وایمیسته.دیگه نمیتونم تحمل کنم.با گریه میگم
ــ نیما سرم...
نیما به سمتم برمیگرده باچشمای گرد شده نگام میکنه
ــ چت شده تو؟
ـ. سرم خورد تو کپسول...
ادامه دارد عصر ساعت 18
یاسمین مهرآتین
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3652
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3663
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3675
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝