#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_چهارم
_باشه...اشکالی نداره...من شروع می کنم...
همه انسان ها تو زندگیشون یک سری ایده آل دارن که دوست دارن بهش دست پیدا کن و از خدا هم خواهان بهترین ها هستن...از طرفی هم هر انسانی دارای عزت نفسِ و هیچ وقت حاضر نمیشه که جز در برابر خدا، در برابر کس دیگه ای ضعیف دیده بشه...
اما...
_بله...منم این دو مسئله رو قبول دارم...اما چی؟!
_ اما، بعضی شرایط تو زندگی انسان پیش میاد که برای امر خیلی مهم تری، مجبور می شی این ها رو بگذاری کنار...سخته ولی...
_ولی چی؟! منظورتون رو از این حرف ها نمی فهمم...!
_من...من همه چیز رو می دونم آقا امیر...
از حالاتش کاملا می شد فهمید که سردرگمه...شایدم داره تو ذهنش دنبال اون "همه چی" ای می گرده که من ازش باخبرم...دلم برای خودم می سوزه...چقدر دوست داشتم الان می تونستم دست هاش رو بگیرم و بهش بگم نگران نباش...من از دلت خبر دارم...اما من از اینم محرومم...
چند لحظه ای توی سکوت گذشت و بعد ماشین رو کنار خیابون پاک کرد...
برگشت طرف من و نگاهش رو دوخت به جایی حدود پایین روسریم...نگاهش کلافه بود...
_سلما خانم، تا اون جا که من می دونم حرف هایی که امشب باید رد و بدل شه یه چیزای دیگه است... معنی این حرفاتون چیه؟ اون "همه چی" که ازش حرف می زنید !!!
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_کاش خودتون می فهمیدید...گفتنش سخته...خیلی...
من...من می دونم که شما امشب برای چی به خواستگاری من امدید...
_خوب معلومه که برای چی امدم...
نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه...
از نقش بازی کردنش خسته شدم...
اون نمی خواست بازی رو تموم کنه...
سختش بود، می فهمیدم...اما می خواست ادامه بده...
ولی من نمی ذاشتم...
_آقا امیر...بس کنید...من می دونم که شما به اصرار خانوادتونِ که الان اینجایید... من می دونم که شما...
...برای اولین بار بود که به چشمام خیره می شد...چقدر این چشم ها رو دوست داشتم...همه وجودم تمنای یک نگاهشو داشت اما...اما این نگاه برای من نبود...باید حرفم رو می زدم...
"...چشمم افتاد به چشم تو، ولی خیره نماند...
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت..."
_من، چی؟!؟!
_من می دونم که شما...به کس دیگه ای علاقه دارید و به هیچ وجه خواهان من نیستید...لازم به انکار نیست...
چند لحظه تو چشمام خیره شد...
دنبال حقیقت می گشت...داشتم تو شب چشماش غرق می شدم...کاش شب چشماش،یلدا بود...
امیرعلی، بعد از چند دقیقه تسلیم شد...نگاهش رو از چشمام گرفت و سرش رو پایین انداخت...
_شما از کجا فهمیدید؟!؟... من... من نمی دونم چی بگم...!!!
...حرفت که در دل بماند سنگین می شود، آنوقت جور زبان را باید کمر به دوش بکشد... و چقدر کمر من زیر کوله بار حرف های مانده در دلم، درد می کرد...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم...دونه های تسبیح رو با ذلت وصف ناپذیری لمس کردم و تا آرامش حاصل از این کار رو برای لحظات آینده ذخیره کنم...
_نمی دونم...نمی دونم که اطرافیانم تو وجود من چی می بینن که باعث میشه سراغم بیان و منو برای حرف های دلاشون لایق بدونن...حدود یک سال پیش بود... خواهرم، عزیز دلم، امد پیش من و سر روی شونه هام گذاشت...بهم گفت که چقدر دلش پره، بهم گفت که نتونسته به کسی جز من اعتماد کنه و حالا می خواد راز دلش رو به من بگه تا شاید کمی سبک شه...بهم گفت که من رو امین تر از هر کس دیگه ای می دونه...از چهار سال پیش گفت...از زمانی که همه اون رو بچه ای بیش نمی دونستن، اما اون دقیقا در همون روز های زندگیش عاشق میشه... عاشق میشه در حالی که می دونسته که سال ها طول میکشه تا آدم بزرگ های زندگیش اون رو لایق عاشقی بدونن... عاشق میشه و هر روز با فکر و خیال عشقش به سر می کنه به امید این که شاید این عشق تنها احساسی زود گذر باشه و اون رها بشه از همه انتظار های بی پایان...اون برام گفت از لحظه لحظه ی زندگیش که به حکم بچگی و بی اعتمادی ، سکوت کرده برای این عشق ، آب شده تو سوز این عشق... و کاش درنظرش عشقش انقدر خوب نبود و می تونست بی خیالش بشه و آزاد شه از گریه های شبانه ی این چند سال که تسکینیِ برای دل بی قرارش... و ای کاش که امیدی می داشت برای وصال تا انقدر عذاب نمی کشید....
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
متوجه شدم که می خواد معمای توی حرفام رو حل کنه و بادقت به لب هام چشم دوخته...
سنگینی نگاهش رو حس می کردم...
و ای کاش...
ای کاش وجودم هم ذره ای به اندازه این معما براش جذاب بود...
_اون...اون دختر کی بوده؟ شما که خواهری ندارید؟!؟
این حرفاتون چه معنی ای داره؟!؟
_اون روزی برای قرار دل خواهرم، دل رو به دریا زدم و رفتم سراغ اون کسی که هم امین من بود و هم امین همه آدمای دور و برم... و ازش پرسیدم که آیا کسی تو قلب اونی که دل خواهرم رو برده هست یا نه... اون موقع بودم که فهمیدم...
_شما...شما می خوایید بگید که...
_شما هم به اون علاقه دارین... پس چرا با تردید و تعللتون هم خودتون و هم اون رو عذاب می دین...!؟!؟ چرا فرصت لحظه های شیرین عاشقی رو از هم می گیرید...
_من...
_شما چی؟ شما چی؟ چی امیرعلی؟!؟!
ناخواسته آقاش رو نگفتم و اونم نفهمید...
ادامه دارد....عصر❤️💙
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_پنجم
_یکی تو زندگیتون هست که شما رو با همه ی وجودش می خواد... و شما...شما هم اون رو می خوای! مگه نه!؟!؟...پس دیگه مشکل چیه!!!
دقایقی می شد که قطرات اشک بی اجازه از گوشه چشمام جاری می دشن...
راز دل عزیزانم پیش من بود...
اما کسی راز دل من رو نمی دونست...
دوست نداشتم در برابرش ضعیف جلوه کنم...
نمی خواستم موجود ترحم انگیزی باشم که نیاز به توجه دیگران داره...
ولی من...
من به توجه اون نیاز داشتم...
اما نه از سر دلسوزی...
نه زمانی که می دونستم خواهان من نیست...
کاش تو جهل سال های دیرینم مونده بودم...
کاش...
کاش می شد
گوش هایم را بگیرم...
چشمانم را ببندم...
زبانم را گاز بگیرم...
ولی...چه سود که
حریف افکارم نمی شوم...
چقدر درد ناک است...
این فهمیدن! ...
هوای بسته تو ماشین داشت خفه ام می کرد...
احساس ضعف وجودم رو فرا گرفته بود...خدای من...
دیگه تحمل نداشتم...از ماشین پیاده شدم...
ماشین کنار یک زمینی بود که از هر دو طرف فاصله زیادی با خونه های طراف داشت...
دست خودم نبود...
انگار این زخم سر باز کرده بود و حالا هیچ چیزی جلو دارم نبود...
_خداااااااایا...
فقط تونستم اسم ناجی همه ی لحظه ها رو صدا بزنم... و بعد مثل همیشه در دل باهاش راز و نیاز کنم...
خدا جونم، تو که همیشه همرامی پس...
پس خودت اینبار هم کمکم کن... سخته...عذابه...
عذابه وقتی پیش یار باشی و و احساساتت رو پنهان کنی...عذابه وقتی می تونی داشته باشیش اما ازش بگذری... خدایا...من به خاطر خودش ازش گذشتم، تو از من نگذر...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
لحظات می گذشت و من تو بی چارگی خودم غرق بودم...تو این سالا هیچ وقت شونه ای نبود که درد تو دلم رو آروم کنه...
همیشه پیشانی ام چسبیدن به سینه ای رو می خواست...
چشمانم خیس کردن پیراهنی رو...
چه بغض پر توقعی داشتم و دارم...
حال امشب من، حال هر شبمه...فقط...
پشتم به ماشین بود و تو حال خودم بودم...اما یه لحظه احساس کردم همه وجودم گرم شد... دستی شونه ام رو فشرد و انگار با فشاری که به اون وارد می کرد می خواست همه آرامشی که درون خودش هست رو به تن بی حال و بی رمق من منتقل کنه...
_سلما... سلما خانم!
با صداش انگار بهم برق وصل شد و از اون خلسه شیرین بیرون امدم...ولی گویا این رویا ادامه داشت...
_انقدر خودتون رو اذیت نکنید...ازتون خواهش می کنم...جون اون کسی که دوستش دارید... قطعا خدا شاهد همه فداکاری های تون هست...پس مطمئن باشید که اون خدای مهربون که هم من و هم شما به کَرَمش اعتقاد داریم، یه جای دیگه ای تو زندگیتون جواب همه خوبی هات رو می ده... شما خیلی خوبین...خدا بنده های خوبش رو دوست داره...
حس شیرین حرفاش از بین رفت وقتی این جمله تو ذهنم میومد...
پس چرا تو، این بنده رو دوست نداری!...
حرفاش که تموم شد، دستش رو از رو شونم برداشت...
برگشتم سمتش...
به چشمام خیره شد...انگار می خواست از توی چشمام حالم رو بفهمه و مطمئن بشه که دیگه آرومم...ولی آه و امان از این نگاه...همین نگاه که یه روز همه عقل و هوش من رو ازم گرفت و جاش عشق رو گذاشت...عشقی که امشب به نافرجامیش ایمان آوردم...
اما توچشماش هیچ چیز آزار دهنده ای نبود...نه ترحم بود، نه دلسوزی و نه... نمی دونم چی بود...!!! اما آرومم می کرد...همون طور که اون می خواست... همون طور که خودم می خواستم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_حالتون خوبه؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم...
_خوبه...پس میاید بریم تو ماشین؟...
هوا کمی سوز پیدا کرده...
_باشه ...
یکی از دستام رو گرفت...
نمی دونم چرا!... شاید فهمیده بود که هنوز کمی بی حالم... اولین لمس دستاش، برام حسی وصف ناپذیر داشت...
اما فکر نبودنش، همه این حس هارو نابود می کرد...
باهم به طرف ماشین رفتیم، دستم رو به آرومی رها کرد و در ماشین رو برام باز کرد...
منتظر شد تا من سوار شم و بعد هم در رو برام بست و خودش سوار ماشین شد...
هِییییی... چقدر دلم می خواست دوباره دستم رو بگیره...
اما نگار اون این قصد رو نداشت...
و من هم توقع زیادی داشتم انگار...
چشماش فکری بود... و سکوتش نشون دهنده ی عمق اون...
بعد از چند لحظه ام ماشین رو روشن کرد و به حرکت درآورد...
هنوز سر شب بود...
حدود ساعت ۸... و ماهم بدون هیچ حرفی، یک ربع بعد به یک رستوران سنتی رسیدیم...
نمی دونستم می خواد چی کار کنه...هیچ تصوری برای ادامه این شب نداشتم...شاید اگه امیرعلی و آرامشی که با حرفاش بهم منتقل شد نبود، الان حال و روزم دیدنی بود...
_نمی خوایید پیاده شید؟!
می ترسیدم از تصمیمش بپرسم...می دونستم که پایان این شب جداییِ...اما...معنی نگاهِ چشمایی که دیگه از چشمام فرار نمی کردن رو نمی فهمیدم...
_چرا...ولی!...
_ولی چی؟!؟... ضعف کردین، رنگتون پریده باید بریم یه چیزی بخورید!...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
انگار به سرگردونیم پی برد..از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد...دستش رو به منظور گرفتن دستم پایین آور...
_خواهش می کنم...سلما خانم...
احساس اون رو نمی دونستم اما با اشتیاقی زیر پوستی که فقط خودم می فهمیدم و خودم، دستش رو گرفتم و با کمکش از ماشین پیاده شدم که همون موقع چشمام سیاهی رفت...امیرعلی که متوجه حالم شد، با اون یکی دستش شونه ام رو در بر گرفت و من رو به خودش تکیه داد...
از برخورد با تنش همه وجودم مملوء از آرامش شد...این برخورد ها نعمت بود...نعمتی بود برای ذخیره کردن آرامشی دلپذیر در وجودم...وجودی که می پنداشتم دیگه تو عمرش همچین شبی رو به سر نمی کنه...
_بهترین؟!؟...
نمی دونم...واقعا صداش نگران بود یا من توهم زده بودم...!
به هر حال ناچاراً ازش فاصله گرفتم و چادرم رو مرتب کردم...
_اوه...آره...ببخشید...اسباب دردسر شدم...
_نه...اصلا اینطور نیست...حالا بریم؟
_بله...بله...بفرمایید...
کنارش، هم قدم باهاش، وارد رستوران شدم...
چقدر احساس حضور مردونش وقدم زدن کنارش در برابر دید دیگران برام لذت داشت...اما هر لحظه به خودم تلنگر می زدم که، سلما... امشب تموم میشه...
دلتو خوش نکن...اما...سخته...خیلی سخت...
میزی درگوشه سالن که اطرافش خلوت بود و دید کم تری داشت رو بهم نشون داد...
ادامه دارد.....❤️💙
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_ششم
_لطفا اونجا بنشینید، من سفارش بدم غذار رو، میام...
_باشه... اما...افتادین تو زحمت...
اخم نازنینی کرد و گفت: بفرمایین!
تو دلم قربون صدقه اون اخمش رفتم و مظلومانه به سمت میز روانه شدم...
هیچ وقت به خودم اجازه نداده بودم که حتی توی ذهن و خیالم هم انقدر باهاش صمیمی باشم...
اما مثل این که امشب همه چی فرق داشت...
شایدم چون...چون محرمش بودم شرایط عوض شده بود...
نمی دونم!...
تو فکر و خیال بودم که متوجه نگاهش خیرش شدم...
دعا دعا می کردم که زمان زیادی از آمدنش نگذشته باشه...
چون اصلا یادم نبود که از کی دیگه حواسم به اطرافم نیست...
_سلام...
_سلام... کجا بودین؟
_هیچ جا...همین جا بودم...خیلی...وقته که...امدین؟
لبخندی زد و گفت: بستگی داره برداشتتون از خیلی وقت چی باشه!؟
می دونستم داره اذیتم می کنه و لبخندش شیطون شده بود...
تو این سال ها هیچ وقت چهره اش رو اینجوری ندیده بودم...
دیگران رو نمی دونم، اما برای من دلنشین ترین بود...
_من نمی دونستم غذای مورد علاقتون چیه، اما برای این که حالتون کمی جابیاد کوبیده با نون گرفتم...فکر کردم اینجوری بهتره..دوست داریدکه؟!؟!
_اِمممم...بستگی داره برداشتتون از دوست داشتن چی باشه!؟
.
🌸یاعلی🌸
.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
از تلافی کارش، به خنده افتاد که باعث شد که خنده ی من هم پررنگ تر بشه...
بعد از چند لحظه گفت: نمی دونم که ذهنتون از چه چیزی درگیره...اما...می شه ازتون خواهش کنم بدون هیچ غضاوتی بهم اعتماد کنید!؟!؟ میشه؟
اوه...اون نمی دونست که فقط کافیه چیزی رو از من بخواد...نمی دونست...نمی دوست که چشماش بامن چه می کنه...نمی دونست...هیچ وقت هم نمی فهمه...
"...آشوبم...آرامشم تویی..."
سکوتم باعث شد که فکر کنه جوابم به سوالش منفیه...نمی دونم چرا، اما ترس چشماش از بی اعتمادی نبوده، کاملا مشهود بود...!!!
منم برای آرامش خاطرش تصمیم گرفتم دست از سکوت بردارم...
_میشه...
_چی میشه؟!؟!...
_اعتماد...بدون غضاوت...
باحرفم لبخند دلنشینی زد که دلم رو برد...
_خوشحالم...
کاش می فهمید...کاش می فهمید که تا چه حد داره با این کاراش دیوونم می کنه...من همه این سالا حسرت یک توجه ناچیزیش رو داشتم...توجهی که می تونست برای من همه چیز باشه...و حالا...
غذا رو که برامون آوردن، اصرار داشت تا تهش رو بخورم...امیرعلی از خوردنم متوجه شده بود که من نه تنها کوبیده رو دوست دارم، بلکه دیوونشم...اما خوب دیگه جا نداشتم که بخورم...اون غذا واقعا برام زیاد بود...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_من واقعا دیگه میل ندارم...الان حالم خوبه...
_اگه مجبورتون کنم؟!
_وای نه!... خواهش می کنم!!!
با این حرفم به خنده افتاد و لغمه پرید تو گلوش...
فوری براش یه لیوان آب ریختم و دادم دستش، اونم باعجله آب رو تا ته سر کشید...
_تا شما باشید به من نخندیدن!...
با خنده گفت: بنده دیگه همچین جسارتی نمی کنم...
چند لحظه سکوت کرد و بعد تو چشمام خیره شد، وای...بازم این نگاه...منو می کشه این نگاه...
_سلما خانم...
_جانم؟!؟
بی اراده گفتم "جانم"... آخر او جان من است...
از خجالت حرفی که زده بودم، سرم رو نداختم پایین...
اما اون به روم نیاورد...
_کاش می دونستم چیه!...اما می تونم بپرسم که الان...الان حال دلتون چطوره؟!؟
بی فکر گفتم...
بی درنگ گفتم...
حقیقت رو گفتم...
بدون غضاوت گفتم...
با اعتماد گفتم...
مهم نبود برای چی می پرسه...من گفتم...
_خوب...خیلییییی خوب...
لبخندی از سر رضایت زد و من شنیدم که زیر لب گفت:
...کاش همیشه همین طور باشه...
دقایقی بود که از رستوران بیرون امده بودیم و سوار ماشین بودیم...
_خوب، کجا بریم ؟
_پارک...هوای آزاد...
_فکر خوبیه...
با گفتن این حرف دستم رو گرفت و گذاشت روی دنده و دست خودش رو هم گذاشت رو دست من و ماشین رو راه انداخت...
نمی دونم...
نمی فهمیدم که محبت هاش برای چی بود!!!
چرا این کار هارو می کرد!!!...
اما هرچی بود داشت منو به اوج می رسوند...
منی که پنج سال بود تو حسرتش بودم رو به اوج می رسوند...
و من به هیچ وجه نمی خواستم به این فکر کنم که امشب تموم میشه...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
"بازگشت زمان:حال"
بعضی خاطره ها از یاد نمی رن...بعضی خاطره ها همیشه تو ذهن می مونن...با بعضی خاطره ها میشه زندگی کرد...
_صاحب خونه؟ میشه بیام تو؟!
_بفرمایین..آبجی چه اصراری داری که منو صاحب خوبه خطاب کنی؟
_سلام...واسه این که بدونی صاحب خونه ای...
_علیک سلام...باز که شرمنده کردی!!! آخه تو چرا با این حالت!...چه بویی هم داره این کشک بادنجونت...
بشری بود که سینی شام به دست، امد کنارم رو تخت نشست...
_نوش جونت...اگه مطمئن باشم تو شام می خوری، انوقت نمیام پایین که شرمندت کنم...
_الهی زود تر این نی نی خاله به دنیا بیاد که تو از احساسات مادرانت نسبت به من دست برداری...
_گزینه اولش آمین...اما گزینه دومش توهمات خودته...
_باشه آبجی...تو راست می گی...
_مطمئن باش...حالا کجا سیر می کنی؟ بدجوری خیره شده بودی به آسمون...
_آسمون رو دوست دارم...همیشه دوست داشتم دلم مثل آسمون بزرگ باشه...
_فهمیدم پیچوندی... اما جهت اطلاعتون باید بگم که دلت قدر آسمون هست... اینو منی که یه عمره آبجیتم می گم...راستی از مامانت خبر داری؟!
_چطور؟!
_ عصری که بالا بودی یادم رفت بهت بگم...عمه صبح زنگ زد...پیش من گله می کرد...دلش تنگته سلما...به تو نمی گه که ناراحتت نکنه...بعد بابات خیلی تنها تر شده...سرت خلوت شد، یه چند روز از اون چرخت دل بکن و برو همدان...
_چی بگم...! حق با تواِ...به روی چشم آبجی...
.
... ادامه دارد ...عصر❤️
🌸یاعلی🌸
.✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_هفتم
.
"زمان:گذشته"
_آقا امیر...
_بله..
_شام که خوردیم،من دیگه خوبم... نماز به خونیم؟
_حتما... خوب شد گفتید... فقط من مهر همراهم نیست...
از تو کیفم قبله نما و سجاده ام رو که همیشه تو کیفم بود رو بیرون اوردم... یکی از مهر ها و قبله نما رو بهش دادم...
لبخندی زد و گفت: چه خوب که همیشه مجهزین...
در جوابش فقط لبخند زدم...
قبله رو که پیدا کرد قیام کرد و اماده نماز شد...
منم پشت سرش ایستادم...
انگار خدا امشب می خواست برای من یه خاطره ابدی بسازه...
فضای آزاد...
بالاسرت آسمون...
زیر پات سبزه...
فضای مملوء از بوی خاک نم خورده...
نماز خوندن...
وقتی خدا تو باشی...
و بگذاری که امام این نماز اون باشه...
خدایا... می دونم هستی... و من دوست دارم...
امیر علی:الله اکبر...
_الله اکبر...
...
نمازمون که تموم شد به سمتم برگشت...
_قبول باشه...
هم زمان با این جمله دستش بود که به سمت من دراز شده بود... با کمی تعلل دستش رو کوتاه گرفتم و گفتم:
_به همچنین... قبول درگاه حق انشاء الله...
لبخند دلنشینی زد و گفت:
_فکر کنم بازم گوشی شماست که زنگ می خوره...
تازه متوجه صدای گوشی شدم...
از تو کیفم درش آوردم...
_ء... مادرِ...
_خب جواب بدین... کارتون دارن که زنگ زدن...
_الو
مامان:الو...سلام سلما جان
_سلام مامان...خوبی؟
_خوبم دخترم... ببخش که مزاحمتون شدم، کجایید مامان جان؟
_تو پارکیم مامان...
_باشه دخترم... فقط خواستم بگم تا ساعت ۱۱ دیگه برگردین...
_چشم مامان...
_چشمت بی بلا دخترم... مراقب خودتون باشید... به اقا امیر علی هم سلام برسون...
_حتما مامان جان...
_خدانگهدارت...یاعلی
_علی یارتون...
گوشی رو که قطع کردم به ساعتش هم نگاه کردم و دوباره گذاشتمش تو کیفم...
_مامان سلام رسوندن...
_سلامت باشن...بریم تو الاچیق بشینیم؟
_بریم...
تو الاچیق که نشستیم، رو به من کرد و گفت:
_سلما خانم
_بله؟
_شما راجب امشب چه فکری می کردید؟
_اممم... راستش من تصورات دیگه ای از امشب داشتم... برخورد شما همه تصورات من رو بهم ریخت...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_هِییییی...همون طور که خودتون می دونین من سال هاست که به کسی علاقه دارم، ولی هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که این علاقه دوطرفه باشه...
برای همین هم هیچ وقت نتونستم اون رو با خانوادم درمیون بزارم...
ترس از جواب رد گرفتن، اون هم در حالی که خانواده های ما روابطی نا گسستنی دارن و ما مدام باهم چشم تو چشم خواهیم شد...
این امر مانع این می شد که من پا پیش بذارم و هیچ کس از احساسات درونی من با خبر نبود؛ البته به جز عمو صبحان...
این قضیه تا همین امشب ادامه داشت و من به اصرار خانوادم به خواستگاری شما امدم...
خدا می دونست که چقدر داشتم عذاب می کشیدم...
امشب وقتی شما اون حرفا رو زدین، واقعا نمی دونستم چی کار کنم !...
اصلا تصور این اتفاق رو نداشتم...
وقتی از ماشین پیاده شدین تازه به خودم امدم...
سردرگم بودم، اما این رو می دونستم که اگه شما تصمیم می گرفتین که به این خواستگاری خواب مثبت بدین، من به هیچ وجه نمی تونستم مخالفت کنم و قطعا زندگی شیرینی در انتظارم نخواهد بود و نمی تونستم خودم رو به خاطر سکوتم ببخشم...
نمی دونستم چه طور، اما می خواستم هر طور شده ذره ای از لطف بزرگ شما رو در حق خودم جبران کنم...
اصلا برام قابل قبول نبود که بزارم کسی که یه جورایی ناجی زندگیم بود این طور عذاب بکشه...
وقتی خودم رو جای شما می ذاشتم، می دیدم که هیچ وقت نمی تونستم کاری که شما در حق من کردین رو انجام بدم...
همه این ها باعث شد اتفاقات امشب رقم بخوره...
فقط امیدوارم بودم برخوردام نتیجه عکس نداشته باشه و شما رو ناراحت نکنه...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
معنی حرف هاش رو داشتم برای خودم بالا و پایین می کردم...نمی دونستم چی بگم !... امیرعلی سکوت کرده بود... دل رو زدم به دریا...
_ممنونم...به خاطر همه چی...
صورتش رو چرخوند طرفم، به چشمام خیره شد...دست های یخ کرده ام رو بین دستای گرمش گرفت و لبخند دلنشینی زد... خدایا...به دادم برس...با این دل وامونده چه می کنی پسر؟!؟!...
_وظیفه بود... خواسته ی قلبیم بود سلما بانو...
جواب لبخندش رو با لبخندم دادم...یه خنده از ته دل...
_من هیچ وقت لطف شما رو در حق خودم فراموش نمی کنم... ای کاش می تونستم جبران کنم...
_می تونید...با حنانه خوشبخت شین...خواهش می کنم... حالا که می دونید جواب رد نمی گیرید...پس دست از سکوتتون بردارین... نذارین احساس کنم که این تلاشم بی ثمر بوده... قدر قلب عاشقش رو بدونین...
_بهتون قول می دم...مطمئن باشین...
لبخندی زدم و گفتم: رو قولتون حساب باز می کنم... به قلب عاشقتون اطمینان می کنم...
_شما قلب بزرگی دارین...خیلی بزرگ...حسرتش رو می خورم...
لبخندم به تلخی جمع شد...
_اگه می تونستم، حتما بهتون می دادمش، مطمئن باشین!
ناباور نگاهم کرد...می خواست حقیقت حرفم رو بفهمه... فکر نمی کرد همچین حرفی بزنم...
در جواب سکوتش،یاد یه شعر افتادم... و شروع به خوندن کردم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti