#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3652
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3663
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3675
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #نشانی_عاشقی #نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن #قسمت_هفتم بلاخره بعد از دوهفته صیغه ی مح
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_هشتم
نیما زنگ رو میزنه و بعد باهم وارد خونه میشیم
مامان نیما با نگرانی به سمتمون میاد
ــ چرا اینقد دیر کردید
من چند قدم به عقب میرم و بعد پشت سرنیما قایم میشم.نیما میگه
ــ خب رفتیم خرید دیگه
ــ پنج ساعـــــتـ؟اونم تو
ــ بعله
مادر نیما نگاهی غضب الود به من میندازه...
ــ چی خریدین؟
نیما مجال حرف زدن رو ازم میگیره و میگه
ــ چادر عروس
مادر با تعجب به ما خیره میشه و دوباره رو به من میگه
ــ ببین روشنا! تو خانواده ی ما جای این امل بازی ها نیست
من ــ کدوم امل بازی مامان ؟؟ بده که من نمیخوام بهرجزنیما کسی زیبایی هام رو نبینه؟
ــ من این حرفا حالیم نمیشه...وقتی همه اقوامم پاشدن اومدن اینجا نمیخوام اینطوری ببیننتون.
نیما ــ قرار نیست کسی پاشه بیاد اینجا
ــ چی؟
ــ من و روشنا تصمیم داریم به جای جشن عروسی بریم ماه عسل..
چشمام از زور تعجب گرد میشه..ـ ما کی این قرارو گذاشتیم که من یادم نیست
مامان ــ من کلی ارزو برا تو دارم...؛حرف روشناست نه؟
نیماــ حرف هرودومونه
مامان ــ ببین نیما اگه بخوای روی حرف من و بابات حرف بزنی نه خبری از ارث هست نه خبری از اون خونه که قراره به نامت بزنیم نه از ماشین...
نیما ــ مهم نیست
اروم توی پهلوی نیما میزنم که دوباره اخمای مامان توی هم میره
ــ مثه اینکه عروس خانوم برای این پولا دندون تیز کرده بودن .مگه نه؟
یاسمین مهرآتین
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.دلم نمیخواد این روز آخری مامان بابای نیما از دستم ناراحت باشند.
باید آخرین تلاشم رو بکنم.
به سمت در خونه میرم.
دررو باز میکنم.مامان و بابای نیما روی مبل رو به روی تلوزیون نشستند.
ــ سلام...
جوابی نمیشنوم.سمت مبل کنارشون میرم و میشینم.
بابا ــ اومدی اینجا چیکار؟ الان باید ارایشگاه باشی نه؟
مامان ــ مگه نمیدونستی...؛تو دین و ایمون اینا ارایش اونم تو شب عروسی حرومه..
من ــ نیومدم برای این حرفای تکراری...؛امشب عقد من ونیماست دوست ندارم نیماتو بهترین شب زندگیش تنها باشه
مامان نیما نیشخندی میزنه
ــ عاشق دلخسته اش که پیشش هست نبایدم تنها باشه
البته اگه بعدا همین یار و یاورش نشه بلای جونش....
من ــ این حرفاهم تکراریه.... من اگه اومدم اینجا فقط و فقط بخاطر نیماس . نه این حرفای خاله زنکی.
ــ به حرف حق که رسید میشه حرفای خاله زنکی؟
از جام بلند میشم به زور بغض توی گلوم رو میخورم
به سمت در میرم که صدای بابا باعث توقفم میشه
ــ چیه زبونت رو موش خورد
من ـ اگه من زبون ندارم به جاش شما هم زبون دارین هم نیش زبون.تا حالا شده یه بار پیش خودتون فکر کنید چرا من اینهمه رو حجابم پافشاری میکنم؟من و نیما قراره مال هم باشیــم.بعد شما توقع دارین تو بهترین روز زندگیمون که این باهم بودن با دوماه انتظار رسمی میشهـ... من تو ملاعام جلوه گری کنم.
درسته به زبون حرفی زده نمیشه ولی اگه من بااون تیپ و قیافه بیام جلوی اون همه نامحرم فقط یه جمله رو جار میزنه من فقط متعلق به نیما نیستم.متعلق به هربی سر وپایی هستم که منو نگاه کنه از زیبایی هام لذت ببره.نیماهم همینو میگه ــ من و روشنا بعد از کلی بدبختی به هم رسیدیم.حالا جوگیر شدم و میخوام زنم رو شریک زندگیم رو به خوشگلترین حالت ممکن درست کنم .بزارم تا شما نگاه کنید و کیفشو ببرید...
دیگه منتظر جواب نمیمونم و از خونه خارج میشم
چادر سفیدم رو میپوشم.جمعیتی که توی محضر جمع شدن رو مامان روناک و نگار و من و نیما تشکیل میدیم.
غم رو میتونم از اعماق چشمای نیما بخونم.بلاخره کم چیزی نیست.روز عروسیش بدون پدر و مادرش....
حتی مادر منهم راضی به این مدل ازدواج نبود.ولی توی همچین روزی دخترش روتنها نذاشت.
قرار شد بعد از خطبه عقد من و نیما برای ماه عسل بریم قم.البته به همه گفتیم که میریم شمال...؛تا دوباره جر و دعوایی پیش نیاد.
عاقد وارد اتاق میشه.دفترش رو باز میکنه و شروع به خواندن خطبه عقد میکنه...
★★★
با مامان و روناک و نگار خدافظی میکنیم.
همراه نیما از محضر بیرون میام.نیما لبخند تلخی میزنه
ــ بابا ماشینو ازم گرفت.وگرنه الان با ماشین میرفتیم...
من ــ وااااای نیما دوباره شروع نکنااا.الان مثه یه پسره خوب یه تاکسی میگیری تا ترمینال.بعدش هم با اوتوبوس میریم قم... این که ناراحتی ندارع.بلیطا رو که اوردی
ــ اوهوم
ــ خب خدارو شکر
کمی به قیا فش نگاه میکنم.اخماش بدجوری تو همه
من ــ حالا خوبه زهرماررو میشه با یه قاشق عسل خورد.تو رو ادم نمیتونه با ده من عسلم بخوره...
کم کم اخم از چهره اش ناپدید میشه و لبخند جاش رو میگیره
ــ راستی روشن
ــ ها؟
ــ خونه رو چیکار کنیم...
ــ خونه که اماده است
ــ تو میتونی تو اون الونک زندگی کنی؟
ــ ببین آقا نیما... به من میگن زن زندگی .تو اگه توی ده کوره هم بری من باهات میام.
نیماــ به هیچ طریقی هم که نمیتونم از سرم بازت کنم...
ــ نیــــــــمـــــــــا....
یاسمین مهرآتین
سوار اتوبوس میشیم.نیما با کلافگی به اطرافش نگاه میکنه و دو باره رو به من میگه
ـــ روشـــنا
ــ وای نیما باز چته...
دوباره دیدی به سرتاپای اوتبوس میندازه و میگه
ــ هیچی باتو بودن به همه این بدبختیا می ارزه
و به سمت یکی از صندلی ها میرهنیما کنار پنجره میشینه و من بغل دستش...
من ــ تا حالا باتوبوس جایی نرفتی
نیما ــ نع
من ــ عادت میکنی
نیمـا ــ روشنا برای کار چیکار کنم.
من ــ مگه نگفتی نجاری بلدی؟
ــ یعنی من نجار بشم؟؟
ــ نیـــما
ــ من الان باید پشت میز مدیر مالی تو شرکت بابام مینشستم...
ــ اتفاقا اینطوری بهتره قدر پولو بیشتر میدونی هی دلخوشکی آتیشش نمیزنی
شونه ای بالاومیندازه و ازپنجره به بیرون نگاه میکنه.اتوبوس به راه میافته.تقریبا نیم ساعتی میگذره که نیما با همون کلافگی همیشگی شروع میکنه به غر زدن
ــ روشنا پس چرا نمیرسیم؟؟
ــ از اینجا تا قم دوازده ساعت راهه
ــ چــــــــــی؟
ــ مگه نمیدونستی
ــ از اینجا تا مشهد دوساعته بعد تا قم دوازده ساعته؟
ــ نیما جان اون با هواپیماست این با اتوبوسه
ــ روشنا غلط کردم.... قرص خواب اور داری؟
ــ نــیــما واقعا که فکر نمیکردم اینقدر سوسول باشی..
نیما صاف سرجاش میشینه
ــ من سوسولم.کی گفته؟
ــ اخلاقت...
ــ اصلا حالا که اینجوری شد تا برسیم قم من لام تا کام حرف نمیزنم
ــ آ باریکلا پسرخــوب
یاسمین مهرآتین
ساکمون رو برمیداریم و پایین میریم.
نیما ــ اگه خدا بخواد بلاخره رسیدیم
ــ بـــله
ــ خوب بریم هتل؟
ــ اره بریم یه دو ساعتی استراحت کنیم بعد میریم حرم
یه تاکسی میگیریم.به سمت هتل مورد نظرمون میریم
وارد هتل میشیم.به مخض ورود به هتل نیما سرجا خشکش میزنه
ــ اینجا چرا اینجوریه؟
به سمتش میرم
ــ چجوریه؟
ــ خیلی کوچیکه
ــ عزیزم یک ستاره هست.اون هتلایی که تو میرفتی چار ستاره بوده.درضمن اینجا شبی سی تو من میدی اون هتلا یه میلیون و نیم
بــــاید تفاوت قیمت هاش حس بشه نه؟
سزش رو کمی تکون میده
ــ قانع شدم
★:★★
با نیما وارد حرم میشیم.هنوز چند قدم بیشتر برنداشتیم که یک لحظه یک چهره آشنا از جلوم رد میشع...
چشمام رو میبندم.چقدر قیافش آشنا بود...
آره؛این همون خادمه هست که بهم چادر داد.بی توجه به نیما به سمت اون خادم میدوم...
به سمتش میدوم و محکم روی شونش میزنم.
خادم با تعجب به سمتم برمیگرده...
اما این اونی نیست که من دیدم.سریع ازش عذر خواهی میکنم و حیرون و سرگردون دنبااش میگردم.نیما سریع به سمتم میاد
ــ کجا میری روشن؟
دور خودم میچرخم
ــ مطمئنم خودش بود
ــ کی؟
ــ همون که....
ــ کی؟ اذیتت کرده بود؟
ــ نه.. نه...؛
با کلافگی چادرم رو جلو عقب میکنم
من ــ همون که نجاتم داد؟
نیما گیج و مبهوت به من نگاه میکنه...
ــ حالت خوب نیستا....؛بزار یه لیوان اب برات بیارم...
و کم کم از من دور میشه...
یاسمین مهرآتین
ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤️
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3652
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3663
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3675
#قسمت_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/3685
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝