eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ماه تابان
#رمان #نشانی_عاشقی #نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن #قسمت_هفتم بلاخره بعد از دوهفته صیغه ی مح
نیما زنگ رو میزنه و بعد باهم وارد خونه میشیم مامان نیما با نگرانی به سمتمون میاد ــ چرا اینقد دیر کردید من چند قدم به عقب میرم و بعد پشت سرنیما قایم میشم.نیما میگه ــ خب رفتیم خرید دیگه ــ پنج ساعـــــتـ؟اونم تو ــ بعله مادر نیما نگاهی غضب الود به من میندازه... ــ چی خریدین؟ نیما مجال حرف زدن رو ازم میگیره و میگه ــ چادر عروس مادر با تعجب به ما خیره میشه و دوباره رو به من میگه ــ ببین روشنا! تو خانواده ی ما جای این امل بازی ها نیست من ــ کدوم امل بازی مامان ؟؟ بده که من نمیخوام بهرجزنیما کسی زیبایی هام رو نبینه؟ ــ من این حرفا حالیم نمیشه...وقتی همه اقوامم پاشدن اومدن اینجا نمیخوام اینطوری ببیننتون. نیما ــ قرار نیست کسی پاشه بیاد اینجا ــ چی؟ ــ من و روشنا تصمیم داریم به جای جشن عروسی بریم ماه عسل.. چشمام از زور تعجب گرد میشه..ـ ما کی این قرارو گذاشتیم که من یادم نیست مامان ــ من کلی ارزو برا تو دارم...؛حرف روشناست نه؟ نیماــ حرف هرودومونه مامان ــ ببین نیما اگه بخوای روی حرف من و بابات حرف بزنی نه خبری از ارث هست نه خبری از اون خونه که قراره به نامت بزنیم نه از ماشین... نیما ــ مهم نیست اروم توی پهلوی نیما میزنم که دوباره اخمای مامان توی هم میره ــ مثه اینکه عروس خانوم برای این پولا دندون تیز کرده بودن .مگه نه؟ یاسمین مهرآتین
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.دلم نمیخواد این روز آخری  مامان بابای نیما از دستم ناراحت باشند. باید آخرین تلاشم رو بکنم. به سمت در خونه میرم. دررو باز میکنم.مامان و بابای نیما روی مبل رو به روی تلوزیون نشستند. ــ سلام... جوابی نمیشنوم.سمت مبل کنارشون میرم و میشینم. بابا ــ اومدی اینجا چیکار؟ الان باید ارایشگاه باشی نه؟   مامان ــ مگه نمیدونستی...؛تو دین و ایمون اینا ارایش اونم تو شب عروسی حرومه.. من ــ نیومدم برای این حرفای تکراری...؛امشب عقد من ونیماست دوست ندارم نیماتو بهترین شب زندگیش تنها باشه مامان نیما نیشخندی میزنه ــ عاشق دلخسته اش که پیشش هست نبایدم تنها باشه البته اگه بعدا همین یار و یاورش نشه بلای جونش.... من ــ این حرفاهم تکراریه.... من اگه اومدم اینجا فقط و فقط بخاطر نیماس . نه این حرفای خاله زنکی. ــ  به حرف حق که رسید میشه  حرفای خاله زنکی؟ از جام بلند میشم به زور بغض توی گلوم رو میخورم به سمت در میرم که صدای بابا باعث توقفم میشه ــ چیه زبونت رو موش خورد من ـ اگه من زبون ندارم به جاش شما هم زبون دارین هم نیش زبون.تا حالا شده یه بار پیش خودتون فکر کنید چرا من اینهمه رو حجابم پافشاری میکنم؟من و نیما قراره مال هم باشیــم.بعد شما توقع دارین تو بهترین روز زندگیمون که این باهم بودن با دوماه انتظار رسمی میشهـ... من تو ملاعام جلوه گری کنم. درسته به زبون حرفی زده نمیشه ولی اگه من بااون تیپ و قیافه بیام جلوی اون همه نامحرم فقط یه جمله رو جار میزنه   من فقط متعلق به نیما نیستم.متعلق به هربی سر وپایی هستم که منو نگاه کنه از زیبایی هام لذت ببره.نیماهم همینو میگه ــ من و روشنا بعد از کلی بدبختی به هم رسیدیم.حالا جوگیر شدم و میخوام زنم رو شریک زندگیم رو به خوشگلترین حالت ممکن درست کنم .بزارم تا شما نگاه کنید و کیفشو ببرید... دیگه منتظر جواب نمیمونم و از خونه خارج میشم
چادر سفیدم رو میپوشم.جمعیتی که توی محضر جمع شدن رو مامان روناک و نگار و من و نیما تشکیل میدیم. غم رو میتونم از اعماق چشمای نیما بخونم.بلاخره کم چیزی نیست.روز عروسیش بدون پدر و مادرش.... حتی مادر منهم راضی به این مدل ازدواج نبود.ولی توی همچین روزی دخترش روتنها نذاشت. قرار شد بعد از خطبه عقد من و نیما برای ماه عسل بریم قم.البته به همه گفتیم که میریم شمال...؛تا دوباره جر و دعوایی پیش نیاد. عاقد وارد اتاق میشه.دفترش رو باز میکنه و شروع به خواندن خطبه عقد میکنه...            ★★★ با مامان و روناک و نگار خدافظی میکنیم. همراه نیما از محضر بیرون میام.نیما لبخند تلخی میزنه ــ بابا ماشینو ازم گرفت.وگرنه الان با ماشین میرفتیم... من ــ وااااای نیما دوباره شروع نکنااا.الان مثه یه پسره خوب یه تاکسی میگیری تا ترمینال.بعدش هم با اوتوبوس میریم قم... این که ناراحتی ندارع.بلیطا رو که اوردی ــ اوهوم ــ خب خدارو شکر کمی به قیا فش نگاه میکنم.اخماش بدجوری تو همه من ــ حالا خوبه زهرماررو میشه با یه قاشق عسل خورد.تو رو ادم نمیتونه با ده من عسلم بخوره... کم کم اخم از چهره اش ناپدید میشه و لبخند جاش رو میگیره ــ راستی روشن ــ ها؟ ــ خونه رو چیکار کنیم... ــ خونه که اماده است ــ تو میتونی تو اون الونک زندگی کنی؟ ــ ببین آقا نیما... به من میگن زن زندگی .تو اگه توی ده کوره هم بری من باهات میام. نیماــ به هیچ طریقی هم که نمیتونم از سرم بازت کنم... ــ نیــــــــمـــــــــا....  یاسمین مهرآتین
سوار اتوبوس میشیم.نیما با کلافگی به اطرافش نگاه میکنه و دو باره رو به من میگه ـــ روشـــنا ــ وای نیما باز چته... دوباره دیدی به سرتاپای اوتبوس میندازه و میگه ــ هیچی باتو بودن به همه این بدبختیا می ارزه و به سمت یکی از صندلی ها میرهنیما کنار پنجره میشینه و من بغل دستش... من ــ تا حالا باتوبوس جایی نرفتی نیما ــ نع من ــ عادت میکنی نیمـا ــ روشنا برای کار چیکار کنم. من ــ مگه نگفتی نجاری بلدی؟ ــ یعنی من نجار بشم؟؟ ــ نیـــما ــ من الان باید پشت میز مدیر مالی تو شرکت بابام مینشستم... ــ اتفاقا اینطوری بهتره قدر پولو بیشتر میدونی هی دلخوشکی آتیشش نمیزنی شونه ای بالاومیندازه و ازپنجره به بیرون نگاه میکنه.اتوبوس به راه میافته.تقریبا نیم ساعتی میگذره که نیما با همون کلافگی همیشگی شروع میکنه به غر زدن ــ روشنا پس چرا نمیرسیم؟؟ ــ از اینجا تا قم دوازده ساعت راهه ــ چــــــــــی؟ ــ مگه نمیدونستی ــ از اینجا تا مشهد دوساعته بعد تا قم دوازده ساعته؟ ــ نیما جان اون با هواپیماست این با اتوبوسه ــ روشنا غلط کردم.... قرص خواب اور داری؟ ــ نــیــما واقعا که فکر نمیکردم اینقدر سوسول باشی.. نیما صاف سرجاش میشینه ــ من سوسولم.کی گفته؟ ــ اخلاقت... ــ اصلا حالا که اینجوری شد تا برسیم قم من لام تا کام حرف نمیزنم ــ آ باریکلا پسرخــوب یاسمین مهرآتین
ساکمون رو برمیداریم و پایین میریم. نیما ــ اگه خدا بخواد بلاخره رسیدیم ــ بـــله ــ خوب بریم هتل؟ ــ اره بریم یه دو ساعتی استراحت کنیم بعد میریم حرم یه تاکسی میگیریم.به سمت هتل مورد نظرمون میریم وارد هتل میشیم.به مخض ورود به هتل نیما سرجا خشکش میزنه ــ اینجا چرا اینجوریه؟ به سمتش میرم ــ چجوریه؟ ــ خیلی کوچیکه ــ عزیزم یک ستاره هست.اون هتلایی که تو میرفتی چار ستاره بوده.درضمن اینجا شبی سی تو من میدی اون هتلا یه میلیون و نیم بــــاید تفاوت قیمت هاش حس بشه نه؟ سزش رو کمی تکون میده ــ قانع شدم               ★:★★ با نیما وارد حرم میشیم.هنوز چند قدم بیشتر برنداشتیم که یک لحظه یک  چهره آشنا از جلوم رد میشع... چشمام رو میبندم.چقدر قیافش آشنا بود... آره؛این همون خادمه هست که بهم چادر داد.بی توجه به نیما به سمت اون خادم میدوم...
به سمتش میدوم و محکم روی شونش میزنم. خادم با تعجب به سمتم برمیگرده... اما این اونی نیست که من دیدم.سریع ازش عذر خواهی میکنم و حیرون و سرگردون دنبااش میگردم.نیما سریع به سمتم میاد ــ کجا میری روشن؟ دور خودم میچرخم ــ مطمئنم خودش بود ــ کی؟ ــ همون که.... ــ کی؟ اذیتت کرده بود؟ ــ نه.. نه...؛ با کلافگی چادرم رو جلو عقب میکنم من ــ همون که نجاتم داد؟ نیما گیج و مبهوت به من نگاه میکنه... ــ حالت خوب نیستا....؛بزار یه لیوان اب برات بیارم... و کم کم از من دور میشه... یاسمین مهرآتین ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤️
💐💐💐💐
💙❤️رمان نشانی عاشقی❤️💙
کانال ماه تابان
#رمان #نشانی_عاشقی #نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن #قسمت_اول https://eitaa.com/havase/3598
با ناراحتی به چن تاخادم که کمی دورتر وایسادن نگاه میکنم.حالا که نتونستم پیداش بهتره بجاش دورکعت نماز براش بخونم بعد از اتمام نماز نیما میاد و کنارم میشینه نیما ــ راستش رو بگو کلکـ!اونی که دویدی دنبالش همونیه که قبل از من عاشقش بودیــ؟؟ رومو اازش برمیگردونم ــ میدونستی خیلی بی مزه ای؟؟.!! نیماــ من که نماز روزه ام سرجاشه از دیوار مردم هم بالا نمیرم... ــ وااا یه جوری میگی انگار این کارا به خاطر منه منت هم میزاره نیماــ روشنا شاید باورت نشه اما اگه همش به خاطر تو نباشه.ولی بخش بزرگیش واسه توهه ــ یعنی اگه من نباشم؟؟ ــ تو بیخود میکنی نباشی... ــ نیما سعی کن کارات رو فقط و فقط بخاطر خدا باشه ــ وقتی تو هستی نمیتونم ــ پس من میرم ــ بیخود... ــ اگه من نباشم تو نماز نمیخونی ــ چـــرا ولی... ــ پس هنوز مردی که من میخوام نشدیـــــ... نیـما ــ روشنا زود باش دیگه..... زیپ چمدون رو میبندم.و چادرم رو برمیدارم ــ واااای نیما اینکه دیگه خرید نیس اینقد میگی زود باش زود باش! نیـمـاــ ساعت چهار باید ترمینال باشیم الان دو ونیمه ــ خب باشه...؛هنوز که دیر نشده... ــ میدونی از چی میترسم؟ ــ نه از چی؟؟ ــ از اینکه امروزم مثه اون روز توی دانشگاه سرم بیاد ــ کی؟ روی مبل کنار من میشینه ــ همون روز که قرار بود کار نقاشی رو تحویل بدیم من آن تایم اومدم ولی جنابعالی یه ساعت تاخیر داشتیـ با اشتیاق نگاهش میکنم ــ هنوز یادته؟ ــ روشنا هنوز یه سالم از اون روز نگذشته هاـ... ــ اون روزم عاشقم بودی؟ ــ من از همون روزی که تودانشگاه با چشمای گریون اومدی تو کلاس عاشقت شدم... ــ جــدا؟؟ ــ بعله....؛راستی اون روز تو چت بود؟ ــ هیچی... نیما یکی از روسری هامو از تو چمدون برمیداره و سر میکنه و شروع میکنه به ادا در اوردن ــ به نظر من زن و شوهر نباید هیـــچ مسئله ای رو تحت هــــیـــچ عنوان از هم پنهان کنند.زن و شوهر محرم هم هستن.... بعد رو سری رو ازسرش در میاره نیما ــ روز اول خاستگاری یادته..!؟حرفای خودتون هستاااااا خانومِ روشـــــنا خانــوم ــ وااااایی نیما از دست تــو.. ــ خب میشنوم... من ــ هیچی بابا اون روز چن تا ازبچه ها متلک بارم کردن منم بدجوری خورد تو ذوقم دلمم خیلی گرفته بــود...دیگع بقیشم که خودت میدونی اومدم تو کلاس و گریه کردمو... ــ الهی من فدای اشکات بشم ــ مرض... ــ ضایع بوددارم الکی میگم ــ بــلــه خیلی... نیما گردتش رو ماساژ میده و سرش رو میچرخونه ــ که اینطـــور... همینطور درحال چرخوندن گردنش هست که یکهو از سرجاشـ میپره... با تعجب بهش خیره میشم ــ چیشد نیـــما؟؟؟ ــ روشـــــنـــا ــ ها؟ ــ میکشمت ــ چیشد؟ ــ ساعت سه و رب هس یاسمین مهرآتین
نیما ساک هارو از اتوبوس پایین میاره بالبخند بهش خیره میشم ــ خسته نباشی نیما ــ به جای این حرفا یکم کمک کن... ــ واقعا کـــه ــ شوخی کردم... ــ میگم نیما... ــ جان ــ خوب شد با همه قهریم وگرنه باید برا همه سوغاتی می اوردیم... ــ برا کسی که چیزی نیاوردی؟ ــ فقط برا مامانم و روناک تسبیح اوردم ــ آخه روشنا من به تو چی بگم... ــ واسه چی؟ ــ ما به همه گفتیم داریم میریم شمال.بعد جنابعالی رفتی تسبیح خریدی ــ وایی اصلا حواسم نبود.. ــ بهشون نمیدیـــــا! ــ خیله خب.نمیدم ـ خب یه آژانس بگیریم؟ ــ دو قدم راه که آژانس نمیگیرن.... ــ نه بابا داری پیشرفت میکنی آقا نیمــــا ــ به نگار گفتم بیاد دنبالمون.. ــ نیــــما.من به تو چی بگم آخه؟   نیما کلید رو توی در میندازه .در باز میشه.نیما باتردید به من نگاه میکنه ــ مطمئنی بعد از دیدن این کلبه خرابه بازم به زندگی با من ادامه میدی؟؟ ــ مطمئنی قرصاتو خوردی؟؟... دررو باز میکنه و وارد خونه میشم.لبخندی میزنم ــ چه خونه نقلی و قشنگیه.. ــ کوچیک نیس؟ ــ برا دو تا آدم بزرگم هست...؛چرا وسایلو توش نچیدی؟ ــ خواستم به سلیقه تو باشه البته یه سوپرایزم واست دارم.... ــ چی؟؟ ــ حالا دیگه... چادرم رو در میارم و روی اپن میزارم ــ خب من آماده هستم..... شروع میکنیم به چیدن وسایل توی خونـــه...؛دوتا قالی نه متری کف خونه رو میپوشونه.البته یه مقدار اضافه میاد که با موکت میپوشونیم.تلوزیون کوچیکمون رو روی یه میز ساده توی حال میزاریم. پنجره هاروهم پرده های ساده ی سفید رنگ میپوشونند نه از میز ناهار خوری و نه از مبل هیچ خبری نیست دیوار هاهم یکم خوردگی داره ولی خدارو شکر رنگ زده است.اونم چه رنگی!سبز پسته ای با پس اندازی من ونیما و البته یکم هم کمک مامانم بهتر از این خونه گیرمون نمیومد... اما من به همین هم راضیم!....؛نیما رو به من میکنه... ــ مبل رو حتما باید بخریم حتی اگه شده قسطی شونه ای یالا میندازم ــ هرطور راحتی.ولی قبلش فکر جیبت رو هم بکن و خرج اضافی رو دستمون نذار ــ خب خونه بدون مبل.... ــ نیما الان زوده...بزار یه پس اندازی جمع کنیم یکم کار کنیم اونوقت یه فکری هم برامبل میکنیم. نیماــ حالا این چیزا رو بی خیال بریم سر اصل مطلب... من ــ ســـوپــرایز!؟ ــ بعله... ــ خب؟ نیما از توی اتاق یک قاب روزنامه پیچ شده بیرون میاره... من ــ این چیه شروع میکنه به باز کردن روزنامه...؛از تعجب چشمام گرد میشه ــ این که همـــون... ــ همون کار نقاشی رو شیشه اول ترم ــ من فکر کردم مثه بقیه گذاشتی تو نمایشگاه واسه فروش ــ نچ... این ارزش خیلی بالا تر از این حرفاس..حالا به نظرت کجا بزارمیش ــ رو طاقچه چطوره...؟ ــ عــــالیه... یاسمین مهرآتین
از خواب بیدار میشم.نیما زودتر ازمن رفته سرکار... از دیشب تاحالا فکرم مشغوله اینه که برا ناهار چی درست کنم...؛جالب ونجــاس که به جز ماکارونی چیز دیگه ای بلد نیستم درست کنم. صورتم رو آب میزنم و به سکت آشپزخونه ی یک وجبیمون میرم.شروع میکنم به درست کردن غذا میخوام روز اولی به نیما ثابت کنـــم که چه قدر کدبانوام .حالا روزای دیگه زیاد مهم نیست😚 نیم ساعتی بیشتر نمیگذره که صدای زنگ خونه بلند میشه باتعجب به سمت آیفون میرم. ــ کیه؟ ــ نیمام ــ نیما تو اینجا چیکار میکنی؟ ــ دررو باز کن تا بهت بگم دررو باز میکنم وبه سمت در ورودی سالن میرم و منتظر نیما می ایستم نیما با چن تا پوشه که پر از برگه وارد خـــونه میشه نیما ـ  مژدگونی بده روشنا خانوم ــ چیشده؟؟ ــ یه کار جدید پیدا کردم ــ چی؟؟ ــ تو شرکت یکی از دوستام مترجم میشم ــ جدا؟؟ ــ بعله ــ خب خداروشکر... ــ این کتنا رو امروز ازمایشی براش ترجمه میکنم تا از پس فردا توی شرکتش مشغول بشم ــ خیلی عالیه به سمت اتاق میره نیما ــ ناهار چی داریم؟ ــ ماکارونی ــ پس این بوی سوخته  مال ماکارونیه... محکم توی سرم میزنم و به سمت اشپزخونه میرم ــ همش تقصیر توهه صدای زنگ خونه بلند میشه.با خوشحالی به سمت آیفون میرم.آخه قرار بود امروز نگار بیاد پیشم. میگفت براش یه خاستگـار اومده و میخواد درباره اش بامن صحبت کنـه نگار وارد خونه میشه با خوشحالی به سمتش میرم اما اثری از اون دختر سرحال و شاد،گذشته توی صورتش نمیبینم.باتعجب نگاش میکنم ــ کشتیات غرق شده خانوم؟  نگار با ناراحتی به سمت گوشه ای از خونه میره و میشینه ــ کاش کشتیای نداشته ام غرق میشد ــ چیشدع؟؟ ــ اون خاستگاری بود که دربارش باهات صحبت کردم ــ خب؟ ــ بهش جواب منفی دادم ــ اینکه ناراحتی نداره... ــ تهدیدم کرده ــ چـــی؟؟ ــ گفته اگه جواب مثبت ندم بلایی سرم میاره.. ــ غلط کرده.... از سرجام بلند میشم ــ پاشو... پاشو بریم پیش نیما ــ ولی... ــ ولی و اما نداره میریم پیش نیما و بهش میگیم سریع آماده میشم و با نگار از خونه بیرون میزنیم موبایلم رو از تو کیفم در میارم تا به نیما زنگ بزنم تقریبا رب ساعتی راه مونده که برسیم به شرکتی که نیما توش کار میکنه سرم توی موبایلم هست که یکهو صدای جیغ نگار بلند میشه ــ روشـــــــنا... و بعد صدای موتوری که با سرعت ازکنارمون رد میشه موبایل از دستم میفته و خودم میفتم روی زمین اول خنکای یک ماده روی سمت چپ صورتم و بعد سوزش بیش از اندازه دستم رو روی چشمم میگیرم و شروع به جیغ کشیدن میکنم ـــ ســــوختم...؛آی چشمم خــــدا....سوختممم هیچ چیز نمیشنوم و فقط وفقط جیغ میکشم