#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4374
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4382
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4399
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4407
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/4423
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/4431
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/4441
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/4451
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/4459
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/4468
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_سی_ام
#نویسنده_فاطمه_امیری
همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه می کردند.
یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت.
ــ قربان کار ما تموم شد!
ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزاد نشند...
ــ بله قربان!
تلفنش زنگ خورد. مریم بود.
ــ جانم؟!
ــ شهاب کجایی؟!
ــ چی شده؟!
ــ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست... همش گریه میکنه و سراغ تورو میگیره...
ــ اومدم!
تماس را قطع کرد.
ــ محسن بریم خونه...
سوار ماشین شدند. شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت.
خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت.
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد.
احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده... اما، دلش هوای مهیا را کرده بود. با حرف های مریم نگران شده بود. فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند.
با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت.
ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم.
ــ در دیوانه بودن توشکی نیست اخوی...
لبخندی زد و ادامه داد.
ــ برو کنا زنت؛ الآن خیلی بهت احتیاج داره.
شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود.
وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت.
ــ مهیا کجاست؟!
ــ خوابید!
ــ حالش چطوره؟!
ــ اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم.
شهاب به سمت اتاق رفت.
مریم، به سمت محسن رفت.
ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟!
محسن دستان مریم را، در دست گرفت و فشرد.
ــ شهاب اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! الان اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم!
ــ چشم!
ــ چشمت بی بلا خانم!
شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد.
ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی...
ــ مهیا جان! عزیزم!
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست.
ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی...
شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد.
ــ یکم آب بخور...
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4374
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4382
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4399
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4407
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/4423
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/4431
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/4441
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/4451
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/4459
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/4468
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/4479
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_سی_یکم
#نویسنده_فاطمه_امیری
ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود.
همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند.
مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند.
احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود.
شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت.
ــ من میرم دنبالش بگردم!
احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود.
ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی!
ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش...
اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم!
محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند.
شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت.
زیر لب زمزمه کرد.
ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟!
احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت.
دوست داشت، او الآن کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند.
می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد.
دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر بماند.
منتظر بماند، که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد.
محمد آقا به طرفش آمد.
ــ کجا شهاب؟؟
ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم.
محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود، که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید.
ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو...
شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد.
سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد:
ــ الو...
ــ سلام!
ــ سلام! بفرمایید؟!
ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند.
شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد.
نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد.
ــ الو... آقا...
ــ کدوم بیمارستان؟!
بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند.
مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین(ع) را صدا می کرد.
شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند
محسن به طرف شهاب، رفت.
ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم.
شهاب دست محسن را کنار زد.
ــ کدوم بیمارستان؟!
شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید...
#ادامه_دارد
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4374
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4382
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4399
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4407
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/4423
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/4431
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/4441
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/4451
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/4459
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/4468
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/4479
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/4487
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_سی_دوم
#نویسنده_فاطمه_امیری
دکتر، چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، که دستانش در دست شهاب بودند؛ برگشت.
ــ نگران نباشید! چیزی نیست!
روبه شهاب گفت:
ــ نگران نباش... همسرتون حالش خوبه. فقط یکم عصبی و البته خیلی نارحت شدن؛ و همین باعث شده که حالش بد بشه.
گوشی پزشکی را روی گردنش گذاشت، وادامه داد.
ــ مرخص میشند... البته باید استراحت کنند و اصلا ناراحت وعصبی نشند. براتون دارو مینویسم، حتما طبق ساعت مصرف کنید.
نسخه را نوشت و به طرف شهاب گرفت. شهاب نسخه را گرفت.
ــ خیلی ممنون آقای دکتر؛ لطف کردید.
ــ خواهش میکنم. شماهم بیشتر مواظب خودت باش دخترم.
مهیا لبخند خسته ای زد.
ــ چشم! خیلی ممنون!
دکتر، همراه پرستار از اتاق رفت.
ــ خانومی؛ تا تو آماده بشی، من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم.
مهیا، سری تکان داد. شهاب از اتاق بیرون رفت.
شهاب، مشغول کارهای ترخیص بود؛ که با صدای سلام محسن برگشت.
ــ سلام! شما اینجا چیکار میکنید؟!
محسن با ابرو به مریم اشاره کرد.
مریم، شاکی، گفت:
ــ اینجور نگاهم نکنید. نمیتونستم تحمل کنم، بشینم تو خونه. بقیه رو تونستم آروم کنم و نگذارم بیان ییمارستان؛ اما خودم باید میومدم.
شهاب سری تکان داد.
ــ باشه! برو کمک کن مهیا آماده بشه. من الان کارای ترخیص رو تموم کنم، میام.
مریم سری تکان داد و به سمت آسانسور رفت.
شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق رفتند.
ــ حالش خوبه؟!
شهاب سری تکان داد.
ــ بهتره...
ــ در مورد سوریه رفتنت...؛ چیزی نگفت؟!
ــ چیزی نگفت، ولی میدونم ذهنش مشغوله همین قضیه است.
ــ می خوای چیکار کنی؟! باهاش حرف میزنی؟!
ــ الان نمی تونم باهاش حرف بزنم. دکتر گفته عصبانیت و ناراحتی براش خوب نیست.
ــ بسپارش به خدا...
به اتاق رسیدند. شهاب در را زد، که با شنیدن صدای مریم وارد شدند.
شهاب، با دیدن مهیا، که آماده کنار مریم ایستاده بود؛ به رویش لبخندی زد.
محسن با مهیا، سلام واحوالپرسی کرد.
ــ بریم بچه ها.
شهاب دست مهیا را گرفت و از اتاق خارج شد.
مهیا، سوار ماشین شد. شهاب در را بست.
مریم به سمت شهاب آمد.
ــ داداش، همه خونه احمد آقا جمع شدند.
شهاب سری تکون داد.
ــ باشه برید؛ ولی من اول میرم داروخونه، داروهای مهیا رو بگیرم.
محسن گفت:
_ میخوای بده ما میگیرم.
ــ نه محسن جان ممنون. اونجا میبینمتون!
شهاب سوار ماشین شد. بسم الله ای گفت و ماشین را روشن کرد.
از بیمارستان خارج شدند، نگاهی به مهیا انداخت.
ــ خوابت میاد؟!
مهیا خسته سرش را تکان داد.
ــ چقدر بهت گفتم بخواب!
ــ نمی تونستم!
نگاهش را به بیرون دوخت.
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه آرام شدنش و کم حرف شدنش شده بود.
کنار داروخانه ایستاد.
ــ من میرم داروهات رو بگیرم.
مهیا، بدون حرفی سرش را تکان داد...
#ادامه_دارد
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4374
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4382
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4399
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4407
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/4423
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/4431
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/4441
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/4451
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/4459
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/4468
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/4479
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/4487
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/4495
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_سی_سوم
#نویسنده_فاطمه_امیری
ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا...
مهیا ریز خندید.
ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟!
ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی...
به بازویش زد و با صدای بلند گفت:
ــ اِ شهاب...
ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی!
ــ خوبت شد.
صورتش را به علامت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد.
ــ قهر کردی مثلا؟!
مهیا خیره به عکس حرفی نزد.
ــ ناز میکنی الان مثلا؟!
ــ ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم.
مهیا به طرف شهاب برگشت.
ــ کجا میری؟!
ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی!
ــ شهاب، کجا میری؟!
شهاب که دید مهیا کاملا جدی هست؛ آرام گفت.
ــ سوریه دیگه...
با این حرف شهاب، مهیا سریع سر پا ایستاد.
شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت:
ــ کجا می خوای بری؟!
ــ سوریه!
ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟
شهاب بازوان مهیا را گرفت.
ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی!
مهیا با عصبانیت، بازوهایش را از دستان شهاب بیرون آورد.
ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم.
دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت:
ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن...
هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی...
ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم.
ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟!
شهاب به سمتش رفت و بازوی مهیا را، در دستش گرفت. سعی می کرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود.
با اخم گفت:
ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الآن صدامون رو میشنوند.
مهیا خنده ی تلخی کرد.
ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری...
شهاب عصبی بازوی دومش را هم در دست گرفت و تکانش داد.
ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آورم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبربشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست.
مهیا خودش را جدا کرد.
ــ برو اونور!
و به طرف در رفت.
ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن...
با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید.
مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت.
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند.
ــ مامان! کلید خونه رو بده.
شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت:
ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟!
ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم.
ــ مادر مهیا! بیام باهات؟!
ــ نه مامان جان! خودم میرم.
مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد...
#ادامه_دارد
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4374
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4382
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4399
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4407
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/4423
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/4431
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/4441
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/4451
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/4459
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/4468
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/4479
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/4487
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/4495
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/4503
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانم_میرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_سی_چهارم
شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد. از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند.
ــ حالش چطوره شهاب جان؟!
ــ حالش خوبه! الآن خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید.
ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم.
ــ نه! من میمونم شما برید خونه!
ــ ولی...
ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه!
شهاب بلاخره توانست آن ها را قانع کند.
*
مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود. احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود.
شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت.
ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره.
مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد.
شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست.
ــ میتونی بخوری؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ زخم شمشیر که نخوردم.
ــ الآن حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی.
سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت. مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد.
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت!
دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت.
ــ صبر کن خودم میبرمشون!
ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم.
ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون.
شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد.
ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم.
ــ کاری نکردم مادر جان!
شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت:
ــ می خوابی؟!
ــ دیشب نتونستم درست بخوابم.
ــ بخواب عزیزم!
به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد.
ــ خاموشش نکن...
شهاب نگاهی به او انداخت.
ــ میترسم!
شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید.
ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا!
شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره.
ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم!
شهاب دستش را فشرد.
ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم.
مهیا دیگر ترسی نداشت؛ با نوازش موهایش، آرام آرام چشمانش گرم شدند.
*
مهیا، کنار تابوتی نشسه و زار می زد. بلند گریه می کرد و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچ کس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید.
ــ شهین جون!
شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد.
ــ جانم؟!
ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش...
ــ نمیشه عزیزم نمیشه!
مهیا زار زد و التماس کرد.
ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو!
شههین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد.
سریع سر جایش نشست. نفس نفس می زد. قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد...
#ادامه_دارد
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4374
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4382
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4399
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4407
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/4423
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/4431
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/4441
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/4451
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/4459
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/4468
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/4479
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/4487
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/4495
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/4503
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/4511
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3763
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3770
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3776
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3825
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3832
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3840
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3848
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3856
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3865
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3875
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4291
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4299
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4320
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4331
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4348
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4374
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4382
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4399
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4407
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/4423
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/4431
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/4441
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/4451
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/4459
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/4468
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/4479
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/4487
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/4495
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/4503
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/4511
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/4519
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝