#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_شانزدهم
آهسته گفتم :
_ ولی من باید اول با خودشون صحبت کنم.
پیرزن کمی فکر کرد و گفت :
_ قدیما که بله گرفتن اصلی از بابای دختره بود، اگه پدره راضی می شد و بله میداد دیگه دوماد فکر و خیال و دل نگرانی نداشت. خود من که اصلا نمی دونستم بله چیه؟ شوهر کیه؟ بچه بودم دیگه، اون شب که گفتم برات. ولی خب حالا دیگه زمونه عوض شده. حقم دارین، درس میخونین باسواد میشین خودتون می خواین خوب و بد و تشخیص بدین. باشه دخترجون، پیغومتو به سید می رسونم. میگم عروس میخواد اول از همه خودش باهات اختلاط کنه تا ببینم خودش چی میگه.
بعد از دو سه ساعت حرف زدن و خاطره گفتن بالاخره پیرزن و فرزانه خانه را ترک کردند. هنوز هم از اتفاقاتی که در زندگی ام رخ می داد متحیر بودم. نمی دانستم چرا مسیر زندگی ام به اینجا سوق داده شده. هنوز هم فکرم درگیر آن پازل و قطعات مبهمش بود. فردی که قبلا فقط با افکارم وجه اشتراک داشت حالا میخواست بیاید و در جایگاه مرد زندگی ام بنشیند. اگر این خواستگاری قبل از آن اتفاقات عجیب و غریب پیش می آمد، فقط و فقط همین که خواستگارم یک روحانی است کافی بود تا جواب رد بدهم. من هرگز در هیچ لحظه ای از زندگی ام حتی برای یک ثانیه خودم را کنار مردی با عبا و عمامه تصور نکرده بودم. اصلا نمی دانستم این ترکیب چه شکلی خواهد داشت؟ ترکیب منِ لجباز و سرتق و سربه هوا با یک روحانیِ آرام و متین و موقر؟! بیشتر شبیه یک لطیفه بود. اما لطیفه نبود، واقعی بود! واقعا او از من درخواست ازدواج کرده بود. دو سه روزی گذشت اما از طرف آنها پیغامی نیامد. از فکر و خیال خسته شده بودم. تلفن همراهم را برداشتم و سراغ شماره ی سیدجواد رفتم. از همان روزی که تلفن خانه ی پیرزن سوخت و با موبایل من به سیدجواد زنگ زدیم، شماره اش را ذخیره کرده بودم. اما هیچوقت به خودم اجازه ندادم با او تماس بگیرم. چند روز از آمدن فرزانه و پیرزن گذشته بود و سید جواد هنوز تصمیمی برای حرف زدن با من نگرفته بود. نه اینکه بگویم برایم مهم نبود درباره ام چه فکری می کند، اما ارضای حس کنجکاوی ام در آن روزها از همه چیز برایم مهمتر شده بود. تلفن همراهم را برداشتم و برایش نوشتم:
"سلام. چرا من؟ "
جوابم را نداد. پس از هفت یا هشت ساعت پیرزن زنگ زد و قراری برای روز بعد در خانه اش گذاشت تا بتوانم همان جا حرف هایم را با سید جواد بزنم. آن شب تا صبح با ملیحه بیدار ماندیم و درباره ی قرار ملاقات فردا همفکری کردیم. موقع رفتن کوچک ترین تغییری در لباس و ظاهرم ندادم. چادرم را پوشیدم و مثل همیشه با همان قیافه رفتم. نمیخواستم رویم را بیشتر بگیرم یا آستینم را تا روی انگشتانم بپوشانم. میخواستم خودم باشم. میخواستم سید جواد بداند چادر گذاشتنم بخاطر او نبوده و باید مرا همین گونه که هستم بخواهد. به قول معروف میخواستم گربه را دم حجله بکشم که اگر در فکر تغییر دادن و متحول کردن من است تصمیمش را عوض کند. آن روز به همراه فرزانه به خانه ی پیرزن رفتم. وقتی وارد شدیم پیرزن تنها بود. یک ساعتی از رفتنمان به آنجا می گذشت اما سید جواد هنوز نیامده بود. خاله زهرا بخاطر این تاخیر دستپاچه شده بود و هی از من پذیرایی می کرد. وقتی برای سومین بار شیرینی را جلویم نگه داشت گفتم :
_ ممنون، دوتا خوردم.
_ آره مادر نخور نخور قندت میره بالا برات خوب نیست.
دیس شیرینی را روی زمین گذاشت و با اضطراب گفت :
_ منم که حواسم پرت شده نمی دونم دارم چیکار می کنم. هی این دیس شیرینی رومیارم جلوت. این بچه سابقه نداشت بدقولی کنه. دلم به شور افتاده. نکنه خدای نکرده طوریش شده؟
دست هایش را به هم می مالید و زیرلب صلوات می فرستاد که ناگهان زنگ در صدا خورد و سیدجواد از راه رسید. تمام لباس هایش زیر باران خیس شده بود. صدای پیرزن و سید جواد از روی ایوان شنیده می شد. پیرزن مدام بخاطر تاخیرش او را مواخذه می کرد و سیدجواد هم با طمانینه و لبخند او را آرام می کرد. بعد از چند دقیقه با همان لباسهای خیس وارد سالن شد. همین که برای سلام گفتن از جایمان بلند شدیم پیرزن فورا دست فرزانه را گرفت و اورا با خود به آشپزخانه برد تا بدون فوت وقت و معطلی بتوانم با او حرف بزنم. کنار بخاری نشست و عینکش را از روی چشمانش برداشت...
ادامه دارد...
عینکش را از روی چشمانش برداشت، همانطور که شیشه اش را پاک می کرد گفت :
_ من آدم بدقولی نیستم. از بابت تاخیر عذرخواهی میکنم.
چیزی نگفتم. دلم میخواست به جبران تمام این مدتی که با سکوتش حرصم داده بود تا می توانم کمتر حرف بزنم. دوباره گفت :
_ به خاله جانم گفتین لازم میدونین با من صحبت کنین. بفرمایید من در خدمتم؟
بدون کلمه ای اضافه تر پرسیدم :
_ چرا من؟!
عینکش را روی صورتش گذاشت و گفت :
_ رشته ای بر گردنم افکنده دوست
نگذاشتم بیت دوم را بخواند، زودتر از او گفتم :
_ می کشد آنجا که خاطرخواه اوست!
ولی این جواب سوال من نیست.
لبخندی زد و گفت :
_ متوجهم.
با طعنه گفتم :
_ خداروشکر.
عطسه ای زد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_ راستش من توی زندگی به نشونه ها خیلی دقت می کنم. اصلا با همین نشونه ها زندگی می کنم...
دوباره عطسه ای زد و بعد از عذرخواهی گفت :
_ جواب سوال شما خیلی مفصله. حقیقتش من شمارو از مدت ها قبل که به اون باغ مخروبه می اومدید می دیدم. هربار که برای سر زدن به نهال هایی که کاشته بودم میخواستم وارد باغ بشم، متوجه حضورتون می شدم و منتظر می موندم تا شما اونجارو ترک کنید. واقعا هم متعجب شدم وقتی برای اولین بار فهمیدم شما دانشجوی کلاسم هستین. همون روزی که درباره ی العاقبة للمتقین حرف زدم و شما پرسیدین که اگر کسی زیر صفرباشه باید چیکار کنه. همونجا بود که من شمارو شناختم.
تازه دلیل نگاه متعجبانه ی آن روزش را فهمیده بودم. گفتم :
_ بله، یادمه.
با همان طمانینه و آرامش ادامه داد :
_ نمیدونم چقدر شنیدن این حرف ها براتون باورپذیره، اما یکی از دلایل اصلی اینکه من شمارو انتخاب کردم همین نشونه هاست.
دلم میخواست جزییات بیشتری از چیزهایی که میگفت بدانم. پرسیدم :
_ کدوم نشونه ها؟
کمی با خودش فکر کرد و گفت :
_ راستش نگاه من به محیط اطرافم کمی با نگاه رایجی که اکثر آدمها دارن متفاوته. از بچگی چیزهایی برام جلب توجه می کرد که برای اطرافیانم عادی بنظر می رسید. مثلا وقتی توی حیاط مشغول کتاب خوندن بودم و یه قاصدک روی کتابم می نشست می فهمیدم اون سطری از کتاب که قاصدک روش نشسته چیزیه که من باید با دقت بیشتری بخونمش. شاید براتون عجیب باشه اما من حتی تصمیم به ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه رو هم از روی همین نشونه ها گرفتم. و حتی تصمیم برای کاشت نهال های گیلاس توی اون باغ مخروبه. احتمالا از حوصله ی شما خارجه اگه بخوام امثال این ماجراها رو براتون تعریف کنم. فقط میخوام بگم برخلاف تلاشی که برای فرار از نشونه ها کردم ولی بالاخره همه چیز منو به شما رسوند.
کمی به غرورم برخورد. چرا باید از نشانه های که منتهی به من بود فرار می کرد؟ پس پای هیچ علاقه ای درمیان نبود و همه چیز صرفا بخاطر یک مشت به قول خودش نشانه بود. هرچند حرفهایش برایم عجیب نبود و همه چیز را درک می کردم اما غرورم خدشه دار شده بود. سکوت کرد و من هم چیزی نگفتم. نگاهم کرد و پرسید :
_ به جواب سوالاتی که توی ذهنتون بود رسیدین؟
ابروهایم را درهم کشیدم و با کمی اخم گفتم :
_ نخیر. اما از شما حرف کشیدن کار حضرت فیله. ترجیح میدم دیگه چیزی نپرسم.
خندید و گفت :
_ هرچیزی که توی ذهنتون مونده رو بفرمایید، من در خدمتم.
دلم میخواست لج کنم و همانجا جواب منفی بدهم تا با نشانه هایش برای همیشه تنها بماند. اما میدانستم این لج کردن یعنی دوباره به خاکی زدن...
ادامه دارد...
سعی کردم به خودم مسلط باشم. با جدیت گفتم :
_ لطفا هرچیزی که باعث شده شما چنین تصمیمی بگیرین رو با جزییات برام تعریف کنین.
به زمین خیره شد، کمی سکوت کرد و سپس گفت :
_ مدتی بود که از سمت خاله جان برای ازدواج خیلی تحت فشار بودم، مدام اصرار می کردن و موردهای مختلفی رو معرفی می کردن. البته از سر لطف و محبتشون هم بود. اما من ترجیح می دادم دست نگه دارم تا مورد مناسب تری پیدا بشه. بهرحال یک کشش اولیه ای برای جلو رفتن لازمه. خلاصه بعد از مدتی من از خدا تقاضا کردم مورد ی رو که خودش صلاح میدونه برای ازدواج سر راهم قرار بده. اوایل هرچقدر منتظر موندم تا کسی سر راهم سبز بشه بی فایده بود. فقط می دیدم که راه و بیراه، مسیری که جلوی پام قرار می گیره رفتن به همون باغ مخروبه ی پشت خونه است. همون باغ آرزوهای شمارو عرض می کنم. خلاصه تسلیم شدم و سراغ اون باغ رفتم و شروع کردم به کشاورزی. چون من به کاشت گل و گیاه و در کل کشاورزی خیلی علاقه دارم. بعد از مدتی متوجه رفت و آمد شما شدم. اولین باری که شمارو دیدم فکر می کردم شما یه رهگذرین و اتفاقی اونجا حضور دارین اما وقتی که متوجه شدم بیشتر از یه رهگذر به اون باغ مراجعه می کنین حس کردم که باید چیزی رو از حضور شما بفهمم. البته تقریبا مطمئن بودم که شما نباید اون موردی باشید که من از خدا تقاضا کردم. ولی چند باری با اشارات مختلف احساس کردم که خدا میخواد به من بگه شما همون کسی هستین که باید سر راهم قرار بگیره. هردفعه فکر می کردم شاید دچار سوء تفاهم شدم و افکارم رو رها می کردم. گذشت تا زمانی که انگشتر من توی باغ جا موند و شما که از همه چیز بی خبر بودین زیر انگشتر یه یادداشت گذاشتین. من با تفال به قرآن از خدا درباره ی نقش شما توی زندگی خودم سوال کردم و جواب هم که مشخصه...
وسط حرفش پریدم و گفتم :
_ نه برای من مشخص نیست. جواب چی بود؟
درحالی که معلوم بود معذب شده همانطور که سرش پایین بود گفت :
_ وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا...
سپس مکثی کرد و ادامه داد :
_ روزی که توی دانشگاه از من درباره ی ابهامات ذهنتون سوال پرسیدین، من جوابی نداشتم بدم. چون خودمم وسط این ابهامات اسیر شده بودم. نمیدونستم چرا خدا از من چنین درخواستی داره. بهرحال دو نفر از هر نظر باید هم کُفّ باشن. ولی خب دنیای من و شما شاید کمی متفاوت بود. بهرحال میدونستم حتما خیر و حکمتی توی این اتفاقات هست و من باید تسلیم باشم. بالاخره انقدر با خودم کلنجار رفتم تا روزی که برای بدرقه ی حاج آقا سهیلی متوجه شدم شما توی پوشش خودتون تجدید نظر کردین. همونجا بود که تصمیم گرفتم بعد از این همه مدت شک و دودلی درخواستم رو به صورت جدی تر مطرح کنم.
در همین لحظه خاله زهرا از آشپزخانه بیرون آمد و به در سالن که کاملا باز بود ضربه زد. یک سینی چای آورد و اول جلوی من و سپس جلوی سید جواد نگه داشت. بعد هم دوباره به سرعت از آنجا خارج شد و رفت. همانطور که دستش را روی بخار فنجان نگه داشته بود گفت :
_ حالا دیگه از اینجا به بعد انتخاب و تصمیم گیری درباره ی این ازدواج به شما بستگی داره.
با اینکه در حرف هایش کوچکترین توهین و اهانتی دیده نمی شد اما آن روز حسابی به غرورم برخورده بود و ناراحت شده بودم. احساس می کردم فقط از سر تکلیف و اجبار تن به این انتخاب داده. تمام حرف هایش درست بود. شاید من و او واقعا هیچ سنخیتی باهم نداشتیم اما حس بدی از شنیدن این واقعیت ها داشتم. توی لاک خودم بودم و دلم نمیخواست حتی کلمه ای با او حرف بزنم. هردو سکوت کردیم و درحالی که چیزی جز صدای باران به گوش نمی رسید چایمان را نوشیدیم. شاید ده دقیقه به سکوت گذشت تا اینکه گفت :
_ چیز دیگه ای هم مونده که بخواین بدونین؟
گفتم :
_ نه
و درحالی که او هنوز سرجایش نشسته بود از جایم بلند شدم. کیفم را روی دوشم انداختم و بدون توجه به او از در سالن خارج شدم. صدای خاله زهرا و فرزانه می آمد. گرم حرف زدن بودند و باهم می خندیدند. با صدای بلند گفتم : "ببخشید..." تا متوجه حضورم بشوند. سپس باهم از آشپزخانه خارج شدند. پیرزن با لب خندان مرا بغل کرد و پرسید :
_ عروس گلم، ایشالا مبارکه؟
لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم. سپس به همراه فرزانه از سیدجواد و پیرزن خداحافظی کردیم و از در خانه بیرون آمدیم...
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_هفدهم
نمی دانم چرا آن روز توی ذوقم خورده بود. انگار منتظر بودم بشنوم که جدا از این که صرف تکلیف به خواستگاری ام آمده اما کمی هم دوستم دارد. شاید همان جا بود که فهمیدم انگار من هم با تمام ادعایی که برای سنخیت نداشتن با او می کردم، اما از این که او را کنار خودم داشته باشم بدم هم نمی آمد. کشتی هایم غرق شده بود و حسابی ناراحت بودم. هرچقدر فرزانه سعی کرد سر حرف را باز کند اما من فقط با بی میلی جواب های کوتاه می دادم. دلم می خواست با ملیحه حرف بزم. وقتی به خانه رسیدم حرف های سیدجواد را برای ملیحه تعریف کردم و نهایتاً گفتم :
_ ولی من می خوام بهش جواب منفی بدم. دلم نمی خواد یه عمر کنار کسی زندگی کنم که به چشم یه فریضه ی الهی بهم نگاه می کنه. نمی خوام مجبور باشه فقط بخاطر اینکه خدا منو سر راهش قرار داده یه عمری تحملم کنه.
ملیحه هم چیزی نگفت. نفهمیدم موافق حرف هایم بود؟ مخالف حرف هایم بود؟ یا نظری نداشت. البته بعدها دلیل سکوت آن شب ملیحه را فهمیدم که بماند برای بعد...
دو سه روز گذشت تا آنکه فرزانه را در دانشگاه دیدم و از او خواستم جواب منفی مرا به سید جواد برساند. هرچقدر سعی کرد مرا از این کار منصرف کند اما زیر بار نرفتم. گفتم جواب من منفی است و نظرم بر نمی گردد. با این کار حتما دل او هم شاد می شود. شاید به ظنّ خودش خدا او را مجبور کرده بود که مرا انتخاب کند، اما مرا که مجبور نکرده بود به این ازدواج رضایت بدهم. این برای هر دوی ما بهتر بود.
چند روز بعد فرزانه با من تماس گرفت و گفت :
_ من پیغامتو به سید رسوندم، ولی گفت تا جواب قانع کننده ای نگیره از این تصمیم منصرف نمیشه.
دروغ چرا، ته دلم از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم. اما برای اینکه نظرم تغییر کند کافی نبود. دلم می خواست از زبان خودش بشنوم که دلیل این انتخاب فقط وظیفه و تکلیف نیست. اینکه فقط از زبان فرزانه و خاله زهرا شنیده بودم که او برای این ازدواج اصرار دارد راضی ام نمی کرد. گفتم :
_ بگو دلیلم اینه که نمیخوام وارد زندگی با مردی بشم که منو مثل نماز و روزه ش فقط یک تکلیف اجباری میدونه. نمی خوام از روی اجبار و توی معذوریت با من ازدواج کنه.
هرچقدر فرزانه سعی کرد دلیل و توجیه بیاورد که درباره ی سیدجواد اشتباه می کنم اما قبول نمی کردم. اصرار داشتم که جوابم منفی است و دلایلم نیز مشخص است. چند روز بعد فرزانه زنگ زد و گوشی را به خاله زهرا داد تا با من حرف بزند که شاید نظرم را عوض کند. اما من می خواستم این اصرارها را از زبان خود سیدجواد بشنوم. اینکه من برایش فقط در جایگاه یک دِین الهی نیستم که باید مرا بجا بیاورد! میخواستم مطمئن شوم که از بالا به من نگاه نمی کند. جواب منفی نهایی ام را به پیرزن دادم و همه چیز تمام شد. واقعیتش این بود که فکر می کردم دوباره برای اصرار کردن پا پیش می گذارد اما خبری نبود. چند هفته گذشت. وقتی که دیدم خبری از او نیست کمی متعجب شدم. حس کردم شاید در رفتارم زیاده روی کرده ام. اما اگر واقعا من برایش مهم بودم دوباره جلو می آمد و اثبات می کرد که اشتباه می کنم. خلاصه گذشت تا یک روز که مشغول آشپزی بودم. ملیحه وارد آشپزخانه شد و گفت :
_ مروارید ، حوصله داری باهات حرف بزنم؟
از چهره اش مشخص بود می خواهد درباره ی موضوع مهمی صحبت کند. شعله ی گاز را خاموش کردم، پیش بندم را باز کردم و گفتم :
_ آره، بگو؟
اول فکر کردم می خواهد درباره ی فرید و مشکلات زندگی شان صحبت کند اما بعد فهمیدم ماجرا چیز دیگری است. گفت :
_ ببین خیلی فکر کردم چه جوری این حرف هارو بهت بزنم، آخرسر تصمیم گرفتم بدون مقدمه و حاشیه ازت درخواست کنم که همه شوخی های گذشته رو نادیده بگیری و لطفا عروس ما بشی.
چشمانم درشت شد. آنقدر از شنیدن این جمله شوکه شدم که زبانم بند آمده بود. هیچوقت توقعش را نداشتم که از ملیحه چنین چیزی بشنوم. با آنکه میدانستم ملیحه شوخی نمی کند گفتم :
_ هرهر خندیدم.
گفت :
_ من دارم جدی میگم. حالا فک نکن خیلی تحفه ای ولی بهرحال داداشم خواسته دیگه. گفته بهت بگم باید بیای زنش شی.
_ ملیحه، چی میگی تو؟ چرا چرت و پرت میگی؟ حالت خوبه؟
_ بله حالم خوبه.
سپس جلویم زانو زد، کفگیر را از روی میز برداشت، درمقابلم گرفت و گفت :
_ آه بانو، هرچند چشم ندارم ریختتو ببینم ولی هم اکنون در صحت و سلامت عقل و جسم دارم ازت درخواست میکنم منو به خواهرشوهری خودت بپذیری.
کفگیر را گرفتم و آهسته توی سرش کوبیدم و گفتم :
_ منم درخواستت رو رد می کنم تا درس عبرتی باشه برای داداشت.
از روی زمین بلند شد، به شوخی چشم غره ای زد و گفت :
_ وا، خیلی هم دلت بخواد. پسر به این خوبی.
خلاصه بعد از اینکه خنده هایمان تمام شد نشستیم و بصورت جدی درباره ی این موضوع حرف زدیم...
ادامه دارد...
نشستیم و بصورت جدی درباره ی این موضوع حرف زدیم. ظاهراً چندباری جاهای مختلفی برای خواستگاری رفته بودند، هردفعه هم مهدی عیب و ایرادهایی را روی مواردی که دیده بود می گذاشت. وقتی که ملیحه پیگیر ماجرا شد فهمید که دلیلش چیز دیگری است. او تمایل داشت که با من ازدواج کند اما چون مطمئن بود برایم جایگاه یک برادر را دارد و قطعاً جواب منفی میدهم جرات مطرح کردنش را نداشت. خلاصه ملیحه از من درخواست کرد که مدتی روی این موضوع فکر کنم و با در نظر گرفتن همه ی جوانب به او جواب بدهم. واقعاً نمیتوانستم این ازدواج را تصور کنم. هربار که میخواستم به او فکر کنم خنده ام می گرفت. آن همه شاخ و شانه هایی که برای زنش کشیده بودیم جلوی چشمانم می آمد. پیش خودم هم دلم برایش می سوخت و هم میگفتم چقدر آب زیرکاه بوده که این همه وقت چیزی نگفته و بروز نداده. نمیدانستم از اینکه چادری شده ام باخبر است یا نه. شاید اگر میدانست که من چادر را انتخاب کرده ام دیگر حاضر نمی شد که با من ازدواج کند. البته زمان زیادی می برد تا درخواست ازدواجش برای من جا بیافتد. باید ذهنیتم را نسبت به او تغییر می دادم. مهدی پسر خوبی بود. از گذشته اش خبر داشتم. صاف صاف بود، مثل کف دست. اما برای من قابل قبول نبود که به چشم همسر به او نگاه کنم.
چند روز بعد به اصرار ملیحه وقتی که فرید به دنبالش آمده بود تا او را به شهر خودمان ببرد من نیز همراهشان رفتم. به محض اینکه رسیدم فهمیدم پدر و مادرم در حال بستن چمدان و رفتن به مسافرت اند. اول میخواستم برگردم اما بعد ترجیح دادم بمانم و از این تنهایی برای فکر کردن استفاده کنم. بعد از رفتن خانواده ام هرچقدر ملیحه پیشنهاد داد که یک روز برای شام یا نهار به خانه شان بروم و با مهدی درباره ی تصمیمش حرف بزنم قبول نکردم. فکر می کرد ممکن است بخاطر حضور مادرش معذب باشم، برای همین دوباره پیشنهاد داد که اگر در خانه راحت نیستم با فرید و مهدی برای شام خوردن به رستوران برویم. اما بازهم قبول نکردم. مشکل من که غذا خوردن در خانه یا بیرون از خانه نبود، مشکل من خود مهدی و پیشنهادش بود. دلم نمیخواست با او روبرو بشوم. اصلا فکر می کردم اگر اورا ببینم خنده ام می گیرد و ممکن است مسخره اش کنم. دلم نمیخواست رفتار نسنجیده ای در برابر این موضوع نشان بدهم که دوباره دوستی من و ملیحه خدشه دار بشود. از ملیحه خواستم فعلا دست از اصرارکردن بکشد و فرصت بیشتری به من بدهد.
نگران درس هایم بودم. پایان ترم نزدیک بود. حالا که خانواده ام به سفر رفته بودند دیگر چه لزومی داشت بیش از این آنجا بمانم. تقویمم را برداشتم تا حساب کنم چند روز به شروع امتحانات ترم مانده، ناگهان با دیدن تاریخ یادم افتاد که امروز سالگرد فوت خانجون است. دنیا چقدر بی وفاست. چقدر زود همه چیز را فراموش می کنیم. چقدر زود به جای خالی آدم ها عادت می کنیم. آدمی بنده ی عادت است...
یک بسته خرما خریدم و راهی روستا شدم. بعد از زیارت امامزاده خرما را بین مردم پخش کردم و سپس قبر خانجون و آقا بزرگ را حسابی شستم. چادرم کمی خیس و گلی شده بود. مشغول تمیز کردن چادرم بودم که ننه رباب را از دور دیدم. سر قبری خم شده بود و فاتحه می خواند. به سرعت خودم را به او رساندم و سلام کردم. چشمانش قرمز بود، معلوم بود که گریه کرده. وقتی مرا دید با خوش رویی بغلم کرد. نگاهی به قبر مقابلش انداختم. متعلق به یک مرد جوان بود که سن و سال زیادی نداشت. پرسیدم :
_ آشناتونه؟
آهی کشید و گفت :
_ آره ننه. یه آشنای نزدیک.
چشمانش پر از اشک شد، با بغض گفت :
_ پسرمه.
خیلی ناراحت شدم، دستانش را گرفتم و گفتم :
_ خدا روحشونو شاد کنه. متاسفم.
چند قطره اشک از چشمانش جاری شد و گفت :
_ هدایتِ من با محمدجوادِ آسیه دوست بود. عموتو میگم. از وقتی آسیه و ابراهیم خان برگشتنه بودن شهر، هدایت و محمدجواد زیاد باهم رفت و آمد می کردن. هردوشون جوون بودن، سن و سالشون نزدیک هم بود. تا به هم می رسیدن چند ساعت می نشستن به حرف زدن و کلمات قلمبه سلمبه رد و بدل می کردن. من که حالیم نمی شد بفهمم چی چی میگن. ولی هرچی بود بخاطر همین حرفا و کاراشون بود که سرآخر هردوتاشونو تو یه هفته کشتن. بازم جنازه ی هدایت سالم بود، تونستن غسل بدن و کفن کنن. ولی محمدجواد و زنش...
سپس روسری اش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. تا آن روز هیچ چیزی از این ماجراها نشنیده بودم. فقط میدانستم عموی جوانم سالها پیش وقتی همراه زنش سوار ماشین بود تصادف کردند و کشته شدند. از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم...
ادامه دارد...
از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم. پس از چند دقیقه خیسی صورتش را با روسری اش پاک کرد، با چشمانی سرخ و صدای بریده بریده گفت :
_ همه فکر می کنن این دولا شدنم واسه سن و سال و پیریمه. ولی نمیدونن بعد از هدایت دیگه نتونستم کمر راست کنم. کمرم زیر بار داغ جوونم خم شد و جگرم سوخت.
دوباره صدای هق هقش بلند شد. نمیخواستم مزاحمش باشم. شاید با اشک ریختن سبک می شد. مدتی گذشت تا کمی آرام شد. گفتم :
_ پسر شماهم تصادف کرد؟ چرا عموی من و پسر شما هردوشون توی یک هفته از دنیا رفتن؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
_ هی ننه، هدایت من تازه دوماد بود. یه ماه هم از سور و سات عروسیش نمی گذشت. البته زنش بعد مرگش دوباره ازدواج کرد. اصلا خوب کرد، دختر جوون و خوش بر و رو خواستگار زیاد داره. ولی نمیدونی ننه وقتی الان بچه هاشو میبینم چه آتیشی به جیگرم میفته. الان بچه های هدایت من باید اون سن و سالی می شدن.
دوباره اشک هایش جاری شد، آنها را پاک کرد و گفت :
_ محمدجواد آسیه هم دو سالی می شد که زن گرفته بود. خدا لعنتشون کنه، از بد ذاتی و نامردیشون بود، خواستن بگن با تصادف مردن که کسی نفهمه کار اونا بوده. هدایت رو وسط خیابون با ماشین زیر گرفتن و کشتن. چند روز بعدم محمدجواد و زنش وقتی سوار ماشینشون بودن ترمز بریدن و رفتن زیر تریلی.
با شنیدن حرف هایش شوکه شده بودم. از چه چیزی حرف می زد؟ ننه رباب از گذشته ی خانواده ی ما چه چیزهایی میدانست که من از آنها بی خبر بودم؟ با تعجب گفتم :
_ کیا؟ از بدذاتی و نامردی کی بود؟
در همین زمان یکی از همسایه هایش کنارمان آمد و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. ننه رباب همانطور که با او حرف می زد دست مرا گرفت و آهسته آهسته از قبرستان خارج شدیم. وقتی که همسایه اش رفت رو به من کرد و گفت :
_ ننه، اگه بابات اجازه میده بیا بریم خونه ی من.
گفتم :
_ آخه تا چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه. باید برگردم خونه.
گفت :
_ خب مثل اون دفعه بابات میاد دنبالت.
_ آخه پدر و مادرم نیستن. رفتن سفر.
_ چه بهتر. پس امشب پیش من بمون، فردا هروقت دلت خواست برو.
این بار راحت تر از دفعه ی قبل قبول کردم. چون دلم میخواست درباره ی گذشته چیزهای بیشتری بدانم. همراه ننه رباب به خانه اش رفتیم. اول غذا را آماده کرد، سپس نماز خواندیم و شام خوردیم. کمی بعد همانجا کنار میز کوچکی که سماورش روی آن قرار داشت نشست و به پشتی قرمزش تکیه داد. پرسیدم :
_ ننه رباب، اون دفعه که باهم حرف زدیم رو یادته؟
گفت :
_ آره ننه، خوب یادمه. چطو مگه؟
با تردید گفتم :
_ ننه رباب، من اون روز فهمیدم شما دارین یه چیزی رو از من پنهان می کنین.
این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت :
_ نه ننه، من چی دارم ازت پنهان کنم. هرچی بوده گفتم بهت.
از جایم بلند شدم، کنارش نشستم و با خنده گفتم :
_ ننه رباب، من خودم این کاره ام. توروخدا بگو چیو داری از من قایم می کنی دیگه؟
ناگهان دستش را بالا آورد و بین انگشت شصت و اشاره اش را گاز گرفت و گفت:
_ استغفرالله، چرا قسمم میدی؟
فهمیدم روی قسم خوردن حساس است، دوباره گفتم :
_ تورو به خاک عموم قسم هرچی میدونی بهم بگو. به قرآن به کسی چیزی نمیگم.
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت :
_ قسم نده، من نمیتونم چیزی بگم.
دوباره گفتم :
_ به روح آقابزرگم که برام از هر چیزی عزیزتره به کسی چیزی نمیگم. قول میدم.
خلاصه آن شب آنقدر قسمش دادم و به پایش پیچیدم که تسلیم شد. با ناراحتی گفت:
_ عجب بچه ی سرتقی هستی. اگه به گوش بابات برسه این حرفارو من بهت گفتم میدونی چی میشه؟
_ بخدا چیزی بهش نمیگم. اصلا نمیگم چی شنیدم و از کی شنیدم.
دستانش را به هم مالید و با معذوریت گفت :
_ کاش اصرارت نمی کردم امشب پیشم بمونیا. لعت خدا بر شیطون.
کمی ناراحت شدم. سکوت کردم و سرم را زمین انداختم. وقتی متوجه ناراحتی ام شد گفت :
_ خب ننه جون اگه صلاح دید بابات این بود که گذشته هارو بدونی برات تعریف می کرد دیگه. لابد به صلاحت نیست که بهت نگفتن.
دستانم را در هم گره کردم و ساکت ماندم. تسبیحش را از دور گردنش بیرون آورد، چشمانش را بست و زیر لب با سرعت چیزهایی را خواند. سپس دانه های تسبیح را از یک جا گرفت و شمرد. دوباره چشمانش را بست و آهسته گفت :
_ الله اکبر.
فهمیدم که استخاره گرفته. گفتم :
_ جوابش خوب اومد یا بد اومد؟
با تاسف سری تکان داد و گفت :
_ خاک برای آقابزرگ و خانجونت خبر نبره، روحشون از من راضی باشه. خدایا منو ببخش.
سپس تسبیحش را در گردنش انداخت و گفت:
_ باید قول بدی هرچی میگم و میشنوی رو همین جا خاک کنی و بری.
با خوشحالی داد زدم :
_ قول میدم. قول قول.
آهی کشید و سپس گفت...
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_هجدهم
آهی کشید و سپس گفت :
_ حاج اسدالله کلافچی از آشناهای قدیم پدرم بود. سالیان سال بود همدیگرو میشناختن. بعد از شبی که آقام آسیه رو سپرد دستش تا اونو توی بارش قایم کنه، همیشه احساس می کرد بخاطر نجات جون اون دختر زیر دِین حاج اسدالله مونده. کلافچی ها اون وقتا یه قوم و قبیله ی نامدار بودن. آبا و اجدادشون همه عیّار و جوانمرد بودن. خود حاج اسدالله هم اسم و رسمی داشت برای خودش. تاجر بود، مال و منالش زیاد بود. طلا و جواهراتی که توی دست زن و بچه هاش بود هیچ جا پیدا نمی شد. خدابیامرزعیال وارم بود. چهار تا بچه از زن اولش داشت. بعد از فوت زن اولش دوباره ازدواج کرد و چندتا بچه ی دیگه هم زن دومش براش آورد. گفته بودم بهت که یه پسر ناخلفی داشت از بچه های همون زن اولش، بنام ایرج که خاطرخواه آسیه شده بود. ناخلف که میگم معنیش این نیست که دزد و هیز یا منقلی بود. ولی خب برای اون اصل و نسب و اون خانواده کأنه یه وصله ی ناجور می موند. هرچقدر حاج اسدالله سعی کرد سربه راهش کنه نتونست. آخرشم از ارث و میراث محرومش کرد و از خونش انداختش بیرون.
یه روز سر زمین داشتم کار می کردم که هدایتم دوان دوان اومد و گفت : "ننه، آق بابا کارت داره گفته آب دستته بذاری زمین و فلفور برگردی خونه."
بچه هام آقامو "آق بابا" صدا میزدن. اون روزا آخرای عمر آقام بود. تو پیری و فرتوتی رختخوابی شده بود ولی هوش و هواسش سر جاش بودا. مثل فشنگ تیز بود. خلاصه آب دستم بود زمین گذاشتم و راهی خونه شدم. رسیده نرسیده آقام گفت : "پیغوم آوردن حاج اسدالله برا سیاحت با اهل و عیالش اومدن این طرفا، حالام برای عیادت من داره میاد روستا. دخترم میدونم دست تنهایی و زحمتت میشه ولی حکماً میدونی که نمیشه حاج اسدالله این همه راه بخاطر من بیاد و خشک و خالی برگرده. هرچی که در توانته برای شام بار بذار تا منم پیغوم بدم با زن و بچه هاش بیاد."
منم که خسته و مونده تازه از سر زمین برگشته بودم با پنج تا بچه ی قد و نیم قد نمیدونستم باید دست به دامن کی بشم. آخه اسم و رسمی داشتن، تاجر بودن، باید هفت رنگ غذا براشون آماده می کردم. از اون گذشته تعدادشونم ماشالا هزار ماشالا زیاد بود. تو همین گیر و دار یهو دیدم در میزنن. درو که وا کردم و چشمم به آسیه افتاد همچین خوشحال شدم که انگار خدا از آسمون فرشته ی نجات برام فرستاده. اون موقع محمدجواد هفت هشت سالش بود و خانجونتم عمه سلیمه تو حامله بود.
وسط حرفهایش پریدم و گفتم :
_ ننه رباب، مگه عمه سلیمه ی من از بابام کوچیکتر نیست؟ پس بابای من چی؟
سرش را زمین انداخت و با ناراحتی گفت :
_ صبر کنن ننه، میگم برات.
با آهی عمیق سرش را رو به آسمان گرفت و گفت :
_ آسیه، تو رو به نون و نمکی که باهم خوردیم از من راضی باش. خدا شاهده من نمیخواستم این اسرارو برملا کنم. چه کنم که این دختر امشب قسمم داد.
سپس به من نگاهی کرد و گفت :
_ اون موقع آسیه و ابراهیم خان هنوز برنگشته بودن شهر. اون دور دورا زندگی می کردن. آخه هنوز شاه رو تخت سلطنتش جولون میداد. برای همین می ترسیدن برگردن و بازم جون آسیه به خطر بیفته. فقط گَه گداری یواشکی میومدن یه سری به ما میزدن و میرفتن. خلاصه سرتو درد نیارم ننه اون شب من و آسیه با هرچی که تو خونه داشتیم یه شام اعیونی پختیم و یه سفره ی رنگ و وارنگ پهن کردیم.
لبخندی زد و گفت :
_ از قیمه و قرمه بگیر تا چند رنگ خورشت محلی. اصلا ضیافتی به راه افتاده بود که بیا و ببین...
ادامه دارد...
بعد لبخندش محو شد و ادامه داد :
_ از همون شب بود که هدایت و محمدجواد و پسرته تغاری حاج اسدالله که چند سالی از بچه های ما کوچیکتر بود حسابی باهم رفیق شدن. شام که تموم شد ابراهیم خان و حاج اسدالله و پسر بزرگش گرد هم نشستن و حسابی حرف های سیاسی زدن. همه شون مخالف شاه بودن و دل پری از طاغوت داشتن. حاج اسدالله اعلامیه و اسلحه و هرچیزی که کمک دست شورشی های مخالف شاه بودو براشون جابجا می کرد. از همونجا شد که ابراهیم خان هم رفت تو گود و کمک حاج اسدالله شد. شهراشون باهم فاصله ی زیادی داشت ولی با پیغوم پسغوم کاراشونو پیش می بردن. ده دوازده سال بعد، نزدیکای انقلاب وقتی ابراهیم خان لو رفت و احساس خطر کرد، دست زن و بچش رو گرفت و رفت به همون شهری که حاج اسدالله توش زندگی می کرد. نگرانی ابراهیم خان فقط از بابت جون خودش نبود، اون روزا محمدجواد هم دیگه پا تو جوونی گذاشته بود و اونم افتاده بود تو این کارا. خلاصه برای حفظ جونشون رفتن و همسایه ی کلافچی ها شدن. یه خونه ته همون کوچه اجاره کردن تا زیر سایه ی حاج اسدالله تو امنیت بمونن. ایرجِ نمک به حروم وقتی که دید باباش اونو از خودش رونده و بجاش ابراهیم خان که رقیب عشقیش بوده رو آورده وردستش و اونو نورچشمی خودش کرده، رفت و همه چیز رو درباره ی ابراهیم خان به ساواک لو داد. یه وقتی شبونه ریختن تو خونه ی ابراهیم خان و وقتی اعلامیه و نوارها رو پیدا کردن دستشو بستن تا ببرنش. سر بزنگاه حاج اسدالله که میفهمه ایرج، ابراهیم خان رو لو داده میره و پاپیچ مامورا میشه که ابراهیم بی تقصیره و همه چیز گردن منه. هرچی ابراهیم خان سعی میکنه جلوشو بگیره ولی حریف مردونگیش نمیشه. حاج اسدالله هم برای اینکه ثابت کنه راست میگه دست مامورای ساواکو میگیره و میبره تو خونه ی خودش و ماشین تایپ رو نشونشون میده. اوناهم علاوه بر ابراهیم خان حاج اسدالله هم میگیرن و با خودشون میبرن. بعد از اون هرچقدر پسرای حاج اسدالله برای آزادیش تلاش می کنن ولی موفق نمیشن. خلاصه چندی نمیگذره که ابراهیم خان آزاد میشه ولی بجای آزادی حاج اسدالله، خبر اعدامش میاد. عزاخونه ای بپا شده بود توی اون شهر. تا یک هفته تمام شهر سیاهپوش بود. دسته دسته آدم از تمام ایران برای تسلیت میومدن. به چهلم حاج اسدالله نکشیده زنشم دق مرگ میشه و بچه هاش از پدر و مادر یتیم میشن. البته همه ی بچه هاش یا سر خونه زندگی خودشون بودن، یا میتونستن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون. بجز...
سرش را زمین انداخت و ساکت شد. با عجله گفتم :
_ بجز کی؟
ساکت شد و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم :
_ ننه رباب، بجز کی؟؟؟
سرش را بلند کرد و گفت :
_ از بین همه ی بچه های حاج اسدالله فقط اون کوچیکه بود که هنوز نمیتونست از پس خودش بر بیاد. چند صباحی بعد از مرگ مادرشون همه رفتن پی زندگیاشون ولی ته تغاری کلافچی ها یتیم مونده بود. ابراهیم خان هم که جون خودش رو مدیون حاج اسدالله میدونست دلش نیومد ته تغاری اون خدا بیامرزو به حال خودش ول کنه و اونو به سرپرستی خودش گرفت. ته تغاری کلافچی ها یعنی ...
با صدای آهسته ای گفت :
_ بابات...
با شنیدن این جمله ناگهان سرم گیج رفت. باورم نمی شد که پدر من بچه ی آقابزرگ نباشد. باورم نمی شد که من نوه ی واقعی او نیستم. پس یک عمر عشق و علاقه ای که به آقا بزرگ داشتم چه می شد؟ یعنی حتی قطره ای از خون او در رگ های من جاری نبود؟ یعنی ما هیچ نسبت خونی باهم نداشتیم؟؟ ناگهان با صدای بلندی زدم زیر گریه. هرچقدر ننه رباب سعی کرد آرامم کند اما دلم آرام نمی گرفت. نمیتوانستم حرف هایش را باور کنم. آنقدر شوکه شده بودم که برای دقایقی دچار بحران هویت شدم. نمیتوانستم خودم را در دنیا تصور کنم. دچار بی جایی و بی مکانی شده بودم. از همان بی مکانی های حرف های بیجا! انگار در خلاء بودم. مغزم باد کرده بود. همه چیز را در یک حباب می دیدم. پس از اینکه اشکهایم بند آمد رفتم و با آب سرد دست و صورتم را شستم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. یادم افتاد که در بچگی همه ی فامیل میگفتند از بین نوه های آقا بزرگ من بیشتر از همه شبیه او هستم. یعنی این حرف ها برای دلخوشی ام بود؟ اما بنظر خودم هم من و آقا بزرگ بی شباهت نبودیم. چشمان کشیده و تیزمان. شکل و فرم لب و بینی مان. شاید هم ازبس آقابزرگ را دوست داشتم شبیه او شده بودم. وقتی کسی را دوست داشته باشی رفته رفته همه چیزت شبیه او می شود. اخلاقت، رفتارت، حتی چهره ات! حتما دلیلش همین بوده وگرنه ما که نسبت خونی باهم نداشتیم...
ادامه دارد...
دوباره آبی به صورتم پاشیدم و به کنار پنجره رفتم. هوا برای نفس کشیدنم کم بود. احساس می کردم اگر تمام دنیا را هم در ریه هایم بریزند باز نمیتوانم نفس بکشم. آسمانی پر از ماه و ستاره سقف شب شده بود. در آرامش روستا صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. به آسمان نگاه کردم. به یاد شب های تابستان که آقا بزرگ رختخواب ها را در ایوان پهن می کرد و قبل از خواب از زیر پشه بند سعی می کرد راه شناسایی ستاره ها را یادم بدهد.
" _ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم.
_ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟
_ آ باریک الله. همونو میگم.
_ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم.
_ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان... "
دب اکبر را پیدا کردم و با دستانم شکل ملاقه مسی های آقابزرگ را در آسمان کشیدم. دوباره اشک هایم جاری شد. ننه رباب با یک استکان چای کنارم ایستاد و گفت :
_ ننه، من که گفتم به صلاحت نیست چیزی بدونی. حالا دیدی چی شد...
نگاهش کردم و گفتم :
_ نه، خوب شد که این چیزارو بهم گفتین. بالاخره که یه روزی باید میفهمیدم.
همانجا زیر پنجره نشستیم و مشغول نوشیدن چای شدیم. هنوز نفهمیده بودم دلیل مرگ هدایت و عمویم چه بوده. پرسیدم :
_ ننه رباب آخرش نفهمیدم چی شد که آقا هدایت شما و عموی من کشته شدن؟
آخرین جرعه ی چایش را از داخل نعلبکی هورت کشید و گفت :
_ محمدجواد جوون بود، جوونا هم که میدونی مثل خودت یاغی ان. بعد از اتفاقی که برای حاج اسدالله افتاد انگار خونش به جوش اومده بود. تب و تابش برای شورش علیه شاه زیاد شده بود. شب و روز نداشت. همش یواشکی فعالیت های سیاسی و ضد طاغوت می کرد. طفلی آسیه خیلی دل نگرونش بود. مخصوصا توی اون شهر که دیگه همه فهمیده بودن اینا طرفدار انقلاب هستن، همش در کمینشون بودن و جونشون در خطر بود. اون روزا باباتم تازه داشت به سن نوجوانی می رسید. اونم کمر به خونخواهی باباش بست و با محمدجواد همراه شد. چند بار که خونه ی ما رفت و اومد کردن هدایتم تحت تاثیر حرفای محمدجواد قرار گرفت. هرچقدر ناله و نفرینش می کردم که اینکارارو نکنه ولی گوش به حرفم نمی داد. می گفتم ننه اینا رحم ندارن، سرتو میکنن زیر آب، اون که خان روستای ما بود بهش رحم نکردن و با اون همه یال و کوپال کمرشو به خاک مالیدن. تو که برای اونا رقمی نیستی. اما کو گوش شنوا... میگفت حتی اگه به قیمت از دست دادن جونمم تموم بشه از این هدفم دست نمی کشم. خلاصه بچه های ما افتادن توی این راه و شدن انقلابی دو آتیشه. هدایت اعلامیه و حرف های آقا خمینی رو از شهر میگرفت و توی روستاهای اطراف پخش می کرد. چندبارم اومدن دنبالش ولی نتونستن چیزی پیدا کنن. آخه بچم زبر و زرنگ بود، میدونست کجا جاسازشون کنه که کسی بویی نبره. خلاصه چند سالی گذشت تا انقلاب شد. بعد از فرار شاه، آسیه و ابراهیم خان بار و کوچشون رو جمع کردن و راهی همین شهر شدن. از وقتی اومدن شهر دیگه محمدجواد و هدایت چیک تو چیک هم شده بودن. همه کاراشون باهم بود. شب نشینی های چند ساعته داشتن. سر در نمیاوردم چی میگفتن ولی همش باهم حرف می زدن و بحث می کردن.
شاه رفته بود ولی مملکت هنوز آروم نشده بود. هنوز کشته کشتار می شد. جرثومه ی فساد شاه و دم و دستگاهش هنوز جمع نشده بود. اون اوایل بعد از اینکه شاه رفت ساواکی ها رو شناسایی می کردن و اعدامشون می کردن. ظاهرا یه روز ابراهیم خان فهمیدن ایرج هم با ساواکی ها بوده و زندونیش کردن. ولی چون جرمش سنگین نبود و فقط فعلگی اونارو می کرد چند سال آب خنک خورد و بعدم آزادش کردن. وقتی آزاد شد مثل گرگ زخم خورده با یه عده از همپالگی هاش جمع شدن برای انتقام گرفتن از انقلاب و انقلابی ها. نمک به حروم به خیال باطلش فکر می کرد ابراهیم خان لوش داده و باعث و بانی زندون رفتنش شده. اومدن توی این شهر و هدایت و محمدجواد و چندتا جوون دیگه رو شناسایی کردن و در عرض چند هفته همشونو به کشتن دادن. هرکدوم رو یه جوری. ولی نمیخواستن با تفنگ و اسلحه اونارو بکشن که کسی بهشون شک نکنه. هدایت منو یک ماه بعد عروسیش با ماشین زیر گرفتن. محمدجوادم که گفتم برات... پسر بتول خانم، یکی از فامیلای آسیه اینارو هم انداختن توی کانال آب و خفه ش کردن. چند نفر دیگه هم بودن که اسماشونو درست یادم نمیاد. خدا ازشون نگذره. آتیش جهنم رزق و روزیشون باشه. مار و عقرب به قبرشون بیفته.
آهی کشید و دیگر حرفی نزد...
ادامه دارد...
عصر ساعت 18
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_نوزدهم
کمی بعد از سرجایش بلند شد، رختخوابش را پهن کرد و گفت:
_ننه رختخواب تورو هم توی اون اتاق پهن کردم. برو بگیر بخواب که نمازت قضا نشه.
به اتاق رفتم و در رختخوابم دراز کشیدم. خوابم نمی برد. غم اسراری که آن شب شنیده بودم سینه ام را می فشرد.جسمم سنگین بود. نمیدانستم از فردا چگونه با ذهنی که لبریز از رازهای قدیمی گذشته شده زندگی کنم و البته چیزی هم بروز ندهم. چشمانم را بستم اما مغزم بیدار بود. هنوز صدای جیرجیرک ها را می شنیدم.سعی کردم کودکی ام را به یاد بیاورم.تمام محبت ها و خوبی های آقابزرگ از جلوی چشمانم عبور می کرد. هنوز طعم بستنی هایش را زیر دندانم حس می کردم.هنوز باور نمی کردم که او پدربزرگ من نباشد. نمی توانستم خودِ جدیدم را با خودِ قدیمی ام تطبیق بدهم. در بی مکانی دنیا گمشده بودم. احساس می کردم مغزم بزرگ و کوچک می شود. چشمانم را باز کردم و وسط رختخوابم نشستم.چشمم به قرآن قدیمی روی چهارپایه ی گوشه ی اتاق افتاد. چراغ را روشن کردم و برای آرامش خودم سوره ای خواندم و ثوابش را هدیه کردم به روح ابراهیم خان و آسیه و محمدجواد و هدایت.
صبح زود بدون اینکه صبحانه بخورم از ننه رباب خداحافظی کردم و سر خاک آقابزرگ رفتم. اما زبانم به حرف زدن نمی چرخید.فقط فاتحه ای خواندم و سپس راهی شهر شدم.در تاکسی نشسته بودم که فرزانه زنگ زد و گفت:
_سلام.کجایی؟دیروز هرچقدر زنگ زدم خونت جواب ندادی. موبایلتم همش در دسترس نبود.
گفتم:
_ سلام. من اومدم شهر خودمون.دیروز توی روستا بودم سخت آنتن می داد. کاری داشتی؟
_آره.یه امانتی پیش من داری میخواستم برات بیارم.
_امانتی؟چی هست؟
_دیگه حالا که نیستی ولش کن.
_شاید امروز یا فردا برگردم.
_باشه پس اگه زود برمیگردی نگهش میدارم وقتی اومدی بهت میدم.
تلفن را قطع کردم. وقتی به خانه رسیدم وسایلم را جمع کردم تا به دانشگاه برگردم. به ملیحه زنگ زدم و رفتنم را اطلاع دادم. هرچقدر اصرار کرد چند روز دیگر هم صبر کنم تا باهم برگردیم قبول نکردم. ساکم را بستم و راهی ترمینال شدم. در تمام طول مسیر سعی می کردم خودم را به پذیرش حقایقی که شنیده بودم مجبور کنم. مدام اسمم را کنار فامیلی جدیدم میگذاشتم و تکرارش می کردم."مروارید کلافچی...کلافچی..."اما نه، به دلم نمی نشست. این نام خانوادگی به اسمم نمی آمد. هرچند اینکه پدربزرگم یک مبارز انقلابی بوده که جانش را هم در این راه از دست داده باعث غرور و افتخار بود،اما من هنوز دلم میخواست آقابزرگ پدربزرگ واقعیم باشد.نمی توانستم قبول کنم که خون او در رگهای من جاری نیست. پذیرفتن این حقایق سخت بود اما چاره ای نداشتم جز آنکه همه چیز را قبول کنم و با شنیده ها کنار بیایم.
به خانه رسیدم.برق رفته بود.کلید انداختم و در را باز کردم.احساس می کردم وسایل خانه جابجا شده.چراغ قوه ای که همیشه کنار در آویزان بود را برداشتم و روشن کردم. خشکم زد. تمام خانه بهم ریخته بود. همه ی کشوها و کمدها خالی شده بود و وسایل داخلشان وسط سالن بود. کمی ترسیدم. فورا با پلیس تماس گرفتم و گزارش دزدی دادم. جرات نداشتم وارد اتاق ها بشوم،نگران بودم هنوز کسی در اتاق ها باشد. در خانه را باز گذاشتم و بیرون در منتظر ماندم. دقایقی بعد پلیس ها رسیدند،وارد خانه شدند و من هم پشت سرشان رفتم. وقتی مطمئن شدند کسی در خانه نیست از من خواستند نگاه کنم که چیزی از وسایل خانه کم شده یا نه.با یک حساب سرانگشتی همه چیز سرجایش بود،حتی همان مقدار ناچیزی از پول و طلایی که در خانه داشتم داخل کیف طلاها بود. هیچ چیزی دزدیده نشده بود. وقتی از من سوال کردند به کسی شک دارم یا نه، ذهنم به سمت سینا رفت اما احساس کردم با تمام جنونش از او بعید است دست به چنین کاری زده باشد.جواب منفی دادم و آنها هم از من خواستند اگر دوباره مورد مشکوکی دیدم فورا خبر بدهم.پلیس ها رفتند،چادرم را برداشتم و نگاهی به وسایل بهم ریخته ی وسط سالن انداختم.نمیفهمیدم انگیزه ی دزدی که فقط خانه را بهم ریخته و هیچ چیز هم نبرده چه بوده.دست به کمر ایستاده بودم و فکر میکردم چطور باید تمام این خرابی ها را آباد کنم که فرزانه زنگ زد. پرسید کی بر میگردم تا امانتی ام را بیاورد.من هم گفتم به خانه برگشته ام و قرار شد همان شب بیاید دم در و امانتی ام را بدهد.مشغول جمع کردن وسایل شدم.لباسها را گوشه ای انبار کردم تا اول بشویم و بعد در کمد بگذارم.سی دی ها را جمع کردم و زیر میز تلویزیون چیدم. کتاب ها را یکی یکی برداشتم و در قفسه های اتاق گذاشتم.سراغ کیف طلاها رفتم تا دوباره مطمئن شوم که چیزی کم نشده، یکی یکی طلاهایم را بیرون آوردم و شمردم.
"دو جفت گوشواره، انگشتر نگین دار، انگشتری که خاله مولود بهم هدیه داد، سه تا النگوهایی که بابا برای تولدم خرید، پلاک طلام.."
ناگهان موهای تنم سیخ شد.داشتم از ترس سکته می کردم...
ادامه دارد...
ناگهان موهای تنم سیخ شد. داشتم از ترس سکته می کردم. زنجیر طلایی که قبلا سینا برایم خریده بود و من آن روز در کافی شاپ به او پس داده بودم در کیف طلاهایم بود! مطمئن شدم این بهم ریختگی کار اوست. در بُهت بودم که با صدای زنگ در از جایم پریدم. آیفون را برداشتم و با ترس گفتم :
_ کیه؟
_منم دیگه. فرزانه.
پاک فراموش،کرده بودم که با فرزانه قرار داشتم. در را باز کردم. وقتی رسید و بهم ریختگی خانه و چهره ی رنگ و رو رفته ی مرا دید پرسید :
_ حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا خونه اینجوریه؟
هنوز قبلم تند و تند می زد. زنجیر سینا در دستانم بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
_ وقتی رسیدم فهمیدم خونه رو دزد زده. زنگ زدم پلیس اومد ولی بعد دیدم چیزی از وسایل کم نشده.
_ وا؟ پس دزد برا چی اومده بود؟
نگاهی به زنجیر طلایی که در دستم بود انداختم و گفتم :
_ نمیدونم...
با تاسف نگاهی به خانه کرد و گفت :
_ ایشالا چیزی نیست. تنهایی؟ ملیحه کجاست؟
_ هنوز نیومده. چند روز دیگه برمیگرده.
_ خب میخوای بیا بریم خونه ی ما؟
_ نه، ممنون.
پلاستیکی که زیر چادرش گرفته بود را بیرون آورد و روی میز گذاشت. از داخل پلاستیک یک سبد چوبی را خارج کرد، دستم داد و گفت :
_ بیا، اینم امانتی که پیش من داشتی.
به گیلاس های ریز داخل سبد که هنوز کامل نرسیده بودند نگاه کردم و گفتم :
_ اینا چیه؟
_ گیلاسه دیگه. با این سن و سالت هنوز نمیدونی به اینا چی میگن؟
بعد هم کیفش را برداشت و به سمت در حرکت کرد و گفت :
_ ببین من بدون تعارف میگم، اگه میخوای بیا با من بریم خونمون؟ یا من شب پیشت بمونم؟ اینجوری نگرانت میشم.
_ نه، یه آب قند میخورم درست میشم. چیزیم نیست.
_ بهرحال تعارف نکن. هروقتم کارم داشتی زنگ بزن اصلا ملاحظه نکن. حتی اگه نصف شب بود.
_ باشه. ممنون.
سپس خداحافظی کرد و رفت. به سبد نگاه کردم. یکی از گیلاس ها را برداشتم و در دهانم گذاشتم. با آنکه به ظاهرش نمی آمد اما شیرین بود. ناگهان متوجه شدم کنار سبد یک کاغذ کوچک قرار دارد. کاغذ را باز کردم، دیدم در آن نوشته شده:
"با احترام گیلاس های نیمه شیرین باغ یک دیوانه تقدیم می شود به لطف مستدام شما."
لبخندی زدم و کاغذ را بستم. احتمالا سیدجواد متوجه شده بود که من انتظار دارم اصرار از سمت خود او باشد، نه فرزانه و خاله زهرا و دیگران. شاید با این کار میخواست بفهمم که هنوز جواب منفی مرا نپذیرفته.
سبد را در یخچال گذاشتم و بعد از خوردن یک لیوان آب قند مشغول مرتب کردن بقیه ی خانه شدم.
چند روز بعد به دلم افتاد که سری به باغ آرزوها بزنم. مدت ها بود که به آنجا نرفته بودم. تقریبا از زمانی که فهمیده بودم سیدجواد قصد ازدواج با مرا دارد. دلم برای باغ و درختانش تنگ شده بود. دلم میخواست از نزدیک حاصل درختان گیلاس را ببینم. درختانی که از روزگار نهال بودنشان آنها را تماشا می کردم. خلاصه پس از اتمام آخرین جلسات کلاسهای دانشگاه راهی باغ آرزوها شدم. با اینکه نزدیک غروب بود و میدانستم تا ساعاتی دیگر هوا تاریک می شود اما تصمیم گرفتم برای چند دقیقه هم که شده در باغ آرزوها نفس بکشم. وقتی رسیدم صدای اذان می آمد. وارد باغ شدم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که متوجه حضور سیدجواد در باغ شدم. یواشکی نگاهی انداختم و دیدم که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. بدون هیچ حساب و کتابی وقتی برای نماز مغرب قامت بست پشت سرش ایستادم و به نمازش اقتدا کردم. بعد هم به محض اینکه نمازم تمام شد فوراً از باغ خارج شدم. آن روز حتی کلمه ای بینمان رد و بدل نشد. اصلا نفهمیدم متوجه حضور من شده یا نه. اما انگار ما نمیتوانستیم از هم فرار کنیم. سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود...
ادامه دارد...
سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود. سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد.
هرکس مرا بشناسد می فهمد که این جملات مال من نیست. اصلا من از این حرف ها بلد نیستم. هرچند مادرم اهل جلسه و سخنرانی بوده اما من مثل مادرم سخنران خوبی نشدم. شاید چون خون او در رگهایم نبود. شاید هم خونش در رگهایم بود و من استعداد سخنرانی کردن را نداشتم. نمیدانم... بگذریم!
این جملات مال من نیست، حرف های سید جواد در شب قدر است. همان شبی که در مسجد پای منبرش نشسته بودم و از پشت پرده می شنیدم که می گفت :
" سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میگذارد، شب قدر است... در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی را بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید در باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... "
اینکه چه شد که در آن شب قدر من پشت پرده پای منبرش نشسته بودم بر میگردد به اتفاقاتی که بعد از خواستگاری افتاد...
پس از آنکه امتحاناتم تمام شد، با وساطت و هماهنگی فرزانه، خاله زهرا برای خواستگاری به خانه ی ما آمد. خانه ی پدری ام را می گویم. البته این بار سیدجواد نیز همراهش بود. خودم رضایت دادم که بیایند. همیشه که نباید برای بدست آوردن دل کسی کارهای عجیب و غریب انجام داد. گاهی با یک اشاره ی کوچک و یک کار ساده هم میتوان در قلب دیگران نفوذ کرد. با هدیه کردنِ یک سبد گیلاس که حاصل دسترنج ماه ها تلاش و زحمتش بود و چند خط نوشته ی ساده عمیقاً نظرم را نسبت به افکاری که درباره اش داشتم تغییر داد. خوشحالی من از دیدن همان یک سبد چوبی معمولی بیشتر از دیدن رزهای مشکی عجیب و زنجیر طلای گران قیمت سینا بود. جنس محبتی که پشت هدیه ها پنهان شده باید به دل بنشیند، وگرنه هرچقدر هم زر و ثروت زورکی به پای کسی بریزی تا او را برای خودت نگه داری، اگر جنس محبتت اصل نباشد نمی شود که نمی شود.
پس از پایان ترم به شهر خودمان برگشتم. باید به مادرم می گفتم که قرار است سیدجواد به خواستگاری ام بیاید. یک روز در سالن نشسته بود و مشغول نوشتن برنامه هایش بود که کنارش رفتم و گفتم:
_ مامان، میخوام یه چیزی بهت بگم.
همانطور که سرش در دفترش بود و می نوشت گفت:
_ هوم؟ بگو؟
کمی منتظر ماندم تا شاید سرش را از دفترش بلند کند و به من توجه کند اما فایده نداشت. وقتی سکوتم را دید دوباره در حین نوشتن گفت :
_ چی میخواستی بگی؟
گفتم :
_ قراره برام خواستگار بیاد.
ناگهان قلمش را در همان نقطه نگه داشت، سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید :
_ کی هست؟ داداش ملیحه؟
با تعجب گفتم :
_ وا، چرا فکر کردی اونه؟
_ چون مامانش چند وقت پیش با من حرف زد، گفت میخوان بیان خواستگاری ولی تو راضی نیستی. میخواست من راضیت کنم. منم گفتم هرجور خودش میدونه. آخه من که اصلا اصراری به این وصلت ندارم تا بخوام تورو راضی کنم.
فکرم پیش ملیحه رفت. هنوز چیزی از اینکه سیدجواد میخواهد به خواستگاری ام بیاید به او نگفته بودم. دلیلش هم بخاطر مهدی بود. فکر می کردم شاید با گفتن این خبر ناراحتش کنم. منتظر بودم تکلیف این خواستگاری مشخص شود تا بعد از قطعی شدن به او بگویم. مادرم قلمش را زمین گذاشت و دوباره پرسید :
_ خب حالا نگفتی کیه؟
_ یکی از اساتید دانشگاهمون.
چشمان مادرم گرد شد و با هیجان گفت :
_ واقعا؟؟
_ بله.
_ خب کیه؟ اسمش؟ تحصیلاتش؟ چه جوری گفت میخواد بیاد خواستگاریت؟
_ یه روحانی سیده.
مادرم آنقدر متعجب شده بود که چشمانش چهاربرابر از حالت معمولی درشت تر شد، با صدای بلند گفت :
_ روحانی؟؟؟ یعنی تو میخوای با یه روحانی ازدواج کنی؟؟؟
_ از نظر شما اشکالی داره؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت :
_ از نظر ما که نه، ولی اینکه تو چنین تصمیمی گرفتی خیلی عجیبه. خب کی میخوان بیان؟ باید با پدرت صحبت کنم.
_ منتظر اجازه ی شما هستن. هروقت شما بگین میان.
_ باشه، پس من امشب با پدرت حرف میزنم.
بعد هم کمی بصورت سربسته درباره ی اتفاقاتی که باعث آشنایی من و سیدجواد شده بود توضیح دادم و فرزانه را بعنوان عامل اصلی این خواستگاری معرفی کردم...
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝